کوچهی عطرآگینِ خیالت!
بسم رب🌱 میعادگاه ما در کنارِ شمعدانی ها بود... در همان ٫کوچهیِ عطرآگینِ خیالت!٫ 🔶رویا`احمدیان
Show more7 974
Subscribers
-824 hours
-347 days
-42230 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
گندم دختری ۱۷ ساله که عروس یه تاجر جذاب و ثروتمند میشه!
پسری که خوشش از جنس زن نمیاد، اما شیرین زبونی های گندم کاری میکنه که پسره جذبش بشه و...🙊🔞💦
https://t.me/+PSftx2BZnrlmMjlk
#ممنوعه_بزرگسال🔥🤤
شب زفاف دختره رو راهی بیمارستان میکنه🫢🥲
30410
♥️🍃🌺🍃♥️
#پشیمانی_بعداز_جدایی
-بابایی اگه مامان با اون آقاهه ازدواج کنه بازم اجازه میدی برم پیشش؟
دخترکم چه میگفت ؟ از تصورش تمام تنم به رعشه میافتد.
جلوی خانه توقف میکنم. دخترکم آخر هفتهها را با مادرش میگذراند. سعی دارم به اعصابم مسلط باشم و آرامشم را حفظ کنم.
نرم میپرسم:
- عزیزم کی گفته مامانت قراره ازدواج کنه؟ با کدوم آقاهه؟
- خودم شنیدم خاله گفت... با همون آقاهه رئیس اداره!
مردک فرصتطلب را چند باری دیده بودم. سر ساعتی که قرارمان بود در را باز میکند. هر بار با دیدنش لبریز خواستن میشوم. چطور میتوانستم اجازه دهم عشقم را مرد دیگری تصاحب کند؟
- عزیزم شما تو ماشین باش تا برگردم.
هرچه نقش نخواستنش را بازی کردم کافی است.پیاده میشوم. عصبی سمتش قدم برمیدارم، با دیدنش بیتاب آغوشش میشوم ولی بدون سلام و بی مقدمه میپرسم:
- معلومه داری چه غلطی میکنی؟
-یعنی چی؟
- میخوای ازدواج کنی؟
- چه اشکالی داره یه خانم تنها ازدواج کنه!
پس واقعیت دارد. صدای شکستن قلبم در سینه را میشنوم :
- توی لعنتی کجات تنهاست؟ پس من چه خریام؟
بهدخترکم اشاره میکنم که خرسش را بغل گرفته بود و از آن فاصله با نگرانی نگاهمان میکرد:
- مگه خیر سرت مادر اون فرشته کوچولو نیستی؟
لعنت به من!
چشمان زیبایش نمناک میشود.
دلم را زیر و رو میکند وقتی لبهای خوش فرمش میلرزد:
- من و تو مدتهاست با هم نسبتی نداریم....
طاقت نداشتهام به پایان میرسد.... تمام وجودم خواستنش را فریاد میزند...
نامرد عالمم اگه اشکش سرازیر بشه ...
https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0
https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0
https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0
https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0
https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0
#عشق_بعداز_جدایی
❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌گ
📱میسکال 📱
✍#کیوانعزیزی عضوانجمناهلقلم،خانهیکتابایران Www.Ahleghalam.ir ۶ اثر چاپی رمان جدید و متفاوت میسکال شامل دو بخش و حق عضویتی است. 🔴صرفاً رمان پارتگذاری میشود. کانال سیاسی نیست.
50120
Repost from N/a
❌
-قناری ،دلت درد میکنه...چرا دستت رو شکمته؟
با حضور یکباره ی مرد پشت سرش ترسیده از جا پرید،به حدی غرق افکارش شده بود که حتی آمدن شاهو را نفهمیده بود...
مرد که از واکنش دخترک خنده اش گرفته بود،نیشخند تخسی زده و بی هوا یک دستش را دور شانه های دخترک پیچیده و بدنش را یک طرفه به سینه اش تکیه داد:
-چی شد قناری ترسیدی؟
راضی از تفاوت قد شان،خم شده،بوسه ای ملایم روی موهای طلایی دخترک کاشته و درحالی که لب هایش از عمد به لاله ی گوشش کشیده میشد ،با شیطنت گفت:
-باز که داری میلرزی...!نترس من که گربه نیستم بخورمت...!
بی آنکه به دخترک امان دهد ،لاله ی گوشش را با دندان گزیده و پچ زد:
-کی می دونه شایدم خوردم...!
به خود امده از انچه که مردک بی حیا زیر گوشش زمزمه کرده چشمانش گرد شد...گویی بالاخزه موتورش راه افتاده باشد برای آنکه شاهو را از خود فاصله دهد با آرنج بی هوا درون شکمش کوبیده و با حرص غرید:
-نه بابا میترسم رو دل کنی یه وقت
شاهو بی آنکه از رو برود این بار دستش را دور کمر دخترک چموشش حلقه کرده و همانطور که چانه اش را روی شانه اش میگذاشت مردانه خندید:
-هنرای جدید رو میکنی خانومی...زن های مردم از هر انگشت شون یه هنر می باره بعد زن ما علاوه بر زبون ۴۴ متریش تازه کاشف به عمل اومد که دست به زنم داره ...؟
بوس و ماچ نخواستیم بگو ببینم شام چی داریم ؟
با آنکه دل کوچکش قنج میرفت از آنکه مرد مغرورش پس از دوسال ازدواج صوری بالاخره اورا زن خود می نامید،ناراحتی اش را از دیر برگشتن مرد فراموش کرد ...
اما برای ناز کردن هم که شده خود را از تک و تا نیانداخته و سعی کرد از حصار دستان مرد خارج شود.
-رو تو برم ساعت ۱ شب اومدی خونه،شام هم میخوای ؟
مهمون هرکسی که بودی تا این موقع شب میگفتی بهت شام هم بده...!
-ای بابا پس بگو قناریم از اینکه تنها بوده ناراحت شده
بی آنکه اجازه واکنش به دخترک عاشق پیشه بدهد خم شده بوسه ای گرم بر گریبانش زد.
خواست بیشتر پیش برود اما صدای زنگ گوشی اش که از خانه می امد مانعش شد
لعنتی بر خروس بی محل فرستاده و مجبورا دخترک را رها کرد:
-عزیزم من برم ببینم کی زنگ میزنه..بعد هم یه دوش کوچیک بگیرم ،تو هم بی زحمت اون قرمه سبزی تو گرم کن که بوش کل ساختمون و برداشته ...
بی آنکه لبخند از روی لبش پاک شود از ته دل خدا را برای سروسامان گرفتن زندگی اش شکر کرده و پس از چیدن میز برای صدا کردن شوهرش رفت...
لباس های مردانه و کثیف را که روی,پاف تخت انداخته بود برداشته و خواست به طرف حمام برود که هشدار خالی شدن باطری تلفن به گوشش خورد.
تلفن شاهو را از روی میز برداشته و روی پایه شارژر وایرلس قرار داد که صفحه ی گوشی روشن شده و نوتیفیکیشن پیامکش رای صفحه آمد
"شاهو عزیزم ممنونم بابت شب بیاد ماندنی که برام درست کردی...بعد از مدت ها این بهترین تولدی بود که داشتم و حضورت شد بهترین هدیه تولد سی و دو سالگیم،بمونی برام...
با اینکه رفتی ولی هنوز میتونم حست کنم!!!
راستی پیراهن تو نشور میخوام خاطره امشب و تو هم تا آخر عمر یادت نره!
دوست دار تو هورا "
وا مانده از چیزی که خوانده بود لحظه ای شوکه حتی نمی دانست باید چه کار کند..
عقلش میگفت چه چیزی خوانده است اما قبل زبان نفهمش قبول نمیکرد
انگار میخواست هر جور که شده مرد نامردش را تبرئه کند پیراهن طوسی رنگ را با دستانی لرزان بالا آورده شروع به برسی کرد
چیزی پیدا نکرد شاید هم چشمان خیس و تار شده ی لعنتی اش کور شده بودند
با حرص دستی به چشمانش کشید و طولی نکشید که چشمش به رد کمرنگ برق لب قرمز روی قسمت سینه ی پیراهن افتاد
انگار باز هم نخواهد باور کند بی اختیار پیراهن را به طرف بینی.اش برد...
نفس کشیدنش همانا و بلند شدن هق هق خفه اش همانا ...
لعنتی بوی شراب انگور میداد..بوی عطر استاد عظیمی ...هورا عشق اول و ناکام شوهرش را ...!
شاهو بی خبر از همه جا صندلی را کنار کشیده و همانطور که پشت میز می نشست با خوش سرو زبانی گفت :
-به به ،ببین دیلا خانوم چه کرده...همین کارا رو میکنی من دو کیلو اضافه کردم دیگه ...
بدون آنکه پاسخی دهد تنها غذا خوردن بی تکلف مرد را نگاه کرد
انقدر نگاه کرد تا آخرین لقمه را درون دهانش گذاشته و مشغول جویدن شد.
-هفته دیگه تاریخ قرار داد چهارساله مون تموم میشه ...
شاهو که حسابی ذهنش خسته بود گیج لقمه اش را قورت داده و گفت:
-قرارداد؟
نگاه سردش را به چشمان خوش رنگ مرد دوخته و بی هیچ انعطافی آرام لب زد
- به جهانگیری پیام دادم کار های دادگاه و بکنه
دیگه لازم نیست به این ازدواج صوری ادامه بدیم همین الان هم به اندازه کافی ازت استفاده کردم...!
https://t.me/+-BuC-wDYqKw2MTI0
https://t.me/+-BuC-wDYqKw2MTI0
https://t.me/+-BuC-wDYqKw2MTI0
https://t.me/+-BuC-wDYqKw2MTI0
26720
Repost from N/a
- ما هرکسی رو به دارک روم راه نمیدیم لیدی، اون اسکلی که باهاش اومدی هنوز قوانین بازی رو خوب نمیدونه وگرنه ما اینجا عروسک بازی نمیکنیم!
پوزخندی بهش زدم. آدامسم رو گوشه دهنم نگه داشتم و گفتم: تو کی باشی که قانون بازیو به من بگی؟ خودت هنوز تو کف عروسکات موندی!
با اشارهی مردی که گوشهی سالن ایستاده بود، دهنش رو بست.
مرد جلو اومد و همونطور که دود سیگارش رو بیرون میداد آروم گفت: ما اینجا برای ورود به دارک روم دعوت نامه میخوایم خانوم کوچولو. اگه یه تیکه کاغذ سفید از میزبانت بدی، ممنونتم هستیم!
ابرومو بالا انداختم.
- عا قربون آدم چیز فهم. منو شهاب دعوت کرده، تیم گوزن!
مرد با اشارهی دست به بادیگارداش، چشمکی به من زد و گفت: از این طرف خانوم زیبا!
چیزی از بازی نمیدونستم.
من برای بردن اومده بودم، برای همون جایزهی تپلی که شهاب قولش رو داده بود!
پشت سرش وارد راهروی تاریکی شدم که فقط با شبتابهای کوچیک، روشن شده بود.
هر دیواری که میدیدم سیاه رنگ بود.
تنها چیز روشن توی اتاق، خودم بودم!
با کنجکاوی پشت سر مرد حرکت کردم.
با باز شدن در چوبی کندهکاری شده، فهمیدم بالاخره به مقصد رسیدیم.
نگاهم رو به اتاق خالی که فقط یه نیمکت چوبی کنارش بود دادم و گفتم: اینجا بیشتر شبیه مرده شور خونهاست!
صدای نیشخند مرد، تردید رو توی دلم بیشتر میکرد!
- فکر کردی شهاب تو رو میاورد کاخ نیاوران؟
اینجا باهات خیلی کار داریم خانوم زیبا. فقط امیدوارم مثل صدتای قبلی، تسلیم عزراییل نشی!
با صدای بسته شدن در به خودم اومدم. کولهام رو به تنم فشردم.
دارک روم، همین بود!
ناخودآگاه ترس غیرقابل وصفی توی وجودم شکل گرفته بود.
صدای جیغ و خنده و آهنگ یه عده دختر و پسر میومد اما، من نگران بازی بودم که نمیدونستم چیه!
با باز شدن در، ترسیده سرم رو برگردوندم.
دیدن یه عده زن با لباسهای باز و آرایشهای فجیع، واقعیت رو کوبوند تو صورتم.
زن با نیشخند جلو اومد و آروم گفت: فکر کنم این بچه گربه هنوز با قوانین بازی آشنا نیست. بهتره از سادهترین چیزها شروع کنیم...
تا دستش رو آورد سمت لباسم، بلند جیغ زدم: دست بهم بزنی پارهات میکنم!
صدای قهقهه خندهاشون بلند شد. دختر جوونتری با رژ قرمز جلو اومد و گفت: فکر کنم باید طناب بیاریم...
صدای مردی که از بیسیم بسته به کمر یکیشون بلند شد، من رو تا مرز سکته کردن پیش برد...
- آقا دستور دادن دختره رو ببریم عمارت. خش روی دختره نیوفته که امشب مهمون آقاست!
با شنیدن صدای مرد، شروع کردم به دست و پا زدن.
بین اون همه دختر کاربلد، من فقط چنگ مینداختم.
بلند جیغ میزدم و به شهاب فحش میدادم:
شهاب کثافت، کدوم گوری هستی...ولم کن زنیکه...دستت رو از رو موهام بردا...
نفهمیدم چیشد اما ضربهای که به سرم خورد و همه چی سیاه شد...
https://t.me/+TM_bBGYD_qY0YjM0
https://t.me/+TM_bBGYD_qY0YjM0
https://t.me/+TM_bBGYD_qY0YjM0
https://t.me/+TM_bBGYD_qY0YjM0
با سردرد عجیبی چشمام رو باز کردم.
روی تخت گرم و نرمی خوابیده بودم. باد ملایم کولر، پوستم رو حسابی جلا میداد.
خواستم دستم رو به موهای تو صورتم بکشم که با دیدن دستبندی که به دستام بسته شده، متعجب نیم خیز شدم.
دستبند فلزی هر دو دستم رو به تاج تخت بسته بود و من با یه لباس کوتاه، وسط یه اتاق تاریک خوابیده بودم.
ترسیده خواستم جیغ بزنم که سایهای رو به روم، من رو از جیغ زدن محروم کرد.
سایهای که میتونستم فیلتر سرخ رنگ سیگارش رو ببینم و بعد، صدای بمی که تو گوشم زنگ خورد:
- به خونه خوش اومدی...
20500
Repost from N/a
#پارت۳۹۶
- رشید مادر برو بالا پشتبوم تخما رو به نارین نشون بده تا بخوره!
چای توی گلو رشید پرید و چشماش گشاد شد اما نارین، زن صوریش که شیطنتش حسابی گل کرده بود، با ناز و کشیده گفت:
_ حاج خانوم تاثیر داره بخورمشون؟
_معلومه که تاثیر داره! من خودم تجربهاشو دارم.
حاجی خدا بیامرز هم هر وقت من مریض میشدم، تخماشونو میداد بخورم.
پیشونی رشید بیچاره کاملا سرخ شده بود و با سرفههای پی در پی و سری پایین به سمت پشت بوم فرار کرد که حاج خانوم ادامه داد.
_ تخم این کفترا چون که غذای خوب میخورن، خیلی مقوی هستن. برو مادر تو هم بگیر بخور.
نارین شیطون برای اذیت کردنه رشید دنبالش رفت اما تا به خودش اومد که با جیغی خفه روی شونههای رشید بود که اونو به طرف لونه کبوترا میبرد.
_تو نمیدونی که فقط ناز صدات چه پدری از من در میاره که کرم هم میریزی و میگی میخـُ..
صدای ریز خندهی نارین دل بیقرارش رو بیشتر آتیش زد. وارد لونه کبوترا شد و درش رو بست.
_ از روزی که دیدمت آروم قرار برام نذاشتی. بیا تا بهت نشون بدم رشید چطوری بلده تو رو جَلدِ خودش کنه.
تا نارین خواست حرفی بزنه، رشید حلقه طلایی رنگی رو سمتش گرفت و صدها کبوتر توی دلش بال بال زدن وقتی سردی حلقه روی دستش ....🔥
https://t.me/+65sdYu26ia5lNWU0
https://t.me/+65sdYu26ia5lNWU0
https://t.me/+65sdYu26ia5lNWU0
https://t.me/+65sdYu26ia5lNWU0
نارین دختر بالاشهری که زن صوری رشید کفترباز میشه، از هیچ چیزی برای سر به سر اون گذاشتن دریغ نداره و حاج خانوم هم این بهونه رو دستش میده
میگه تخما رو بده بخوره، تخم کفتراشو🤣🤣🤣
ولی حاج خانوم خبر نداره که رشید خودش دنبال فرصته تا نارین رو یه گوشه خفت کنه و از خجالتش در بیاد...😈
جَـلد تو باشـم🕊
﷽ جلدتوباشم🕊 گر مسیر نیست ما را کام او عشق بازی میکنم با نام او
30730
من سیتام، دختری که به دست پدرش فروخته شد💔😔
دختری که خدا باهاش یار بود و سریعتر از انتظارش، شوهرش توسط یکی از رقباش کشته شد... توی دبی بودم و بیکس، تصمیم گرفتم به دشمنی که شوهرم و کشته بود پناه ببرم🔥
عاشق جذابیت و مردونگیش شدم، ولی مگه میدونستم همون مردیه که من و خریده و...🥲❌
https://t.me/+HAiDmaNUZqZmN2Nk
#معاملهدختر🩸
19300
❤️🔥ده دقیقه بعد زایمانم فهمیدم شوهرم و بچم نیست!
من موندم و سینه های پر شیر که نمیدونستم شیره ی وجودشونو تو دهن کی بریزم...
تا این که اون مرد رو دیدم.
مرد خداشناسی که به خاطر مردن خواهرش شده بود آوراه شده بود تا برای پسر خواهرش یه دایه پیدا کنه ازم خواست شیر بدم به بچه ای که...
https://t.me/+1mmGQffiIHg0MjE0
31310
❤️🔥ده دقیقه بعد زایمانم فهمیدم شوهرم و بچم نیست!
من موندم و سینه های پر شیر که نمیدونستم شیره ی وجودشونو تو دهن کی بریزم...
تا این که اون مرد رو دیدم.
مرد خداشناسی که به خاطر مردن خواهرش شده بود آوراه شده بود تا برای پسر خواهرش یه دایه پیدا کنه ازم خواست شیر بدم به بچه ای که...
https://t.me/+1mmGQffiIHg0MjE0
4900
Choose a Different Plan
Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.