cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

رمان، متن های زیبا

تمام قسمت های اول هر رمان روبراتون سنجاق کردم ❌❌❌❌❌ @canalkadbanohaa https://www.instagram.com/ashpazi.ba.malake ?igsh=MzNlNGNkZWQ4Mg== داستان کوتاه👈 https://t.me/Xxdastankoti

Show more
Advertising posts
637
Subscribers
+224 hours
-27 days
+1330 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

رمان #شاه_ماهی قسمت 97 تو...تو منو زدی؟ ... به چه حقی دست رو من بلند می‌کنی هان؟ ... عوض اینکه من طلبکار باشم تو هار شدی؟ خودت از صب کدوم گورستونی بود که صد دفعه زنگ زدم جواب ندادی؟ صدایش هر لحظه بالاتر می‌کرد و فرزاد خشمگین تر میشد، "خفه شویی" گفت و پاکتی را در صورتش کوبید: -بگیر... آمار هرز پریدنات و بی آبروییت با سند و مدرک به دستم رسیده! ... آفرین خوب اعتمادمو به لجن کشیدی شمیم ناراحت و غمزده فریاد زد : - خودت خفه شو ... اسم خودتو رو من نذار، این تویی که... نگاهش به زیرپایش سر خورد و صدایش قطع شد. خم شد و از روی زمین عکسی برداشت ... انگار لال شده بود و هر چقدر زور میزد صدایی از حنجره اش  خارج نمی شد... . روی زانوهایش نشست و تک تک عکس ها را نگاه کرد، هنوز گرم بود ! مگر چند ساعت از چاپ شان می گذشت؟! در عکس اول در را برایش باز می‌کرد... در عکس دوم مقابلش خم شده بود! همان جایی که سر پیچ جعبه ی دستمال کاغذی از روی داشبورد جلوی پای شمیم افتاد و او... خدای من دیگر راه فراری نداشت حتی جلوی کافی شاپ هم از آنها عکس گرفته بودند ! -یه چیزی بگو، بگو که همه ی اینا دروغه بگو که اینا همش ساختگیه بگو که... شمیم بغض کرد و به چشم های لرزان او و نگاه کرد فرزاد نوچ نوچی کرد و سرش را با تأسف تکان داد: -تقصیر تو نیست تقصیر منه! ... منِ خر فکر کردم می تونم عوضت کنم، گفتم بیارمت قاطی آدما تا مثل اونا حیوون نشی !... اما کور بودم کر بودم نفهمیدم توی بی همه چیز مظلوم نمایی می‌کنی ... پس اون موقع هم چشم و گوش بسته نبودی فقط ادا می اومدی نه؟! اشک های شمیم بی وقفه می بارید ... با صدایی که لرزشش به وضوح حس میشد گفت: -داری اشتباه می‌کنی... اون فقط راننده ی آژانس بود من هیچ وق.. -خفه شو دهن کثیفتو ببند! ... مگه من چی برات کم گذاشتم لعنتی؟ جز این که دوست داشتم و به هر سازت رقصیدم؟ -به خدا راننده بود، بهت توضیح... فرزاد به سمت او یورش برد و یقه ی لباسش را در دستش مچاله کرد: -توضیح چی بدی ها؟ هر آدم کودنی با یه نگاه به اون کثافت می‌فهمه چی کاره ست بعد تو میگی راننده؟ کثافت یه دروغی بگو که با عقل جور دربیاد -گوش کن ... به خدا من بهت خیانت نکردم! سیلی محکم تری به او زد که گوشه ی لبش چاک خورد. او را با ضرب رها کرد و روی مبل نشست. سرش را میان دستانش گرفت: -اشتباه کردم، غلط کردم اومدم سراغت(سرش را به طرفین تکان داد و به او نگاه کرد) منِ احمق همه ی آیندم رو تباه کردم تا تو رو داشته باشم!... آتیشم تند بود جون کندم تا به این درجه برسم تا بشم سرگرد و هنوز بهش عادت نکرده گذاشتمش کنار ... به خاطر تو آسون ازش گذشتم، شغلمو کنار گذاشتم طعنه های این و اونو به جون خریدم که دختر شاه ماهی، دختر یه قاچاقچی رو بیارم تو خونم که خانومی کنه ! نمی دونستم ذاتت خرابه ! جون به جونت کنم بازم دختر اون آشغالی ! لباس طلا هم تنت کنم بازم یه حیوونی مثل بابات ! شمیم حس کرد سیخ داغ در جگرش فرو می‌کنند، این بود تمام آن عشقی که از آن دم می‌زد ؟! دوست داشتنش، اعتمادش فقط همین قدر بود؟! نگاهی اشک آلودش را به عکس ها دوخت، او هم مشابه این ها را دیده بود ! فرزاد و زنی با موهای شرابی که با سرخوشی می خندیدند ... پس چرا او چنین برخوردی نکرد؟ چرا برای لحظه ای او را خائن تصور نکرد؟ آه از این بی پناهی...
Show all...
👍 8
رمان #شاه_ماهی قسمت 98 جوابش واضح بود؛ چون شمیم یک زن است ! دختر شاه ماهی ! چون پشت و پناهی ندارد، چون تنهاست... تنها و بی کس... . چشم هایش سیاهی می‌رفت. فرزاد بد و بیراه می‌گفت، تهمت می‌زد و تک تک واژه هایش خنجر به دست  روح و جسمش را زخمی می‌کرد... . فرزاد با درد نیشخندی زد: -بی معرفت!... من هر کاری به خاطرت کردم این بود جواب اون همه عشق و علاقه ای که به پات ریختم؟ دل شکسته بود و صدایش بغض آلود... چشم هایش از شدت ناراحتی و خشم سرخ بود، رگ های شقیقه اش برجسته شده بود و گاهی رنگ صورتش کبود می‌شد... باورش سخت بود چون جانش به جان شمیم بند بود ! اما لباس هایی که صبح پوشیده بود هنوز تنش بود ... این حقیقت که عکس ها ساختگی نیست او را تا مرز جنون می‌کشید ... تا خواست دوباره دهانش را باز کند شمیم کف دستش را به نشانه ی سکوت جلویش گرفت: -تو راست میگی! ... من و تو ... اشتباهی سر راه هم قرار گرفتیم اما ... یادت باشه این من بودم که نجاتت دادم! (نفس عمیقی کشید و ادامه داد) -اگه من نبودم همون موقع که به قول خودت نفوذی  بودی کشته می‌شدی ... درجه ی سرگردی و افتخارش به تو رسید اما من... (به سختی بغضش را قورت داد و با غم بی حدی ادامه داد) - من بهاشو دادم! خائن شدم، زندان رفتم حتی ... حتی بچمو به خاطر تو از دست دادم... به خاطر خود خواهی تو، بخاطر این علاقه ی احمقانه و مسخرت زندگیمو سوزوندم تا بیای جلوم وایسی و بگی یه حیوونم؟! دستش را به میز تلفن گرفت و به سختی بلند شد، با صدای خفه ای زمزمه کرد: -آره من یه حیوونم تو راست میگی من حیوونم! دیگر مهم نبود فرزاد چه می‌کند و چه می‌گوید، دیگر برای شمیم هوایی برای نفس کشیدن وجود نداشت ... اکسیژن خانه ته کشیده بود ! کمرش خرد شده و سرش سنگین، دلش به حال خودش می سوخت ! با انگشتان لرزان دگمه هایش را بست. آخرین نگاه را به اتاق خوابش انداخت، دیگر قرار نبود به این جا بازگردد. گوشی و مدارکش را ته کیف دستی اش انداخت فقط همین! با سستی به سمت در خروجی می رفت که فرزاد راهش را سد کرد: -کجا با این عجله؟ باز کدوم گوری می خوای بری؟ من همین امشب تکلیفتو روشن می‌کنم ... دیگه حق نداری پاتو از این خونه بذاری بیرون شمیم با تمام قدرتش جیغ زد: -برو کنـــار! آخرین دارایی اش طفل در شکمش بود که بی رحمی های پدرش را نمی‌دید اما صدای شکستن قلب مادرش را به وضوح می‌شنید... . از کنارش عبور کرد که فرزاد بازویش را کشید و روی زمین پرت شد گلدان کریستال از روی قفسه سقوط کرد، شانس با او یار بود که روی سرش نیفتاد و فقط پشت دستش را برید. اهمیتی به زخمش نداد حتی سرش را بلند نکرد تا عکس العمل او را ببیند ... مردی که دیگر نمی شناخت، نه لحنش گرم بود نه چشمانش مهربان ... تمام قدرتش را برای بیان آخرین جمله اش جمع کرد، دیگر عشقی نمانده بود که به حرمتش ببخشد یا حتی گله کند: " از امروزت پشیمون میشی ... اون وقت باید تاوان پس بدی ... تاوان خیلی چیزا ... تا روزی که زنده م نمی بخشمت فرزاد ! " کیفش را دوباره برداشت دستش که به دستگیره رسید فرزاد آخرین تیرش را بر قلب زخمی اش نشاند: "اگه از این در رفتی بیرون دیگه برنگرد!" شمیم لحظه ای ایستاد و با چشم های خیس به او نگاه کرد، چقدر تلخ و ترسناک شده بود... . دلش یک خواب عمیق می خواست که دیگر هیچ وقت بیدار نشود ... یک فراموشی ابدی که این چهره ی سرد و بی احساس را از ذهنش پاک کند... دستش را به دیوار گرفت و به آهستگی از پله ها پایین رفت. رد خون بدون استثناء روی پله ها می چکید و او اولین روزی را به یادآورد که پا به این خانه گذاشت، آن روز هم گریه می‌کرد ... آن روز هم دلشکسته بود !
Show all...
👍 13
رمان #شاه_ماهی قسمت 96 دستی به صورتش کشید و سعی کرد ذهن آشفته اش را منحرف کند که حتماً گوشی اش را در ماشین جا گذاشته یا روی سایلنت است. اما... "می‌دونستم آبی ازت گرم نمیشه، اما فکر نمی‌کردم انقدر کودن باشی!" "واسه خوش گذرونیش که نیومدی اگه خواستی بیا مُرده شو جمع کن عروسک!" حس کرد الآن است که قلبش سینه ی دردآلودش را بشکافد و بیرون بزند... به سرعت آژانس خبر کرد، مانتو و شال دم دستی پوشید و بیرون زد. همین که به حیات رسید صدای بوق ماشین بلند شد، سمت در پا تند کرد. -شما آژانس خواسته بودید؟ -بـ بله دستش سمت دستگیره رفت که راننده گفت: -بفرمایید جلو ... عقب وسیله گذاشتم شرمنده! شمیم به سرعت در صندلی جلو جای گرفت و آدرس کافی شاپ را داد . با بی قراری خودش را به مردمی که به شکل حلقه دور کسی جمع شده بودند رساند، صدای گریه ی زنی را می‌شنید و تمام تنش می‌لرزید. با صدای ضعیفی که انگار از ته چاه درمی‌آمد "ببخشیدی"  گفت و چند نفر را کنار زد ... با دیدن مرد جوانی که روی زمین افتاده و صورتش خونی است،روی زانوهایش افتاد... . "خانم حالت خوبه؟"  زن میانسال در حالی که شانه های او را ماساژ می‌داد از دخترش خواست کمی آب بیاورد، شمیم مسخ شده بود و فقط به او نگاه می‌کرد تا اینکه صدای جیغ زن او را به خود آورد: "میثم ... میثم تو رو خدا تنهام نذار..." انگار اکسیژن به ریه هایش رسید زیر لب زمزمه کرد: "خدایا ... فرزادِ من نیست!" آنقدر شوکه بود که حتی گریه نمی‌کرد ! زن چادری بطری آب معدنی را به لب های او نزدیک کرد. شمیم در حالی که به آمبولانس خیره شده بود، جرعه ای نوشید. -دخترم چت شد یه دفعه؟ ... اون بنده خدا رو می‌شناختی؟ لبخند کم جانی زد: -نه! -حتماً خون دیدی فشارت افتاده ... بیا این شکلاتو بخور خوب میشی. چنان بی رمق بود که زن خودش شکلات میوه ای را در دهان او گذاشت، زیر بغلش را گرفت و بلندش کرد. راننده ی آژانس که روبه رویش ایستاده بود با نگرانی پرسید: -حالتون خوبه خانم؟ شمیم انقدر عجله داشت که اصلاً چهره ی او را ندیده بود و از پیراهن صورتی کمرنگش او را شناخت. با صدای ضعیفی که بعید می‌دانست او بشنود گفت: -میشه منو برسونید همون جایی که سوارم کردید؟ راننده فوراً سرش را تکان داد: -بله حتماً! ... بفرمایید. در ماشین را برایش باز کرد و شمیم که انگار جانی تازه گرفته بود، سوار شد. ... چند مشت آب به صورتش زد و با همان لباس ها روی تخت افتاد، تمام خشم و ناراحتی اش از بین رفته بود... با خود زمزمه کرد: "همین که اون مرد فرزاد نبود کافیه!" در همان حالت خوابش برده بود که با صدای کوبیده شدن در از خواب پرید. جز فرزاد چه کسی می‌توانست باشد؟! شالش روی شانه هایش افتاده بود بدون اینکه وضعیتش را درست کند شتاب‌زده از اتاق خواب بیرون زد اما با دیدن چشم های خشمگین فرزاد، از ترس قدمی به عقب گذاشت: -چـ چی شده؟ فرزاد عربده کشید: -کدوم گوری بود ها؟ (ناخواسته چشم هایش بسته شد و شانه هایش بالا پرید) -چرا لال شدی با توام؟ فرزاد نگاهی به سر و وضع او انداخت و به سمتش رفت -جایی نبودم، یعنی ر.. فرزاد سیلی روی صورتش کشید و جمله اش ناتمام ماند ... شمیم با ناباوری دستش را روی گونه اش گذاشت
Show all...
👍 14
شاه ماهی ۹۵ سلام ... می گفتین فرزاد از بیرون شام می‌گرفت دیگه، چرا خودتونو به زحمت انداختین ؟ -هر روز هر روز که غذای بیرونو نمی خورن مادر! (انتظارش را داشت!) -اما من همیشه خودم غذا می پزم ... یه امروز که حالم خوب نبود بد می گذروندین. -حالا هر چی یه ماکارانی که دیگه این همه تعارف برنمی‌داره عروس خانم! شمیم اخمی کرد که از چشم او دور ماند. شیشه ی ترشی گل کلم را برداشت و در پیاله ها ریخت، میز را هم چید. همچنان سر گیجه داشت آب قندی درست کرد و تا عطیه غذا را بکشد جرعه جرعه نوشید. -آب قند برای چیته؟ نگاه سردی به فرزاد انداخت و لیوان را در سینک گذاشت: -هیچی سرم گیج میره. عطیه دیس ماکارانی را روی میز گذاشت : -از صبح چیز درست درمونی نخوردی مال اونه، بشین غذاتو بخور فشارت بره بالا. کمی بیشتر از حد معمول غذا کشید و مشغول خوردن شد. دستش را دراز کرد تا پیاله ی ترشی را بردارد که فرزاد مانع شد: -نخور برات خوب نیست! شمیم ابروهایش بالا پرید: -چرا؟ می خوام بخورم! -بچه نشو ... همین جوری سرگيجه داری اینو می‌خوری بدتر شه؟ از این که او را جلوی عطیه بچه خطاب کرد ناراحت شد و تصمیم گرفت او را در خماری بگذارد و هم چنان خبر بارداری اش را پنهان کند، هر چند که فرزاد روحش هم خبر دار نبود که بخواهد در خماری بماند! لباس های کثیف را در ماشین لباسشویی انداخت که صدای پیامک گوشی بلند شد آدرس یک کافی شاپ در مرکز شهر بود. به هوای این که اشتباهی فرستاده شده اهمیتی نداد و مشغول کارش شد. عطیه خانه ی برادرش بود و از همان جا به شیراز برمی‌گشت. فرزاد هم قرار نبود برای نهار بیاید. برگه ی آزمایش را برداشت و در حالی که لبخند از لبش کنار نمی‌رفت شماره ی فرزاد را گرفت اما برخلاف تصورش جواب نداد. مقابل تلویزیون نشست و مشغول تماشای سریال بود که گوشی اش ویبره زد. با استرس لبش را می جوید، برای بار هزارم روی عکس زوم کرد خودش بود فرزاد ! ای کاش می توانست چهره ی زنی که کنارش نشسته را ببیند چه خوش شانس است که جهت دوربین نیم رخ او را نشانه گرفته که آن هم به لطف دسته ای موی فر شده ی شرابی رنگ قابل تشخیص نیست... (به مبل تکیه داد) پس پیامک اشتباهی نبوده، برای شخص ناشناس فرستاد: تو کی هستی طولی نکشید که جواب داد:این که من کی هستم مهم تره یا اینکه شوهرت با زن دیگه ای داره خوش می گذرونه؟ نمی خوای بیای حین ارتکاب جرم مچشو بگیری؟! بدون اینکه جوابش را بدهد گوشی را روی میز پرت کرد. نه! او هرگز به فرزاد شک نمی‌کرد... با اضطراب شماره ی فرزاد را گرفت اما باز هم بی پاسخ ماند. گیج و سردرگم دور خودش می پیچید، نمی خواست به آن آدرس برود اما شک عین خوره مغزش را می خورد ... به خود نهیب زد که شمیمِ احمق فرزاد چنین مردی نیست ! چشمش به صفحه ی ال ای دی بود اما جای دیگری سیر می‌کرد، مدام پایش را تکان می‌داد و گوشه ی ناخنش را می‌جوید... دوباره به عکس نگاه کرد و این بار بغضش شکست: نه نه ... اون این کارو نمی‌کنه ... اون دوسم داره چند عکس دیگر فرستاده بود و شمیم با دیدن هر کدام صدای ترک های قلبش را می‌شنید ... صمیمیت شان انکار نشدنی بود اما پس این تصاویر چه می گفت؟ آنقدر آدرس کافی شاپ را خوانده بود که دیگر از حفظ بود. نمی خواست مثل زن های شکست خورده دوره بیفتد و مچ گیری کند ... آنقدر بدبخت نشده بود که با حرف یک مزاحم اعتمادش نسبت به او را به باد دهد. بار دومی بود که عق میزد، مضطرب بود و ربطی به بارداری نداشت. با رنگ پریده روی مبل نشست، اگر سوءتفاهم است پس چرا جواب تماس هایم را نمی‌دهد؟
Show all...
👍 14
رمان #شاه_ماهی قسمت 94 دست فرزاد را پس زد و با ناراحتی داخل سرویس بهداشتی رفت و با گریه خمیردندان را روی دستش خالی کرد. با دست سالمش صورتش را آب زد که فرزاد سر رسید : -خوبی؟ با بغض و عصبانیت جواب داد: -آره از این بهتر نمیشم! ... دیدی که کارش عمدی بود، چرا بهش هیچی نگفتی هان؟ نمیشه یه بار پشت من وایسی؟! فرزاد پلک هایش را روی هم گذاشت و شقیقه اش را ماساژ داد: -گریه نکن می فرستمش بره ... چون مهمونه چیزی بهش نگفتم شمیم نگاه تأسف باری به او انداخت و با صدایی که سعی می‌کرد بالاتر نرود گفت: -لازم نکرده همینم مونده مامانت برگرده بگه خودش کس و کار نداره چشم دیدن فامیلای ما رو هم نداره ! در برابر چهره ی بهت زده ی فرزاد به اتاق پناه برد و در را به هم کوبید. از این که در برابر فریبا هیچ بخاری از او بلند نمی‌شد عصبانی و ناراضی بود. شاید هم توقع اش بالا رفته بود که انتظار حمایت بیشتری از جانب او داشت. وقتی به زندگی مشترک یک‌ سال و نیمه اش با او فکر می‌کرد،  متوجه میشد که هر بار در برابرش کوتاه می‌آید، اگر بحث کنند و به قهر ختم شود بدون ناز و ادا آشتی می‌کند ... اخلاق و روحیاتش در مقایسه با گذشته فرق زیادی کرده و تمام این تغییرات به خاطر علاقه ی زیادش به فرزاد بود اما گاهی از او ناامید می‌شد... . شمیم در آستانه ی بیست و دو سالگی بود و چیز زیادی از زندگی زناشویی سرش نمی‌شد اما خودش را که می‌شناخت... دلش نمی خواست در برابر خانواده ی فرزاد سرافکنده باشد اما گذشته ی تاریکش به او اجازه نمی‌داد آن طور که می خواهد رفتار کند. از روزی که قفل دهان عطیه باز شود و بگوید که عروسش سابقه دار است می ترسید، ترس که نه وحشت داشت ! دائماً در جمع خانوادگی شان مضطرب بود و دلهره داشت، کافی بود یکی از آنها بو ببرد آن وقت کارش تمام بود...برای همین ترجیح می‌داد زیاد در مهمانی هایشان شرکت نکند. تا بعد از ظهر که فریبا راهی خانه ی دایی اش شود، از اتاق بیرون نرفت و دو باری که عطیه سراغش آمده بود خودش را به خواب زد، دیگر حوصله ی هیچ کس را نداشت. به غذای عطیه هم لب نزد. برایش مهم نبود در موردش چه فکری می‌کنند یا فرزاد برای غیبت او چه بهانه ای آورده، دقیقاً نمی دانست با چه کسی لج کرده اما دلگیر بود و خودش را برای ساعاتی از زندگی قرض گرفته بود ! او به طرز غریبانه ای در خانه ی خودش احساس تنهایی می‌کرد... حالا که قرار بود پای نفر سومی به زندگی شان باز شود از آینده هراس داشت؛ از فردای فرزندش می ترسید، پدرش همه چی تمام بود اما مادرش نه! پدرش افتخار کشورش بود و مادرش مایه ی ننگ! خوب می‌فهمید هر چقدر عطیه در ظاهر با او خوب رفتار می‌کند، در باطن او را مانند یک بختک می بیند که روی پسرش آوار شده و زندگی و آینده اش را تباه کرده است... . قطره ای اشک از گوشه ی چشمش غلطید و روی بالشت افتاد... در همان حالت خوابش برد. وقتی بیدار شد دیگر از حالت آشفته ی چند ساعت قبل خبری نبود دغدغه‌های ذهنی اش با یادآوری حقیقتی آرام شده بود؛ آنها خودشان شمیم را به این ازدواج وادار کردند نه تنها فرزاد بلکه مادرش همه چیز را در موردش می‌دانست پس منتی سرش نیست، پس نباید مدام دلهره داشته باشد چون فرزاد خودش پیش قدم شده بود و او به عشقش ایمان داشت ! شمیم بی هدف به طرح پرده خیره شده بود که فرزاد لبه ی تخت نشست، اصلاً متوجه حضور او نشده بود! -ساعت چنده؟ فرزاد نگاهی به ساعت مچی اش انداخت: -هفت شبه! ... پاشو بریم شام بخوریم مامان ماکارانی درست کرده. شمیم با سرگیجه بلند شد و به خود نهیب زد که از این به بعد باید فکر تو دلی اش باشد، با یادآوری فرزندش لبخندی زد ! سر و وضعش را مرتب کرد و بیرون رفت. حسابی گرسنه بود و حدس میزد که عطیه خانم باید از دستش شاکی باشد!
Show all...
👍 11👏 2
رمان #شاه_ماهی قسمت 93 کمد را زیر و رو می کرد که فرزاد روی تخت دراز کشید و در حالی که گوشی اش را چک می‌کرد، با کنجکاوی پرسید: -چی کار می‌کنی؟ -دارم ... برای دختر خاله ی گرامت دنبال لباس می گردم. -چه لباسی؟ -لباس راحتی -آهان... راستی حالت خوب شد؟ شمیم با طعنه و دلخوری آشکاری گفت: -خوبه یادت افتاد بپرسی. فرزاد آرنجش را زیر سرش گذاشت و دلجویانه گفت: -خانوم خانما ! تو که دیدی مامان و فریبا مهلت نفس کشیدن به آدم نمی دادن -نه که تو هم بدت می اومد؟! سرم رفت بس که بدتر از اونا هرِ و کِر راه انداختی! تاب شلوار کرپ توپ توپی بنفشی از ته کمد پیدا کرد، از آن خریدهای اینترنتی بود که سرش کلاه رفته بود و حالا از این بابت خوشحال بود! با لبخند شیطنت آمیزی بیرون رفت: "فریبا خانم چه شود تو این لباس!" فریبا با کلی ناز و عشوه با نامزدش حرف میزد که شمیم لباس را جلویش گذاشت و به آهستگی گفت: -ببخشید عزیزم بس که قد بلند و کشیده ای همینا رو داشتم که اندازت بشه! ... خوب بخوابی. فریبا چشمش روی لباس ثابت مانده بود،با خشم لباس  را مچاله کرد و پشت سر او پرت کرد که به در بسته خورد. شمیم که حالا کمی دلش خنک شده بود، به عطیه شب بخیری گفت و با ذوق به اتاق خواب رفت. اما با دیدن فرزاد که قطعاً خواب هفت پادشاه را می‌دید لب و لوچه اش آویزان شد، بهترین فرصت بود که به او خبر دهد تا چند ماه دیگر خانواده ی کوچکشان سه نفره می‌شود. لباسش را عوض کرد و از پنجره به آسمان پرستاره چشم دوخت: "خدایا مرسی بابت همه چی! ... یه کاری کن بچمو بتونم سالم به دنیا بیارم، تو که می دونی چقدر تو زندگیم سختی و تنهایی کشیدم ... می خوام به تلافی همه ی عقده هام واسه ی این کوچولو سنگ تموم بذارم! می خوام هرچی که پدر و مادرم برام کم گذاشتن برای بچمون جبرام کنم!" چادر سفیدی که فرزاد از شیراز برایش خریده بود را برداشت و به سینه اش چسباند، زیر لب زمزمه کرد: "حالا که تو هوامو داری منم می‌خوام بهت نزدیک شم ... اما به جاش قول بده بازم مراقب ما سه نفر باشی خب؟! " آن شب با آرامش بیشتری خوابید. اما فریبا بعد از کلی کلنجار و ناسزاهای زیر لبی مجبور شد شلوار جینش را با آن شلوار بچگانه عوض کند، شلوار خودش را زیر بالشت پنهان کرد تا اگر شمیم سرک کشید نفهمد! با این که زندگی اش در مسیر تازه ای قرار گرفته بود اما نمی توانست نسبت به این حقیقت دردناک که فرزاد همراه شمیم در اتاق کناری خوابیده بی تفاوت باشد. آنقدر این پهلو به آن پهلو شد تا اینکه بالأخره خوابش برد. فردا صبح شمیم با دیدن رنگ پریده و چشم های پف کرده ی فریبا برای لحظه ای دلش به حالش سوخت! شلوار راحتی سرمه ای و تونیک سفیدی برداشت و برایش برد: -اینا رو اصلاً نپوشیدم، کشی هم هست حتماً اندازت میشه ... می خوای برات حوله بیارم دوش بگیری؟ فریبا با تعجب به او نگاه کرد، چنین رفتار  مسالمت‌آمیزی را از او بعید می‌دانست پوزخندی زد و خواست از کنارش رد شود که شمیم به آرامی مچ دستش را گرفت، لباس ها را به دستش داد و سپس با لبخند بیرون رفت. فریبا به ناچار آنها را پوشید چون ساک لباسش در خانه ی دایی اش جا مانده بود. او نمی دانست که شمیم در آستانه ی یک تحول بزرگ  است!  واژه ی"مادر" آنقدر برایش ارزشمند بود که دیگر به خودش اجازه نمی داد در قلبش کینه ای تلنبار شود. اما فریبا نقشه هایی برای او در سر داشت و اولین حرکتش خالی کردن استکان چای داغ روی دست او بود... شمیم جیغ کوتاهی کشید و به سرعت از روی صندلی بلند شد. با جیغ او حواس بقیه به او جمع شد، از شدت سوزش اشک در چشمانش نشست و با نفرت به فریبا خیره شد. فرزاد بازوی او را گرفت و به سمت ظرف شویی کشاند. آب سرد سوزش دستش را کم می کرد اما با سوزش قلبش چه می‌کرد؟ فریبا با چهره ای به ظاهر نگران خودش را تبرئه می‌کرد، فرزاد با این که می دانست چقدر از این بابت کیف می کند هیچ حرفی به او نزد... دریغ از یک اخم که شمیم به همان دلخوش شود !
Show all...
👍 12
رمان #شاه_ماهی قسمت 92 چنان غضبناک او را نگاه کرد که فرزاد پر کاهویی برداشت و بی حرف بیرون زد. شمیم با هر مکافاتی بود پشت نقاب لبخند از مهمان هایش پذیرایی کرد و چیزی بروز نداد. از وقتی فهمیده بود فرزاد از نامزدی او خبر داشته و چیزی نگفته بیشتر عصبانی بود اما فعلاً وقت جنگ و دعوا نبود. تا آخر شب چندباری دچار حالت تهوع شد که از اضطراب و اداهای حرص درار فریباخانم بود. اجازه نداد عطیه بویی ببرد اما نگاه های نفرت انگیز فریبا چیز دیگری می‌گفت.  برای آنها در اتاق رختخواب پهن کرد اما انگار فریبا قصد داشت پیش از ازدواجش رابطه ی آن دو را خراب کند: -عزیزم ببخشید اما من نمی تونم روی زمین بخوابم کمرم خشک میشه! ... راستش با این شلوار تنگ راحت نیستم لطف می‌کنی یه لباس خواب برام بیاری؟! شمیم از این همه وقاحت انگشت به دهان بود اما ریلکس جواب داد: -آخـــی عزیزم! متأسفانه ما این جا تخت اضافه نداریم ... در مورد لباسم حق داری با این وضع نشستنم سخته چه برسه خوابیدن! شمیم دندان قروچه ای کرد و در حالی که به سمت کمد می‌رفت زیر لب غر زد: "دختره ی پررو ... همینم مونده رات بدم تو اتاق خوابم ... یک لباس خوابی نشونت بدم حض کنی!" فردا صبح شمیم با دیدن رنگ پریده و چشم های پف کرده ی فریبا برای لحظه ای دلش به حالش سوخت! شلوار راحتی سرمه ای و تونیک سفیدی برداشت و برایش برد: -اینا رو اصلاً نپوشیدم، کشی هم هست حتماً اندازت میشه ... می خوای برات حوله بیارم دوش بگیری؟ فریبا با تعجب به او نگاه کرد، چنین رفتار  مسالمت‌آمیزی را از او بعید می‌دانست پوزخندی زد و خواست از کنارش رد شود که شمیم به آرامی مچ دستش را گرفت، لباس ها را به دستش داد و سپس با لبخند بیرون رفت. فریبا به ناچار آنها را پوشید چون ساک لباسش در خانه ی دایی اش جا مانده بود. او نمی دانست که شمیم در آستانه ی یک تحول بزرگ  است!  واژه ی"مادر" آنقدر برایش ارزشمند بود که دیگر به خودش اجازه نمی داد در قلبش کینه ای تلنبار شود. اما فریبا نقشه هایی برای او در سر داشت و اولین حرکتش خالی کردن فنجان قهوه ی داغ روی دست او بود... شمیم جیغ کوتاهی کشید و به سرعت از روی صندلی بلند شد. با جیغ او حواس بقیه به او جمع شد، از شدت سوزش اشک در چشمانش نشست و با نفرت به فریبا خیره شد. فرزاد بازوی او را گرفت و به سمت ظرف شویی کشاند. آب سرد سوزش دستش را کم می کرد اما با سوزش قلبش چه می‌کرد؟ فریبا با چهره ای به ظاهر نگران خودش را تبرئه می‌کرد، فرزاد با این که می دانست چقدر از این بابت کیف می کند هیچ حرفی به او نزد... دریغ از یک اخم که شمیم به همان دلخوش شود ! دست فرزاد را پس زد و با ناراحتی داخل سرویس بهداشتی رفت و با گریه خمیردندان را روی دستش خالی کرد. با دست سالمش صورتش را آب زد که فرزاد سر رسید : -خوبی؟ با بغض و عصبانیت جواب داد: -آره از این بهتر نمیشم! ... دیدی که کارش عمدی بود، چرا بهش هیچی نگفتی ها؟ نمیشه یه بار پشت من وایسی؟! فرزاد پلک هایش را روی هم گذاشت و شقیقه هایش را ماساژ داد: -گریه نکن می فرستمش بره ... چون مهمونه چیزی بهش نگفتم شمیم نگاه تأسف باری به او انداخت : -لازم نکرده همینم مونده مامانت برگرده بگه خودش کس و کار نداره چشم دیدن فامیلای ما رو هم نداره ! از این که در برابر فریبا هیچ بخاری از او بلند نمی‌شود عصبانی و ناراضی بود. شاید هم توقع اش بالا رفته بود که انتظار حمایت بیشتری از او داشت. وقتی به زندگی یک‌ و چند ماهه اش با او فکر می‌کرد،  متوجه میشد که هر بار در برابرش کوتاه می‌آید، اگر بحث کنند و به قهر ختم شود بدون ناز و ادا آشتی می‌کند ... اخلاق و روحیاتش در مقایسه با گذشته فرق زیادی کرده و تمام این تغییرات به خاطر عشق فرزاد بود اما گاهی از او ناامید می‌شد... .
Show all...
👍 13
رمان #شاه_ماهی قسمت 91 کمی عطر به پیراهن و مچ دستش زد و در آینه به صورت آرایش شده اش لبخند زد ... دستی به شکم تخت و صافش کشید و آرزو کرد که فعلاً حالش به هم نخورد! برگه ی آزمایش را مثل شیء گرانبهایی برداشت و از اتاق خارج شد. صدای اف اف را که شنید لبخند عمیقی روی لب هایش نشست اما برخلاف تصورش فرزاد نبود. در حالی که قهوه درست می کرد صدبار از خدا پرسید آخر در چنین شب مهمی چرا باید سر و کله ی آن دختر مزاحم پیدا شود؟! قهوه را اول به عطیه و بعد به فریبا تعارف کرد، در حالی که سعی می‌کرد با خوشرویی برخورد کند پرسید: -خیلی خوش اومدین ... (به سمت عطیه چرخید) چی شد بی خبر اومدی مامان؟ عطیه کمی شکر در فنجانش ریخت و در حالی که چشم از آن برنمی داشت، جواب داد: -نامزد فریبا داشت میومد تهران ما هم باهاش اومدیم ... خونه ی داییت بودیم ،داداش برای ناهار نگمون داشت بعدشم که فریباجون منو رسوند اینجا! چشم های شمیم به طرز نامحسوسی چراغانی شد! اما طولی نکشید که فریبا ضربه فنی اش کرد: "عزیزم مگه نمی دونستی؟ مامان تو و فرزادم دعوت کرده بود! ... یعنی فرزاد بهت نگفته؟ ( خنده ی مستانه ای سر داد) به هر حال جاتون حسابی خالی بود! فرزاد چطور توانسته بود چنین خبر مهمی را از او پنهان کند؟ در دلش برای او خط و نشان می کشید و در ظاهر لبخند تصنعی تحویل آنها می‌داد. خورشت به اندازه ی کافی بود اما چند پیمانه برنج اضافه کرد تا کم نیاید. از سررسیدن مهمان های ناخوانده هنوز هم ناراحت بود بخصوص که یکی از آنها سرخر بود و ظاهراً قصد داشت شب را هم بماند! وقتی فرزاد از راه رسید، در کمال ناباوری فریبا با همان تی شرت جذب مشکی و شلوار جین جلویش ظاهر شد و حتی به خود زحمت نداد شالی روی موهای رنگ شده اش بیاندازد قبل از اینکه شمیم به خودش بجنبد، فریبا درب واحد را باز کرد. فرزاد از دیدن او به قدری متعجب شده بود که خشکش زد -خسته نباشی پسرخاله! فرزاد تکانی خورد و سر تا پای او را برانداز کرد، بی اراده یک تای ابرویش بالا پرید. فریبا با گستاخی دستش را سمت او دراز کرد، فرزاد به ناچار سرسری با او دست داد و احوال پرسی کرد و تازه آن موقع بود که توانست از پشت سر او شمیم را ببیند که از خشم قرمز شده ! شمیم حس می کرد مثل بمب ساعتی هر آن ممکن است منفجر شود! به سرعت از آنجا دور شد و خودش را با سالاد مشغول کرد. فرزاد خوب می‌دانست گند زده است! بعد از روبوسی با مادرش به آشپزخانه رفت. شمیم با خشم تکه های کاهو را خورد می کرد، سلامی داد که بی جواب ماند. صندلی را عقب کشید و روبه روی او نشست: -به جون خودت تو عمل انجام شده قرار گرفتم! شمیم سرش را بلند کرد و چاقوی دسته مشکی بزرگ را به حالت تهدید جلوی او گرفت: -برای چی دستشو گرفتی ها؟ برای چی یه ساعت خیره شده بودی بهش؟ خوبه نامحرمه! فرزاد انگشتش را جلوی بینی اش گرفت : -هیـس ... می شنون -خب بشنون! -عزیزم یه دقیقه آروم بگیر، تو جای من یهو می‌بینی به جای زنت یه غریبه وایساده جلوت هنگ نمی‌کنی؟ شمیم جوابش را نداد و با حرص خیارها را حلقه کرد. صدای تق تق چاقو روی تخته تا بیرون آشپزخانه هم می‌رفت! فرزاد کمی خودش را جلو کشید : -چرا بهم نگفتی مهمون داریم؟ -وقت نشد، می‌بینی که هزارتا کار دارم ... مثل فریبا خانم نیستم که راه برم عشوه بریزم ! -خیله خب... حالا مراعات کن فکر نکنه تونسته حرصتو دراره ... یکم سیاست داشته باش عزیز من!
Show all...
👍 14
رمان #شاه_ماهی قسمت 90 عید نوروز از راه رسید و سال کهنه با تمام اتفاقات تلخ و شیرینش به فراموشی سپرده شد. شمیم و فرزاد، تصمیم گرفتند اولین عید زندگی مشترک شان را تنها با حفظ خاطرات خوب شروع کنند و غم هایشان را کم کم به فراموشی بسپارند. فرزاد دستبند ظریفی به شمیم هدیه داد و او هم ساعت شیک و گران قیمتی دور مچش بست. زندگی نسبتاً آرامی داشتند البته اگر کل کل هایشان را در نظر نگیریم! همان طور که فرزاد دوست نداشت همسرش با مانتوهای جذب و لباس های جیغ بیرون برود، شمیم نیز دلش نمی خواست شوهرش وقتی سر کار می‌رود به اصطلاح "تیپ دختر کش" بزند! -شمیم...پیراهن سفیدمو اتو کردی؟ -آره اون جا رو میز اتو گذاشتم ...کت کرمی رو نپوشیااا، مشکی رو بپوش. فرزاد در حالی که دگمه های پیراهنش را می بست از اتاق بیرون آمد،شمیم میز صبحانه را جمع می کرد. -چی گفتی راجب کت مشکیه؟ -گفتم کرمی رو نپوش! فرزاد متعجب پرسید : -چرا؟ تازه از خشک شویی گرفتمش که؟! -می دونم. -پس چرا نپوشم؟ شمیم تفاله ی چای را در سطل زباله خالی کرد : -جنابعالی اونو نمی پوشی چون من حق ندارم مانتوی سفید و شال قرمز بپوشم! -چه ربطی داره؟ -ربطش به اینه که خیلی بهت میاد و من اصلاً دلم نمی خواد با اون بری جلوی همکارای زن بچرخی! فرزاد با صدای بلندی خندید. شمیم اخم هایش را در هم کشید: -مرض به چی می خندی؟! فرزاد جلوی آینه ایستاد و یقه ی پیراهنش را درست کرد: -به خانم حسودم! -اولاً حسود خودتی، دوماً چطور من حق نـ... با احساس حالت تهوع شدید،به سمت سرویس بهداشتی پا تند کرد. فرزاد با نصفه ماندن جمله ی او از آینه نگاهی به چهره ی درهمش کرد و گفت: هنوز معدت درد می کنه؟ صد بار گفتم انقدر از این آتاآشغالا نخور...مگه بچه ای که مدام باید آلوچه و لواشک و پاستیل گوشه ی لپت باشه؟ شمیم از دستشویی صدای غرغر او را می شنید. صورتش را آب زد و بیرون رفت : -بسه فرزاد سرمو بردی! ... اصلاً هر چی می خوای بپوش برو. (مشتش را به آرامی روی معده اش کوبید) در ضمن بخاطر غذای بیرونه، مصموم شدم چه ربطی به لواشک داره حرف الکی می زنی؟! -پس چرا من مریض نمیشم؟ -حالا ببخشید که سنگم درسته قورت بدی هیچیت نمیشه ! کوسن را زیر سرش گذاشت و روی کاناپه دراز کشید. فرزاد سرش را به طرفین تکان داد، شربت آبلیمویی برایش درست کرد و روی عسلی گذاشت: -بلند شو اینو بخور بهتر میشی. شمیم ساعدش را از روی پیشانی اش برداشت و به او نگاه کرد: -دیرت میشه برو دیگه! -می خوای بریم دکتر؟ نیم خیز شد و کمی از شربت را نوشید که گلویش سوخت و صورتش جمع شد اما با این حال گفت: -نه ... خوب میشم تو برو به سلامت . فرراد گونه اش را بوسید: -پس اگه حالت بد شد بهم زنگ بزن خب؟ -همسر عزیزم بفرمایید بیرون ! فرزاد لبخندی زد و در حالی که چشمک میزد همان کت ممنوعه را پوشید و رفت. بعد از رفتن او شمیم با استرس از جایش بلند شد، لباس هایش را عوض کرد و بعد از برداشتن گوشی و کیف پولش بیرون زد. مدتی بود حال خوشی نداشت، مطمئن نبود اما حدس میزد باردار باشد! مدام حالت تهوع و سوزش معده داشت اما به روی خودش نمی آورد چون نمی خواست تا مطمئن نشده فرزاد را دلخوش کند. مقابل درمانگاه ایستاد؛ او خاطره ی خوبی از بارداری قبلی اش نداشت و به طرز بچگانه ای از تکرار آن حادثه می ترسید. با اینکه می دانست دیگر کامرانی وجود ندارد که سایه ی نحسش روی زندگی اش بیفتد و او را عذاب دهد. مطمئن بود رنگش عین گچ سفید شده! نفس عمیقی کشید و با قدم های آهسته به سمت داخل درمانگاه حرکت کرد. برگه ی آزمایش را در دستش فشرد، شش هفته ! او نزدیک دو ماه است که مادر شده ! این بار اشک شوق در چشمان قهوه ای و زلالش نشست ... حس شیرین مادرانه ته دلش را قلقلک می داد، مثل نسیم خنکی که در یک روز گرم تابستانی می‌وزید لذت بخش بود و او را تا مرز آسمان ها می‌رساند ! دلش می خواست هر چه زودتر این خبر را به فرزاد بدهد اما باید خودش را تا شب کنترل می کرد چون می‌خواست از نزدیک عکس العمل او را ببیند ! بعد از این که با مکافات خورش قورمه سبزی بار گذاشت، برنج را آبکش کرد و بالأخره از آشپزخانه دل کند. تصمیم داشت حسابی به خودش برسد. دوش گرفت  پیراهن سفید و دامن کله غازی پوشید، موهایش را سشوار کشید و به سختی آن را بافت.
Show all...
👍 12
رمان #شاه_ماهی قسمت 89 به سمت کمد رفت اشک های او پیراهنش را خیس کرده بود و حس بدی به او دست می‌داد. شمیم در حالی که زیر پتو می خزید با صدای گرفته اش تهدیدگونه گفت: -جرأت داری یه بار دیگه قهر کن اون وقت خودم حسابتو می رسم! فرزاد حیرت زده به او خیره شد، شمیم با اینکه سنگینی نگاهش را حس می کرد اما بدون اینکه کوچکترین نگاهی به او بیاندازد دراز کشید و پتو را تا زیر گلویش بالا برد. فرزاد ریز خندید، دختری که با شیطنت پلک هایش را روی هم فشار می داد و گوشه ی لبش را به دندان گرفته بود تا نخندد، خودخواهانه تمام قلبش را تصاحب کرده بود! شمیم با تمام دخترانی که می شناخت زمین تا آسمان فرق داشت و او عاشق این تفاوت بود... شمیم در آشپزخانه مشغول بود از همان جا صدا زد: -فرزاد؟... نیم ساعت وقت می گیری؟ فرزاد چشم از تلویزیون گرفت و به ساعت مچی اش نگاه کرد: -چی کار می کنی خوشگلم! پیشبند گل گلی اش را باز کرد و روی اپن انداخت : -نمی شد به جای لازانیا یه چیز دیگه هوس می کردی ؟ ده دفعه گفتم این مایکرو ویو خراب شده منو برق می‌گیره! ... مگه گوش میدی؟ فرزاد لیوان چایی اش را پایین آورد: -به جون خودت همش یادم میره ... حالا چی کار می‌کنی؟ -مجبور شدم توی ماهیتابه ی گرانیتی روی شعله بذارم ... از تو آبی گرم نمیشه که، فردا باید برم از خونه ی قبلیم برا خودمو بیارم. -نمی خواد خودم یکی بزرگ و جدیدشو می‌گیرم. -والا من که چشمم آب نمی‌خوره! شمیم خودش را روی مبل جا کرد و سرش را روی پای فرزاد گذاشت: -ساعتو نگاه کردی ؟ فرزاد در حالی که گل سر او را باز می کرد"آره" ای گفت. گونه هایش از گرمای اجاق گاز کمی قرمز شده بود و او را شبیه دختربچه ها می کرد !  کش دور موهایش را هم باز کرد -نکن گرمه ! به اعتراض او توجهی نداشت، هر بار که انگشتانش در پیچ و تاب زلفش گم می شد، حس خوشایندی به او دست می داد... "سجده کردند در پیشگاهش شکوفه های بهار نارنج شیراز !" کم کم چشم های شمیم خمار شد و مژگانش روی هم افتاد. رد بریدگی های کمرنگ روی انگشتانش خودنمایی می کرد و خط اخمی روی پیشانی فرزاد می کشید: "شانس آوردی که بیدار نیستی وگرنه خدمتت می رسیدم ... ببین دستاشو به چه روزی انداخته؟ " کش و قوسی به بدنش داد بلکه از حالت کرختی خلاص شود اما با یادآوری لازانیا از جا پرید: -وای الآن سوخت ! به سمت آشپزخانه دوید اما در میانه ی راه با سر در عضلات سفت و محکم فرزاد فرو رفت: -آخ! عقب گرد کرد و ناله کنان دستش را روی دماغش گذاشت: -آی...بمیری فرزاد...آخ سرم (پیشانی اش را ماساژ داد) -کجا تشریف می بردی با این عجله؟...ببینمت؟! می خواست دست او را از روی پیشانی بردارد که شمیم بی هوا مشتی به سینه اش زد: -کوری؟منو نمی بینی؟ -بیا طلب کارم شدیم ... تو عین جن زده ها خودتو کوبیدی بهم، اون وقت من کورم؟! -هییییی...غذام! و دوباره به آشپزخانه دوید.فرزاد سری تکان داد و روی راحتی لم داد. چند دقیقه ای گذشت تا این که دست های شمیم دور گردنش حلقه شد: -چرا نگفتی زیرشو خاموش کردی؟ ... گازت بگیرم؟! -هـی...خدایا شکرت، مردمم زن دارن ماهم زن داریم! شمیم حلقه ی دستانش را تنگ تر کرد و با حرص آشکاری از میان دندان های چفت شده اش غرید : -مگه من چمه؟ کل کل با او تفریحش بود! با اخم ساختگی، سرش را به سمت شمیم چرخاند که از بالای مبل روی او آویزان شده بود و ظاهراً قصد خفه کردنش را داشت: -عوض تشکرته؟! ... منو باش گذاشتم یه ساعت تموم راحت بخوابی، برو اون ور ببینم. شمیم صورتش را به صورت او چسباند: -لوس نشو دیگه عزیزم! فرزاد نوچی کرد: -شاید اگه جبران کنی بخشیدمت ! -بچه پرو! خواست عقب بکشد که فرزاد اجازه نداد و لپش را گاز گرفت! -آییییی فرزاد با خونسردی بلند شد و به سمت اتاق رفت: -میزو که من چیدم، شامو بکش تا بیام... عزیزکم! -کوفت بخوری تو ... یه ور صورتم رفت !
Show all...
👍 11
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.