“ اوج لذت | ملیسا حبیبی “
چقد دوست داشتنیتر میشی وقتی زیرم آه و ناله هات میره بالا🔥 رمان عاشقانه و بزرگسال اوج لذت💋 نویسنده:ملیسا حبیبی پارت اول👇 https://t.me/c/1727070293/6
Show more30 762
Subscribers
-2624 hours
-2797 days
-1 41630 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
Repost from “ اوج لذت | ملیسا حبیبی “
- این ممه های مرمری
هدیه به شخصِ احمدی...
سلام! من رازم
این اسکلیم که وسط مدرسه صداشو رو سرش گذاشته و داره ممه های مرمرینش رو به معلم فیزیک جذابمون تقدیم میکنه خواهر دوقلویِ منه.خانواده ی ما عینِ شرکت هرمی دو قلو میزاد! من و خواهرم به همراه ننه بزرگ و پدربزرگمون از ولایتمون پاشدیم اومدیم خونهی خالم که اونم دوتا دو قلویِ پسرسکسی داره ساکن بشیم! ما اعین آتیش و پنبه، کارد و پنیر و موش و گربهایم تو یه خونه آتیش میسوزونیم، کل کل میکنیم و از هر کاری واسه گند زدن به اعصاب دوست و آشنا دریغ نمیکنیم! این اکیپ چهار نفره کولاکی از داستان طنز رو به همراه دارن و شما از همون پارت اول میخندین😂👇🏻
https://t.me/+Fvw4xEoBd1Y5M2Q0
32010
Repost from N/a
#پارت245
-چطور زنمی اما هیچ حقی ازت ندارم. گوه بگیرن تو این زندگی !
هق می زنم و با سلیطه گری جیغ میکِشم:
- منم هیچ حقی از تو ندارم، یعنی اجازه دارم برم بدم بدنمو کبود کنن؟
خون به مغزش نمی رسد. به سمتم که هجوم می آورد، با جیغ بلندتری به طرف مخالف می دوم و او عربده می کشد:
- بفهم چی داری می گی نفهم! حقشه زبونتو از حلقومت بکشم بیرون که زبون درازی یادت بره.
از رو نمی روم. پشت مبل می ایستم و می گویم:
- حرف حق همیشه تلخه. چیه؟ سوختی؟
تمام رگ های گردنش بیرون زده و دارد می میرد برای گرفتنم. اما من فرزتر و زرنگ تر از او هستم.
- دست میذاری رو نقطه ضعف من؟ غیرتمو به بازی میگیری بعد میگی سوختی؟
دوباره وحشی میشود و تا میخواهد سمتم هجوم بیاورد، مادرش یکهو داخل می شود و با دیدن حال و هوایمان با بهت و ناراحتی می گوید:
- چه خبره اینجا؟ میدون جنگه؟
ناخواسته هق می زنم و می نالم:
- ریحانه جون!
به سمتم می آید و آرام بغلم می کند.
- چی شده دورت بگردم؟ شهیار ؟ خجالت بکش داری عربده میکشی؟ زورت زیادی کرده که سر زنت هوار شدی؟
شهیار با خشم می گوید:
- شما دخالت نکن مادر، نمی خوام بهت بی احترامی کنم پس لطفا برو بیرون.
مادرش بهت زده وا می گوید و من دهان باز میکنم:
- اتفاقا خیلی خوب شد که اومد. ریحانه جون پسرت منو غریب گیر آورده، داره بهم خیانت میکنه.
- نوچ، نفهم من خیانت نکردم. چرا انقدر کج فهمی تو؟
ریحانه جون اخم هایش را توی هم می کشد و من می گویم:
- وقتی اون میره پیش یه زن دیگه، پس حتما منم اجازه دارم با یه مردِ دیگه....
هجومش به سمتم آنقدر ناگهانی است که زبانم قفل می شود. ریحانه جون به سرعت مرا به پشتش هدایت می کند و فریاد می کشد:
- دستت بهش بخوره دیگه همون دست بهش نمیرسه!
❌❌❌
https://t.me/+eevZ01Rqrf1hZmJk
- مادر! شنیدی چی گفت؟ شنیدی؟ مگه من بی غیرتم که داره حرف از یه مرد دیگه میزنه؟
- هان بهت برخورد؟ مگه زنت بی غیرته که کبود میای خونه؟
جنی میشود که دو دستی توی سر خودش می کوبد. دلم برایش به درد می آید و از ته دل فریاد می زند:
- گریمه... گریمه منو کشتید. من انقدر دل ندارم که به این نفهم خیانت کنم. عاشقشم، نمی فهمه... نفهمه زن من که حال منو از تو چشمام نمی خونه.
از روی بهت و بیچارگی هق می زنم و او به سمتم می آید. ریحانه جون مرا بیشتر محافظت می کند و او با بیچارگی می گوید:
- میخوام بغلش کنم. به والله میخوام بغلش کنم، زنمه ... بذار بغلش کنم من جونم براش درمیره مگه میتونم بهش آسیب بزنم...
https://t.me/+k5Njr69dAro2M2E0
یه شهیار خان خشن و تعصبی داریم که کلی آدم جلوش خم و راست میشن و همه از ابهتش به خود میلرزن ولی همین آقای سگ اخلاق با اومدن عروس وزه و 18 ساله اش میشه یه مرد عاشق پیشه و مجنون که واسه خاطر عشقش دنیا رو بهم میریزه 🔥
https://t.me/+k5Njr69dAro2M2E0
https://t.me/+k5Njr69dAro2M2E0
محدودیت سنی رعایت شود 🔞
#پارتواقعیرمان
57910
Repost from N/a
آیسا تویِ یه تصادف فلج شده!
برایِ بهتر شدنِ حالش به روستایِ مادریش تویِ کردستان رفته ولی خب حالش اصلا بهبود پیدا نکرده! یه روز که قصد داره خودش رو از بالایِ صخره با اون ویلچر کوفتی پایین بندازه صدایِ یه مردِ قد بلند رو میشنوه، ازش میپرسه واقعا میخوای بپری؟ اگه نمیتونی کمکت کنم!
چاوه خانی که یه ایل رو اسمش قسم میخورن با آیسا حرف میزنه و از اونکار منعش میکنه اما دلش این وسط پیش این دخترِ شهری گیر میکنه...
❤️❤️❤️🤌
https://t.me/+Wqwuy_ANm7ZjZTE0
https://t.me/+Wqwuy_ANm7ZjZTE0
#قسمت_اول
دستایِ سردم رویِ چرخ هایِ این ویلچر کوفتی نشستن! به پایینِ صخره ها چشم دوختم و دارم فکر میکنم که اگه بپرم، واقعا میمیرم؟
خستهام! از همهی دنیا بریدم و دلم نمیخواد به خونمون برگردم اما اگه عزیز بفهمه من اینجا پایین این کوه نیست و نابود شدم چه حالی میشه؟!
باد خنکی صورتم رو نوازش میده، دلم میخواد پاشم بدوام، بخندم، مثلِ قدیم سر به سر عزیز بذارم و عینِ یه تیکه گوشتِ فاسد نیفتم رو اون تخت مسخره ولی امیدش رو ندارم.
چرخ رو فقط کمی، به جلو هل میدم و وقتی یه سنگ ریزه پایین کوه میافته خوب بهش نگاه میکنم.
دلم میخواد داد بزنم ازت متنفرم امیر مسعود، ازت بیزارم! امیدوارم بمیری اما نمیتونم. اون عوضی هنوزم یه جایی تو دلم داره. بغضم رو قورت میدم، موهای آشفتهای که داره تویِ باد میرقصه رو کنار میزنم و لب میزنم:
- دلم واست تنگ میشه امیر...
چشم هام رو میبندم و ادامه میدم:
- دوستت دارم بابا...
- واقعا میخوای بپری کلارا؟
فکر میکنم توهم زدم، چشم های بستهام رو محمکتر رویِ هم فشار میدم و وقتی صاحب صدا میگه:
- اگه نمیتونی کمکت کنم!
تموم تنم یخ میبنده از ترس!
https://t.me/+Wqwuy_ANm7ZjZTE0
https://t.me/+Wqwuy_ANm7ZjZTE0
20910
Repost from N/a
_جواب آزمایشت مثبته؟ خر گیر آوردی دختره دهاتی؟!
با صدای عربدهی میراث تمام خدمه جلوی در اتاق جمع شده بودند و پچ پچ هایشان بالا گرفته بود.
مادرش بازویش را کشید و نالید:
_چته مادر؟ خون به جیگر نکن اینقدر این دخترو...آبرو ریزی راه میندازی چرا شیر پسرم؟
میراث با فک سفت شده به سمت کژال خیز برداشت که دخترک با ترس تن لرزانش را عقب کشید:
_این اکله خانوم فکر کرده همه مثل خودش از پشت کوه اومدن ، آخه یکی نیست بهش بگه دهاتی آدم رغبت میکنه میکنه دست به تن و بدن کثیف تو بزنه؟!
از صد فرسخیت بوی گند بلند میشه.
حالا زرتی اومده میگه ازت حاملم!
کژال داشت از ترس قالب تهی میکرد ، با چشمان ناباور به خیرهی میراث شد.
یادش نمی آمد؟!
آن شب که وحشیانه به تنش تاخته بود را یادش نمی آمد؟!
شبی که دیوانهوار از عطر تن او کنار گوشش زمزمه میکرد را یادش نمی آمد؟!
بهت زده و بی قرار پشت سر هم زمزمه کرد:
_ازت حاملم ، از خود خودت حاملم میراث، میراث بی معرفت.
گفت و نمیدانست چگونه مرد روبه رویش را به جنون رسانده است.
بازویش در دستان مرد چنگ شد و با صدای نعره اش کل اتاق خالی از جمعیت شد.
دخترک را روی تخت پرت کرد و فریاد کشید:
_ زبون درآوردی زپرتی؟! فکر کردی میای چرت و پرت سر هم میکنی موندگار میشی تو این خونه؟! صبح نشده جل و پلاست و جمع میکنی گورتو از زندگیم گم میکنی...!!!
و بی توجه به التماس هایش اولین ضربه را به بدنش زد!
****
چشم هایش را با درد باز میکند ، دستی در مو های پریشانش میکشد و اطراف را از نظر میگذراند .
نگاش به ملحافه روی تخت می افتد و نفسش حبس میشود.
ملحافه سفید رنگ حالا کاملا پر از خون بود.
کم کم یادش می آید!
دخترک گفته بود حامله است و او به مرز جنون رسیده بود.
دخترک التماس کرده بود و او با بیرحمی به تنش تاخته بود.
وحشت زده از اتاق بیرون میرود و با دیدن مادرش که بی قرار هق میزند دست و پا هایش شل میشود.
_ کار خودتی کردی آخر؟! شیرم و حلالت نمیکنم پسر! دختره بیچاره صبح نشده رفته...فرار کرد میراث، فرار کرد از دستت!
رفته بود! رفته بود و نمیدانست میراث خاک این شهر را برای پیدا کردنش به توبره میکشد!
ادامه در چنل زیر👇🏽👇🏽🥲🖤❤️🩹
https://t.me/+9WNEmdwqaEY1Zjc0
https://t.me/+9WNEmdwqaEY1Zjc0
https://t.me/+9WNEmdwqaEY1Zjc0
...
40300
Repost from N/a
چرا چند روزه همهش دستت تو شلوارته بچه؟
ویان که مثلا به آشپزخانه رفته بود تا دور از دید وریا خودش را بخاراند از شنیدن صدای او جا خورده دستش را از شلوارش درآورد.
- ههععععع... هیچی... هیچی پسرعمو...
وریا تای ابرویی بالا داد و دو دستش را حصار تن ظریف دخترک کرد و به کانتر چسباندش.
- صدبار گفتم به من دروغ نگو!
پسر رییس بزرگترین طایفهی کورد بود. از قضا استاد دانشگاه هم بود و حالا از بخت بد ویان با او همخانه شده بود.
ویان داشت از استرس جان میداد... از نزدیکی بیش از حد پسرعمویش قلبش روی هزار میزد..
- چیزی نیست پسرعمو... دروغ نمیگم...
وریا با اخم به چشمان سیاه و درشت او که حالا از ترس مردمکش میلرزید نگاه کرد و بعد ناخودآگاه نگاهش به سمت لبهای غنچه و سرخ او کشیده شد. سیبک گلویش بالا و پایین شد و آهسته و با صدای بم گفت:
- جق میزنی؟
چشم های ویان گرد شد.
- جق چیه؟
وریا تک خندی به این همه چشم و گوش بسته بودن دخترعمویش زد و سرش را اندکی نزدیک تر برد.
- خود ارضایی! خود ارضایی میکنی ویان؟ ضرر داره ها...
ویان از خجالت سرخ شده بود. وریا حتی راه گریزی هم برایش نگذاشته بود که سرش را پایین بی اندازد. مجبور بود فقط به او نگاه کند.. پس نگاهش را جایی غیر از چهره ی مردانه با ان ته ریش جذاب و زاویه فک خدادادی معطوف کرد.
- این حرفا چیه میزنین... من فقط...
- تو فقط چی؟
- من فقط چند وقته خارش بیش از حد دارم، انقدر زیاد که دلم ضعف میکنه از خارش... بعدش هم میسوزه به شدت...
وریا قصد جانش را کرده بود انگار! خودش را به او نزدیک تر کرد.
- شورتتو که میدونم هر روز عوض میکنی. چون دیدم میشوری رو تراس اتاقت خشک میکنی. خوشگل هم هستن! خوش سلیقه ای!
دانشجوهایش عمرا باورشان شود که ویان خسروشاهی استاد گند اخلاق و خوش هیکل و جذابشان دارد درمورد مدل شورت های یک دختربچه 19 ساله نظر میدهد...
وریا رنگ سرخ چهره ی ویان را که دید، وسوسه شد ببوسدش ولی مقاومت کرد و ادامه داد:
- خودتم که خشک میکنی همیشه، چون دستمال توالتهایی که برات میخرم خیلی زود تموم میکنی.
ویان از این همه دقت و موشکافی او در مسائل زنانه و شخصی اش غرق خجالت بود.
وریا اما لذت میبرد از دیدن او در این حالت.
- پس میمونه یه چیز. لابد حموم میری خودتو با لیف و صابون میشوری. آره ویان؟
ویان برای رهایی از این وضعیت فقط آهسته گفت:
- آره...
- تو واژنت حساسه، نباید هرچیزی رو به خودت بزنی. لیفی که به بقیه جاهات زدی رو نباید به واژنت بزنی! برای همینه خارش داری.
ویان اگر جا داشت همان لحظه آب میشد و توی زمین میرفت. فقط با صدایی که از ته چاه بیرون میآمد گفت:
- بذارین برم پسرعمو...
وریا با بدجنسی حصار را تنگ تر کرد و راه را بست.
- چیه؟ باز میخاره؟ نباید بخارونیش زخم میشه. برات پماد میگیرم بزنی.
و اگه یه بار دیگه ببینم داری میخارونیش مجبورت میکنم شلوارتو دربیاری خودم برات پماد بزنم!
بعد هم دستش را سمت شلوار ویان برد و... 👇
https://t.me/+Hw2AgV3zV71mZTI0
https://t.me/+Hw2AgV3zV71mZTI0
https://t.me/+Hw2AgV3zV71mZTI0
https://t.me/+Hw2AgV3zV71mZTI0
https://t.me/+Hw2AgV3zV71mZTI0
https://t.me/+Hw2AgV3zV71mZTI0
‼️هشدار جدی: این بنر واقعی و پارتی از اتفاقات رمان است. پس لطفا محدودیت سنی را رعایت کنید. داستان دارای صحنههای باز زناشویی است. 🔞🔞🔞🔞
#همخونهای #استاد_دانشجویی #زن_دوم
18900
Repost from “ اوج لذت | ملیسا حبیبی “
- این ممه های مرمری
هدیه به شخصِ احمدی...
سلام! من رازم
این اسکلیم که وسط مدرسه صداشو رو سرش گذاشته و داره ممه های مرمرینش رو به معلم فیزیک جذابمون تقدیم میکنه خواهر دوقلویِ منه.خانواده ی ما عینِ شرکت هرمی دو قلو میزاد! من و خواهرم به همراه ننه بزرگ و پدربزرگمون از ولایتمون پاشدیم اومدیم خونهی خالم که اونم دوتا دو قلویِ پسرسکسی داره ساکن بشیم! ما اعین آتیش و پنبه، کارد و پنیر و موش و گربهایم تو یه خونه آتیش میسوزونیم، کل کل میکنیم و از هر کاری واسه گند زدن به اعصاب دوست و آشنا دریغ نمیکنیم! این اکیپ چهار نفره کولاکی از داستان طنز رو به همراه دارن و شما از همون پارت اول میخندین😂👇🏻
https://t.me/+Fvw4xEoBd1Y5M2Q0
68110
Repost from N/a
آیسا تویِ یه تصادف فلج شده!
برایِ بهتر شدنِ حالش به روستایِ مادریش تویِ کردستان رفته ولی خب حالش اصلا بهبود پیدا نکرده! یه روز که قصد داره خودش رو از بالایِ صخره با اون ویلچر کوفتی پایین بندازه صدایِ یه مردِ قد بلند رو میشنوه، ازش میپرسه واقعا میخوای بپری؟ اگه نمیتونی کمکت کنم!
چاوه خانی که یه ایل رو اسمش قسم میخورن با آیسا حرف میزنه و از اونکار منعش میکنه اما دلش این وسط پیش این دخترِ شهری گیر میکنه...
❤️❤️❤️🤌
https://t.me/+Wqwuy_ANm7ZjZTE0
https://t.me/+Wqwuy_ANm7ZjZTE0
#قسمت_اول
دستایِ سردم رویِ چرخ هایِ این ویلچر کوفتی نشستن! به پایینِ صخره ها چشم دوختم و دارم فکر میکنم که اگه بپرم، واقعا میمیرم؟
خستهام! از همهی دنیا بریدم و دلم نمیخواد به خونمون برگردم اما اگه عزیز بفهمه من اینجا پایین این کوه نیست و نابود شدم چه حالی میشه؟!
باد خنکی صورتم رو نوازش میده، دلم میخواد پاشم بدوام، بخندم، مثلِ قدیم سر به سر عزیز بذارم و عینِ یه تیکه گوشتِ فاسد نیفتم رو اون تخت مسخره ولی امیدش رو ندارم.
چرخ رو فقط کمی، به جلو هل میدم و وقتی یه سنگ ریزه پایین کوه میافته خوب بهش نگاه میکنم.
دلم میخواد داد بزنم ازت متنفرم امیر مسعود، ازت بیزارم! امیدوارم بمیری اما نمیتونم. اون عوضی هنوزم یه جایی تو دلم داره. بغضم رو قورت میدم، موهای آشفتهای که داره تویِ باد میرقصه رو کنار میزنم و لب میزنم:
- دلم واست تنگ میشه امیر...
چشم هام رو میبندم و ادامه میدم:
- دوستت دارم بابا...
- واقعا میخوای بپری کلارا؟
فکر میکنم توهم زدم، چشم های بستهام رو محمکتر رویِ هم فشار میدم و وقتی صاحب صدا میگه:
- اگه نمیتونی کمکت کنم!
تموم تنم یخ میبنده از ترس!
https://t.me/+Wqwuy_ANm7ZjZTE0
https://t.me/+Wqwuy_ANm7ZjZTE0
37300
Repost from N/a
چرا به کاندوم وازلین میزنی دختر؟ چی کار کنم من از دست تو؟
ویان از شنیدن صدای پر ابهت وریا با ترس راست ایستاد و مثل بچه ها وازلین را پشت سرش قایم کرد.
- با منین؟ من کاری نمیکردم.
وریا جلو رفت و کاندوم باز شده و چرب را از روی پاتختی برداشت و جلوی صورت او تاب داد.
- این دسته گل کیه پس؟ ها؟ کاندوم جنسش لاتکسه، روغن موغن که بهش بزنی وا میره پاره میشه. بعد حامله میشی بیچارمون میکنی دخترخانم!
ویان لب گزید و با ناز و اطوار ذاتیاش اهسته گفت:
- آخه دردم میاد... چی کار کنم...
وریا ابرو در هم کشید و کاندوم را روی پاتختی انداخت.
- این بار چندمه سکس داریم ویان؟ چرا تا الان چیزی نگفتی؟
دخترک شرمگین سر به زیر انداخت.
- نخواستم ناراحت بشین... آخه پری گفت اگه شبی که میاین پیش من بهتون خوش نگذره ولم میکنین...
وریا با حرص غرید:
- اون دوست پتیارهت گوه خورد با اجدادش!
سکس یه عمل دو طرفه س، همونقدر که من لذت میبرم تو هم باید حال کنی وگرنه مریض و افسرده میشدی.
ویان میخواست بگوید مدتهاست در حسرت ارضاع شدن است ولی ران پاهایش را به فشرد و لب فرو بست.
وریا دستش را گرفت و روی تخت نشاند.
- الان لا پات میسوزه یا درد میکنه؟
ویان گونه هایش رنگ گرفت. هیچ وقت انقدر بی پرده حرف نزده بودند.
- فقط می سوزه... انگار سوزن سوزن میشه...
- داخل رحمت؟ یا لبهی واژنت؟
ویان با صدایی که از شدت خجالت از ته چاه در میآمد جواب داد:
- نمیدونم...
وریا شانهی را عقب کشید.
- دراز بکش ببینم.
دخترک با خجالت و هول شده بیشتر سر جایش سیخ نشست.
- نه نه... نمیخواد... خوبم به خدا... چیزی نیست.
وریا با تحکم مجبورش کرد دراز بکشد.
- من تن و بدنتو حفظم دختر، از من رو میگیری؟
بعد اهسته شلوارک سفیدش را درآورد و با دیدن ان صحنه آب دهانش را قورت داد.
- باز کن لای پاتو تا ببینم در چه وضعیه.
ویان با خجالت چشم بست و اجازه داد وریا پاهایش را از هم باز کند.
- در ظاهر که چیزی نیست. ولی یه پارگی کوچک میبینم. واژنت گنجایش منو نداره.
زیادی تنگی.
نفسهای هر دو نفرشان تند شده بود.
آرام دستش را روی واژن ملتهب اما نسبتا آمادهی ویان کشید.
_ میمالم اینجا رو... درد داری؟ میسوزه ویان؟
نفس های دخترک تند شده بود.
وریا همیشه مستقیم میرفت سر اصل مطلب... معاشقه نداشتند هیچ وقت و خب طبیعی بود که حالا اینگونه با لمس واژنش، به نفس نفس بیوفتد.
ویان در حالی که پاهایش را بهم نزدیک میکرد، با نفس نفس زمزمه کرد:
_ نَ.... نَه... نم... نمی.. سوزه... آه!
نفس های وریا هم تند شده بود.
و خیسی ویان را نوک انگشتانش حس میکرد و این قابلیت این را داشت که همان لحظه ارضایش کند!
سرش را پایین آورد و لب هایش را روی گردن نرم دخترک گذاشت.
گاز آرامی از گردنش گرفت و حرکت دورانی انگشتهایش را سریع تر کرد.
_ داری خیس میشی ویان... داری واسه من خیس میشی دختر کوچولو!
ویان عملا نفس نفس میزد و هر چند لحظه یکبار کمرش را از روی تخت بلند میکرد و باز برمیگشت.
داشت از شدت لذت دیوانه میشد... اما بیشتر میخواست..
چیزی فراتر از انگشت های وریا...
لذت، انگار خجالتش را نابود کرده بود که چنگ انداخت به کمر شلوار وریا و با نفس نفس لب زد:
_ انگشتت نه... با... با انگشت بسه وریا!
وریا مشتاقانه لباسش را درآورد و خودش را وسط پای او جا داد.
- هر موقع دردت گرفت بگو عشقم. امشب از همیشه حشری ترم حالیم نیست چی کار میکنم.
سلام روزگار به کام؛ به vip #ابدوپنجدقیقه خوش اومدین❤️
https://t.me/+Hw2AgV3zV71mZTI0
https://t.me/+Hw2AgV3zV71mZTI0
https://t.me/+Hw2AgV3zV71mZTI0
https://t.me/+Hw2AgV3zV71mZTI0
https://t.me/+Hw2AgV3zV71mZTI0
https://t.me/+Hw2AgV3zV71mZTI0
#واقعی
#پارت
#ازدواج_صوری
👍 1
30900
Choose a Different Plan
Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.