cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

همسرانه حریم زندگی💑

👈مطالب زناشویی،همسرداری💑 ایده،گیف و کلیپ و متن های عاشقانه💏 ♻زیر نظر اَبَر گروه حریم زندگی♻ ❌کپی حرام❌ ✅فوروارد آزاد✅ ✅ورود آقایون آزاد✅ ایدی ادمین 👇🧚‍♀👇🧚‍♀👇 @Yakamuz230

Show more
Advertising posts
12 710
Subscribers
+1524 hours
+1367 days
+31730 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

Repost from N/a
🍏🍏 لیست برترین کانال های تلگرام 🔺 آیا با خروج اتباع خارجی غیر مجاز  موافق هستید؟ ۱- بلی  ........ ۲- خیر ......... 🔺 لطفا همه شرکت کنید 🔺 ⭐️⭐️
Show all...
.
Show all...
#پارت_501 باورم نمیشد دوباره برگشتم به اون خونه..خونه ای که هم توش آزار دیدم هم عاشق شدم هم دل بریدم و خیلی چیزای دیگه.. اینبار اما دیگه اومدنم زوری نبود خودم با پاهای خودم  اونم به عنوان زن رسمی ارسلان.. چیزی که حتی خوابش رو هم نمیدیدم آخه اونقدر ازش بیزار بودم که فکرشم نمیکردم بخوام یه روز راضی بشم باهاش ازدواج کنم. چند تا بوق زد تا بالاخره ابراهیم اومد و لنگه های درو براش باز کرد. همون ابی گردن کلفت سابق بود منتها ریششو زده بود.داشت با لبخند ارسلان رو نگاه میکرد که چشمش به من افتاد و متعجب شد.. تعجیش طبیعی بود...انتظار نداشت منو بازم کنار ارسلان ببینه،راستش من خودمم همچین انتظاری نداشتم. ارسلان ماشین رو تا داخل حیاط روند و بعد تو ردیف بقیه ماشینها نگهش داشت،پیاده شد و منم باهاش پیاده شدم. نفس عمیقی کشیدمو اطرافمو نگاه کردم..هیچ چیزی فرق نکرده بود.. ابراهیم بدو بدو اومد سمت ارسلان...نگاهشو به سختی از من برداشت و بعد گفت: -سلام آقا...خوش اومدی. -ممنون..شفیع کجاست!؟  -حیاط پشتی آقا. -صداش بزن زود باش. -چشم اقا. به ارسلان نگاه کردم..مشخص بود بدجور تو کف دیدن سگهاش.واسه همین قبل هر چیزی طاقت نیاورد و سراغ شفیع رو گرفت. شفیع هم انگار که میدونست ارسلان دقیقا واسه چی اول اونو خواسته چند دقیقه بعد با سگها خودشو به ما رسوند..سلام کرد و قلاده هارو رها کرد. من همیشه از این سگها بدم میومد.همیشه ازشون وحشت داشتم ...اونا اما به شوق دیدن ارسلان چنان به سمتش شروع به دویدن کردن که من وحشت زده پشت ارسلان پناه گرفتم...متوجه ترسم شد...دستاشو باز کرد و با چنان محبتی درآغوش گرفتشون که انگار بلانسبت ننشو میخواد بغل کنه.. البته محبت دادن اون سگها هم شدیدا عجیب بود.. آدم دلتنگیشونو واسه ارسلان هیولا حس میکرد. همچنان که نوازششون میکرد گفت: -از پشت من بیا بیرون..این موجود بهترین و وفادارترین و عزیزترین جوندار دنیاست بیا و باهاشون رفیق شو بعدا میفهمی چقدر رفقای خوبی ان.. نه تنها نزدیک نشدم بلکه فاصله گرفتمو دورتر شدم..اونی که اسمش سین بود و کوچیکتر از بقیه رو بغل کرد و بوسیدش و بعد از روی زمین بلند شد و گفت: -چقدر بزرگ شدی تو،دلم واست تنگ شده بودا.. این بشر چنان به این سگها عشق و محبت میداد که آدم باور نمیکرد خودش باشه.. چند لحظه بعد چشمم به اژدر افتاد...از همون دور مشخص بود داره بجای ارسلان منو نگاه میکنه. نزدیکتر که شد لبخند زد...مثل بقیه تعجب نکرده بود این جغد پیر! ارسلان حتی اگه خودشو بخواد نمیتونست چیزی رو از این مردزیرک مخفی نگه داره.. قیاقه ی اون همیشه اثبات میکرد خودشو همچیرو میتونه کشف کنه... آهسته بهش سلام دادم...لبخندی زد و گفت: -خوش اومدی شانار خانم .. تشکر نکردم...برگشتن به این جهنم که تشکر کردن نمیخواد. ارسلان سین رو سپرد دست شفیع و بعد رو کرد سمت اژدر گفت: -اوضاع خوب!؟ نفس عمیقی کشید و جواب داد: -نه خیلی! یه چیزایی بهم ریخته که باید مفصل راجبشون‌صحبت کنمیم...راستی..بهت تبریک میگم...مبارک باشه! بالاخره قاتی مرغا شدی. همونطور که حدس میزدم هیچوقت نمیشد چیزی رو از این مرد مخفی کرد...ارسلان یه نگاه به من و بعد دوباره یه نگاه یه اژدر انداخت و گفت: -پس گرفتی چیشد! -اهوم!  -خوب حوصله توضیح نداشتم. ارسلان دوشادوش اژدر راه افتاد منم پشت سرش راه افتادم،گردنش رو به چپ و راست تکون داد و گفت: -خیلی خسته ام...یه شربت خاکشیر میخوام خنک باشه .بسپر کبری یه چیز درست و حسابی درست کنه...حالم از غذاهای بیرو.. جمله اشو ادامه نداد..شاید نمیخواست رسما به اژدر باهاشو بفهمونه ایران بوده،داخل که رفتیم بدون اینکه خیلی بهم اهمیت بده همراه با اژدر رفت رفتن تو سالنی که اونجا راجب کارو بارشون حرف میزدن...با اون صورت عبوس نگاهی به اطراف انداختم.. دوباره این خونه ...دوباره و دوباره.. از پله ها رفتم بالا. خودم میدونستم باید برم کجا...تو اون اتاق لعنتی.. درش باز بود...کنارش زدم و رفتم داخل.همه چیز عین سابق بود...بدون حتی یه تغییر کوچیک..! شال و مانتوم رو از تنم درآوردم و نشستم روی تخت....نگاهی گذری به اطراف انداختم و بعد بلند شدمو رقتم سمت پنجره...از اونجا به بیرون نگاه کردم.چشمم به همون درحتی افتاد که برای اولین بار بوراک رو اونجا بوسیدم. قلبم گرفت..خاطرات خوب و بدم باهم قاطی شدن و یاواور لحظاتی شدن که تا الان همیشه سعی داشتم اجازه ندم به ذهنم خطور کنن.. پرده رو رها کردمو برای اینکه به این چیزا فکر نکنم نشستم رو کاناپه و تلوزیون رو روشن کردم. بیخودی کانالهارو عوض میکردم...چیزی توجه ام رو جلب نمیکرد...دو ساعت بیشتر تنها تو اون اتاق نشسته بودم که شیرین با لیوان شربت اومد داخل. نیششو تا بناگوش واکرد و گفت: -واای خانمجااان.. کنترل رو کنار گذاشتم و با لبخند نگاهش کردم. تو این خونه شیرین تنها کسی بود که میشد باهاش سرگرم شد.. @harimezendgi👩‍❤️‍👨🦋
Show all...
00:59
Video unavailableShow in Telegram
میپرستم تـورا،، میپرستم،،،👩‍❤️‍💋‍👩💋 🌹🌹
Show all...
3.48 MB
#خانوما_بخونن یه مادرشوهر دارم که...🤦‍♀ مادرشوهرم مدام اعتراض میکنه... 🔺هیچ حرف منو قبول نمیکنه و فقط منتظره من یک کلمه بگم تا مخالفت کنه!! توی تصمیماتم دخالت میکنه و شوهرم رو علیه من پر میکنه! موقع دعوا چادرش رو گره میزنه دور کمرش و شروع میکنه داد و بیداد. منن یک کلمه نمیتونم بگم. ترفند مقابله با اینطور مادرشوهر ها سلاح سکوت 🤐 اسسسست! 🌀جلوی اونا هیچ چیز نباید گفت. باید سکوت کرد. حرفی اگر داشتی و تصمیمی، باید به شوهرت بگی. باید از زبون او بشنوه و تو در سایه باشی. برای مقابله با اونا باید سکوت رو تمرین کرد. بیشتر و بیشتر. میبینید ک زندگیییتون عالییی میشه @harimezendgi👩‍❤️‍👨🦋
Show all...
Photo unavailableShow in Telegram
#آموزشی #زناشویی بعد از س,ک,س، پرولاکتین ترشح می شود که به نوعی، درمان سندرم قبل از قاعدگی است یعنی س,ک,س افسردگی و حتی دردهای قاعدگی را کم میکند @harimezendgi👩‍❤️‍👨🦋
Show all...
#تلنگر رها کردن کاکتوس ها اگر کسی به اندازه ای که دوستش دارید دوستتان ندارد ، رابطه تان را تا  "نا کجا " ادامه ندهید ! به خودتان امید ندهید که بالاخره روزی دوستم خواهد داشت ! اینکه گاهی از طرف او پذیرفته می شوید و گاهی نمی شوید ، کلافه تان خواهد کرد ! گویی در جا می دوید ، هر چقدر تلاش می کنید به جایی نمی رسید ،  این نرسیدن دایمی خسته تان میکند، خشمگین میشوید، افسرده میشوید ،... خودتان را قانع نکنید  (که اگر دوستم نداشت این همه مدت نمی ماند)، او به خاطر خودش با شما مانده ، شما با توجه و محبتی که به او می کنید ، احساس دوست داشتنی بودن به او می دهید! غرورش را ارضا میکنید،  باعث رشد عزت نفسش می شوید ...  پس چرا با شما ادامه ندهد؟!!! وقتی به کسی که دوستتان ندارد نزدیک میشوید گویی به کاکتوس نزدیک میشوید . هرچه بیشتر نزدیک شوید ، بیشتر زخمی میشوید.   کاکتوس هایتان را رها کنید. @harimezendgi👩‍❤️‍👨🦋
Show all...
Photo unavailableShow in Telegram
عزیز من، در زندگی، آدم ها و اتفاقات بسیاری تو را خواهند آزرد لااقل تو با خود مهربان باش🌱✨ صبح بخیر ♡ @harimezendgi👩‍❤️‍👨🦋
Show all...
#ایده_متن به وقت باز شدن #چشمانت #سلطنت خورشید بر زمین پایان یافت. #مـــحـمــدبـــشـــیـرے @harimezendgi👩‍❤️‍👨🦋
Show all...
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.