cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

جاذبه ❤ راضیه نعمتی

❤﷽❤ رمان جاذبه نویسنده: راضیه‌ نعمتی رمان‌های چاپ‌ شده رها شده/نشر پرسمان حامی/نشر البرز سهمی از عشق/نامه مهر آنلاین: عشق باشکوه/عطر پارتگذاری: روزانه یک الی دو پارت غیر از جمعه‌ها آیدی نویسنده @raziyeh_nemati لینک کانال https://t.me/+9DI3nXGCGfthNjI0

Show more
Advertising posts
3 819
Subscribers
-1324 hours
-707 days
+31030 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

Show all...
⚜ بی‌نشانه⚜️

نویسنده: مریم سادات نیکنام✒️ دارای چند عنوان کتاب چاپی و چندین عنوان در دست چاپ برای ارتباط با ادمین👇 @Neeyazzz

سلام دوستان 😍 به مناسبت ولادت با سعادت پیامبر گرامی اسلام می‌تونید فایل کامل جاذبه رو به جای چهل هزار تومان با قیمت سی هزار تومان دریافت کنید در صورت تمایل واریز به این شماره کارت 👇 5859831221252371 و ارسال فیش واریز به این آیدی 👇 @raziyeh_nemati
Show all...
10🔥 4
سلام دوستان 😍 به مناسبت ولادت با سعادت پیامبر گرامی اسلام می‌تونید فایل کامل جاذبه رو به جای چهل هزار تومان با قیمت سی هزار تومان دریافت کنید در صورت تمایل واریز به این شماره کارت 👇 ۵۸۵۹۸۳۶۰۷۱۱۷۳۲۶۹ و ارسال فیش واریز به این آیدی 👇 @raziyeh_nemati
Show all...
#جاذبه #راضیه‌نعمتی #پارت۸۴ دیگر راه نمی‌‌رفتم... می‌‌دویدم! جلوی در نفس‌‌زنان ایستادم و دست به دستگیره بردم تا زودتر از آن جهنم که مرا به آن دعوت می‌‌کرد، نجات یابم اما به ناگاه وحشت سراپایم را فرا گرفت. در قفل بود! اضطراب بدی به جانم افتاد. کی در را قفل کرده بود که نفهمیده بودم؟... سر برگرداندم و با صدای بلند و لحنی هراسان گفتم: ـ درو باز کن! می‌‌خوام برم. با خونسردی به طرفم قدم برداشت. دستانش را روی سینه به هم گره زد و ‌‌گفت: ـ هر چقدر سر و صدا کنی کسی نمی‌‌شنوه. الآن تو این ساختمون فقط من و توییم عزیز دلم... مانده بودم چه کار کنم که ناگهان با یک گام بلند خود را به من رساند و دست به مقنعه‌‌ی مشکی‌‌ام برد: ـ اینو از سرت بردار بذار موهای قشنگت رو ببینم! دست به مقنعه‌‌ام بردم و بر سرش فریاد کشیدم: ـ دستتو بکش کنار! از مقاومت من برآشفته شد. بازویم را محکم کشید و مرا جلوی خود نگه داشت. کنار گوشم پچ زد: ـ یا با زبون خوش چیزی که ازت می‌‌خوام بهم می‌‌دی یا به زور... در حالی‌‌که تقلا می‌‌کردم بازویم را از زیر دستش بیرون بکشم بر سرش فریاد زدم: ـ غلط می‌‌کنی بخوای به زور منو وادار به کاری کنی! فشار شدیدتری بر بازویم وارد کرد که از درد ضعف کردم.  هر چقدر مقاومت می‌‌کردم وحشی‌‌تر می‌‌شد. بدجوری گیر افتاده بودم و می‌‌دانستم در شرایطی نبودم که با او یکی بدو کنم. وقتی بازویم را رها کرد دست از داد و فریاد کشیدم و دنبال راه چاره گشتم. بهتر بود سیاست پیشه می‌‌کردم وگرنه کارم تمام بود. با لبخندی که به زور ملاحت به آن بخشیده بودم سمت او چرخیدم و گفتم: ـ ببخشید. من دوست ندارم کسی به زور مقنعه از سرم دربیاره. پیشنهادت خیلی وسوسه‌‌انگیز بود. آره، راست می‌‌گی. من واقعاً از شغلم راضی نیستم. پولی که از این کار درمیارم نمی‌‌تونم به هیچ‌‌جای زندگیم ‌برسونم. برق رضایت در چشمانش درخشید و پرسید: ـ پس، یعنی... پیشنهادمو قبول می‌‌کنی؟ با لبخندی سخاوتمندانه جواب دادم: ـ آره، چرا که نه؟ کی دوست نداره بازیگر شه؟ کی دوست نداره پولدار و معروف شه؟ ـ پس منتظر چی هستی؟ بکن لباساتو.
Show all...
🤯 33😱 18👍 15 11🤔 5👀 4🤬 3
#جاذبه #راضیه‌نعمتی #پارت۸۳ سفت و سخت روی صندلی نشسته بودم و از تعریفاتش حس بدی به وجودم راه یافته بود!... کاش به حرف آرمیتا گوش می‌‌دادم و به آنجا نمی‌‌آمدم. این مصاحبه ارزش نداشت آبرویم را به خطر بیندازم. تلاش داشت ذهنم را به بازی بگیرد: ـ می‌‌دونی چهره‌‌ت خیلی سینماییه؟ عکس‌‌العملی نشان ندادم. پا روی پا انداخته بود و این‌‌بار نگاه‌‌ ناپاکش روی برجستگی‌‌های اندامم گردش می‌‌‌‌کرد. با لبخندی که تنفر در دلم می‌‌نشاند، ادامه داد: ـ یه فیلم سینمایی قراره بسازم که شخصیت اصلیش یه دختر قشنگ پولداره. این نقش مال خودته. با لحنی سرد جواب دادم: ـ به بازیگری علاقه ندارم. سرش را جلوتر آورد و با همان لبخند پرسید: ـ حیف از تو نیست با این صورت قشنگ دیده نشی؟ نفسم را به زحمت از سینه بیرون فرستادم. برگه‌‌ی سؤالاتم را از کیف بیرون کشیدم تا با پرسیدن سؤالات ذهن او را از صحبت‌‌های بی‌‌مورد بازدارم: ـ مصاحبه رو شروع می‌‌کنیم. خواستم اولین سؤال را بپرسم که ناگهان دستش روی دستم که روی برگه بود، نشست! انگار مرا برق گرفته باشد، عقب پریدم. همان‌‌طور که خم شده بود و نگاهش از صورتم برداشته نمی‌‌شد با لبخندی کوتاه پرسید: ـ چرا ترسیدی؟ کاریت ندارم. خواستم خودم سؤالاتو بخونم. دروغ می‌‌گفت! می‌‌خواست لمسم کند! از روی صندلی برخاستم و با اخم و صدای بلند گفتم: ـ مصاحبه کنسله! او هم برخاست و با نگاهی خریدارانه به سر تا پایم گفت: ـ با من بیا تو رابطه تا هر چی می‌‌خوای بهت بدم. با شنیدن این پیشنهاد کثیف دیگر آنجا را جای ماندن ندیدم. با عجله به طرف در رفتم که صدای بلندش را از پشت سر شنیدم: ـ شنیدم درآمد خبرنگارا خیلی پایینه! اگه پیشنهادمو قبول کنی زندگیت از این رو به اون رو می‌‌شه. پولدار می‌‌شی.
Show all...
🤯 31 18👍 10😡 10
لینک خرید فایل کامل جاذبه ❤🧡💜 https://t.me/c/1636814656/1121
Show all...
🔥 9👍 2
#جاذبه #راضیه‌نعمتی #پارت۸۲ دستش را عقب کشید و جمله‌‌ی طعنه‌‌آمیزش در گوشم نشست: ـ مثل اینکه با یه خبرنگار بااعتقاد طرف هستم! کنایه‌‌اش را بی‌‌جواب گذاشتم و با فکر اینکه افراد دیگری هم داخل دفتر هستند قدم به سالن گذاشتم. با صدای بسته شدن در پشت سرم قلبم فرو ریخت. خدایا! چرا انقدر ساکت و خلوت بود؟... انگار هیچ آدمیزادی غیر از ما دو نفر آنجا نبود! نفسم تنگ شده بود و قلبم کند می‌‌زد. او را دیدم روی یک صندلی راحتی نشسته بود و صمیمانه به صندلی مقابل خود اشاره ‌‌می‌‌کرد: ـ بشین اینجا تا گفتگو رو شروع کنیم. چند ثانیه مکث کردم بعد جلوتر آمدم و معذب روی همان صندلی نشستم. برخاست و از مقابل چشمانم دور شد. کمی بعد دوباره جلوی چشمانم ظاهر شد. برایم قهوه و کیک آورده بود. هیچ حس خوبی از بودن در آن مکان نداشتم و اضطراب داشت خفه‌‌ام می‌‌کرد. با صدایی آهسته گفتم: ـ نیازی نیست. من فقط اومدم باهاتون مصاحبه کنم و برم. با لبخند در چشمانم نگریست: ـ بدون پذیرایی که نمی‌‌تونم بذارم از اینجا بری عزیزم! از واژه‌‌ی عزیزم که با آن لحن زننده ادا کرد حالم بد شد. همان‌‌طور نگاهمان در هم مانده بود که با لحنی محبت‌‌‌‌آمیز پرسید: ـ اسمت چیه؟ نگاه از او برگرفتم و جوابش را ندادم تا به او بفهمانم علاقه‌‌ای به شنیدن سؤالات شخصی‌‌ ندارم. صندلی‌‌اش را جلوتر کشید و خیره در چشمانم با لحنی اغواکننده گفت: ـ دوست دارم بدونم دختر زیبایی که رو به روم نشسته و نمی‌‌تونم یه لحظه نگاه ازش بردارم چه اسمی داره. نگاهم را سمت او برگرداندم و با لحنی جدی پرسیدم: ـ ممکنه مصاحبه رو شروع کنیم؟ نگاهش پایین آمد و روی کارت خبرنگاری‌‌ام متوقف شد. زیر لب خواند: ـ دل‌‌آرا ارجمند... زمزمه‌‌وار گفت: ـ  چه اسم قشنگی! چقدر بهت میاد!
Show all...
38🤬 21👍 8 5🤔 5🤨 4
#جاذبه #راضیه‌نعمتی #پارت۸۱ روز بعد تا ظهر در خبرگزاری بودم و به کارهایم می‌‌رسیدم تا اینکه به زمان ملاقات با باربد نزدیک شدم. از آرمیتا که هنوز از رفتن من به دفتر باربد ناراضی به نظر می‌‌رسید و سعی داشت جلوی رفتنم را بگیرد خداحافطی کردم و از خبرگزاری بیرون آمدم. نیم ساعت بعد مقابل ساختمانی نوساز ایستاده بودم و سعی داشتم ظاهری موقر به خود بگیرم. با آسانسور خودم را به طبقه‌‌ی چهارم رساندم. رو به روی واحد مورد نظر ایستادم و زنگ را فشردم. نگاهم به واحد بغل افتاد که قفل بود و در ضد سرقت به آن زده بودند. نمی‌‌دانم چرا حس خوبی از این مکان به من منتقل نمی‌‌شد. طولی نکشید در باز شد و خودم را مقابل کارگردان معروف سینما دیدم. از نزدیک قدبلندتر به نظر می‌‌رسید اما در قاب تلویزیون خوش‌‌قیافه‌‌تر بود. بلافاصله خودم را معرفی کردم: ـ ارجمند هستم از خبرگزاریِ... کلامم را برید: ـ قرار مصاحبه قبلاً هماهنگ شده. سرم را به نشانه تأیید فرود آوردم و گفتم: ـ بله، من خودم تلفنی باهاتون هماهنگ کردم. واقعاً ممنونم مصاحبه رو قبول کردید. ابروانش بالا رفتند و با لحنی شگفت‌‌زده گفت: ـ اوه! پس اون صدای زیبا متعلق به شما بود! از دیروز که صداتون رو شنیدم دلم می‌‌خواست از نزدیک ببینمتون. حالا که سعادت دیدارتون نصیبم شده می‌‌بینم هم صدای زیبایی دارید هم چهره‌‌ی زیبایی! لبخند از لبم ناپدید شد. به نظر می‌‌رسید حرف‌‌های آرمیتا در مورد او اشتباه نبود و بی‌‌احتیاطی به خرج داده بودم. دلم می‌‌خواست به خبرگزاری برگردم اما پاهایم به رفتن نبود. از طرف خبرگزاری روی این مصاحبه تأکید ویژه شده بود و نمی‌‌توانستم دست خالی برگردم. دستش را جلو آورد و با لحنی گرم گفت: ـ از آشنایی باهات خوشبختم... از دست دادن امتناع کردم تا به او بفهمانم دختر مقیدی هستم.
Show all...
39👍 11👏 7🤯 5🤨 4
دوستان خوبم، سلام ❤ فایل کامل رمان جاذبه (pdf) آماده شد. در صورت تمایل مبلغ چهل هزار تومان به شماره کارت 👇 5859831221252371 ‌واریز کرده فیش واریز رو به آیدی 👇 @raziyeh_nemati فرستاده و فایل کامل رو دریافت بفرمایید 🩷✨
Show all...
🔥 13👍 2
#جاذبه #راضیه‌نعمتی #پارت۸۰ ساعتی بعد همه برای بدرقه‌‌ در کوچه ایستاده بودیم. علی به تنها کسی که نگاه نمی‌‌کرد، من بودم. کلافه و عصبی با عمه و مریم روبوسی کردم و نگاهم به او افتاد که پشت فرمان نشست. بقیه هم یک به یک داخل ماشین نشستند. علی فرمان را در دست گرفت اما لحظه‌‌ی آخر نگاهش در نگاه پریشان من رها شد... لبخند کمرنگی بر لب نشاند که کمی اضطرابم فروکش کرد. دستی تکان داد و لحظه‌‌ای بعد ماشین از نظرمان ناپدید شد. پدر و مادرم و میلاد داخل رفتند اما من چند دقیقه‌‌ای آنجا مانده بودم با فکر دنباله‌‌دار علی... اصلاً نمی‌‌فهمیدم چرا آنقدر از او خوشم می‌‌آید! از حالاتش، طرز رفتارش و آن چشمان جذاب و خیره‌‌کننده که گاهی جدی و گاهی مهربان به من دوخته می‌‌شد بی‌‌اندازه خوشم می‌‌آمد و دوست داشتم به من به چشم یک دختر زیبا و برازنده بنگرد و مهرم در قلبش جاری شود... به محض اینکه به خانه برگشتم گوشی‌‌ام زنگ خورد. آرمیتا دوستم پشت خط بود که می‌‌گفت: ـ دل‌‌آرا زنگ زدم یه سؤال ازت بپرسم. ـ بپرس عزیزم. ـ قراره فردا با آقای باربد مصاحبه کنی؟ آقای باربد کارگردان معروف سینما بود که قرار بود فردا در دفتر سینمایی‌‌اش با او مصاحبه کنم. با لبخند جواب دادم: ـ آره. چطور مگه؟ نکنه سوژه‌‌ی منو می‌‌خوای ازم بدزدی؟ ـ سوژه‌‌ت ارزونی خودت بابا. متعجب پرسیدم: ـ چرا این‌‌طوری حرف می‌‌زنی آرمیتا؟ چیزی شده؟ صدای نگران آرمیتا را شنیدم: ـ دل‌‌آرا ازت خواهش می‌‌کنم فردا دفتر سینمایی باربد نرو. ـ نمی‌‌فهمم! آخه برای چی؟ این مصاحبه خیلی برام مهمه. باربد با هیچ‌‌کس مصاحبه نمی‌‌کنه ولی منو قبول کرده. ـ پشت سرش خیلی حرفا شنیدم. ـ مثلاً چه حرفایی؟ ـ اِ خودتو به اون راه نزن. همه می‌‌دونن چشم ناپاکه و یه عده دخترو با وعده و وعیده‌‌ی بازیگری بی‌‌آبرو کرده. با خنده گفتم: ـ بس کن آرمیتا. خیلی ترسویی! آرمیتا با حرص جواب داد: ـ من ترسو نیستم. همه می‌‌گن. با لحنی جدی و مصمم گفتم: ـ این مصاحبه برای من خیلی مهمه و سردبیر محترممون هم روش تأکید ویژه کرده. اون بنده خدا فقط یه کارگردانه. روزی هزار نفر می‌‌رن دفتر سینماییش و میان. در مورد چشم ناپاک بودنش هم اینا فقط یه مشت شایعه و حرف بی‌‌اساسه. آرمیتا که می‌‌دید حریف استدلال‌‌های من نمی‌‌شود، جواب داد: ـ بهرحال از من گفتن بود! پس از قطع تماس، برق را خاموش کردم. به روی تخت آمدم و دراز کشیدم و به علی فکر کردم که چقدر با آمدنش به خانه‌‌امان خوشحالم کرده بود و به یکباره با یادآوری دفتر سینمایی‌‌ باربد اضطراب به جانم افتاد. در دل آرمیتا را لعنت کردم که با حرف‌‌های منفی‌‌اش ذهنم را آشفته کرده بود.
Show all...
👍 44 17🤔 11🔥 5👀 5🤯 4
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.