حضورش را کنارم حس کردم. دستوری گفت:
- امشب پارتی نبینمتهااا
لجم در آمده. فقط یکبار در پارتی دیدم و هر بار در خانهی پدرش روبرو شویم بیتوجه به اینکه تا مدتی مهمانشان هستم تهدید میکند
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
- از شما دستور نمیگیرم
حرکت دستش را روی کمرم حس کردم! از جا کنده شدم و نگاهِ ترسیدهام روی صورت عمو و همسرش که تلوزیون میدیدند چرخید. عادت دارد هر بار در جمع معذبم کند تا لال شوم.
- اگه نمیدونستی از الان بدون که فقط از من دستور میگیری. نذار کار دستت بدم آبروت جلوی بابام و زنش بره
میخواهد باز در جمع سواستفاده کند؟ با اینکه نمیشود این موجود وقیح و مغرور را تهدید کرد اما پچوار گفتم:
- جیغ میزنم عمو و نجمه بفهمن که دارید با من....
حرفم تمام نشده بود که ناگهان سوزشی روی پشتم حس کردم. بند سوتینم را کشید و ول کرد! همزمان برای اینکه صدای جیغم بلند نشود دستش را روی دهانم گذاشته پشت دیوار کشیدم.
سرش را طوری توی صورتم آورد که یک آن فکر کردم میخواهد ببوسدم! با وحشت عقب پریدم
- هیع! چیکار میکنید؟
با پوزخند گفت:
- هنوز انقدر کنترل غرایضم برام سخت نشده که دیدن یکی در حد تو از راه به درم کنه و بهت حمله کنم.
تودهای در گلویم نشست و نگاهم لرزید. خوب میدانم خیلی متفاوتیم! او که از نظر جایگاه اجتماعی و شخصیتی شهرهی شهر است کجا و من کجا؛ اما از تحقیر کردنم چه عایدش میشود؟ چرا دست برنمیدارد؟
نگاهش بین چشمهایم چرخید. اخم کرد و با خشم غرید:
- گریه نمیکنیهااا
صدایم از بغض لرزید:
برید کنار... بذارید برم
دستش بالا آمد. سر عقب کشیدم و کف دستش را روی گونهام گذاشت:
- منم مَردم دختر! چه انتظاری ازم داری وقتی اینطوری میگردی؟
نگاه گیجم در صورتش چرخید! چطور ناگهانی انقدر مهربان شد؟
دلیلش را با درماندگیِ عجیبی که در صدایش بود به زبان آورد:
- اگه نتونم خودمو نگه دارم و حتی به زور بخوام مال من بشی مقصرش تویی! به لباس زیرها و مانتوهایی که انتخاب میکنی دقت نمیکنی! رد لباس زیرت با اون رنگ جیغ از روی مانتوت با اون رنگ روشن نباید انقدر که من میبینم پیدا باشه!
پیش چشمهای وق زدهام کلافه غرید:
- توقع داری از خود بیخودم نشم و اذیتت نکنم؟ چطوری خودمو خالی کنم؟ خواجه که نیستم!
قفل کرده بودم اما باید میگریختم. فهمید و مچم را چسبید
- کجاااا؟! نگفتم که بترسی یا فرار کنی! گفتم که بفهمی چیزی که میبینم باعث میشه یه حرفهایی بزنم و روشنت کنم. بعضی چیزها دست خودم نیست آزارم میده. دشمنت نیستم
معذب گفتم:
بذارید برم... عوضش کنم
لبهایش با اشتیاق کشیده شد مبهوت پرسید:
- واقعا نفهمیده بودی؟ میشه عوض نکنی؟ به جاش از راه به درم کن. هوم؟
شوکه نگاهش کردم. با لبخند گفت:
- دردمو فهمیدی یا نه؟ اگه بذارم بری دیگه نمیتونم گیر دادنهام رو بندازم گردن تو. شاید اصلاً دیگه فرصتی نباشه که بهت گیر بدم، بهت بچسبم، بوت کنم... میدونی بوی چی میدی؟
نفس بریده و بیطاقت؛ گفتم:
برید... لطفاً
خندید:
بوی چادر نماز مادرمو میدی. بچگی زیرش قایم میشدم بابام پیدام نکنه. حالا تو صاحب اتاقشی و حتی نمیتونم برم اتاقش چادرو بو کنم.
سرش را جلو آورد. بیاعتنا به لرز تنم عمیق بو کشید:
- یادمه بچه که بودی خیلی جای منو تو بغل مادرم میگرفتی. وقتی مُرد هر بار یاد اون روزهایی که جامو گرفتی حرصیم کرد...
دستهایش را باز کرده دورم پیچید:
- بیا حالا جبرانش کن و پسرش رو بغل کن یکم حالش بهتر بشه.
اجازه نگرفت! خبر نداد! فقط به زبان آورد و اجرا کرد تا نفسم را چسبیده به سینهاش ببرد
- نه!... نه!.. برو... من... من...
نفس نفس میزدم کلمه جمله نمیشد. بیصدا خندید:
- حق داری! منم قلبم اومد کف دستم. فکر نمیکردم داشتنت از نزدیک انقدر خوب باشه که دلم بخواد بپرسم ماچ میدی یا اونم خودم زوری بگیرم؟
https://t.me/+_fH_Z276yHo2NzZk
زوری میگیره اونم چه جایی! صداشو همسایه هم میشنوه چه برسه به باباش و زنش که تصویر رو فولاچدی میبینن😂🙈
https://t.me/+_fH_Z276yHo2NzZk
https://t.me/+_fH_Z276yHo2NzZk
#عاشقانه_طنز 😂😍
یه دختر آروم که هر شب طعمهی مالک اتاق روبروییش میشه، پسری شرور و خبیث که به جرم اینکه ساکن اتاق مادرش شده حتی به لباس زیرش هم ناخونک میزنه🤭🙈
https://t.me/+_fH_Z276yHo2NzZk
https://t.me/+_fH_Z276yHo2NzZk