سرزمینِ ذهنِ من
در انزوای خیال، حیات را درونِ ذهنش یافت. <نویسنده ی کلماتِ در خود لولیده> میم ر؛ برایِ سخنانمان: t.me/HidenChat_Bot?start=1107082380
Show more513
Subscribers
-324 hours
+207 days
+1130 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
Repost from سرمست•
دوستان عزیزم این پیام رو فوروارد کنید تا به صورت رندوم برای ده چنل زیبا نامه بنویسم.
-خوشحال میشم مهمون سرمست باشید.✨📜
Repost from N/a
بر تنم یادی از خویش نمانده، گویی همهی خاطراتم که جسم و روح مسکوتم را تشکیل میدادند بر فراز کوه سیاهی، خاکستر کردهام و اکنون در کنج سردی که بر خودش ملحفه پیچانده محبوس شدهام.
من انگار خموشم و رگهای نور از لا به لای تن تکیدهام بر پوست روزهایم نمیافتد. کسی هستم که خودش را از یاد برده و دیگر در هیچ مکانی، حتی همان کوه تیرهرنگ وجودی از خود را نمییابد.
آمده، با مویی که رنگ شده و سرخیِ گلبرگهای رز را به خود گرفته است؛ به اندازهی چند بند انگشت از گیسوانش بریده و آن سرخهای لغزان به پشتِ گوشش لم دادهاند.
برخاستم، در پیکرش راه رفتم و درونِ چشم هایش ایستادم، میخندید آن مژه پوشِ تیره و سخن داشت، حجمِ زیادی کلمه مردمک هایش را لبریز کرده بود.
او هم مرا دلتنگ شده؟ به گمانم.
عمیق میخندم، به گونهای که جگرِ سوختهام از صورتم لب میستاند و قهقهه میزند، شوقِ حضور او دیوانهاش کردهاست.
کلبه عطرِ ریحانِ کبود و شبنم زدهی اورا بر خود جامه کرده و تازگی قدم هایش از سطح زمین دویده و بر رویِ پوستِ لبهایم از هوش رفته است.
میگویم: آمدی!
او حرف نمیشود، چشمانش کلماتش را بر روحم میچکانند و او میشود آغوشی که با شتاب در جسم من فرو میرود.
پیکرش را در بر گرفتهام، عطرِ ریحانش با همهی کبودیاش به هوش آمده، از رویِ لبهایم به حلقم رسیده و در سینهام چمباتمه زدهاست.
میتوانم احساس کنم بوسههایی که قلم در نبودِ من بر انگشتانش برجسته کرده است، شاید او هم برای من بسیاری کلمه در ورق های کاهی گنجانده؟
توسطش لمس میشوم، زیر رگهایم میرود، جاری میشود در استخوانهایم و گیسوانش همانهایی که گلگون گشتهاند، جانم را فتح میکنند.
بازگشته و اکنون، آنهی من بر روی پلکهایم نفس میکشد.
یادداشتهای مرد کلبهنشین برای آنهاش.
آمده، با مویی که رنگ شده و سرخیِ گلبرگهای رز را به خود گرفته است؛ به اندازهی چند بند انگشت از گیسوانش بریده و آن سرخهای لغزان به پشتِ گوشش لم دادهاند.
برخاستم، در پیکرش راه رفتم و درونِ چشم هایش ایستادم، میخندید آن مژه پوشِ تیره و سخن داشت، حجمِ زیادی کلمه مردمک هایش را لبریز کرده بود.
او هم مرا دلتنگ شده؟ به گمانم.
عمیق میخندم، به گونهای که جگرِ سوختهام از صورتم لب میستاند و قهقهه میزند، شوقِ حضور او دیوانهاش کردهاست.
کلبه عطرِ ریحانِ کبود و شبنم زدهی اورا بر خود جامه کرده و تازگی قدم هایش از سطح زمین دویده و بر رویِ پوستِ لبهایم از هوش رفته است.
میگویم: آمدی!
او حرف نمیشود، چشمانش کلماتش را بر روحم میچکانند و او میشود آغوشی که با شتاب در جسم من فرو میرود.
پیکرش را در بر گرفتهام، عطرِ ریحانش با همهی کبودیاش به هوش آمده، از رویِ لبهایم به حلقم رسیده و در سینهام چمباتمه زدهاست.
میتوانم احساس کنم بوسههایی که قلم در نبودِ من بر انگشتانش برجسته کرده است، شاید او هم برای من بسیاری کلمه در ورق های کاهی گنجانده؟
توسطش لمس میشوم، زیر رگهایم میرود، جاری میشود در استخوانهایم و گیسوانش همانهایی که گلگون گشتهاند، جانم را فتح میکنند.
بازگشته و اکنون، آنهی من بر روی پلکهایم نفس میکشد.
Choose a Different Plan
Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.