cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

عشق انفرادی

به نام خدا ای کمان‌ابرو به عاشق کن ترحم گاه گاهی ور نه روزی بر جهد از قلب مسکین تیر آهی پارت گذاری منظم هر روز یک پارت داریم به جز تعطیلات رسمی و جمعه ها 🔶عشق انفرادی

Show more
Advertising posts
6 384
Subscribers
-924 hours
-457 days
-21630 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

#پارت554 قبل از آنکه فرصت بیشتر فکر کردن به این موضوع را داشته باشم،بی‌بی بود که شروع به صحبت کرد…. که البته حرفش نامربوط ترین جمله ممکن برای بحث من و اهورا بود اما مشخص بود برای خاتمه دادن به دعوایمان است. +سفره خدا حرمت داره…. حرمتش هم باید نگه داشته بشه…. اگر می خواین دعوا کنین،وقتی این سفره جمع شد و احترامش داخل این خونه حفظ شد،اون موقع تو سر و کله هم بزنید…. بحث های زن و شوهر وقتی که یک غریبه داخل جمعتونه درست نیست…. غذاتون رو بخورید تا سرد نشده…. فکر نکنید سعی دارم وسط بحثتون بیام یا می خوام داخل رابطتون دخالت کنم. من فقط می خوام حرمت این سفره و من بزرگ‌تری که سرش همراه شما ها نشستم حفظ بشه. با تشر بی‌بی من و اهورا هر دو دست از مشاجره برداشته و سکوت کردیم…. عصبانی بودم و در آن لحظه اگر دستم به کیانوش می رسید بابت این دردسر،می کشتمش….. +امروز با کمند راجع به زندگی کردنتون داخل یک خونه اون هم بدون هیچ نسبتی صحبت کردم…. اما زیاد به حرف هام توجه نکرد…. اگر این قضیه برای شما دو تا مهم نیست،برای من هست! شما دو تا بعد از این همه مدت،چرا تکلیفتون رو مشخص نکردین؟ می خوای چیکار کنی اهورا؟ این دختر و می خوای یا نه؟ اگر می خوایش یه بسم‌ال…ه بگو و دست به کار شو…. دلش و بدست بیار و با همدیگه وصلت کنید…. تا کی می خواین برای همدیگه غریبه بمونید؟
Show all...
#پارت553 +بحث من عمه و شوهر عمه هستن…. اون ها اگر از زبون اون مرتیکه یاوه گو،بشنون متارکه کردی و تو خونه من زندگی می کنی،معلوم نیست چی کار کنن…. مخصوصاً اگر اون مرتیکه زبونش هر*ز بپره و در مورد تو حرف نامربوطی بزنه. +اهورا زندگی من و تو به هیچ کس هیچ ربطی نداره…. من تو رو می خوام…. تو هم من و می خوای! پس دیگه بقیه کین؟! چه دخلی به رابطه من و تو دارن؟ اهوار به حدی کلافه و سرخ شده بود،که برای لحظه ای از گفته هایم پشیمان شدم…. تمام حرف هایم را تک به تک در ذهنم داشتم مرور می کردم تا ببینم کجای حرف هایم اشتباه بوده. اما قبل از آنکه به آخرش برسم،اهورا بود که دوباره شروع به صحبت کرد: +ربط داره کمند جان…. موضوع من و تو به خیلی ها ربط داره…. نمی تونی من و خودت و از خانواده هامون جدا کنی! -من نمی فهمم اهوار…. تو رو خدا یه جوری حرف بزن که حداقل بتونم یه جوری درکت کنم! من و تو با توجه به عقل سلیمی که داریم و علاقه ای که به هم دیگه داریم،می خوایم با هم ازدواج کنیم…. من و تو! الان این ربطش به بقیه رو میشه بهم بگی چیه دقیقاً؟ با پایان حرفم نگاه اهورا و بی‌بی بود که با هم تلاقی پیدا کرد…. برای ثانیه ای نگاه هایشان خیره هم ماند…. چشمان اهورا داد می زد که از بی‌بی طلب کمک دارد و این حالم را خراب تر از قبل می کرد…. نکند این ربطی که اهورا ازش حرف می زد به همان راز،گره می خورد؟
Show all...
#پارت551 با تشر بی‌بی فوراً به خودم آمدم…. خجالت بود که باعث گر گرفتن سر تا سر صورتم شد… ندیده هم گونه های سرخ شده و آتش گرفته از خجالتم را به خوبی احساس می کردم. برای فرار از موقعیت ناخواسته ای که درش قرار گرفته بودم،ظرف سبزی را برداشته و از آشپزخانه بیرون زدم. تا پایان انداختن سفره،حتی لحظه ای هم به بی‌بی نگاه نکردم…. انگار او هم از کلنجار رفتن با من خسته شده بود که دیگر حرفی به میان نیاورد و دقایقی بعد، هر سه بدون هیچ حرفی مشغول خوردن شامی که با کمک بی‌بی درست کرده بودم،شدیم. +فکر نمی کنم غریبه ای داخل جمع مون وجود داشته باشه، برای همین می رم سر اصل مطلب. با این حرف اهورا،هم من و هم بی‌بی هم زمان دست از خوردن غذایمان برداشته و نگاهمان را به اهورا دوختیم. لحن و صحبت جدی اش کمی شک بر دلم انداخت که نکند،بخواهد در مورد اتفاقات دیشب صحبت کند که اگر اینطور بود،دیوانه شدنم حتمی بود. دعا دعا می کردم حرفی از دیشب و اتفاقاتش به میان نیاورد اما با شروع صحبتش،فوراً اخم هایم در هم رفت و خشم بود که در جانم ذره ذره نفوذ کرد. +در مورد اتفاقات دیشب و کمک به اون مرتیکه و البته کمک به برادرت،تصمیمی نگرفتی؟ اخم هایم بیش از پیش با به میان آمدن اسم هاکان در هم رفت. فکر نمی کردم اهورا انقدر راحت موضوع را جلوی بی‌بی بیان کند…. نمی دانم واقعا این گونه بود یا من اینطور حس می کردم،اهورا واقعاً مشتاق کمک به آن آدم های پست بود؟! -فکر می کردم راجع به این موضوع دیشب کامل صحبت کردیم…. موضوع هاکان و ستاره و کیانوش هیچ ربطی به ما نداره…. بلا هایی که سرمون آوردن کم نبوده؟ ببینم مگه این تو نبودی که به خون هاکان تشنه بود؟ حالا چه اتفاقی افتاده که به خاطرشون داری سعی می کنی یه دعوای خیلی بزرگ بین خودمون درست کنی؟
Show all...
#پارت552 اهورا و بی‌بی که هر دو از لحن محکم من شکه شده بودند،برای چند لحظه فقط نگاهم کردند… اهورا سریع تر از بی‌بی به خودش آمد که سعی کرد با زبان نرم تری باهام صحبت کند: +می دونم کمند…. من هم از اون ها متنفرم اما به فکر رابطمون هم هستم…. اون مرتیکه اگر کمکش نکنیم ممکنه بره شیراز و حرف های نامربوطی در مورد تو بزنه …. قبل از اینکه اهورا حرفش را کامل کند،به میان کلامش آمدم…. دیگر از این همه تفکر درباره اینکه مردم چه می گویند خسته شده بودم! -مردم خیلی چیز ها می گن…. اون ها دوست دارن هر روز یه موضوع پیدا کنن که تا چند وقت،دورهمی غیبتشون رو پا برجا نگه داره و اصلاً این برای من مهم نیست…. اما اگر برای تو مهمه،یه بحث دیگه پیش میاد…. بهتره همین الان تکلیف من و رابطه مون رو مشخص کنی…. چون به محض اینکه پخش بشه من متارکه کردم،خیلی ها خیلی چیز ها بارم می کنن. اگر طاقت شنیدنشون رو نداری،بهتره برای این رابطه فکر دیگه ای بکنیم. بی‌بی با پایان حرفم هینی کشید…. اهورا هم حالا اخم هایش مانند من در هم رفته بود و هر دو انگار کاملاً حضور بی‌بی را فراموش کرده بودیم،که درباره مسائلی به این حد خصوصی در حضور او صحبت می کردیم. +مردم و حرشون برن به درک…. البته من معلومه که دلم نمی خواد حرف مفتی بار تو بشه… اما اگرم بشه خون به پا می کنم…. بحث من مردم و صحبت های یک کلاغ چهل کلاغشون نیست….
Show all...
#پارت549 -بی بی چیکار می کنین؟ تو رو خدا من و معذب نکنید... مثلاً شما مهمان هستید.... جای اینکه اجازه بدید ازتون میزبانی کنم؛خجالت زدم می کنید... این از صبحانه صبح که انقدر دیر آمادش کردم… حالا هم که شما دارید زحمت درست کردن ناهار رو می کشید،واقعاً درست نیست خجالت زدم  می کنید... حس می کنم عرضه انجام دادن هیچ کاری رو ندارم. +این چه حرفیه دختر... من خونه تو و اهورا رو مثل اومدن به خونه پسر  و دخترم می دونم... برای همین راحتم... سعی نکن بی جهت من وبی کار کنی و مثلاً اینجوری بخوای ازم میزبانی کنی… که اگر اینجوری بشه،برای سری های بعد که خواستم بهتون سر بزنم معذب بشم. کمند بعد از حرف بی بی،سکوت کرد و بی حرف مشغول کمک بهش شد.... فکرش مشغول تر از آن بود که بتواند بیشتر اصرار کند و نقش میزبانی را به خوبی بازی کند. بی بی و کمند هر دو در ظاهر به همدیگر کمک می کردند و انگار که نه انگار هر کدام نگرانی هایی دارند،سعی می کردند خودشان را با حرف های مختلف سر گرم کنند و تنش درونشان را نشان ندهند.... ***** بالاخره با فرا رسیدن شب و شنیدن صدای باز و بسته شدن در خانه،بی‌بی و کمند هر دو دست از صحبت هایی که تماماً فقط برای دور کردن ذهنشان از نگرانی ها و دلواپسی هایشان بود برداشتند و کمند خودش را درون آشپزخانه انداخته و بی‌بی بر خلاف او به پیشواز اهورا رفت. «کمند» چشم در چشم شدن با اهورا برایم سخت ترین کار ممکن بود…. اهوار تنها کسی بود که خیلی سریع و راحت می توانست حتی با نگاه کردن به چشم هایم متوجه شود دروغ می گویم یا نه…. یا چیزی را ازش پنهان می کنم! به همین دلیل،تظاهر به خوب بودن جلویش،برایم سخت و تقریباً غیر ممکن بود…. دلم نمی خواست اهورا به چیزی شک کند یا از پنهان کاری ام مطلع شود. پس هر چه دیر باهاش چشم در چشم می شدم بهتر بود. حداقل شاید می توانستم کمی ظاهرم را بر خلاف درون آشوبم،آرام جلوه دهم.
Show all...
#پارت550 خودم را مشغول کشیدن شام نشان دادم اما زمان زیادی نگذشت که تنها نماندم و بی‌بی هم وارد آشپزخانه شد. +دختر تو حالت خوبه؟! شوهرت اومده خونه. به جای اینکه بری استقبالش،سریع میچپی تو آشپزخونه؟! حرف های بی‌بی را به خوبی متوجه شدم و به سختی جلوی خودم را گرفتم تا خجالتم را نشان ندهم…. تلاش زیادی کردم که خودم را به نفهمیدن زده و با لحنی که سعی می کردم متعجب باشد پاسخ بی‌بی را دادم: -منظورتون چیه؟ خوب با خودم گفتم خسته است،سریع تر غذا رو بکشم بخوریم؛بهتره. مگه چه اشکالی داره؟ بی‌بی با این حرفم لحظه ای،شکه شد… انگار انتظار این همه احمق بودن من را نداشت…. +دختر جان،مگه مادرت درمورد روابط بین زن و شوهر تا حالا باهات صحبت نکرده؟! وقتی بابات از سر کار بر می گشت خونه،مامانت چی کار می کرد؟ با این حرف بی‌بی برای لحظه ای،خلوت های پنهانی مادر و پدرم،دور از چشم من و کیانوش در ذهنم جان گرفت…. خلوت هایی که از نظرم بسیار عاشقانه بود و دوست داشتم روزی خودم هم تجربه شان کنم … اما من با آن عاشقانه ها زیادی فاصله داشتم…. یادآوری خانواده ام من را برای لحظه ای دلتنگ دورهمی ها و جمع دوستانه مان کرد…. اما حیف که چقدر زود،آن خوشی ها تمام شد. +از نوع تو فکر رفتنت،مشخصه منظورم و فهمیدی… فکر کنم همون موقع هم منظورم رو کامل فهمیده بودی اما خودت رو به اون راه زدی،نه؟
Show all...
#پارت548 در آخر هم نتوانست کنار کمند ماندن را تاب بیاورد و به بهانه خوردن دارو هایش،به طرف آشپزخانه پرواز کرد.... باید هر چه سریع تر اهورا را راضی به گفتن واقعیت می کرد.... همینطوری هم کمند ترس نابود شدن زندگی و قلبش را داشت.... مطمئن بود اگر راز اهورا برای کمند فاش شود،مانند بمبی منفجر می شد و تمام ترکش هایش بدون حتی یک دانه کم یا زیاد در جان دخترک فرو می رود و زندگی این زوج را به سختی مورد هدف قرار می دهد و برای بار دیگر سرنوشت، صبر و تحمل آن دو را مورد آزمایش قرار می دهد. فکرش انقدر درگیر شده بود که مانند زمان هایی که دستپاچه و نگران می شد؛دستانش به حرکت در آمد و بی هدف مشغول انجام کار های مختلف شد اما زمانی که قابلمه غذا روی گاز قرار گرفت،تازه به خودش آمد... اصلاً حواسش به اینکه نهار را آمده کرده نبود. اما خداروشکر کرد که به خودش آمدن با حضور کمند در آشپزخانه یکی شد.... اگر دخترک فقط یک دقیقه زودتر صبحانه اش تمام می شد و به آشپزخانه می آمد،بدون شک برای کمند مانند کتابی که صفحه اش باز است خوانا می شد.... از طرفی دیگر اصلاً دروغ گوی خوبی نبود و دخترک هم که زیرک تر از این حرف ها بود.... قطعاً لو می رفت. خدا اینجا را خیلی بهش لطف و کمک کرد تا همه چیز بخیر بگذرد.
Show all...
#پارت547 ترس،درون نگاه بی بی کاملاً واضح و مشخص بود... با اینکه داشت تمام سعیش را می کرد که،این ترس را متوجه نشوم اما دیر بود و من به خوبی ترسش را دیدم.... «داستان از زبان سوم شخص» ترس بی بی کاملاً واضح و مشخص بود.... بی بی با تصور اینکه کمند از راز بین خودش و اهورا خبر ندارد،گمان می کرد کمند به دلیل تجربه قبلی اش نگران و ترسیده است و حدسش درست بود اما حالا ترس دیگری به جانش افتاده بود. حالا ترس این را داشت که اگر کمند، قضیه راز و پنهان کاری اهورا را متوجه شود؛دقیقاً چه واکنشی نشان می دهد؟ اویی که انقدر نگران اشتباه دوباره بود،اگر راز اهورا را می فهمید و بعد از آن ذره ای شک و تردید به جانش می افتاد که اشتباه کرده،آنوقت چه می کرد؟ بی‌بی تماماً ترس این را داشت که کمند،اهورا را رها کند... تمام سعیش را می کرد که حالت صورتش را شبیه آدمی که حرف های کمند را درک کرده جلوه دهد اما ترسی که خوره وار در جانش افتاده بود،بیش از این بود که بتواند از چشم کمند پنهانش کند... چند لحظه ای را خیره هم دیگر ماندند و در آخر، این کمند بود که نگاهش را از او گرفته و مشغول خوردن باقی صبحانه اش شد... اما دیگر اشتهای بی‌بی کور شده بود... دیگر هیچ میلی برای خوردن صبحانه نداشت و به دنبال بهانه ای بود تا از کمد فرار کند و بتواند به خودش بیاید.... با اینکه پیرزنی شده بود و برای کمند و اهورا حکم مادر را داشت اما مانند بچه هایی که کار خطا انجام داده اند و بلد نیستند دروغ بگویند،کنار کمند نشسته بود و هر لحظه نگرانی لو رفتنش را داشت.
Show all...
#پارت546 در این جا کاملاً حق با بی‌بی بود. من باید پشت محکمی مانند اهورا داشتم تا در برابر ناحقی که از طرف خانواده ام ممکن بود اتفاق بیفتد،از من دفاع کند. خدایا من با این شک و دو دلی چه باید می کردم… بی‌بی انگار شک و دودلی ام را به خوبی احساس کرد که با نگرانی که نمی دانم بابت چه در لحنش ایجاد شده بود،به حرف آمد: +دخترم چرا تردید داری؟! مگه تو الان چون با اهورا خوشبختی،داخل این خونه نیستی؟ پس این همه شک دیگه برای چیه؟ کاش می توانستم دهان باز کرده و از پنهان کاری اهورا برایش گله کنم و راحت بگویم که ترسم از بابت زمین خوردن دوباره ام آن هم بدتر از بار قبل است اما حیف که فعلاً باید زبان به دهان می گرفتم.... -بی بی راستش تردید دارم چون....چون نمیخوام دوباره خطا برم... از شکستن دوباره می ترسم... بی بی با کلامم،تا دهان باز کرد که حرفی بزند،زود تر جمله ام را ادامه دادم... با آنکه ممکن بود بی بی این رفتار من را برای خودش،بی ادبی تلقی کند اما زندگی و آینده ام مهم تر از حفظ ادب در آن لحظه برایم بود. -می دونم می خوای چی بگی بی‌بی. بین من و پسر عموم هیچ عشقی نبود و بلا هایی که سرم اومد با اینکه تحقیر آمیز و سخت بود اما قلبم رو نشکوند... یعنی شاید غرورم رو له کرد... بخشی از زندگیم نابود شد اما تا حد امکان سعی کردم از قلبم محافظت کنم... اما با اهورا...من تمام قلبم رو بهش باختم.... اگر اینجا هم اشتباه بکنم،چطور می تونم خودم رو جمع و جور کنم؟ چطور تیکه های یه قلب شکسته رو بهم بچسبونم؟ بی بی من بازی عاشق ها رو خوب بلد نیستم.... از طرفی هم دوست ندارم که حالا چون بازی رو بلد نیستم،شکست بخورم.... اگر میشه بهم یکم زمان بدید تا راجع بهش فکر کنم.
Show all...
#پارت544 +می تونم که نه…. باید صحبت کنم…. این همه راه رو که الکی نیومدم. این صحبت جدی بی‌بی،ته دلم را بدجور لرزاند… این همه مقدمه چینی قطعاً برای موضوعی ساده نبود… نگاهم را آرام بالا برده و در چشمان بی‌بی دوختم…. بی‌بی که انگار خیالش از بابت جمع شدن حواسم راحت شده بود،خیلی سریع صحبتش را ادامه داد. +باید صیغه اهورا بشی. کلام ضربتی بی‌بی برای لحظه ای بهت زده ام کرد و اما طولی نکشید که لقمه درون دهانم،در گلویم گیر کرد و به شدت به سرفه افتادم. -چی میگین بی‌بی؟! منظورتون از صیغه چیه! بی‌بی با این حرفم،تابی به گردنش داد و جوری که انگار می خواست به بی ربط ترین سوال ممکن پاسخ دهد،جوابم را داد: +برای چی نداره که عزیز من…. تو تا حالا دیدی آتیش و پنبه کنار همدیگه بمونن و اتفاقی نیفته؟! اهوار مرد…. عزب نیست که…. دل داره…. سند دلشم از خیلی وقت پیش به نام تو خورده…. فکر می کنی تا کی بتونه جلوی خودش رو بگیره؟! اگر هر زمان دیگری این حرف را می شنیدم،قطعاً سرخ و سفید می شدم اما با همان خجالت هم،چشم بسته این پیشنهاد را قبول می کردم اما با شنیدن صحبت های دیشب و وجود رازی که اهورا می ترسید برایم باز گویش کند،تصمیم گیری برایم تقریباً غیر ممکن بود! -حالا چه عجله ای بی‌بی…. اون هم تو این بلبشو!
Show all...
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.