ﺯﻳﺑا ﺗﺭ اﺯ ﻣاﻫ | 🌒

‌‌‌‌ مادرم مے گفت قربانت شوم عاشق نشو آنڪہ مے سوزد بہ پاے عشق اغلب دختر است🖤🫠 ‌‌‌‌

‌‌ روز جمعه صد در صد سوره کهف بخونین 🫀 اگه نمیتونین بخونین حداقل یک بار گوش بدین فاصله بین دو جمعه شما نورانی میشه خیلی ثواب داره♥️🥺 ‌‌‌‌

‌‌‌ فضیلت سوره کهف ♥️ یکی از سوره های که در باره فضیلت و برتری آن بحث شده سوره کهف است. حضرت محمد صلی الله علیه وسلم فرمودند: هر کس روز جمعه این سوره را بخواند تا جمعه دیگر مانند نوری برای آن ‌می‌درخشد‌ و در ایام هفته اگر احیاناً مرتکب گناه صغیره‌ای بشود مورد عفو و بخشش خداوند قرار می‌گیرد. در حدیث آمده است هر کس ده آیه از نخستین آیات سوره کهف را حفظ نماید او را از فتنه و گزند دجال محفوظ می‌ماند. { ابوداود وغیره } رسول الله صلی الله علیه وسلم میفرماید: هر کس سوره کهف را ( با نیت و تدبر و عمل نمودن به مفاهیم آن ) بخواند ، نوری برایش خواهد بود تا روز قیامت، از جایگاهش تا مکه و هر کس ده آیه آخر آن را بخواند سپس دجال ظهور کند به او ضرری از جانب وی نخواهد رسید. { صحیح الترغیب } رسول الله صلی الله علیه وسلم فرمودند: هر کس سوره کهف را شب بخواند جمعه بخواند نوری بین او و بیت العتیق یعنی کعبه روشن خواهد شد. { صحیح الترغیب } 📚 منبع کتاب معلم الدین مولف شریف احمد صاحب‌

🫀♥️🕋؛ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ گوش کنین و در دنیایی از آرامش غرق شین.

#رمان: عدالت_تقدیر_همین_بود؟ #نویسنده: اقصا_تمنا #پارت: 65 داخل صنف شدم ماستم برم سر جا خو بشینم که استاد گفت: نشینین سر جا خو کی گفته بشینین؟ سر خو طرف استاد داور دادم که عصاب یو خراب بود مه: چری استاد؟ استاد: دقیقااا شما امروز 28 دقه دیر آمدین او روز قوانین صنف به شما گفتم که کسی به سعت درسی مه دیر نیایه و شما قانون مهم نگرفتین پس لازم نمیبینم به سر صنف باشین مه: استاد باور کنین ناخواسته دیر شد استاد: دلیل قانع کننده بگیم که اجازه ورود بدم مه: خب استاد: خب چی مه: وسیله نبود بیام استاد دیر شد استاد: روز آخر باشه مه: چشم استاد رفتم به آخر صنف پهلو مسعوده بشیشتم که سمت راست مم آرمین و تورج هستن مسعوده: ایشته چشما تو خاو آلوده مه: به خاو موندم خوهر ازی خاطر دیر شد مسعوده : استاد گفت باید یک پروژه هر کدوم ما بدیم ده نمره داره🤩 مه: باشه باز میریم کتاب خونه خدی هم گپ میزنیم استاد : یمنا خانم دیر هم بیامدیم صنف هم اخلال دارین؟ تورج: هیچی استاد میگه به خاو موندم که ناوقت شد آرمین: نیه استاد راجع به پروژه گپ میزدن وی ای دو تا ایشته به گپا ما گوش میدادن😳😱 استاد: یمنا خانم ایستاد شیم آرمین تو هم ایستاد شو آرمین: مه چری استاد؟ استاد: اگه به شما زحمت نمیشه ایستاد شیم😏 طرف آرمین نگاه کردم یعنی چری ایته که او هم سر خو به طرف چپ کج کرد و گفت مچم چپتر وردیشتم و ایستاد شدم استاد: یعنی شما ها

#رمان: عدالت_تقدیر_همین_بود؟ #نویسنده: اقصا_تمنا #پارت: 61 یمنا: خووووب شما به ما دخترا ایته گپا میگین؟ مه: در وقت ضرورت بلی😉😎 یمنا: خب آلی یک سوالی مه: بپرس یمنا : خب به آخر شعر خو گفتین زنده باد بچه ها در بگیره دخترا ما چری در بگیریم بخاطر چی؟ مه: خب وقتی ما پیروز شیم در مقابل شما دخترا شما به حد انفجار میرسین که ای خودیو خوشاینده بما که شما در میگیرین😂 یمنا: یاری بیکار نیم که دَر بگیریم😏😂 البد شما دَر میگیرین مه: ما اصلا توجه نداریم به دختر طایفه دل تو جمع باشه😂 یمنا: البد فکر کردین باز ما دخترا خیلی عه غم شما بچه ها بموردیم😅 مه: یک بار یک استایلی ببینین هلاک میشین برد یو😂 یمنا: اصلا هم هلاک نمیشیم شما عه بس اعتماد به فضا داریم ایته فکر میکنین😂😂 ایشته مقبول میخنده و دل مه میبره آخه چال گونه یو خیلی نازه🥹 مه: خب دگه بلاخره هر چی که هسته دختر برد بچه و بچه برد دختر است🤣🤣 یمنا: ما دخترا اصلا برد بچه ها نیم مه: هستین یمنا: نیم باور کنین مه: هستین باور کن هستین 😂 یمنا: خوب باشه به شما ثابت کنم😅 مه: خب منتظرم یمنا: وقتی کسی مایه بچه خو زن بده دختر میره به خاستگاری بچه یا بچه میایه به خاستگاری دختر🤨😂؟ یاری راست میگه به ای فکر نکرده بودم🙄 یک چیزی یادم آماد😃 مه: دختر میره خاستگاری😁 یمنا: چی😱

#رمان: عدالت_تقدیر_همین_بود؟ #نویسنده: اقصا_تمنا #پارت: 64 یسیر: ببین عه بس استرس داری ناخن خو بکندی همچنین همیقذر سرخ شدی که رو تو میفهمم داغ آماده و آو دهن خو یکسر قورت میدی😂 خدایااا از دست ای بچه ای ایشته متوجه شده😱 خیلی رِند و تیزی یه یسیر: ایشته چوپی نگی که نمیفهمم مه: نه اصلا هم استرس ندارم یسیر: داری داری دختر از پیش مه پنهان کرده نمیتنی دگه قبول کن مه: چی بگم به شما یسیر: ازی شما گفتن خوشم نمیایه ادلی گپ بزن مه: بااا شمام که به هر کاری کار دارین یسیر:توبه☹️ به صنف شما بچه ها هم هسته؟ مه: ها چری؟ یسیر: خبه دخترا بیشترن با بچه ها؟ مه: حساب ندارم😕 خیلی کنجکاوین بیایین ببینین یسیر: باشه میام مه: چی😱؟ یسیر: فقط یک بار میام میبینم پس میروم😅 مه: لازم نیه به چی مناسبت میایین؟ یسیر: به مناسبت هر چی که فکر میکنی😉 مه: شما چی میگین لازم نیه بیایین یسیر: خدا تور هدایت کنه میگم دختر پاک کاری ها خو بکن که بخیر صبا شاو میاییم خونه شما تا وصال ما رسمی شه😉 سر خو پایین کردم و باز شرم به طرف مه آماد خدا کنه سرخ نشده باشم دم پوهنتون رسیدیم و موتر ایستاد شد از موتر پایین شدم که یسیر هم پایین شد مه: تشکر یسیر: خواهش میکنم مه: شما جدی جدی میایین؟ یسیر: ها خب میام مه: شما بخدا بیازو ناوقت شده نیایین یسیر: انه انه ماست چیزی بگه که گفتم : خب شما اول بریم از دیکون یک بوتل آو بگیرین که توشنه یوم صبح هم هیچی نخوردم یسیر: صبحانه نخوردی ایشته بیرون شدی دختر نخس داره مه: خب ناوقت شده بود نشد یسیر: باشه میروم همی سوپر مارکت همینجی باش جایی نرو مه: دل شما کاملاا جم باشه همینجی هستم یسیر به ته سوپر مارکت رفت و مم راهی صنف شدم خب دیگه چیزی به فکرم نرسید فرار کنم یسیر گپی که بگه حتمااا انجام میده دروازه صنف وا کردم مه: سلام با اجازه

#رمان: عدالت_تقدیر_همین_بود؟ #نویسنده: اقصا_تمنا #پارت: 62 مه: خب به هند همی رسمه که دختر میره خسرونی بچه ببین ما ایشته محترمیم دخترا برد ما میدون😂 یمنا: مه از هند نگفتم😂 خب خیره بگذریم مه: نه نمایه بگذریم بگو کم آوردم در مقابل تو یمنا: نه چری کم بیارم باز به کم آوردن چی ربطی دیشت😕 مه: آوردی آوردی نمیتنی مر فریب بدی یمنا: وی نیه ایته مه: نگی دگه آیکیو مه بالا یه دختر😉 پیش مه کم آوردی قبول کن دگه فهمیدم دیگه نمیتنی چیزی بگی یمنا: مه رفتم مه: خاطر کم آوردی دختر😁😂 یمنا : وی توبه به ای چی ربطی داره میروم کارا کنم مه: آفرین فرار کن😂 هعی ایشته ای دختر مر دیونه خو کرده آنچنان جای گرفتی تو به چشم و دل من🫀 که به خوبان دو عالم نظری نیست مرا❣️ #یَمنا یک هفته از شاو مهمونی تیر شد و او شاو خیلی سعت تیری کردیم خدی دخترا خیلی شخصیت شوخی ندارم بیشتر آرام هستم خدی کسی زود گرم میام به گپ زدن اما خیلی پر گپ و شوخ نیوم گاهی که دلم هوس شوخی کردن کنه مزاحم تابش یا حکیم یا هم خدی یسنا میشوم نون شاو بخوردیم امشاو نوبت یسنا یه آمدم ته سرا که دل آسمان زیبا گرفته بود و نم نم بارش میبارید و بوی خوش نم زمین به مشام میخورد اگه نترسم خوش دارم شاو تا صبح ته سرا باشوم و از ای آسمان مقبول نظاره کنم بیشترین چیزی که لبخند به لبا مه میاره وقتی یه که ستاره ها آسمون به حرکت میبینم که متاسفانه امشاو ابر سیاه به آسمونه و دیده نمیشه آمدم اتاق مه و یسنا کمی درس خوندم و چشما مه گرم آماد و به خاو رفتم _ یمنااااااااا🗣🗣 وخی که پوهنتون تو دیر شد عاجل بشیشتم سر جا خو و رو به طرف حکیم گفتم چند بجه یه😰

#رمان: عدالت_تقدیر_همین_بود؟ #نویسنده: اقصا_تمنا #پارت: 63 حکیم: فکس سعت 8:20 دقه مه: وییییی باااابیلاااا😱 نا وقت شد زود ایستاد شدم و خود خو آماده کردم مه: حکیم موتر ته سرا یه؟ حکیم: نه بابا ببردن خدی خو مه: موتور چی؟ حکیم: نه تابش خدی حسینا برفت پوهنتون مه: خداحافظ مه رفتم هی خدا امروز مریم هم نمیره پوهنتون چیکار کنم آلی به سرعت آخر از جاده بیرون شدم و خود خو به سرک عمومی رسوندم خدایااا نی موتره و نی هم رکشا امروز به چانس مه خاطر دیر شده همه وسیله ها مسافر دارن پیاده به راه زدم اگر چی تا پوهنتون که خیلی راهه اوووف چری همی وقتی آدم عجله دیشته باشه هیچ وسیله پیدا نمیشه انی ای هم دیگه چانسی بارش تیز میباره لوکه تر شدم😩 چتری هم ندارم ایستاد شدم و رو به سمت راست خو نگاه میکردم که یک موتر پیش مه ایستاد شد شیشه پایین شد که یسیر بود یسیر: یمنا چری ایستاده یی؟ مه: هیچی مایوم برم پوهنتون نا وقت شده یسیر: خب بالا شو مه تور میرسونم مه: نه تشکر راضی زحمت شما نیوم یسیر: زحمت چی بالا شو که بریم لوکه تر شدی از خدا مه شد منتظر تعارف یو بودم😁 ماستم دروازه وا کنم که یسیر گفت: پشت سر لوازم دارم جلو بیا مم مجبورا به جلو شیشتم و هی خود خوری میکنم مچم چری یسیر: چری ایته سرخ شدی😅 مه: کی مه؟ یسیر : نه شو عمه مه😂 مه: ما که عمه نداریم😂 چی میگین شما😂