「 آواز خامـ🌘ـوش 」
معجزه من آغوش مردی است به طعم گرما، چیزی که هیچ بهشتی ندارد...!♥️🏳️🌈 رمان #فانتزی و #هیجانانگیز "آواز خامـ🌘ـوش" نویسنده:مآه پنهان‹ هانیـــه › رمانای دیگهی نویسنده👇🏻 @Haniyeh_Sn_novels
Show more16 747
Subscribers
-8524 hours
-887 days
+34530 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
🎁به مناسبت تولدم به مدت 1 ساعت ورود به کانال VIP (منبع درآمدم) رایگانه 💸
📌@Daramad_Vip💰
10000
Repost from N/a
با حقوق کارگری چند سال کار باید بکنی تا یه پراید 300 میلیونی بخری یا یه خونه 5 میلیاردی؟ تا کی میخوای شرمنده زن و بچت و آرزو و هدفت هات بشی؟ میخوای زندگیت تغییر بدی ماهی 100 میلیون در بیاری عضو شو ، نیاز نیست هزینه ای بپردازی💕 : daramad 💸
👍 1
5400
Repost from N/a
به مناسبت تولد ادمین به مدت 1 ساعت ورود به کانال آموزش Vip (کسب درآمد دلاری) رایگانه 💕👇🏻
@Vip_Daramad💸
4700
▪️إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ◾️
⚫️ کل ایران بار دیگر عزادار شد ⚫️
خبر دلخراشی ڪه هم اکنون اعلام شد
شرح ڪامل خبر 🏴👇🏻
https://t.me/+RKA9cnNKNcIyYmIx
9100
Photo unavailable
ای وای بر مننننن
جنگ بین آرو و واران رسما شروع شده!!
یعنی قراره حالا چه اتفاقی برای پسر مو سفیدمون بیفته😭🥺؟
این تازه اولشه و قراره تو Vip کلی اتفاقای خفن بیفته🥲🔞❤️
تو وی ای پی از چنل اصلی جلوتریم و اونجا هیچ تبلیغ اضافه ای نیست که اذیت بشین...
فقط کافیه مبلغ ۳۷ هزار تومن به شماره کارت زیر واریز و فیشو برای ادمین بفرستین
6037998194024047
هانیه ثقفی نیا
" @ShahDokht437 "
33900
#پارت۱۴۷
-امشب عین یه هرزه خوب لنگاتو وا می کنی و می ذاری خان کارشو کنه وگرنه خودم خلاصت می کنم!
نامادری با حرص سینه شو تو مشتش فشار میده و بعد هلش میده تا به حجله ببرن و قبل از اومدن خان آمادهاش کنن.
به محض اینکه خان داخل سالن شد مادرش گفت:
-پسرم محبوبه اینجاست هرموقع کارو تموم کردی میاد دستمال خونی رو میگیره.
رسمه خان... باید دونفر شب حجله همراه عروس بیان پشت در بشینن...!
-بیان بشینن که چی بشه مادر؟ صدای آه و نالهی عروسمو به گوش چهارتا خاله خانباجی برسونن؟
همشون ترسیده از خشمش قدمی عقب رفتن.
-پسرم تو خانی... یه ایل امشب منتظر دستمال سرخ عروستن! میخوان برات کِل بکشن... شادی کنن!
-کسی حق نداره پشت اتاق من و عروسم گوش وایسه!
غیرتش برنمیداشت کسیو به خلوتشون راه بده!
هنوز به ورودی راهرو نرسیده بود که نادر صداش می زنه:
-پسرم صبر کن...!
چاقوی جیبی رو توی مشتش میذاره.
-این چاقو رو تو جیبت نگه دار... اگه عروست باکره نبود خلاصش کن!
از خشم سرخ می شه! عروسش باکره نباشه؟
-خان عمو! به حرمت موی سفیدت وانمود می کنم چیزی نشنیدم!
می خواد برهکه نادر بازوشو را می گیره:
-اما این رسمه پسرم! زن من اینجا می مونه...
جلوتر میاد تا فقط امیرمحتشم صداشو بشنوه:
-می مونه اینجا و بعد دستمال سرخ رو برای سربلندی این خانواده می گیره و به بزرگای فامیل نشون می ده...!
بعد مشتی که چاقوی ضامن دار را درونش با خشم می فشرد را بالا می گیرد و پچ می زند:
- وگرنه... صبح علی الطلوع... داداشش می دونه چطور ناموسمونو تمیز کنه!
با دست پسش میزنه:
-تا وقتی اجازه ندادم کسی نزدیک اینجا نمی شه!
با قدم های بلندی به اتاقی که برای حجلهشان آماده کرده بودند، می رود...
اتاقی که عروس ماه صورتش منتظرش بود...
https://t.me/+Tf1PjbYPgs4zZGI0
https://t.me/+Tf1PjbYPgs4zZGI0
https://t.me/+Tf1PjbYPgs4zZGI0
https://t.me/+Tf1PjbYPgs4zZGI0
https://t.me/+Tf1PjbYPgs4zZGI0
#براساسداستانواقعی❌
60320
Choose a Different Plan
Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.