cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

فاطمه اصغری (ستاره‌ها که ببارند)

"خانه‌ی من قلب توست" "تو نشانم بده راه" "لالایی برای خواب‌های پریشان" نشر علی "سایه‌های مست"نشر علی "قصه‌ی لیلا" نشر علی "ستاره‌ها که ببارند"... *عضو اختصاصی انجمن نویسندگان ایران* 🚫کپی و بازنشر پارت‌ها، حتی با ذکر نام نویسنده ممنوع است.🚫

Show more
Advertising posts
8 044
Subscribers
+1124 hours
-807 days
+19930 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

Repost from N/a
. _این عن و گوها چیه مالیدی به صورتت؟ در لحظه وارفتم. جاخورده از این گرفتاری جدید با لحنی از رمق افتاده گله کردم _این چه طرز حرف زدنه؟ جوری به سمتم براق شد که بی اختیار به در ماشین چسبیدم: _لیاقتت همینه دیگه…خودت می خوای اینجوری باهات حرف بزنم… کرم می ریزی که گند بزنی به حال من تا منم گوه بزنم به احوال تو تمام اشک هایی که در لحظات اضطراب آور پیش پنهانشان کرده بودم به یکباره درون کره ی چشمم جمع شد.مات تصویر رقصانش نالیدم: _اشکان دیدم انگشت اشاره اش را مقابل چشمانم نشانه رفت: _صدبار بهت نگفتم‌‌ وقتی بدون من جایی میری حق نداری آرایش کنی؟…چرا حرف تو اون مغز تو نمی ره آخه؟ وحشت زده به رگ بیرون زده ی پیشانی اش زل زدم. رگ های سرخ چشمانش عنقریب بود پاره شود. رسما به تته پته افتادم: _به خدا من آرایش نکردم…فقط همین رژ که اونم رنگش… میان کلامم مشتش روی فرمان فرود آمد‌و فریادش لبانم را بهم دوخت: _هرکوفتی …هر کوفتی ارغوان! مهم اینه که حرف من و حساسیت من برات ارزش نداره…شایدم… مکثی کرد و عمیق به چشمانم زل زد. حرکات و وجناتش جسارت کلام و هر حرکتی را از من‌گرفته بود. با بیچارگی تماشایش می کردم که چشم باریک کرد: _به خاطر اون مرتیکه است آره؟ چانه ام را میان انگشت شست و‌اشاره فشرد. ناخواسته آخی از میان لب هایم خارج شد و او سرم را بالاتر کشید… _چیشد دردونه؟ دردت اومد؟ سر به سمتی مایل کرد و با نجوایی غریب ادامه داد: _شاید زدم وسط خال نه؟ جرأت هیچ سخنی نداشتم. ترس لب هایم را بهم میفشرد.حس می کردم چشمانم الان است از کاسه بیرون بزند. _تو شرکت خوب برای رئیس جونت بلبل زبونی میکنی به من که می‌رسی چرا لال میشی؟… ارغوانم از من میترسی؟ لحنش شبیه ناقوس مرگ بود. هقی از گلویم خارج شد.من از این مرد وحشت داشتم! _اگه می‌ترسیدی که پا روی خط قرمزم نمی‌ذاشتی! می ذاشتی؟ سرش را نزدیک تر آورد و سرخی چشمانش را به نگاه خیسم گره زد _هوم؟ جوابی که نشنید ناغافل لب هایم را میان لبانش گرفت. طعم خون کامم را آزرد! _خودت بگو ارغوان چطور مجازاتت کنم که پاک شه گناهت؟ چطور مجازاتت کنم که حتی اگه مُردم هم نتونی بری سمت اون مرد؟ تنم به لرز نشست. غیرت بی اندازه این مرد آخر دیوانه ام می‌کرد! https://t.me/+F2AcXKItyPc5NGM8 https://t.me/+F2AcXKItyPc5NGM8
Show all...
Repost from N/a
#اکرم‌حسین‌زاده #پست43و49 پسره رو بی خبر می‌برن خاستگاری دختر همسایه اما عصبی می‌شه و مراسم رو به هم می‌زنه و اما بعدش می‌فهمه چه اشتباهی کرده....😑🫠 https://t.me/+BCFmDFuGo383ZTlk دکمه‌ی پیراهن سفیدش را بست و برای بار هزارم غر زد. - مامان آخه من برای چی؟ راحله مقابلش ایستاد و نگاه مهربانش را روی سرتاپای امیر کشید. دست بالا برد و یقه‌ی مرتب پیراهنش را دوباره مرتب کرد. - قربون قد و بالات، چه ماه شدی! جفت لپ امیر پر باد شد و نگاه کلافه‌اش را به سقف داد. - مامانم اصلاً شنیدی چی گفتم؟ دقیقاً من برای چی باید بلند شم همراه شما بیام منزل حاجی؟ - وای امیر چقدر حرف می‌زنی! خب ساحل افتاده پاش ضرب دیده می ریم احوال‌پرسی! سریع دنباله حرفش را گرفت: - راستی بهت گفته بودم که دو شب پیش بله‌برونش بود؟ حس ناخوشایندی از این خبر در دلش نشست واخم روی صورتش آمد اما سعی کرد قوی باشد. - بله‌برونش به هم خورده شکر خدا! چشمان امیر گرد شد.زبانش خلاف حال دلش چرخید: - به هم خوردن مراسم یه نفر شکر خدا داره یعنی؟ دقایقی بعد در خانه حاجی بودند. میان افکارش غرق بود که باحرف مادر ساحل سرش به ضرب بالاامد. - الان ساحل رو صداش می‌کنم، فقط دیگه ببخشید باید چای رو من بیارم. ساحل هنوز نمی‌تونه درست پاش رو زمین بذاره. نگاه امیر کمی متعجب سمت مادرش رفت. مگر نیامده بودند عیادت؟ خب چرا باید با پای مریضش چای می‌گرفت و تازه مادرش به‌خاطر نیاوردن او عذر بخواهد؟مجلس کمی مشکوک نبود؟ با ورود ساحل کمی مجلس سنگین شده بود. راحله نفس عمیقی کشید وسریع مجلس را به دست گرفت: - دیگه گفتن نداره، نه معرفی می‌خواد و نه توضیح. بیش از سی ساله هم ما ساکن اینجاییم و هم شما. به جیک و پیک زندگی‌مون واردین و از کم و بیش‌مون با خبر هستین. امیرم رو هم خوب می‌شناسید، می‌دونم تو محل همه ازش حساب می‌برن... امیر شتاب زده از جا برخواست و حرف مادرش را قطع کرد .درست بود که از ساحل خوشش می آمد اما آنجا جای او نبود! - حاجی من اومده بودم عیادت دخترتون و از علت این مجلس بی‌خبر بودم. وگرنه این‌قدر هم بی‌جنبه نیستم که دیروز یه جمله ازم تعریف کرده باشین، امروز به خودم این جسارت رو بدم در خونه‌تون رو بزنم برای خواستن عزیزترین کس‌تون! شرمنده!!! و گامی از مبل فاصله گرفت. - مامان هر وقت عیادت‌تون تموم شد، من دم در منتظرتونم! و نفسش را طولانی و محکم بیرون داد. - با اجازه! و از در بیرون زد. راحله با چشم‌های اشکی بلند شد. - شرمنده‌تونم به خدا! https://t.me/+BCFmDFuGo383ZTlk https://t.me/+BCFmDFuGo383ZTlk امیرخان جسور نه بزرگ خاندانه و نه حرف اول تجارت جهان و تو دار دنیا هم کل داراییش یه موتوره و بعد مرگ پدرش مردونه واستاده پای خرج مادر و برادرش که دانشگاه ازاد درس میخونه... اما این پسر ماه یه عیب بزرگ داره اونم اینکه سربه راه نیست! از اون پسرای قلدر جنوب تهرانه، از اونایی که یه محل ازش حساب میبرن، الا مادرش!!! با سی و یک سال سن دور ازدواج یه خط قرمز تند کشیده و کل زندگیش  باشگاهه و آموزش جودو! اما یه مادر باحال داره که به بهونه‌ی عیادت از همسایه برش میداره و اونو بی خبر می‌بره خواستگاری دختر همسایه... و سرنوشت عجیبی که زندگی این پسر رو زیر و رو می کنه https://t.me/+BCFmDFuGo383ZTlk
Show all...
Repost from N/a
🏖️🏝️ https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy 🏖️🏝️ با هر دو دستش عصا را نگه داشته و خیره خیره تماشایم می کرد با آن صدایی که همیشه ترس به جانم می انداخت گفت: -بشین دست خودم نبود که با هر بار دیدنش قلبم هزار بار فرو می ریخت - مستقیم می رم سر اصل مطلب خبر کردم نریمان و نوید بیان من از اولم موافق نامزدی تو و رستان نبودم الانم که شیفته به خاطر رستان خودکشی کرده با چشمانی که ردی از نفرت در خودش داشت دامه داد: -دیشب رستان اینجا بود باهاش حرف زدم نگاهم به جعبه مخمل قرمز رنگ روی میز افتاد مگر میشد حلقه ای که با عشق انتخاب کرده بودم نشناسم -نامزدی رو‌ بهم زد وسایلت رو‌جمع می کنی یه مدت برو خونه ی نوید تا یه فکری به حالت بکنم خوش ندارم شیفته از بیمارستان مرخص شد اینجا باشی دیوانه شده بود رستان نامزد من بود، زنش بودم یک ماه پیش روز پیش آن شب بارانی هر چه داشتم به او بخشیدم - زده به سرتون، مگه دست شماست، چون شیفته به نامزدم علاقه داره من باید جدا شم - بس کن، با من یکی به دو‌نکن، همین که گفتم - شما نمی تونید حتما رستان رو مجبور کردید ، ما همدیگه رو دوست داریم - دوست داشتیم ریرا طوری به عقب برگشتم که احساس کردم گردنم رگ به رگ شد رستان من بود با چشمانی که غریبگی از آن می بارید مبهوت زمزمه کردم - داشتیم - اره، ما به درد هم نمی خوریم، فعلا الویت من سلامتی شیفته و رضایت آقابزرگ - پس من چی ؟؟! آبروی من ؟!! تو می دونی چی می گی؟!! من باید چیکار کنم؟؟! - بهش به چشم یک آشنایی ناخوشایند نگاه کن روبرویم ایستاده بود مردی که روزی قربان صدقه ام می رفت حالا به پشتوانه ی بزرگ این خانواده و شاید وسوسه ی وعده ی چرب و نرم و ارث و میراثی کلان ناجوانمردانه رهایم می کرد اما این پایان ماجرا نبود روز حساب می رسید و من قسم می خورم که هرگز نمی بخشیدم من می رفتم اما جنین داخل بطنم را هم با خود می بردم . https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
Show all...
رمان شیب شب/آزاده ندایی

https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy

اینستاگرام نویسنده: @anedaee31

https://www.instagram.com/p/C64TkmtKqxm/?igsh=bnpzZ3NlMzV2ZGc2

Repost from N/a
او محمد است ..! عمو زاده ی جذابم که از نوجونی عاشقش بودم .. اما اون هیچ وقت من و ندید ..! محمد عزیز خانواده و وارث حاج بابا پسری که مردانگی داره برای فامیل برای همه بجز من ..! نمیدونم این همه نفرتش از من برای چیه!؟ اون مورد علاقه دختران فامیل و محله است ..!به همه روی خوش نشون میده جز من..! روزی نبود که دختری با چادری گلدار به بهانه های مختلف در خانه ی بابا حاجی و مامان جون نباشد ..! هر بار دختری رو در خونه ی بابا حاجی میدیدم قلبم میگرفت بماند که محمد در آن محل برای همه لبخند داشت و تنها گویی چشم دیدن من و نداشت ..! حالا اون مرد در عمل انجام شده قرار گرفته... بابا حاجی پایش را در یک‌کفش کرده که یا مانا یا هیچکس من سالهاست که این دخترو رو عروس میبینم ..! ناچار بود تن بده به خواسته ی بابا حاجی بخاطر اون ارث کلون .... https://t.me/+jw2XCfhtTFZmZDlk امشب عروسیمون بود شبی که از سر شب حتی نگاهی به من نکرده گره ابروش باز نشده نمی دونستم بدترین شب زندگیم و قرار کنارش سپری کنم! برای هر دختری شب عروسیش بهترین شبه مگه اینکه اجباری باشه اینبار اجبار برای من نبود برای داماد بود دامادی که از چشم های به خون نشسته اش فاتحه ی امشب و البته شبهای دیگه رو خونده بودم ..! شب عروسی به بدترین شکل بهم تجاوز کرد و تا الان که شش ماه گذشته دیگه نگاهم نکرده بود ! شش ماه پشت به من توی این تخت میخوابید و اشک‌های من و نمیدید .! شش ماه است در حسرت آغوش و بوسه ای از اون میسوزم و داغ خواسته ی حاج بابا بیشتر من و میسوزونه ..! -پس کی من نوه ام رو میبینم ..تا زنده ام یه نوه بدید من .. امشب برای دومین بار بود که مرد من همسرم باهام بود اما نه به خواست من یا خودش به خواست،حاج بابا بود .. بدون هیچ بوسه ای بدون هیچ نوازشی با خشونت با تحقیر .. اون تن و روحم و به غارت برد .. در رابطه تحقیر شدم .. همان لحظه قسم خوردم عشق این نامهربان. بی وفا رو تو وجودم بکشم، نمیرم،بمونم و سخت بشم مثل اون ..! مامان جون اسفند دود میکنه دردتون به جونم .. خدایا شکرت نمردم و نوه ام و میبینم .. اگر چه نه ماها به هم اومدیم ..نه مامان جون و حاج بابا موندن تا نوه اشون رو ببین و نه نوه ای بدنیا اومد .. اما اون شب شب آخری که مست خونه اومد ،شبی که تو مستی یادش اومده دیگه بعد این یک سال تحمل من و نداره فریاد میزد.. -ازت متنفرم ..گم شو از زندگیم یه ساله دارم تحملت میکنم ..میگم خودش دُمش و میزاره رو کولش و میره چسبیدی به زندگی گُهی من ول نمیکنی چقدر آویزونی.. بعد اون به تنم تاخته بود ..زیر دست و پاش داشتم جون میدادم یادم نیست چطور شد که دست کشید.... اما وقتی بیدار شدم نه منی مانده بود ازم و نه بچه ای و نه اون بود ..! کشته بود من و دیشب ... من با کتکش نمردم! وقتی مردم که حرفهاش خنجر شد و فرو رفت تو قلبم.... وقتی مردم که مامانی گفت چند روز تو تب میسوزم... وقتی که بچه ام از دستم رفت و درد بیشتر اینکه تو همون حال من و رها کرده بود و رفته بود ..! همون شب دوست دختر سابقش و دیده بود قول و قرار گذاشته بود .. رفته بود ..رفته بود.. همون موقع که توی بیمارستان چشم باز کردم مرده بودم ..! https://t.me/+jw2XCfhtTFZmZDlk https://t.me/+jw2XCfhtTFZmZDlk
Show all...
Repost from N/a
❌ -قناری ،دلت درد میکنه...چرا دستت رو شکمته؟ با حضور یکباره ی مرد پشت سرش ترسیده از جا پرید،به حدی غرق افکارش شده بود که حتی آمدن شاهو را نفهمیده بود... مرد که از واکنش دخترک خنده اش گرفته بود،نیشخند تخسی زده و بی هوا یک دستش را دور شانه های دخترک پیچیده و بدنش را یک طرفه به سینه اش تکیه داد: -چی شد قناری ترسیدی؟ راضی از تفاوت قد شان،خم شده،بوسه ای ملایم روی موهای طلایی دخترک کاشته و درحالی که لب هایش از عمد به لاله ی گوشش کشیده میشد ،با شیطنت گفت: -باز که داری میلرزی...!نترس من که گربه نیستم بخورمت...! بی آنکه به دخترک امان دهد ،لاله ی گوشش را با دندان گزیده و پچ زد: -کی می دونه شایدم خوردم...! به خود امده از انچه که مردک بی حیا زیر گوشش زمزمه کرده چشمانش گرد شد...گویی بالاخزه موتورش راه افتاده باشد برای آنکه شاهو را از خود فاصله دهد با آرنج بی هوا درون شکمش کوبیده و با حرص غرید: -نه بابا میترسم رو دل کنی یه وقت شاهو بی آنکه از رو برود این بار دستش را دور کمر دخترک چموشش حلقه کرده و همانطور که چانه اش را روی شانه اش میگذاشت مردانه خندید: -هنرای جدید رو میکنی خانومی...زن های مردم از هر انگشت شون یه هنر می باره بعد زن ما علاوه بر زبون ۴۴ متریش تازه کاشف به عمل اومد که دست به زنم داره ...؟ بوس و ماچ نخواستیم بگو ببینم شام چی داریم ؟ با آنکه دل کوچکش قنج میرفت از آنکه مرد مغرورش پس از دوسال ازدواج صوری بالاخره اورا زن خود می نامید،ناراحتی اش را از دیر برگشتن مرد فراموش کرد ... اما برای ناز کردن هم که شده خود را از تک و تا نیانداخته و سعی کرد از حصار دستان مرد خارج شود. -رو تو برم ساعت ۱ شب اومدی خونه،شام هم میخوای ؟ مهمون هرکسی که بودی تا این موقع شب میگفتی بهت شام هم بده...! -ای بابا پس بگو قناریم از اینکه تنها بوده ناراحت شده بی آنکه اجازه واکنش به دخترک عاشق پیشه بدهد خم شده بوسه ای گرم بر گریبانش زد. خواست بیشتر پیش برود اما صدای زنگ گوشی اش که از خانه می امد مانعش شد لعنتی بر خروس بی محل فرستاده و مجبورا دخترک را رها کرد: -عزیزم من برم ببینم کی زنگ میزنه..بعد هم یه دوش کوچیک بگیرم ،تو هم بی زحمت اون قرمه سبزی تو گرم کن که بوش کل ساختمون و برداشته ... بی آنکه لبخند از روی لبش پاک شود از ته دل خدا را برای سروسامان گرفتن زندگی اش شکر کرده و پس از چیدن میز برای صدا کردن شوهرش رفت... لباس های مردانه و کثیف را که روی,پاف تخت انداخته بود برداشته و خواست به طرف حمام برود که هشدار خالی شدن باطری تلفن به گوشش خورد. تلفن شاهو را از روی میز برداشته و روی پایه شارژر وایرلس قرار داد که صفحه ی گوشی روشن شده و نوتیفیکیشن پیامکش رای صفحه آمد "شاهو عزیزم ممنونم بابت شب بیاد ماندنی که برام درست کردی...بعد از مدت ها این بهترین تولدی بود که داشتم و حضورت شد بهترین هدیه تولد سی و دو سالگیم،بمونی برام... با اینکه رفتی ولی هنوز میتونم حست کنم!!! راستی پیراهن تو نشور میخوام خاطره امشب و تو هم تا آخر عمر یادت نره! دوست دار تو هورا " وا مانده از چیزی که خوانده بود لحظه ای شوکه حتی نمی دانست باید چه کار کند.. عقلش میگفت چه چیزی خوانده است اما قبل زبان نفهمش قبول نمیکرد انگار میخواست هر جور که شده مرد نامردش را تبرئه کند پیراهن طوسی رنگ را با دستانی لرزان بالا آورده شروع به برسی کرد چیزی پیدا نکرد شاید هم چشمان خیس و تار شده ی لعنتی اش کور شده بودند با حرص دستی به چشمانش کشید و طولی نکشید که چشمش به رد کمرنگ برق لب قرمز روی قسمت سینه ی پیراهن افتاد انگار باز هم نخواهد باور کند بی اختیار پیراهن را به طرف بینی.اش برد... نفس کشیدنش همانا و بلند شدن هق هق خفه اش همانا ... لعنتی بوی شراب انگور میداد..بوی عطر استاد عظیمی ...هورا عشق اول و ناکام شوهرش را ...! شاهو بی خبر از همه جا صندلی را کنار کشیده و همانطور که پشت میز می نشست با خوش سرو زبانی گفت : -به به ،ببین دیلا خانوم چه کرده...همین کارا رو میکنی من دو کیلو اضافه کردم دیگه ... بدون آنکه پاسخی دهد تنها غذا خوردن بی تکلف مرد را نگاه کرد انقدر نگاه کرد تا آخرین لقمه را درون دهانش گذاشته و مشغول جویدن شد. -هفته دیگه تاریخ قرار داد چهارساله مون تموم میشه ... شاهو که حسابی ذهنش خسته بود گیج لقمه اش را قورت داده و گفت: -قرارداد؟ نگاه سردش را به چشمان خوش رنگ مرد دوخته و بی هیچ انعطافی آرام لب زد - به جهانگیری پیام دادم کار های دادگاه و بکنه دیگه لازم نیست به این ازدواج صوری ادامه بدیم همین الان هم به اندازه کافی ازت استفاده کردم...! https://t.me/+-BuC-wDYqKw2MTI0 https://t.me/+-BuC-wDYqKw2MTI0 https://t.me/+-BuC-wDYqKw2MTI0 https://t.me/+-BuC-wDYqKw2MTI0
Show all...
Repost from N/a
- ما هرکسی رو به دارک روم راه نمیدیم لیدی، اون اسکلی که باهاش اومدی هنوز قوانین بازی رو خوب نمی‌دونه وگرنه ما اینجا عروسک بازی نمی‌کنیم! پوزخندی بهش زدم. آدامسم رو گوشه دهنم نگه داشتم و گفتم: تو کی باشی که قانون بازیو به من بگی؟ خودت هنوز تو کف عروسکات موندی! با اشاره‌ی مردی که گوشه‌ی سالن ایستاده بود، دهنش رو بست. مرد جلو اومد و همون‌طور که دود سیگارش رو بیرون می‌داد آروم گفت: ما اینجا برای ورود به دارک روم دعوت نامه می‌خوایم خانوم کوچولو. اگه یه تیکه کاغذ سفید از میزبانت بدی، ممنونتم هستیم! ابرومو بالا انداختم. - عا قربون آدم چیز فهم. منو شهاب دعوت کرده، تیم گوزن! مرد با اشاره‌ی دست به بادیگارداش، چشمکی به من زد و گفت: از این طرف خانوم زیبا! چیزی از بازی نمی‌دونستم. من برای بردن اومده بودم، برای همون جایزه‌‌ی تپلی که شهاب قولش رو داده بود! پشت سرش وارد راهروی تاریکی شدم که فقط با شب‌تاب‌های کوچیک، روشن شده بود. هر دیواری که می‌دیدم سیاه رنگ بود. تنها چیز روشن توی اتاق، خودم بودم! با کنجکاوی پشت سر مرد حرکت کردم. با باز شدن در چوبی کنده‌کاری شده، فهمیدم بالاخره به مقصد رسیدیم. نگاهم رو به اتاق خالی که فقط یه نیمکت چوبی کنارش بود دادم و گفتم: اینجا بیشتر شبیه مرده شور خونه‌است! صدای نیشخند مرد، تردید رو توی دلم بیشتر می‌کرد! - فکر کردی شهاب تو رو میاورد کاخ نیاوران؟ اینجا باهات خیلی کار داریم خانوم زیبا. فقط امیدوارم مثل صدتای قبلی، تسلیم عزراییل نشی! با صدای بسته شدن در به خودم اومدم. کوله‌ام رو به تنم فشردم. دارک روم، همین بود! ناخودآگاه ترس غیرقابل وصفی توی وجودم شکل گرفته بود. صدای جیغ و خنده و آهنگ یه عده دختر و پسر میومد اما، من نگران بازی بودم که نمی‌دونستم چیه! با باز شدن در، ترسیده سرم رو برگردوندم. دیدن یه عده زن با لباس‌های باز و آرایش‌های فجیع، واقعیت رو کوبوند تو صورتم. زن با نیشخند جلو اومد و آروم گفت: فکر کنم این بچه گربه هنوز با قوانین بازی آشنا نیست. بهتره از ساده‌ترین چیزها شروع کنیم... تا دستش رو آورد سمت لباسم، بلند جیغ زدم: دست بهم بزنی پاره‌ات می‌کنم! صدای قهقهه خنده‌اشون بلند شد. دختر جوون‌تری با رژ قرمز جلو اومد و گفت: فکر کنم باید طناب بیاریم... صدای مردی که از بیسیم بسته به کمر یکیشون بلند شد، من رو تا مرز سکته کردن پیش برد... - آقا دستور دادن دختره رو ببریم عمارت. خش روی دختره نیوفته که امشب مهمون آقاست! با شنیدن صدای مرد، شروع کردم به دست و پا زدن. بین اون همه دختر کاربلد، من فقط چنگ مینداختم. بلند جیغ می‌زدم و به شهاب فحش می‌دادم: شهاب کثافت، کدوم گوری هستی...ولم کن زنیکه...دستت رو از رو موهام بردا... نفهمیدم چی‌شد اما ضربه‌ای که به سرم خورد و همه چی سیاه شد... https://t.me/+TM_bBGYD_qY0YjM0 https://t.me/+TM_bBGYD_qY0YjM0 https://t.me/+TM_bBGYD_qY0YjM0 https://t.me/+TM_bBGYD_qY0YjM0 با سردرد عجیبی چشمام رو باز کردم. روی تخت گرم و نرمی خوابیده بودم. باد ملایم کولر، پوستم رو حسابی جلا می‌داد. خواستم دستم رو به موهای تو صورتم بکشم که با دیدن دستبندی که به دستام بسته شده، متعجب نیم خیز شدم. دستبند فلزی هر دو دستم رو به تاج تخت بسته بود و من با یه لباس کوتاه، وسط یه اتاق تاریک خوابیده بودم. ترسیده خواستم جیغ بزنم که سایه‌ای رو به روم، من رو از جیغ زدن محروم کرد. سایه‌ای که می‌تونستم فیلتر سرخ رنگ سیگارش رو ببینم و بعد، صدای بمی که تو گوشم زنگ خورد: - به خونه خوش اومدی...
Show all...
Repost from N/a
♥️🍃🌺🍃♥️ #پشیمانی_بعداز_جدایی -بابایی  اگه مامان با اون آقاهه ازدواج کنه  بازم اجازه میدی برم پیشش؟ دخترکم چه می‌گفت ؟ از تصورش تمام تنم به رعشه می‌افتد‌‌. جلوی خانه توقف می‌کنم. دخترکم آخر هفته‌ها را با مادرش می‌گذراند. سعی دارم به اعصابم مسلط باشم و آرامشم را حفظ کنم. نرم‌ می‌پرسم: - عزیزم کی گفته مامانت قراره ازدواج کنه؟ با کدوم آقاهه؟ - خودم شنیدم خاله گفت... با همون آقاهه رئیس اداره! مردک فرصت‌طلب را چند باری دیده بودم. سر ساعتی که قرارمان بود در را باز می‌کند. هر بار با دیدنش لبریز خواستن می‌شوم. چطور می‌توانستم اجازه دهم عشقم را مرد دیگری تصاحب کند؟ - عزیزم شما تو ماشین باش تا برگردم. هرچه نقش نخواستنش را بازی کردم کافی است.پیاده می‌شوم. عصبی سمتش قدم برمی‌دارم، با دیدنش بی‌تاب آغوشش می‌شوم ولی  بدون سلام و بی مقدمه  می‌پرسم: -  معلومه داری چه غلطی می‌کنی؟ -یعنی چی؟ - می‌خوای ازدواج کنی؟ -  چه اشکالی داره یه خانم تنها ازدواج کنه! پس واقعیت دارد. صدای شکستن قلبم در سینه را می‌شنوم : - توی لعنتی کجات تنهاست؟ پس من چه خری‌ام؟ به‌دخترکم اشاره می‌کنم که خرسش را بغل گرفته بود و از آن فاصله با نگرانی نگاه‌مان می‌کرد: - مگه خیر سرت مادر اون فرشته کوچولو نیستی؟ لعنت به من! چشمان زیبایش نمناک می‌شود. دلم را زیر و رو می‌کند وقتی لب‌های خوش فرمش می‌لرزد: - من و تو مدتهاست با هم نسبتی نداریم.... طاقت نداشته‌ام به پایان می‌رسد.... تمام وجودم خواستنش را فریاد می‌زند... نامرد عالمم اگه اشکش سرازیر بشه ... https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0 https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0 https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0 https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0 https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0 #عشق‌_بعداز_جدایی ❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌
Show all...
📱میسکال 📱

✍#کیوان‌عزیزی‌ عضوانجمن‌اهل‌قلم،خانه‌ی‌کتاب‌ایران Www.Ahleghalam.ir ۶ اثر چاپی رمان جدید و متفاوت میسکال شامل دو بخش‌ و حق عضویتی است. 🔴صرفاً رمان پارت‌گذاری می‌شود. کانال سیاسی نیست.

Repost from N/a
#پارت۳۹۶ - رشید مادر برو بالا پشت‌بوم تخما رو به نارین نشون بده تا بخوره! چای توی گلو رشید پرید و چشماش گشاد شد اما نارین، زن صوریش که شیطنتش حسابی گل کرده بود، با ناز و کشیده گفت: _ حاج خانوم تاثیر داره بخورمشون؟ _معلومه که تاثیر داره! من خودم تجربه‌اشو دارم. حاجی خدا بیامرز هم هر وقت من مریض می‌شدم، تخماشونو می‌داد بخورم. پیشونی رشید بیچاره کاملا سرخ شده بود و با سرفه‌های پی در پی و سری پایین به سمت پشت بوم فرار کرد که حاج خانوم ادامه داد. _ تخم این کفترا چون که غذای خوب می‌خورن، خیلی مقوی هستن. برو مادر تو هم بگیر بخور. نارین شیطون برای اذیت کردنه رشید دنبالش رفت اما تا به خودش اومد که با جیغی خفه روی شونه‌های رشید بود که اونو به طرف لونه کبوترا می‌برد. _تو نمی‌دونی که فقط ناز صدات چه پدری از من در میاره که کرم هم می‌ریزی و می‌گی می‌خـُ.. صدای ریز خنده‌ی نارین دل بی‌قرارش رو بیشتر آتیش زد. وارد لونه کبوترا شد و درش رو بست. _ از روزی که دیدمت آروم قرار برام نذاشتی. بیا تا بهت نشون بدم رشید چطوری بلده تو رو جَلدِ خودش کنه. تا نارین خواست حرفی بزنه، رشید حلقه طلایی رنگی رو سمتش گرفت و صدها کبوتر توی دلش بال بال زدن وقتی سردی حلقه روی دستش ....🔥 https://t.me/+65sdYu26ia5lNWU0 https://t.me/+65sdYu26ia5lNWU0 https://t.me/+65sdYu26ia5lNWU0 https://t.me/+65sdYu26ia5lNWU0 نارین دختر بالاشهری که زن صوری رشید کفترباز میشه، از هیچ چیزی برای سر به سر اون گذاشتن دریغ نداره و حاج خانوم هم این بهونه رو دستش می‌ده می‌گه تخما رو بده بخوره، تخم کفتراشو🤣🤣🤣 ولی حاج خانوم خبر نداره که رشید خودش دنبال فرصته تا نارین رو یه گوشه خفت کنه و از خجالتش در بیاد...😈
Show all...
جَـلد تو باشـم🕊

﷽ جلدتوباشم🕊 گر‌ مسیر نیست ما را کام او عشق بازی می‌کنم با نام او

Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.