cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

پنج گناه پرسونا

چنل تصاویر شخصیت‌ها: @goodbyeprincess_v لینک چنل حذفیات: https://t.me/+LbwEIP4pd50yMjM0 ناشناس نویسنده: http://t.me/HidenChat_Bot?start=6104932817 رمان‌های دیگر نویسنده: @Maybe_mentalhospital کپی ممنوع

Show more
Advertising posts
2 188
Subscribers
-1824 hours
-417 days
-14830 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

#پارت_۸۲ #بدرود_پرنسس لحظاتی نگاه لیورا بین چشمان پرفریب او حرکت کرد. می‌توانست طوری رفتار کند که گویا مزاح و شوخی بوده و نه حرفی که از دهانش بیرون پریده... و یا می‌توانست از فرصت ناگهانی‌ای که ایجاد شده بود بهره ببرد! اگر زمان می‌گذشت، طولی نمی‌کشید که دوباره او از خونش می‌نوشید و درد را به تنش ارزانی می‌کرد! حتی تحمل یک روز دیگر ماندن در این زندان و یا یکبار دیگر درد گزیده شدن و تب را نداشت، و البته که نمی‌توانست پدر خود را ناامید کند! - طوری ساکتی که مطمئن شم ذهنت تو شلوار من... لیورا اختیار را به زبان خود داد و میان حرف او پرید: - تهدید نبود! لای دستش را از روی شانه‌ی لیورا پس کشید؛ جلویش ایستاد و درحالی که چشمانش از اشتیاق برق می‌زد، نجوا کرد: - پس تشویق بود! شانه بالا انداخت: - می‌تونی اینطوری فکر کنی. لای دستانش را به دو طرف باز کرد: - تسلیم امر توام عزیزم! بعد همان‌طور منتظر ‌و بی‌حرکت ایستاد. چند لحظه در سکوت گذشت و لیورا فقط پنجه‌ی پایش را بر زمین کوبید. - نمی‌خوای برای رسیدن به خواسته‌هات تلاش کنی؟ صدای مضطرب پایش ساکت شد: - نمی‌خوای یکم ساکت بمونی؟ لیورا خود می‌دانست هرچقدر که دیرتر اقدام کند و همان‌طور بایستند، اوضاع عجیب‌تر و شک برانگیزتر می‌شود. - اگه اون پایینیم برای بالا اومدن انقدر تفکر می‌کرد، الان به جای ادرار، مسئله حل می‌کرد. لای این را که گفت و درحالی که به لیورا نگاه می‌کرد، قاه قاه خندید. لیورا دست به دکمه‌های لباس او برد: - فکر نکنم تو سرتم چیز بیشتری باشه! سعی کرد بی‌توجه به صدای خنده‌ی آن نکبت، فقط دکمه‌های کوچک سیاه را پشت هم باز کند؛ پایین و پایین‌تر رفت و آخرین دکمه را هم گشود. - البته که نیست! دست لای زیر لباس بازش و بر سینه‌ی برهنه‌ی خودش نشست: - اما اینجا فقط تویی! لیورا ابتدا به دست دستکش‌پوش و ماهیچه‌ی برآمده‌ی سینه‌ی او، سپس از پایین به چشمان مکارش خیره شد. لبخند او پررنگ‌تر شد و سرش را نزدیک‌تر کرد. - نمی‌خوای از لبایی که اینطوری دل می‌برن، تشکر کنی؟ لیورا قدمی به عقب برداشت و ناخواسته صدایش رنگ خشم گرفت: - نه! لبخند لای که از بین رفت، متوجه شد که بیش از اندازه واکنش نشان داده. جلو رفت و فاصله را پر کرد؛ درحالی که سرشانه‌ی لباس را از شانه‌های لای پایین می‌انداخت، اینبار آرام‌تر زمزمه کرد: - الان نه. @goodbye_princess
Show all...
🤩 5
جایگزین شد
Show all...
#پارت_۸۱ #بدرود_پرنسس لای گفت: - یعنی دارویی که تو کیک ریختم اثر کرده؟ - چه دارویی! دوباره چه بلا... قهقه‌ی لای که بلند شد، لیورا ساکت شد. پس او دوباره شوخی‌های مسخره‌اش را آغاز کرده بود. لحظاتی وسط اتاق در فکر فرو رفت. آخر چطور می‌توانست تمام تن او را ببیند! مگر آنکه... به لای که خمیازه کشان از روی صندلی بلند شد نگاه کرد. دوباره تن خود را در اختیار آن نکبت می‌گذاشت؟ هرگز! همان یکبار برای تمام عمرش کافی بود! دیگر نمی‌گذاشت که او از بدنش لذت ببرد! لای زیر روشنی ماه، از کنارش رد شد و به سمت تخت رفت. صدای بشاش او را از پشت سر شنید: - چی شده لیورا؟ هنوز دل‌گیری؟ لیورا بدون درنگ، دروغ گفت: - نه! چی می‌تونه شده باشه؟ صدای او از پشت نزدیک شد و با مزاح زمزمه کرد: - ابدا مشکوک بنظر نمیای! فهمیده بود؟ لعنت به آن نکبت! آب دهان خود را بلعید؛ نباید آنقدر درنگ می‌کرد! باید سریع‌تر پاسخ می‌داد و کمتر فکر می‌کرد تا او را بدگمان‌تر نکند! بی‌آنکه برگردد گفت: - هیچکس نیست که از تو مشکوک و حیله‌گرتر باشه‌. لای طوری بلند خندید که گویا تعریف و تمجید شنیده! بعد از لحظاتی، خنده‌اش متوقف شد؛ حالا که به لیورا رسیده بود، دستش را دور گردن او انداخت و با خوشی پرسید: - خب حالا بهم بگو، به چی فکر می‌کنی خانوم مشکوک؟ لیورا که بدش نمی‌آمد دست او را گاز بگیرد، سرش را به سمت او برگرداند و بی‌درنگ و با داد گفت: - می‌خوام لختت کنم! از حرفی که ناگهان از دهانش بیرون پرید، چشمانش بازتر شد. تنش از خجالت سوخت و لال و بی‌حرکت ماند. ابروهای لای بالا رفت. هم شنونده و هم گوینده، هر دو از گفتن و شنیدن آن کلمات متعجب بودند! لای درحالی که چشم در چشم لیورا دوخته بود و با برهم فشردن لب‌هایش، تلاش می‌کرد تا نخندد، اظهار کرد: - تهدیدت به تنم رعشه انداخت. @goodbye_princess
Show all...
🤣 8🍾 4
#پارت_۸۰ #بدرود_پرنسس لیورا خیره به زمین زمزمه کرد: - چطور می‌تونم اسمش رو بفهمم؟ بلافاصله جواب او در گوشش پیچید: - اسمی که باهاش بدنیا میان روی بدنشون خالکوبی می‌شه. - کجای بدنش؟ - برای هر فرد متفاوته! نگاه لیورا شروع به حرکت کرد‌. باید تمام بدن لای را به دنبال اسم می‌گشت؟ اسم لای جایی بود که یا ندیده بود... یا دیده بود و متوجهش نشده بود. زیر لب زمزمه کرد: - جایی که ندیدم... پاهایش؟... حالا که فکر می‌کرد تا یه حال پشت لای را ندیده بود؛ یا حتی به پهلوها و کناره‌ی بدنش توجه نکرده بود. صدای او را شنید: - من کنارتم، وقتی اسمش رو فهمیدی، به کمکت خواهم اومد. لیورا بلافاصله گفت: - اما چطور اسمش رو پیدا کنم؟ لحظاتی منتظر شد تا پاسخی بشنود، اما تنها سکوت بود و سکوت. با تردید، به آرامی گفت: - پد... سرورم؟ لحظاتی طولانی گذشت و باز هم پاسخی نشنید. بوی شیرین و معطر هل و دارچین و سیب و شیرینی‌های گرم به مشامش رسید؛ معده‌اش دوباره غرغر کرد و تنش از گرسنگی ضعف رفت. به سمت میز رفت و بی‌آنکه بر صندلی بنشیند، با دست خود تکه‌ای کیک برداشت؛ درحالی که آن را می‌جوید، متوجه شد ظرف‌ها به شکل کلمات کنار هم چیده شدند! «با من قهری، با شکمت که قهر نیستی!...» دهانش از حرکت ایستاد و چند لحظه به میز خیره ماند. زیر لب زمزمه کرد: - نگران شکم منی یا نگران چاق و چله بودن شکارت؟ خیره به میز، با دندان‌هایی به هم فشرده شده، دوباره گفت: - دیگه نمی‌ذارم! این‌بار تکه‌ی جدیدی برداشت و بی‌اهمیت به طعم دارچین و سیب، سریع‌تر از قبل آن را بلعید. به آن نکبت نشان می‌داد که آن دختر احمقی که فقط دروغ‌ها را باور می‌کند و منتظر، در زندان می‌نشست تا درد بکشد نیست! درحالی که پاهایش را به زمین می‌کوبید، به سمت در رفت؛ پشت آن که رسید، چند نفس عمیق کشید؛ برخلاف احساسش که می‌گفت در را با شدت باز کند و به دیوار بکوبد، آرام دستگیره را چرخاند و در را گشود. لای که پشت میز نشسته بود و کتابی را ورق می‌زد، سر بلند کرد و با لبخند گفت: - بنظر می‌رسه طاقت دوریم رو نداری! بازهم ادعاهای خودپسندانه‌ی نکبت آن پرمدعا! لحظاتی ساکت ماند تا ناخواسته ناسزا نگوید؛ در را پشت خود بست و بدون آن‌که بخ لای نگاه کند، با بی‌میلی زمزمه کرد: - سبک‌سرانه رفتار کردم. @goodbye_princess
Show all...
🍾 8
#پارت_۷۹ #بدرود_پرنسس - اون گفت اگه تو رو بهش بسپرم نجاتت می‌ده، چون اون زن برای تو خطرناکه... اما حالا این مرد حتی خطر بیشتری داره. لیورا یکی یکی هشدارهای او را به یاد آورد: «دیگه هرگز باورم نکن! حتی یک کلمم رو!» - پد... ساکت شد و حرفی که قلبش را دردمند کرده بود در ذهنش نقش بست: «من پدرت نیستم لیورا، بلکه خطرناک‌ترین دشمنتم.» - تو رو از خودم پس زدم چون فکر کردم این برات بهتره. لیورا زمزمه کرد: - بهتر... اینبار، صدای بم و گوشنواز پدرش دوباره گفت: - بار دوم برای تو اومدم، این جادو رو برات باقی گذاشتم تا اگه اون به تو پشت کرد، روزی که کینه و نفرت به قلبت اومد، راهی برای فرار داشته باشی‌. نگاه لیورا بر سنگ‌های سیاه کف اتاق چرخید. قلبش دلتنگ بود و کلمه به کلمه ی او را سر می‌کشید، اما ذهنش... پر از شک و تردید بود. دیگر نمی‌دانست چه را باور کند و چه را باور نکند. دوباره صدای او را شنید: - نمی‌خوای پیشم برگردی لیورا؟... نمی‌خوای از این زندان رها شی؟ قلب لیورا دوباره بی‌تابانه تندتر تپید. به خانه‌ای برای بازگشت دعوت شده بود؛ حایی به دور از درد وحشتناک دندان‌های لای... سر برگرداند و نگاهی به در انداخت. - اون چیزی نمی‌شنوه و متوجه حضورم نمی‌شه، چون فقط تویی که پروانه رو پذیرفتی. بالاخره از او پرسید: - چطور... چطور می‌تونم از اینجا برم؟ دوباره پدرش با نجوایی آرام پاسخ داد: - برای خروج از این طبقه، به کلیدش نیاز داری، و اون کلید، اسم منحصربه‌فردشه... چطور می‌توانست چنین چیزی را بیابد؟ او که تمام کتاب‌ها را پایین ریخته و از قبل همه حا را زیر و رو کرده بود. دوباره صدای کالین را شنید: - اما حتی اگه کلید رو بدست بیاری اون می‌تونه جلوت رو بگیره. لیورا نفس عمیقی کشید. - این یعنی راهی نیست؟ چند لحظه گذشت تا آنکه دوباره صدای او را در هر دو گوش خود شنید: - در این مورد، من می‌تونم کمکت کنم! - چطوری؟ او پس از مکثی کوتاه، اینبار با لحنی آرام و مورد اعتماد نجوا کرد: - اسم حقیقی اون مرد... اسمی که باهاش بدنیا اومده رو بفهم و بهم بگو. لیورا خیره به گوشه‌ای، دندان‌هایش را بر هم فشرد و غمگینانه نیشخند زد: - پس اسمشم دروغ بود... @goodbye_princess
Show all...
🍾 10🗿 2
1|17_To_Beat_Lestat_You_Have_to_Become_Lestat_Daniel_Hart_320.mp37.71 MB
جایگزین شد
Show all...
#پارت_۷۸ #بدرود_پرنسس تصویر پروانه نزدیک‌تر و بزرگ‌تر شد و خود را به انگشت لیورا رساند؛ درست زیر نوک انگشتش، ثابت و بی‌حرکت شد. چشمان لیورا بازتر شد؛ پروانه درست مثل خوابی که دیده بود، آرام بال‌هایش را تکان می‌داد. باتردید زمزمه کرد: - می‌پذیرم! ناگهان تصویر برجسته شد و جان گرفت؛ بعد پروانه‌ای سیاه از روی زمین به پرواز درآمد. لیورا که دهانش باز مانده بود، با اشتیاق دستش را به سمت آن گرفت؛ پروانه درست بر ناخن شستش فرود آمد. - چطور ممکنه! پروانه در یک لحظه مانند ذراتی سیاه از هم گسست و محو شد! نجوایی را شنید: - لیورا... لیورا با تعجب به اطراف نگاه کرد: - اینجا چه خبره؟ - دخترم... به من گوش بده‌! لیورا سرش را تکان داد: - این یه خوابه! - می‌دونستم دیر یا زود امروز میاد، زمانی که به برج اومدم پروانه رو برات باقی گذاشتم. لیورا که درتردید بود گوش‌ها و چشم‌هاش ایراد پیدا کرده و یا واقعیت را می‌بیند و می‌شنود، مانده بود چگونه کالین را صدا کند و او را چه بنامد... سرورم؟ پدر؟ عالیجناب؟ - دخترم، وقتش رسیده که به خونه برگردی. خانه؟! لیورا چند لحظه در سکوت به زمین خیره ماند؛ تمام آن چند ماه داشتن یک خانه که در آن پدر و مادری منتظر داشته باشد، برایشیزی در حد آرزو بود... و حالا کسی که ناخواسته پدر خود می‌دانست، از جایی به نام «خانه» سخن به میان آورده بود. سخنانی که بار آخر از او شنیده بود یکی یکی در ذهنش چرخ خوردند. «من پدرت نیستم لیورا، بلکه خطرناک‌ترین دشمنتم.» «دیگه هرگز باورم نکن! حتی یک کلمم رو!» « من هرگز، حتی یک لحظه هم دوستت نداشتم.» دوباره نجوای او در گوشش پیچید: - باید هر چه زودتر از این برج بیرون بیای! - گفته بودی... دیگه باورت نکنم! - مقابل اون مرد ناچار بودم! @goodbye_princess
Show all...
جایگزین میشه
Show all...
🍾 12
جایگزین شد
Show all...
🤩 2
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.