زینب بیشبهار|میآفرینمت
﷽ نویسنده رمانهای: 🖋️ میآفرینمت 🖋️صد سال دلتنگی 🖋️التهاب 🖋️خوبترین حادثه خواندن رمانهای زینب بیشبهار به هر طریقی و خارج از این کانال با رضایت نویسنده همراه نیست. 🌱🌸✍️ ارتباط با نویسنده:🌱👇 https://instagram.com/bishbah
Show more14 635
Subscribers
-2324 hours
-1277 days
-48630 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
Repost from N/a
Photo unavailable
_با من ازدواج کن!
تارا تند نگاهش کرد. بدون تعلل و بدون فوت وقت. با وضع اسفناکی که داشت باز هم نمیشد که نخندد و نگوید:
_میخوای باهام ازدواج کنی که کار خواهرتو جبران کنی؟!
حالا پوزخند داشت. علی بهسادگی گفت:
_نه!
_پس چی؟ عذابوجدان گرفتی کاری کردی که همه دچار سوءتفاهم شدن؟
_نه!
_ازدواج برات همینقدر مضحک و مسخرهست؟
_نه!
_میخوای با من ازدواج کنی که همکار سابقم دیگه برام گل نیاره؟
سؤالش علی به خنده انداخت. سر تکان داد:
_یکی از دلایلش اینه.
_من قصد ازدواج ندارم جناب جاوید.
همه چیز انگار یک شوخی بامزه بود در موقعیتی که به یک مخمصه میمانست.
_بهتره قصدشو پیدا کنی.
تارا عمیق نگاهش کرد. حتی پلک هم نمیزد. علی زمزمه کرد:
_دوسِت دارم!
https://t.me/+dQomKaeiEVliOTg8
یک عاشقانه دوستداشتنی و لطیف
https://t.me/+dQomKaeiEVliOTg8
https://t.me/+dQomKaeiEVliOTg8
https://t.me/+dQomKaeiEVliOTg8
20610
Repost from N/a
- گفته بودم عنابی خیلی به لبهات میاد؟
https://t.me/+NGIRZRwHybI0ZjA0
https://t.me/+NGIRZRwHybI0ZjA0
نگاه پناه بیجان و بیقرار سمت او چرخید! این مرد شرم و حیا سرش نمیشد؟
- ده سال منتظر این لحظه بودم پناه.
اینبار تنش لرزید، نتوانست جلوی زبانش را بگیرد و بیمهابا از مردی که هیچ شباهتی با آن جوانک سالهای دور نداشت پرسید:
- پس چرا...پس چرا انقدر دیر اومدی؟ بعد از ده سال!
نگاه کاوه توی صورت او چرخید و روی لبهای قلوهای و سرخش ثابت ماند.
لبهایش به لبخند تلخی کش آمدند و بیمنطق زمزمه کرد:
- قسمت نبود!
پناه اما قانع نشد، سنگینی نگاه کاوه آزارش میداد. لبهی چادر گلدار را جلوتر کشید و گیس بافته شدهاش را از نگاه تند و جذاب کاوه پنهان کرد.
با چشم اشارهای به سینی چای زد و گفت:
- چایتون از دهن نیوفته، بفرمایید!
کاوه بدون اینکه نگاه حریصش را از او بگیرد، دست برد و نزدیکترین فنجان را برداشت. عطر خوش هل و دارچین توی مشامش پیچید و پیشنهادش را طور دیگری مطرح کرد.
- هل و دارچینه، چه خوب یادته علایق منو!
پناه بیطاقت و نگران گلهای قالی کرمان زیر پایشان را میکاوید و کاوه با بیقراری جرعهای از چای ولرم را نوشید. طعم و گرمای هل و دارچین به دلش خوش نشست و گفت:
- جوابت چیه پناه؟
پناه بلاخره سر بلند کرد و قبل از اینکه فرصت حرف زدن داشته باشد، کاوه با شیطنت گفت:
- اجازه هست بعد ده سال طعم ناب لبهای شما رو بچشم بانو؟
پناه با دلخوری رو ترش کرد و گفت:
- فکر نمیکنید برای مطرح کردن این حرفها یکمی زود باشه؟
کاوه خودش را جلوتر کشید. عطر تلخ و گرم مردانهاش مشام پناه را پر کرد واو با بیحوصلگی گفت:
- سی و هفت هشت سالم شده، حق بده بیطاقت باشم برات! جون منی و خودت خبر نداری!
پناه سرخ شد و لبخند مسخرهای بیخبر روی لبهایش نشست. کاوه فرصت را غنیمت شمرد برای گفتن برخی حرفها.
- فقط یه چیزی هست که...باید بدونی!
نگاه پناه بیهوا بالا آمد. توی نگاه خواستنی مرد مقابلش خیره شد و با گیجی پرسید:
- چی رو باید بدونم؟
کاوه مکث نکرد، دستهاش را پیش کشید و روی پای دخترک گذاشت. همان نقطه انگار آتش گرفت و قبل از اینکه پناه فرصت اعتراض داشته باشد، کاوه به حرف آمده و گفت:
- من یه بچه دارم! یه...یه دختر کوچولوی پنج ساله!
پناه وا رفت...به گوشهایش شک کرد و کاوه بیملاحظه ادامه داد:
- داستان من و این بچه با هر قصهای که توی سرت داره چرخ میخوره از زمین تا آسمون توفیر داره پس ندیده و نشنیده قضاوتم نکن. پای یه راز درمیونه که نباید برملا بشه اما حالا به جز خدا و من، یه نفر دیگه هم از این راز خبر داره.
https://t.me/+NGIRZRwHybI0ZjA0
https://t.me/+NGIRZRwHybI0ZjA0
https://t.me/+NGIRZRwHybI0ZjA0
کاوه شایگان، بعد از ده سال دوری از محلهای که توش بزرگ شده دوباره به اونجا برمیگرده تا دست دختری رو که اون روزا باهاش عهد و پیمان ازدواج بسته رو بگیره و ببره سر خونه زندگیش. اما کاوه یه راز بزرگ داره و هیچکس بجز پناه، محرم راز مگوی این مرد نیست...
8100
_بابا نانای بزار
با حرف پناه خندم میگیره و از گوشهی چشم به هامون نگاه میکنم که با اخمهای
درهم در حالی که دستش رو روی پنجره گذاشته بی توجه به پناه در حال رانندگی ،ولی پناه کوتاه نمیاد و باز هم تکرار میکنه
_بابا نانای......من نانای میخوام
چیزی نمیگم و درحالیکه بزور خندهام رو کنترل میکنم، فقط نگاه میکنم .
هامون با کلافگی نگاهی به پناه و من میکنه و زیر لب " عجب گیری کرديم " میگه و مشغول بالا و پایین کردن آهنگها میشه که با پخش شدن صدای خواننده دیگه نمیتونم خندم رو کنترل کنم و با صدای بلند میخندم .
تصویر هامون که با اون همه اخم و جذبه وقتی که با ریتم آهنگ خواننده سرش رو تکون میده و پناهی که دستهای کوچیکش رو میرقصونه ،عجیب به دل میشینه .
جالبه که از همدیگه دلخوریم ، ناراحت هستیم ولی خندهی پناه میشه پرچم سفید صلح و لبخند بینمون ، با آهنگ شاد و رقص پناه میرسیم به خونه ؛وقتی ماشین جلوی خونه میایسته دست میبرم و صدای آهنگ رو قطع میکنم و رو به هامون متعجب میگم
_چند وقت پیش خودت گفتی که نمیتونیم با همدیگه حرف بزنیم یادته
سری تکون میده و من ادامه میدم
_میدونی چرا .....چون ...
به پناه نگاه میکنم و نفسم رو با آه بلندی بیرون میدم، حرف زدن زیر این نگاه خیره ، منتظر و کمی هم مشتاق خیلی سخته ؛ نگاهم رو به در خونه میدوزم و ادامه میدم
_چون هر دومون فکر میکنیم یه چیزی تو گذشته بوده ، یه حس یا یه جور علاقه... ولی چون الان نیست ...طرف مقابل مقصره و سعی میکنیم خودمون رو عقب بکشیم و اون یکی رو مقصر نشون بدیم ...آزارش بدیم یا هر چیز دیگه ای ولی ...دیگه گذشته ،تموم شده دیگه چیزی نیست....تو گذشته هم شاید بود ولی الان دیگه هیچی نیست باور کنید من دیگه حتی به گذشته فکر هم نمیکنم...شما هم اگه چیزی بود فراموش کنید
دستش رو بالا میاره ، نگاهش میکنم که میگه
https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8
https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8
https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8
https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8
عاشقانه ای راز الود
زندگی اجباری و همخونه ای
مردی شکست خورده و دختری قوی و مستقل
سرگرد هامون شریعتی ،پلیسی که حتی اسمش هم باعث وحشت و فرار تبهکاران بزرگ ،مامور زبده و ماهری که هیچ شکست کاری نداره ولی توی زندگیش شکست خورده و با داشتن یک دختر شش ساله دل بسته به کسی که هیچ اعتنایی بهش نمیکنه ولی این سرگرد هامون ما عادت به شکست نداره و ......
به قلم : ایدا باقری
2 22040
Repost from N/a
_تا کی باید سایه ی خواهرشوهر روی زندگیم باشه؟ چطور دیگه باید بگم نمیخوام باهاش توی این خونه زندگی کنم؟!
حیدر با تغیّر گفت:
_ چی میگی واسه خودت محبوبه؟ خواهرم کسی رو نداره. من برادر بزرگشم. پشت و پناهشم.
_ پشت و پناه زن و بچه هات نیستی؟ با این همه بدبختی نباید اول به فکر ما باشی؟
با یاداوری اوضاع نابسامان شیرینی فروشی و قرض سنگینی که بالا اورده بود ارامتر گفت:
_ یادت نمیاد؟ حیات همه ی پس اندازشو داد بهمون و من سرمایه کردم توی شیرینی فروشی. مجانی که اینجا نمونده.
محبوبه از انکه حرفش پیش نمیرفت با عصبانیت بیشتری گفت:
_ من اینا حالیم نیست! یا جای حیات تو این خونه است یا من!
_ هیچ راهی نداری که بخوای خواهرمو از خونه ام بیرون کنی!
حیدر با اعصابی خراب از خانه بیرون زد و محبوبه با زمزمه ای زیر لب تنها ماند:
_ راهشو هم پیدا میکنم!
***
https://t.me/+24h5cBhCnrpmN2U0
_ عزیزم به ازدواج مجدد فکر میکنی؟
به محبوبه که مثل مار خوش خط و خال وسوسه اش میکرد نگریست. می دانست که محبوبه میخواهد از شرش خلاص شود و میخواست از خانه او برود اما جایی برای رفتن نداشت. ازدواج تنها راهش بود.
_ اگه مرد مناسبی پیدا بشه شاید دوباره ازدواج کنم.
محبوبه ذوق زده از اینکه راهی برای خروج حیات از زندگیش داشت گفت:
_ راستش هست. پسرخاله ام حسابدار حاج احمد نقشبنده. می گفت حاجی چند ساله زنشو از دست داده. اما بچه هاش راضی به ازدواج دومش نیستن. اما انگار دیگه نمی خواد تنها باشه. میخوای بهت معرفیش کنم؟
_ اگه بچه هاش راضی نباشن فکر نکنم ازدواج ثمر داشته باشه.
محبوبه من منی کرد و گفت:
_ والا حاجی خوب و آبرومنده و دست به خیر داره. اما چون هنوز خاطر زنشو می خواد. تا کردن باهاش یکم سخته. انگار نمی خواد زن دیگه ای خانم خونه اش باشه...
کم کم معنی حرفهای محبوبه را درک کرد. به او با دلشکستگی نگاه کرد. توقع پیشنهاد صیغه ان هم از جانب زن برادرش را نداشت.
شاید واقعا اوضاعش انقدر که به نظر میرسید اسفناک بود که محبوبه پیشنهاد صیغه به او داده بود. داشت او را محترمانه از خانه اش بیرون می کرد و دیگر سربار اضافی نمی خواست. سعی کرد ته مانده های غرورش را حفظ کند.
محبوبه زمانی که سکوتش را دیده به سرعت افزوده بود:
_ به جون بچه هام قسم انقدر امیر از خوبی و چشم پاکی حاجی تعریف کرده بود که نگو. می گفت حاجی دنبال صیغه و زن و اینا نیست. فقط می خواد زمان بده تا هم با زن دومش اشنا بشه و هم کم کم بچه هاش قبولش کنن. مخصوصا دخترش انگار خیلی سختگیره.
چه چاره ای داشت؟ هیچ کس برایش نمانده بود. سکان دار زندگی خود با یک مرد بیست سال بزرگتر از خود شدن بهتر از خفت کشیدن در خانه ی محبوبه بود.
خود را به دست بازی بی رحمانه ی روزگار داده و با احمد ملاقات کرده بود. انتظار مرد دریده ای داشت اما مرد محجوب و افتاده ای بود. تنها چند ماه از مدت ازدواج موقتشان گذشته بود و حاج احمد هم متقابلا از او خوشش امده بود.
میخواست ازدواجش را دائم کند اما با خبری که حیات به او داده از حیرت یخ بسته بود.
هیچ کدام انتظار بارداری دور از انتظار حیات را نداشتند اما اتفاق افتاده بود. چقدر حاج احمد به او توپیده بود.
_ قرار نبود دورم بزنی و بخوای با بچه پایبندم کنی. گفته بودی شوهرت قبلیت طلاقت داده چون بچه دار نمیشدی. گفتی دکتر گفته ایراد از خودت بوده. چطور الان حامله ای؟ من شصت سالمه. زن اولم ده ساله که مرده، بچه هام همه بزرگ شدن و وقت نوه داریمه! اگه یکی بو ببره که از تویی که زن صیغمی بچه دار شدم یه چکیده آبرو برام نمی مونه.
_ من به شما دروغ نگفتم حاج احمد اما این اتفاق الان افتاده. حرفتون درسته، شما نگران ابروتونین اما بچه ای که ارزوی همیشگیم بوده رو از بین نمی برم. من بچمو نمی کشم تا آبروی شما حفظ بشه.....
_ پس باید تنها بزرگش کنی. من قبولش نمیکنم...
و این آغاز زندگی شاهدخت بود....
https://t.me/+24h5cBhCnrpmN2U0
یه رمان جذاب براتون آوردم که از خوندش سیر نمیشید😍 رمان #شاهدخت که عاشقانه هاش دلتون رو آب می کنه و پر از رمز و رازه. اثر جدید از نویسندهی #التیام رمان پرمخاطب این روزهاست. رمان #شاهدخت رو از دست ندین❤️🔥
https://t.me/+24h5cBhCnrpmN2U0
9000
Repost from N/a
- جونمی، دورت بگردم ، چی شدی باز؟ چرا نگفتی حالت بد شده؟ خبر مرگم خودمو زودتر میرسوندم!
لعنت به من بیشرف!!!
که پشت تلفن با حرفهای نیشدار اذیتش کردم و با وجود وضعیت خاصی که داشت به این حال و روز افتاد. زیر دلش را نوازش گونه به حالت چرخشی ماساژ میدهم، بلکه از دردش کاسته شود.
هر چه بد و بیراه است نثار خودم میکنم. بیشعور تو که طاقت دیدن درد کشیدنش را نداری غلط میکنی حرفی بزنی که دلش رو نداری انجامش بدی!
صدای نفسهای سنگین و خس خس سینهاش دلم را زیر و رو میکند. موهای پریشانش را از پیشانی و صورتش کنار میزنم...
چطور مرا که تارک دنیا شده بودم و از دخترها بریده بودم، پایبند خودش کرد؟
طوری که حالا نفسم به نفسش بنده، بین شانههایش را نوازش میکنم بلکه نفس کشیدن برایش راحتتر شود...
سر و صورتش را میبوسم، قربان صدقهاش میروم و ملتمسانه میخواهم مرا ببخشد.
دستم را میفشرد . میخواهد چیزی بگوید ولی نفس کم میآورد. تقلا میکند کلماتش بریده بریده است.
- آقا...غوله.....این.....بار .....واقعنی...دارم.... میمیرم....
اخم میکنم. حتی تصورش هم فاجعه است. بیطاقت جایی زیر گلویش را میبوسم. عطر موهای پریشانش حالم را دگرگون میکند. زیر گوشش زمزمه میکنم.
- چیزیت نمیشه قربونت برم ....
باید هر طوری بود حواسش را از دردی که میکشید پرت میکردم.
-آتيش پاره مگه نگفتم دیگه به من نگو آقا غوله.... حالا که گفتی عواقبش پای خودته...
میلیمتری بینمان فاصله نیست. در آغوشم حل میشود.با زاری زیر گوشش زمزمه میکنم:
- قربونت برم به وقتش چنان غول بودنم رو نشونت بدم که غول گفتن یادت بره!
لبهای خوش فرمش طرح لبخند میگیرد و پلکهایش روی هم میافتد. در آستانهی جان دادنم . به هر ترتیب باید کاری میکردم طاقت بیاورد ...... بلافاصله خم میشوم و ......
https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0
https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0
https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0
https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0
https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0
❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌
#پشیمانی_و_عشق_بعداز_جدایی
داستانی متفاوت و جذاب پنجمین رمان نویسنده♥️
6010
Repost from N/a
Photo unavailable
من آترام!🩸
از موقعی که استخون ترکوندم و بالغ شدم، فهمیدم که هدف هم ترک کردن این خاکه!
درس خوندم، جون کندم ولی وقتی اماده ی رفتن شدم فهمیدم رزومه ی خوبی ندارم...
پس برای کاراموزی به تیمارستان مخوف شهرمون درخواست دادم، جایی که هیچ دکتری حاضر نبود توش پا بذاره...
تیمارستانی که اگه توش موفق میشدم شاخ غول رو میشکستم ولی چطوری!؟
با دستیار یه دکتر شدن💥
دکتر بدجنسی که میگفتن خودش هم مریضه ولی اگه اون مرد من رو مریض خودش کنه چی؟
اون قدری که قید ارزوهامو بزنم؟
غیرممکن بود ولی وقتی دیدمش...
https://t.me/+BaGl18rKHFU0ODg0
https://t.me/+BaGl18rKHFU0ODg0
اون یه روانشناس روانی بود!
قرار بود کارآموزش باشم تا بتونم رویامو پر و بال بدم.
زیبا و جذاب بود. اون قدر که هر دختری رو شیفتهی خودش میکرد.
اما بخش سیاه زندگیش من و شیفتهی خودش کرد.
پا گذاشتنم به اون بیمارستان اعصاب و روان دلیل ورودم به زندگی اون مرد شد.
زندگیای که مثل یک اتاق فرار بود.
اتاق فراری که شاید کشف کردن راز هاش می تونست من و به آرزوم برسونه❌️🔥
https://t.me/+BaGl18rKHFU0ODg0
https://t.me/+BaGl18rKHFU0ODg0
عاشقانهای دلچسب🫀💥
#فاختهها_در_آسمان_میگریند. 🕊🩵
6110
Repost from N/a
00:10
Video unavailable
امروز بله برونم بود اما خبری از بزمی شاد نبود. خبری از موسیقی، آواز، طبل و دُهُل نبود.
چادر سفیدی که از قبل دوخته بودند روی سرم انداختند و همان چند زنِ میانسال و مسن، کل کشیده و هلهله سر دادند...
سرم پایین افتاده و اشکهای درشتی از چشمهایم میچکید.
بخت و اقبالم اما ابدا شبیه به رنگِ چادر روی سرم نبود
وقتی زنِ دومِ مردی شدم که نه تنها من را ندیده و نپسندیده بود بلکه فقط این وصلت را قبول کرده بود برای داشتنِ وارثی!
من زنِ دومِ مردی شدم برای آوردنِ وارث!
او مردی بود که شب خواستگاری هم نیامده بود! چند بزرگی از خانوادهاش آمده بودند با یک جعبه شیرینی و یک دسته گلِ مصنوعی!
https://t.me/+yqyrEstZtQE4N2I8
وارث برای خاندانِ کاتوشیان!
در حالی عروسِ این خاندان میشدم که زبانی برای اعتراض نداشتم.
من لال بودم و همین اَلکَن بودنم باعث شده بود خانوادهام من را معیوب دانسته و با آمدنِ اولین خواستگارِ جدی به خانهی بخت بفرستند... 💔💔💔💔💔😞😞
https://t.me/+yqyrEstZtQE4N2I8
این یه پیشنهاد فوقالعادهس برای شما👌
رمانی که بدون شک خوشتون میادوجزرمانهای پیشنهادیتون میشه
51311362_957468534643068_6237967569063150730_n.mp41.23 MB
11410
Repost from N/a
-شوهر داری اون وقت من لامصب هنوز خرابتم....!
خیره به چهرهام با غمی که در مردمک چشمان سیاهش دو دو میزند سیگار میکشد.
-بلده تنتو....؟! میدونه باهات چطور رفتار کنه....؟!
صورتم گُر میگیرد و گونهام سُرخ میشود.بس نمیکرد؛حال خرابم را نمیدید که داشت گذشتهها را زنده میکرد.
-اون شب تو کلبه رو یادته...؟!ماهیانه شدهبودی زیر دلتو تا صبح ماساژ دادم...اذیت بودی....
مگر میشد یادم برود.همان شب که رد دستهایش دوست داشتم تا ابد بماند.
سیبک گلویش سخت میلرزد:
-هنوزم اذیت میشی ؟!
بغض گلویم را پس میزنم و لبهایم بیجان تکان میخورد:
-نه بهتر شدم....!
باز هم بد برداشت میکند که دیوانهوار سر تکان میدهد:
-اره میدونم دخترا بعد از ازدواج بهتر میشن...!
کاش مادرم امشب دعوتم نمیکرد.ما حالا هر دو غریبهایم.سالها پیش خواستنش تمام زندگیم را زیر و رو کرد و حالا نخواستن داشت جانم را میگرفت.
-تو از هیچی خبر نداری دانیار !
عمیق و خیره نگاهم میکند و لبخند تصنعی میزند.
-مهم نیست...چیزایی که باید میدیدم و دیدم....شوهرت ندیدم البته...؟
-من و اون....
صدای باز شدن در و صدای سلام واحوالپرسی سپهر می آید و من نفسم میرود:
-مادر جون چی درست کردی واسه داماد همیشه گشنهات...؟!
میبینم چطور دستهایش مشت میشود و چشمهایش پُر از تنفر...صدای آرام مادر را نمیشنوم؛گوشم پُر است از صدای سپهر و قدمهایش که نزدیک میشود.
-نیلا کجاست مامان....؟
چشمهایش که به هردوی ما میفتد با خشم نزدیک میشود و بازویم را چنگ میزند.
حال مخالفت ندارم.نفس نفس از خشم میزند:
-تو چرا گورتو از زندگی زن من گم نمیکنی....؟حالیته زن شوهر دار یعنی چی...؟
صدایش را بلند میکند :
-که لاس میزنی با زن من...!
او غیرتی بود؛طاقت نداشت.به من کسی از برگ گل نازکتر بگوید.میبینم چطور سیگارش را پرت میکند و روی تنش میخوابد و میزند و مادرم سراسیمه میآید.
چشمهایم سیاهی میرود و رمقی برای سرپا ماندن ندارم ولی حرف هایش آبی میشود روی آتش دلم:
-کثافت بیهمه چیز حق نداری به اونی که از برگ گل پاکتره یه کلمه حرف بزنی....
چقدر صدایش گرفته و پُر از درد است.من فکر میکنم چرا این شب جهنمی لعنتی تمام نمیشود:
-شوهرشی درست ولی حق نداری هر گوهی بخوری فهمیدی....
❌❌❌❌
https://t.me/+Cf6DzbPA9hhmNjVk
https://t.me/+Cf6DzbPA9hhmNjVk
https://t.me/+Cf6DzbPA9hhmNjVk
https://t.me/+Cf6DzbPA9hhmNjVk
https://t.me/+Cf6DzbPA9hhmNjVk
❌پای دوس پسر سابقم به زندگیم باز شد؛مردی که سالها پیش عاشقانه باهم قول و قرار ازدواج گذاشته بودیم حالا برگشتهبود؛جذابتر و کلهخرابتر از سالها پیش درست وقتی که من در تاهل مرد دیگری بودم❌
https://t.me/+Cf6DzbPA9hhmNjVk
https://t.me/+Cf6DzbPA9hhmNjVk
کانال رسمی فاطمه خاوریان(سایه)
نیل
4200
Choose a Different Plan
Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.