رمان هاي زينب عامل " پارازیت"
38 106
Subscribers
-2924 hours
-1907 days
-75830 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
Repost from N/a
نمی دونم سردی هوا بود
یا دیدن مردی که به دردام اهمیت می داد
دستم دوباره شروع به تیر کشیدن کرد
آرام پشت میز نشستم و شروع به مالیدن مچم کردم
-اینجا خودشون نون داغ میپزن با کباب خیلی حال میده
چی شده ؟دستت دوباره درد میکنه
-فکر کنم به خاطر سردی هواست
-جلسات فیزیوتراپی ات رو شرکت نمی کنی ؟این چند وقت سرم شلوغ بود نشد خبرت بگیرم ؟
-فهمیدم؟
دست زیر چانه گذاشت و آن کش دخترانه اعصاب خرد کن دوباره خودنمایی کرد و پرسید :
-چی رو ؟
-که سرت شلوغه دیگه
-باریکلا به تو …
اما یادت باشه برای خانومی که شما باشی من همیشه وقت دارم
طبیعی نبود که کیلو کیلو قند در دلم آب شود
صاحب مغازه با یک عالمه سیخ که خون از آن چکه می کرد و کلی نان داغ پیدایش شد
-دستت درست آقا مجتبی
پیرمرد دستی به سبیل بناگوش در رفته اش کشید به من اشاره کرد
-سفارشی زدم برای خانم دکتر، نوش جانتون
-دمت گرم
صورتم را کج و موج کردم و پچ زدم
-این چه وضعیه چرا انقدر خون داره
سیخی جگر را بین نانی داغ کشید و لقمه پیچش کرد
- ادا و اطوار بذار کنار باید تقویت شی بگو آااااا
طبیعی نبود که دلم آن طور از خوشی هوری پایین بریزد
-آیین آخه این چه طرز لقمه گرفتن ،خیلی بزرگه
نگاهی به نان بزرگ لوله شده در دستش و بعد من انداخت
-راست میگی اااااا،تو خیلی کوچولویی
الان برات ردیفش می کنم
آرام آرام با تکه های کوچک نان برایم لقمه گرفت و در بشقابم گذاشت
-یک سوال بپرسم؟
لقمه ای به دستم داد و اشاره کرد زودتر شروع کنم
-چرا به پیرمردِ نگفتی من خانم دکتر نیستم
-هستی
-وااا چرا حرف در میاری از خودت من کی دکتر شدم
کوچکترین لقمه ای که با دستان بزرگش گرفته بود را به زور در دهانم جا دادم
-از وقتی مال من شدی
زن من خانم دکتر ِدیگه…..
طبیعی نبود که با لپ هایی باد کرده و قلبی بر باد رفته
در آستانه خفه شدن بودم
🫶🏻❤️🫶🏻❤️🫶🏻
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
سنجاقک آبی /الهام ندایی
الهام ندایی سنجاقک آبی 💙 در حال تایپ
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8پیج اینستاگرام nstagram.com/narrator_roman
66400
Repost from N/a
-چرا بهش گفتی من دوست دخترتم؟ میدونی چه گندی زدی؟ اصلا میدونی اون کی بود؟
خونسرد نگاهم کرد و گفت : میدونم!
-نه نمیدونی.... معلومه که نمیدونی... اون... اون امیرحسینه... شوهر سابقم... پدرِ بچهای که همه فکر میکنن مُرده! اگه بفهمه من اینجا بودم.... وای خدا... منو میکشه... رستا رو ازم میگیره مطمئنم....
کیفمو از روی مبل اتاقِ کارش چنگ زدم و قبل از این که از کنارش رد بشم بازومو گرفت
-وایسا شادی! دلیلی نداره بترسی... من سر حرفم هستم... منو قبول کن و توی افتتاحیه به عنوان پارتنرم باهام بیا.
من جون خودت و بودنِ دخترتو تضمین میکنم. نمیذارم امیرحسین نزدیکت بشه
-تو اصلا نمیفهمی من چی میگم... کافیه امیر من و تو رو باهم ببینه... اون موقع مطمئن میشه وقتی زنش بودم بهش خیانت کردم
دستشو روی بازوم آروم بالا و پایین کرد و گفت : خب بفهمه! مگه به همین جرم مجازاتت نکرد؟
مگه نگفتی یه جوری زد، که همه خیال کردن خودت و بچه باهم مُردین!
هنوز نگرانشی؟
فرار کردی و رفتی؟ خیال میکنی تا کِی میشه فرار کرد؟ پیش من، جات امنه
با تلخندی گفتم : من حتی پیش خونوادم جام امن نبود! من خیانت نمیکنم
دستش هنوز بند بازوم بود تا دوباره نقش زمین نشم
قدمی جلو اومد
با دلهره، یه قدم عقب رفتم
گردن کج کرد و پرسید: هنوز متعهدی به شریک من؟یا نکنه طلاق نگرفتین؟ هوم؟
صدام به زور از گلوم در اومد: نه...
-پس اسمشو خیانت نذار. به من بگو شهراد؛ نگو دکتر!
قبل از این که جوابی بهش بدم دستش دور کمرم حلقه شد و از ترس و شوک به خودم لرزیدم
-امیرحسین لیاقت نداشت.... به تو خیانت کرد...
تویی که حتی با این رنگ پریده و صورت لاغر، انقد قشنگی که آدم نفسش بند میاد...
به من اعتماد کن....
انتقام تهمتی که بهت زدن رو بگیر.
اون موقع هیچکس ازت حمایت نکرد، بذار من بشم حامیت....
اسمت که بیاد کنار اسم شهراد سرلک کسی جرات نمیکنه بهت چپ نگاه کنه...
بدون این که پلک بزنم نگاهش میکردم که جلو تر اومد و نفسشو روی صورتم حس کردم
دستی که روی بازوم بود بالا اومد و روی گونهام نشست
-حق تو و دخترت این نیست که توی یه اتاق جنوب شهر زندگی کنین...
هرکی ندونه، من خوب میدونم که نورچشمیِ دوتا خونواده بودی دخترحاجی!
نباید الان از صبح تا شب به عنوان یه کارگر خدماتی کار کنی و تهش هیچی به هیچی!
نمیذارم شادی
فرصت فکر کردن بهم نداد، فرصت جواب دادن رو هم!
فاصله رو به صفر رسوند و لب گذاشت روی پیشونی سردم
هر دو دستش کمرم رو محکم گرفت و حسی به من القا کرد که تا حالا تجربه نکرده بودم...
حمایت...پناه...محبت!
قطره های اشک روی صورتم راه افتادن که بلاخره ازم جدا شد
نوک انگشتشو روی رد اشکام کشید و لب زد : یکسال پیش که دیدمت.... فرق داشت با الان.
زنِ رفیقم بودی با یه شکم گرد و قلمبه.... اون موقع فقط یه "خوش به حال امیر چه خانم خوبی داره " بودی؛
الان دیگه فرق داره... نخواه که ولت کنم... شادی!
هق هقم بلند شد که سرمو به سینهاش چسبوند و دستش نوازشوار روی کمرم بالا پایین شد
بریده گفتم: من... میترسم... امیر اگه بفهمه....
-ششش... من نمیذارم! به خودت بیا دختر. بشو همون دخترِ قوی و محکم... قبل از نامردیِ امیرحسین.
انتقام بگیر از تک تک آدمایی که از پشت بهت خنجر زدن و تو رو از زندگیِ خودت بیرون کردن
لبشو اینبار روی شال به هم ریختهام گذاشت و زمزمه کرد : من کمکت میکنم... تو فقط با من باش
درست همون لحظه در باز شد و صدای امیر به گوشم رسید : شهراد؟ نمیای پایین؟باید کار اوستا رو تایید کنی
شهراد دستمو گرفت و خیره به چشمام گفت: با من میای عزیزم؟
مُرد اون شادیِ ضعیف و آروم
قسم خوردم تلافی کنم... همه باید تاوان میدادن...
حق با شهراد بود... شادی رو، غرور و شخصیتش و ابروش رو، زیر پا له کرده بودن...
نمیشد من تنهایی تاوان بدم!
لبخندی بهش زدم و گفتم : میام
سر چرخوندم سمت امیر که ابروهاش به هم نزدیک و دستاش مشت شده بود
هم قدم با شهراد جلو رفتم و همین که کنار امیر رسیدیم،
انگشتشو روی سینهی پهن امیر زد و محکم گفت : نبینم دم پَر ناموسِ من پیدات بشه یا بخوای قلدری کنی امیرحسین!
شادی نامزد منه؛ قراره تا همیشه کنار من باشه.....
https://t.me/+HX2PB_zJq2IzODE8
https://t.me/+HX2PB_zJq2IzODE8
https://t.me/+HX2PB_zJq2IzODE8
#پارت1136🔥
22600
Repost from N/a
- ما هرکسی رو به دارک روم راه نمیدیم لیدی، اون اسکلی که باهاش اومدی هنوز قوانین بازی رو خوب نمیدونه وگرنه ما اینجا عروسک بازی نمیکنیم!
پوزخندی بهش زدم. آدامسم رو گوشه دهنم نگه داشتم و گفتم: تو کی باشی که قانون بازیو به من بگی؟ خودت هنوز تو کف عروسکات موندی!
با اشارهی مردی که گوشهی سالن ایستاده بود، دهنش رو بست.
مرد جلو اومد و همونطور که دود سیگارش رو بیرون میداد آروم گفت: ما اینجا برای ورود به دارک روم دعوت نامه میخوایم خانوم کوچولو. اگه یه تیکه کاغذ سفید از میزبانت بدی، ممنونتم هستیم!
ابرومو بالا انداختم.
- عا قربون آدم چیز فهم. منو شهاب دعوت کرده، تیم گوزن!
مرد با اشارهی دست به بادیگارداش، چشمکی به من زد و گفت: از این طرف خانوم زیبا!
چیزی از بازی نمیدونستم.
من برای بردن اومده بودم، برای همون جایزهی تپلی که شهاب قولش رو داده بود!
پشت سرش وارد راهروی تاریکی شدم که فقط با شبتابهای کوچیک، روشن شده بود.
هر دیواری که میدیدم سیاه رنگ بود.
تنها چیز روشن توی اتاق، خودم بودم!
با کنجکاوی پشت سر مرد حرکت کردم.
با باز شدن در چوبی کندهکاری شده، فهمیدم بالاخره به مقصد رسیدیم.
نگاهم رو به اتاق خالی که فقط یه نیمکت چوبی کنارش بود دادم و گفتم: اینجا بیشتر شبیه مرده شور خونهاست!
صدای نیشخند مرد، تردید رو توی دلم بیشتر میکرد!
- فکر کردی شهاب تو رو میاورد کاخ نیاوران؟
اینجا باهات خیلی کار داریم خانوم زیبا. فقط امیدوارم مثل صدتای قبلی، تسلیم عزراییل نشی!
با صدای بسته شدن در به خودم اومدم. کولهام رو به تنم فشردم.
دارک روم، همین بود!
ناخودآگاه ترس غیرقابل وصفی توی وجودم شکل گرفته بود.
صدای جیغ و خنده و آهنگ یه عده دختر و پسر میومد اما، من نگران بازی بودم که نمیدونستم چیه!
با باز شدن در، ترسیده سرم رو برگردوندم.
دیدن یه عده زن با لباسهای باز و آرایشهای فجیع، واقعیت رو کوبوند تو صورتم.
زن با نیشخند جلو اومد و آروم گفت: فکر کنم این بچه گربه هنوز با قوانین بازی آشنا نیست. بهتره از سادهترین چیزها شروع کنیم...
تا دستش رو آورد سمت لباسم، بلند جیغ زدم: دست بهم بزنی پارهات میکنم!
صدای قهقهه خندهاشون بلند شد. دختر جوونتری با رژ قرمز جلو اومد و گفت: فکر کنم باید طناب بیاریم...
صدای مردی که از بیسیم بسته به کمر یکیشون بلند شد، من رو تا مرز سکته کردن پیش برد...
- آقا دستور دادن دختره رو ببریم عمارت. خش روی دختره نیوفته که امشب مهمون آقاست!
با شنیدن صدای مرد، شروع کردم به دست و پا زدن.
بین اون همه دختر کاربلد، من فقط چنگ مینداختم.
بلند جیغ میزدم و به شهاب فحش میدادم:
شهاب کثافت، کدوم گوری هستی...ولم کن زنیکه...دستت رو از رو موهام بردا...
نفهمیدم چیشد اما ضربهای که به سرم خورد و همه چی سیاه شد...
https://t.me/+TM_bBGYD_qY0YjM0
https://t.me/+TM_bBGYD_qY0YjM0
https://t.me/+TM_bBGYD_qY0YjM0
https://t.me/+TM_bBGYD_qY0YjM0
با سردرد عجیبی چشمام رو باز کردم.
روی تخت گرم و نرمی خوابیده بودم. باد ملایم کولر، پوستم رو حسابی جلا میداد.
خواستم دستم رو به موهای تو صورتم بکشم که با دیدن دستبندی که به دستام بسته شده، متعجب نیم خیز شدم.
دستبند فلزی هر دو دستم رو به تاج تخت بسته بود و من با یه لباس کوتاه، وسط یه اتاق تاریک خوابیده بودم.
ترسیده خواستم جیغ بزنم که سایهای رو به روم، من رو از جیغ زدن محروم کرد.
سایهای که میتونستم فیلتر سرخ رنگ سیگارش رو ببینم و بعد، صدای بمی که تو گوشم زنگ خورد:
- به خونه خوش اومدی...
19400
Repost from N/a
- حالیت نیست حاملهای؟ چرا جلوی تیشرتت خیسه؟ با این شکم ظرف میشستی؟ نمیگی سرما میخوره بچه؟ احمقی؟
از کلام پر از سرزنشش به گریه میافتم:
- بچهم از صبح #لگد نمیزنه آمین... منو ببر بیمارستان!
با رنگِ پریده و بی جان هق میزنم و او از پشت میز بلند میشود... نگاهش اول به شکم برآمدهام میافتد و بعد، به چشمانم:
- باز خودتو زدی به موشمردگی؟
دلم آتش میگیرد و همزمان تیر بدی از کمرم میگذرد:
- آمین... هر کاری بگم میکنم... لطفا... لطفا بچهمو نجات بده!
خودکار در دستش را روی ورقهها رها میکند:
- از صبح این حال رو داشتی و وایسادی به ظرف شستن؟
زانوهایم میلرزند:
- خودت گفتی... خودت گفتی که... که فقط به اسم زنتم! خودت گفتی که تو این خونه با یه خدمتکار فرقی ندارم... خودت گفتی نامرد!
با خشم داد میزند:
- #دهنتو ببند!
از درد و فریادش نفس میبرم و کم مانده زانو خم کنم که با یک قدم بلند خودش را به من میرساند و بازوهایم را میگیرد:
- برو دعا کن یه مو از سر بچهم کم نشده باشه وگرنه #خونت پای خودته!
"#بچهم"... حتی یک کلمه به من اشاره نمیکند! من حتی اگر بمیرم هم مهم نیست...
- تیشرتت و دربیار!
میان آن همه درد، با ترس نگاهش میکنم:
- چ... چرا؟
از لکنتی که ناشی از ترس است، خشمگینتر میشود:
- نمیخوام بهت تجاوز کنم که! با این تیشرت خیس میخوای بری بیمارستان؟
و امان نمیدهد... یکی از تیشرتهای خودش را از کشو بیرون میکشد و قبل از اینکه فرصت کاری را داشته باشم، دست پایین تیشرتم میگذارد و آن را بالا میکشد...
چشم میبندم و چنان لبم را گاز میگیرم که لبم خون میافتد.
- #لبت و گاز نگیر سوگل... خیلی درد داری؟
توجهاش هر چقدر هم کم، داغ قلب عاشقم را تازه میکند:
- خیلی...
نفسش را صدادار بیرون میفرستد و حین پوشاندن تیشرتش به تنم که بلندی آن تا بالای زانویم میرسد، میگوید:
- بهت گفتم هیچی مهمتر از جون این بچه نیست... نگفتم جوجه؟
دلم برای جوجه گفتنهایش یک ذره شده بود!
- گفتی... کاش... کاش #بمیرم آمین! کاش وقتی این بچه از وجودم جدا شد، بمیرم...
رنگ نگاهش عوض میشود:
- #خفه شو سوگل! راه بیفت باید بریم بیمارستان!
حرفهای تلخ و توهینهایش توانم را ذره ذره کم میکنند... سرم گیج میرود. قدم اول را که برمیدارم، کم مانده از درد و ضعف زمین بخورم که در یک حرکت سریع دست زیر زانوها و کمرم میبرد و روی دست بلندم میکند:
- سوگل... نبند چشماتو! به من نگاه کن...
او با تمام توانش میدود و من به سختی از میان پلکهای نیمهبازم نگاهش میکنم:
- من... من احمقم که... که هنوزم دوسِت دارم!
سیب گلویش پایین میرود و مستقیم سمت پارکینگ ویلا میدود:
- فرصت خوبیه... نه؟ خوب میدونی که تو این وضعیت کاریت ندارم و میخوای تا داغه بچسبونی؟
او خبر ندارد... از وضعیتم خبر ندارد! حتی از قند بارداریام و تمام آن انسولینهایی که بیخبر از او میزدم...
- اگه #بمیرم... ناراحت میشی؟
از میان دندانهایش جواب میدهد:
- دهنتو ببند...
و من در حالی که قندم بدون شک زیر ۷۰ رسیده، میان دردم میخندم:
- میشه... میشه به بچهم نگی با... با مادرش چطور بودی؟
وارد حیاط میشود و هنوز به ماشینش نرسیده که گرمی خون را حس میکنم و چشم میبندم... لبهایم نیمهجان تکان میخورند:
- واسه... واسه بچهم... پدری کن #کاپیتان!
و آخرین چیزی که میشنوم، فریاد پردردش است:
- سوگل!
https://t.me/+9OblR3zG6SkyNTY0
https://t.me/+9OblR3zG6SkyNTY0
https://t.me/+9OblR3zG6SkyNTY0
پا به پای برانکارد میدود و بیتوجه به غروری که جان سوگلش را به خطر افتاده، مردانه اشک میریزد:
- دکتر... تو رو خدا زن و بچهم رو نجات بده! هر کاری بگی انجام میدم...
برانکارد وارد اتاق عمل میشود و دست آمین از دست سوگلش جدا... دکتر با تاسف نفسش را بیرون میفرستد:
- خانومتون قند بارداری دارن... فعالیت زیاد و استرس براشون سم بوده! بهشون گفته بودم که نباید کار به اینجا بکشه... با این وضعیت، احتمال اینکه مادر رو از دست بدیم زیاده! دعا کنید...
و وارد اتاق عمل میشود و آمین همان جا زانو خم میکند:
- من چیکار کردم باهات سوگل؟ چیکار کردم جوجهی من؟
https://t.me/+9OblR3zG6SkyNTY0
https://t.me/+9OblR3zG6SkyNTY0
https://t.me/+9OblR3zG6SkyNTY0
ظرفیت جوین محدود‼️👆
67100
حالا چی کار کنیم شب عروسی اگه خانوادت دستمال بخوان؟ مامانت بفهمه آبرو واسم نمیذاره کوهیار...
کوهیار کتابش را کنار گذاشت و عینکش را جا به جا کرد.
- قرار نیست کسی بفهمه، مگه نگفتی تاریخ عروسی رو با تاریخ پریودیت یکی کنیم؟!
مها با استرس گوشهی لبش را میجوید.
- دور روز بیشتر نمونده من هنوز پریود نشدم.
- خب هنوز دو روز دیگه وقت داری... درسته دیگه؟ میشی دیگه؟
- من استرسی که بشم عقب میفته پریودم... چه خاکی تو سرم کنم کوهیار... پریود نشم چی؟
کوهیار دلش برای این تب و تاب همسرش هم ضعف میرفت. برخاست و بغلش کرد. روی سرش بوسهای کاشت و طبق گفتههای روانشناسش سعی کرد آرامش کند.
- هیچی نمیشه عزیزم، پریود نشدی هم من خودم یه کار میکنم نگران نباش عزیزدلم.
فقط آروم باش... تا من هستم هیچ اتفاق بدی نمیفته.
مها زانوهایش را بغل زده و گهواره وار تکان میخورد.
کوهیار کاملا متوجه شد که او دارد باز دچار همان حالتهای قدیمش میشود...
همان حالت های پَنیک و استرس شدید پس از حادثه ای که بعد از اینکه همسر قبلی اش به خاطر اینکه قربانی تجاوز شده بود رهایش کرده بود میشد...
- عشقم منو ببین... من کوهیارم... خب؟ گذشته تموم شده مها باشه؟ هر چی بوده گذشته. من اون دیوث بیهمه کس نیستم که بخوام اذیتت کنم مها، باشه؟
من تا تهش کنارتم، تا ابد پیشتم. باشه؟ آروم باش عزیزم.
مها همان طور تکان میخورد و زیر لب تکرار میکرد.
- مامانت... مامانت اگه بفهمه من باکره نیستم... مامانت کوهیار... مامانت اگه بفهمه...
کوهیار بغضش را قورت داد و محکم در آغوش گرفتش تا نتواند تکان بخورد. سرش را به سینه چسباند و بوسیدش.
- مامان من هیچ کاری نمیکنه قربونت برم. اصلا خودم الان زنگ میزنم میگم شب عروسی حرف دستمال نزنه. خوبه؟
مها باز با استرس گفت:
- بعد نمیگه چرا؟ بعد چی کوهیار؟ بعد نیمگه چرا؟
کوهیار موبایلش را برداشت و شماره مادرش را گرفت.
- میگم ما قبلا کارمونو کردیم.
مها با اشکهای جاری شده بر گونه نگاهش میکرد. مردانگی هنوز نمرده بود... کوهیار او را زنده کرده بود پس از آن خفت و خواری که شوهرش به او داد و با بی آبرویی ولش کرد.
کوهیار واژهی مرد را برایش معنی کرده بود.
خواست حرفی بزند که مادر کوهیار تلفن را برداشت و کوهیار با لبخند بر لب و غم بر دل برای حال عشقش که هنوز آثار آن زخم کهنه بر روحش بود، به مادرش گفت:
- سلام مامان، زنگ زدم مژدگونی بگیرم ازت... واسه عروست کاچی بیار، پسرت بالاخره دوماد شد!
https://t.me/+nx01iMBe3fJmODc0
https://t.me/+nx01iMBe3fJmODc0
https://t.me/+nx01iMBe3fJmODc0
3 66210
- به استاد بگو برات نوار بهداشتی بخره، خجالت نداره که دختر!
ویان با شرم لب گزید:
- زشته آخه... چطوری راجع به همچین مسئله خصوصی و زشتی باهاش حرف بزنم؟
پروانه که آن سوی خط بود گفت:
- همچین میگی خصوصی و زشت انگار میخوای بگی برات کاندوم بخره بیاره!
ویان هین بلندی کشید و چشم درشت کرد.
- خاک به سرم... شما دختر شهریا قشنگ حیا رو خوردین آبرو رو تف کردین... ما اگه توی روستا حتی اسم شوهر قانونی و شرعیمونو بیاریم جلوی مردهای خانوادهمون باید از شرم بمیریم... همه تف و لعنتمون میکنن...
پروانه آزادانه میخندد و میگوید:
- حالا نگفتم واقعا بگی کاندوم برات بخره که اینجوری داغ کردی دختر. یه نوار بهداشتی سادهست. نکنه اینم توی روستاتون بد میدونن؟
ویان از شدت دل درد روی شکم خم شد و با ناله جواب داد:
- آ.. ره... اصلا نباید هیچ مردی بفهمه پریود شدیم. اگه یه موقعی هم یکی بفهمه تا چند ماه دیگه نباید جلوش آفتابی بشی چون دیگه زمان عادت ماهانهتو فهمیده و این یعنی آخر بیحیایی... حتی اگه پدر یا برادرمون باشه...
پروانه دلسوزانه جواب داد:
- بمیرم برات... چقدر سخت بوده اونجا زندگی... خدا خیرِ استاد خسروشاهی رو بده که از اون جهنم نجاتت داد.
ویان از درد نفسش داشت بند می آمد.
- چی کار کنم پروانه؟ خیلی درد دارم...
- بابا به استاد بگو دیگه. غریبه که نیست، پسرعموته!
- نه... نمیتونم بهش بگم... زشته... روم نمیشه...
- خب میخوای چی کار کنی؟ همه جا رو کثیف میکنی که دختر!
- فعلا یکی از تیشرتامو تا زدم گذاشتم توی شورتم... روی سرامیکا هم نشستم که اگه خونریزیم زیاد بود یه موقع مبل و فرش کثیف نشه...
فرش و مبلاش خیلی گرونن....
ناگهان هم زمان با باز شدن در، زیر شکم ویان تیر کشید و از شدت دردش موبایل از دستش افتاد و خودش هم روی زمین مچاله شد.
وریا با دیدن این صحنه با نگرانی به سمت او دوید و کنارش روی سرامیک ها زانو زد.
- چی شده ویان؟ ویان...
صدای پروانه که داشت بلند بلند ویان را صدا میزد به گوش وریا رسید و چشمش به موبایل روشن او افتاد.
روی اسپیکر گذاشتش و گفت:
- شما کی هستی؟ چی به ویان گفتی که اینجوری روی زمین مچاله شده گریه میکنه؟
پروانه نفس راحتی کشید و جواب داد:
- وای خداروشکر شما اومدین خونه استاد. من پروانه محبی هستم از دانشجوهاتون و البته دوست ویان جون.
هرچند به ویان سفارش کرده بود در دانشگاه نباید کسی بفهمد که آنها با هم فامیل هستند و با هم زندگی میکنند ولی الان با این اوضاع وقت سرزنش کردن نبود.
با اخم گفت:
- خب خانم محبی، میشنوم! چی شده ویان؟ چی گفتین بهش که اینجوری به هم ریخته؟!
- استاد من چیزی نگفتم... ویان حالش خوب نیست...
- چشه؟!
با اینکه به ویان میگفت خیلی راحت این قضیه را به استاد بگوید اما حالا خودش رویش نمیشد...
همان لحظه چشم وریا به لکهی از خون افتاد که روی سرامیک ها مثل یک توپ تنیس مالیدع شده بود...
- یا خدا... ویان... خانم محبی ویان چی شده؟
پروانه با من من گفت:
- راستش... راستش ویان پریود شده... روش نمیشد به شما بگه...
- باشه، ممنون که شما گفتید.
تماس را قطع کرد و ویان را بلند کرد و یه آغوش گرفت.
- آخه دختر خوب چرا روی سرامیکا دراز کشیدی. سرده دردتو بیشتر میکنه!
ویان با گریه و خجالت پاهایش را ییشتر به هم چسباند و نالید:
- اخه... نخواستم مبل و فرش ها کثیف بشن..
وریا با اخم گفت:
- نوار بهداشتی نداری؟! برای همینه پس سرامیکا رد خون افتاده!
اولا چرا به من نگفتی برات نوار بهداشتی بخرم؟ دوما مبل و فرش فدای یه تار موهات...
سپس دست زیر زانوهای دخترک گذاشت و بلندش کرد که ویان از خجالت سر به سینه اش چسباند و گفت:
- تو رو خدا منو بذارین زمین... لباساتون کثیف میشه...
وریا روی موهایش را بوسید و لب زد:
- خجالت نکش ویان ما محرمیم... اون صیغه محرمیت رو که یادت نرفته. من شوهرت محسوب میشم. باید همه چیزو بهم بگی. ببخش که ازت غافل بودم...
ویان را روی کاناپه گذاشت و مهربانانه ادامه داد:
- میرم برات نواربهداشتی و کاندوم بخرم.
چشمان ویان درشت شد و به تته پته افتاد.
- چــــــی؟ کـ... کا...
وریا با لبخندی شیطنت آمیز چشمک زد:
- نوار بهداشتی واسه این هفت روز که چراغ قرمزه، کاندوم واسه 23روز چراغ سبزه.
زنمی خانم، زن استاد خسروشاهی! رابطه جنسی که داشته باشی درد پریودیت هم کم میشه عزیزم.
https://t.me/+AsZTRvLN-dE2YzQ0
https://t.me/+AsZTRvLN-dE2YzQ0
https://t.me/+AsZTRvLN-dE2YzQ0
https://t.me/+AsZTRvLN-dE2YzQ0
https://t.me/+AsZTRvLN-dE2YzQ0
به نام خدا
اینجا یه دختر روستایی ساده دل داریم و یه پسر شهری تخس اما غیرتی که دخترعمو پسرعمو هستن و استاد دانشجو هم هستن🌚
به خاطر یه ازدواج صوری مجبورن با هم زندگی کنن. 💍😉
شیطونیا و غیرتی بازیای استاد جذااابمون خوندن داره😈🔥
2 81410
- گیلا بیا این کت من رو بگیر پشت مانتوت لکه خونه...
گیلا از خجالت سرخ شد.
اصلان با مردانگیای که مختص خودش بود، سمتش آمد و بین شلوغی جمعیت حاضر در سالن، زیر گوشش گفت:
- اشکال نداره... پیش میاد این چیزا. لازم نیست به خاطر طبیعی ترین طبیعت بدنت خجالت بکشی!
گیلا اما احساس میکرد از گونه هایش آتش بیرون میزند.
توان حرف زدن نداشت.
اصلان با دیدن رنگ پریدهاش، خودش کتش را درآورد و دور کمرش پیچید.
سمت سرویس بهداشتی انتهای تالار راهنماییاش کرد.
- وسیله همراهت هست؟
گیلا با سری که از شدت خجالت سوت میکشید، گیج نگاهش کرد.
اصلان لبش را با زبانش تر کرد و آرام ادامه داد:
- منظورم نوار بهداشتیه... داری همراهت؟
گیلا بیش از پیش سرخ شد.
با لکنت جواب داد:
- را... راستش... نه. ندارم.
گیلا با لحنی مردانه و حمایت گر گفت:
- تو مگه تاریخ پریودیت و نمیدونی که نوار همراهت برنداشتی؟!
دنیا سر به زیر و خجالتی، در حالی که از شدت شرم اشک در چشمانش حلقه زده بود، معذب گفت:
- آخه... آخه سه چهار ماهه تاریخم بهم ریخته...
اصلان از سهل انگاری دخترک عاصی شده تشر زد:
- دکتر رفتی؟
سکوت و سر پایین افتادهی دنیا خشمش را بیشتر کرد.
یک قدم سمتش برداشت و زیر گوشش غرید:
- د آخه مگه من مردم که نمیگی یه دکتر ببرمت؟ انقدر غریبم برات گیلا؟ تو توی خونهی منی! مسئولیتت با منه!
تمام قندهای رو به آب شدن در دل گیلا، ناگهان با شنیدن کلمهی "مسئولیت" منجمد شدند.
لب گزید.
حرفی نداشت در قبال مسئولیت های قلنبه شدهی این مرد بزند.
اصلان دست سمت صورتش برد و چانهاش را گرفت.
با دقت خیره خیره نگاهش کرد و گفت:
- صورتت هم جوش زده! احتمالا هورمونات نامیزونه... قبلا هم اینجوری شدی؟
- نه.
اصلان بی حواس به چشم های گریزان دخترک گفت:
- خودت و سرکوب میکنی واسه همینه!
گیلا خنگ پرسید:
- منظورتون چیه؟
- باید ارضا شی، وقتی حسات برانگیخته میشه و سرکوبشون میکنی؛ این میشه وضعیتت!
چشم گیلا با شنیدن حرف مستقیم و پر تحکم اصلان گرد شد.
و اصلان تیر خلاص را زد:
- این دفعه پریودیت تموم شد میام اتاقت.
درمانت فقط دست منه...
https://t.me/+cn_T7UPwLoszOGY0
https://t.me/+cn_T7UPwLoszOGY0
https://t.me/+cn_T7UPwLoszOGY0
https://t.me/+cn_T7UPwLoszOGY0
https://t.me/+cn_T7UPwLoszOGY0
https://t.me/+cn_T7UPwLoszOGY0
https://t.me/+cn_T7UPwLoszOGY0
1 93400
- برای پسرم زن انتخاب کردین و هیچی نگفتم! اما حالا که ماندانا نمی تونه بچه دار بشه دیگه نمی تونم ساکت بمونم!
زنعمو با عصبانیت این حرف ها را می زند و من روی تخت بیمارستان بیشتر در خود مچاله می شوم. نگرانم که متوجه شوند بیدارم!
صدای عمه به گوشم می رسد.
- یواش تر راضیه! این رسم خانوادگی ماست که دختر به غریبه ندیم! بعدش هم، مردها حاضرن برای دختری که عاشقشن هر کاری کنن!
زنعمو با تمسخر می پرسد: هرکاری؟! اما پدر شدن هم آرزوی هر مردیه! از این گذشته من هم دلم می خواد نوه م رو ببینم!
و عمه است که دوباره می گوید: یعنی بخاطر دل خودت می خوای عشق و علاقه ی این دو تا جوون رو نادیده بگیری؟!
- عشق کجا بود؟! پاشای من هیچوقت ماندانا رو دوست نداشته و نداره! وقتی چهار سالش بود ماندانا به دنیا اومد و اسمش رو گذاشتن روش! بچه ی چهار ساله و چه به زن داشتن؟!
حق کاملا با زنعمو است!
پاشا هیچوقت ابزار علاقه ای به من نکرده است!
هیچوقت توجه خاصی به من نشان نداده است!
حتی حالا که تصادف کرده ام و به این حال و روز افتاده ام نه به دیدنم آمده و نه پیامی برایم فرستاده است.
- اما این رسمه! ما دختر به غریبه نمیدیم!
و زنعمو در جواب عمه با لحن خاصی می گوید: تو که انقدر نگران رسم و رسوم خانوادگیتون هستی، چرا از پسر خودت مایه نمی ذاری؟!
بحث و جنجال میان عمه و زنعمو بالا می گیرد و من خوب می دانم که باید قید پاشا را بزنم.
در همان لحظات در اتاق باز می شود و صدای سلام گفتن مرد آشنایی باعث می شود چشمانم را باز کنم.
فرزام آسایش، رئیس شرکتی که در آن کار می کنم، با دسته گل و شیرینی اینجا چه کار می کند؟!
- می دونم که ماندانا الآن دلش نمی خواد من رو ببینه! حق هم داره!
برادرم گفته بود کسی که با من تصادف کرده است، آشناست!
فرزام آسایش ادامه می دهد: من از مدت ها پیش عاشق ماندانا بودم و چندباری ازش خواستگاری کردم... اما اون گفت که اسمش رو پسرعموشه... با اتفاقاتی که افتاده و حرف هایی که زدین... من می خواستم از ماندانا خواستگاری کنم!
https://t.me/+ZEICVoT9CIJmMDBk
https://t.me/+ZEICVoT9CIJmMDBk
3 60910
Choose a Different Plan
Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.