مـیـرا 🦋
الهی به باورِ تو 🤍 آمینِ رویاهایِ تو؛منم 🌱🦋
Show more27 730
Subscribers
+6024 hours
+1347 days
+21230 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
Repost from N/a
Photo unavailable
اما شرط پدرخانومت دو سال نامزدی بود!
-شرط تا زمانی بود که من خسته نشده بودم!
تحمل اوضاع این چنینی را دیگر ندارم اینکه برای دیدن زنم و برای کمی با او تنها بودن باید مدام از زیر بلیط ناصر رد بشم! تا همینجا هم به زحمت دندان روی جگر گذاشتم میخوام مابقی زندگیم رو زنم کنارم باشه. حالا اگر موافقین طبقهی بالا رو آماده کنیم اگر که نه من دنبال خونه اینجا نه، اما دو تا محله بالاتر میگردم
https://t.me/+pFxJ2UB0Epk0OGFk
رمانی که بخونید به بقیه هم پیشنهاد می کنید
با اطمینان میگم نخونید ازدستتون رفته
توصیه صد در صدی ما به شما👌
https://t.me/+pFxJ2UB0Epk0OGFk
-خود کرده را تدبیر نیست پسرِ حاجی! اون زمان که تو دانشگاه بهت گفتم پدرم حساسه و حالا حالاها دختر راهی خونه شوهر نمیکنه پا کردی تو یه کفش که نه و فلان!
-خدا وکیلی این طاقت نمیآره! در ثانی هر چی حاج خانم اجازه میده من یه نموره به مردونگیم افتخار کنم از اون چند برابر بیشتر حاجآقا از دماغم میآره! زنمی، شرعی و قانونی! عرفی که آقات انداخته دهنش، دهنمو صاف کرد
-به جون رستا خستهام! لامصب دلم میخوادت
https://t.me/+pFxJ2UB0Epk0OGFk
45900
Repost from N/a
Photo unavailable
امیر سپهبد🔥
مردی بداخلاق و مغرور که تا به حال کسی چهرهاش و از نزدیک ندیده و به مرد #نقابدار معروفه😎
مردی خشک و سرد که از همه دخترا بعد از مرگ نامزدش فاصله میگیره...
شب عروسیش به گوشش رسونده بودن که جنازه نامزدش در عمارت بزرگ شایان هاست.
دلبرش در تخت #ساشا شایان بر اثر تجاوز جان داده بود.
باید تاوان می گرفت و زخم می زد تا آرام می گرفت.
قسم خورده که بعد ازمرگ نامزدش #مهگل دیگه عاشق نشه و به کسی رحم نکنه
بعد از اون همه سختی و درد و رنج
درست وقتی میخواد انتقام شو بگیره
بدجوری دل میبازه به خواهر دشنمش، به خواهر کسی که مسبب تمام مشکلات و دردهایی هست که کشیده و....🥲❌
https://t.me/+8JVuPtNDv8sxODE0
https://t.me/+8JVuPtNDv8sxODE0
23600
Repost from N/a
00:10
Video unavailable
امروز بله برونم بود اما خبری از بزمی شاد نبود. خبری از موسیقی، آواز، طبل و دُهُل نبود.
چادر سفیدی که از قبل دوخته بودند روی سرم انداختند و همان چند زنِ میانسال و مسن، کل کشیده و هلهله سر دادند...
سرم پایین افتاده و اشکهای درشتی از چشمهایم میچکید.
بخت و اقبالم اما ابدا شبیه به رنگِ چادر روی سرم نبود
وقتی زنِ دومِ مردی شدم که نه تنها من را ندیده و نپسندیده بود بلکه فقط این وصلت را قبول کرده بود برای داشتنِ وارثی!
من زنِ دومِ مردی شدم برای آوردنِ وارث!
او مردی بود که شب خواستگاری هم نیامده بود! چند بزرگی از خانوادهاش آمده بودند با یک جعبه شیرینی و یک دسته گلِ مصنوعی!
https://t.me/+yqyrEstZtQE4N2I8
وارث برای خاندانِ کاتوشیان!
در حالی عروسِ این خاندان میشدم که زبانی برای اعتراض نداشتم.
من لال بودم و همین اَلکَن بودنم باعث شده بود خانوادهام من را معیوب دانسته و با آمدنِ اولین خواستگارِ جدی به خانهی بخت بفرستند... 💔💔💔💔💔😞😞
https://t.me/+yqyrEstZtQE4N2I8
این یه پیشنهاد فوقالعادهس برای شما👌
رمانی که بدون شک خوشتون میادوجزرمانهای پیشنهادیتون میشه
51311362_957468534643068_6237967569063150730_n.mp41.23 MB
24510
Repost from N/a
پسره حافظهشو از دست داده. هر از گاهی یک چیزایی یادش میآد اما زنی که کنارش میبینه با زنی که الان کنارشه یکی نیست
محمد به تخت خیر شد.
حسی تلخ بیخ گلویش را چسبیده بود.
روی تخت خودش را میدید با دختری که موهای بلند سیاه داشت.
دستانش میان موهای دختر بازی میکرد اما صورتش را نمیدید.
چشم از تخت گرفت و روی مبل نشست.
زن دست زیر شکمش گرفت و خم شد و سینی را مقابلش گذاشت.:
-خسته نباشی
نگاهش چسبید به موهای طلایی رنگ و کوتاه همسرش، موهای زن روی تخت سیاه و بلند بودند.
پرسید:
- موهاتو رنگ کردی؟
زن صاف ایستاده، روزهای آخر بارداری را میگذراند به موهایش دست کشید:
- نه رنگ خودشه.
ابرو بالا انداخت و آرزو کرد جواب سوال بعدیاش مثبت باشد:
- قبلا رنگ تیره نزدی به موهات مثلا مشکی یا قهوهای؟
زن خندید:
- نه هیچوقت موهامو رنگ نکردم چطوره؟
محمد به جای جواب سوالش پرسید:
- قبلا موهات بلنده بوده؟
زن سردرگم خندید:
- نه سالهاست کوتاهش میکنم چی شده گیر دادی به موهای من؟
محمداز جا برخاست.
محسن در حیاط پای منقل ایستاده و زغالها را باد میزد. کنارش ایستاد و پرسید:
- محسن یک سوال؟ من قبل از اون حادثه و کما چطور ادمی بودم؟ به زنم وفادار بودم یا نه.
محسن مردد نگاهش کرد:
- تو همیشه آدم خوبی بودی دادش.
محمد به آسمان خیره شد:
- نمیدونم ماجرا چیه ولی توی اتاق، روی تخت، هر جا رو نگاه میکنم یک دختر دیگه رو کنارم میبینم. یک دحتری که موهاش بلند و سیاهه، ریز جثهس. صورتش ولی مشخص نیست. اما مطمئنم این زنی که الان کنارمه نیست. نگرانم محسن نکنه وقتی این نبوده من کس دیگهای رو میآوردم خونه.
https://t.me/+0NSgt6MMwoBlOWI0
https://t.me/+0NSgt6MMwoBlOWI0
https://t.me/+0NSgt6MMwoBlOWI0
رمانی با 500پارت آماده.
با عاشقانههای بیمنتهی
42120
Repost from مـیـرا 🦋
_گورت و از اینجا گم میکنی یا بگم بچه ها بیان برای گوشمالی؟
نیشخندی یک وری روی صورت مینشاند و با نگاهی معنادار سر تا پایم را بر انداز کرده سپس آهسته لب میزند:_میدونم پسر نیستی!
حیرت تمام وجودم را لرزانده.اما نباید به روی خود بیاورم.هیچکس هویت واقعی من را نمیداند.همه در این محله من را به چشم یک پسر میبینند.همانکه دهان باز میکنم اوست که سر روی صورتم خم کرده با آرامش پچمیزند:_چشمات،ناز توی نگات،من میبینمش..من این چشمایی رو که هر شب برام خودشون لوس میکردن خوب میشناسم ملکه ایزد پناه...نفسم بند میرود و او،اوی لعنتی ای که حتی اسم مخفی من را میداند و خبر از چشم های آشنایم میدهد کیست؟!
https://t.me/+pan68LpEmJdjMWI0
34010
Repost from مـیـرا 🦋
_گورت و از اینجا گم میکنی یا بگم بچه ها بیان برای گوشمالی؟
نیشخندی یک وری روی صورت مینشاند و با نگاهی معنادار سر تا پایم را بر انداز کرده سپس آهسته لب میزند:_میدونم پسر نیستی!
حیرت تمام وجودم را لرزانده.اما نباید به روی خود بیاورم.هیچکس هویت واقعی من را نمیداند.همه در این محله من را به چشم یک پسر میبینند.همانکه دهان باز میکنم اوست که سر روی صورتم خم کرده با آرامش پچمیزند:_چشمات،ناز توی نگات،من میبینمش..من این چشمایی رو که هر شب برام خودشون لوس میکردن خوب میشناسم ملکه ایزد پناه...نفسم بند میرود و او،اوی لعنتی ای که حتی اسم مخفی من را میداند و خبر از چشم های آشنایم میدهد کیست؟!
https://t.me/+pan68LpEmJdjMWI0
1 74870
من ملکه ایزدپناه دختری که بلندی موهایش زبانزد بود.دختری که روحش کشته و موهایی کهپسرکِ دوستداشتنیِ دوران کودکی اش با مِهر میبافتشان به وحشیانه ترین شکل از ریشه کنده شد.حالا جای آن گیسو کمند،دخترکی درون آخرین تعمیر گاه خیابان میزیستد و دیگر کسی با دیدن موهای پسرانهاش به وجد نمیآید.اما وقتی مردی مرموز ماشینش را برای تعمیر میآورد.اویی که حتی از ماه گرفتگی کوچک پشت گردن من آگاه است و با مرموزی هر چه تمام دل از ملکه ای کهسالهاست روح دخترانه اش را به فروش گذاشته است میبرد.کسیکه بعدها میفهمم عامل تمام بدبختی های من است و من قسم میخورم از او نمیگذرم حتی اگر او را صاحب قلبم کرده باشم..
https://t.me/+pan68LpEmJdjMWI0
https://t.me/+pan68LpEmJdjMWI0
2 53980
پارت اول رمانِ شاد و رنگارنگِ میرا 😁❤️ هرچی بنر خوندید همشون واقعین و پارت خود رمانن که به زودی میخونیدش😁😌
5 07910
Choose a Different Plan
Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.