نسیم شبانگاه💜
در جگر خاریست (در دست چاپ) در معبد سکوت تو رقصیدم (چاپ شده) که عشق آسان نمود اول (در حال تایپ_ در دست چاپ) خوشحالم با رمان جدیدم *آسمانی به سرم نیست* همراه من شدین بودنتون کنارم ارزشمنده😍💫
Show more3 205
Subscribers
-224 hours
-147 days
-7230 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
#آسمانی_به_سرم_نیست
#نسیم_شبانگاه
#پارت_245
دستهایت را باز کردی...
- منم چرخوند...
نگاه از چشمهای مامان نمیگرفتی؛ اما من میدیدم که چه قدر سرخ و چه قدر خستهاند...
- عمه! سخته باورش... دین و دنیاتون بود... قسم راستتون بود... گل سر سبدتون بود... تو سیرهها بلبلتون بود... منم باورم نمیشد.. منم روزی که روی واقعیشو دیدم تا چند روز شوکه بودم... اما اینکه شما نمیتوانید و نمیخوایید باور کنید، دلیل بر دروغ بودن چیزایی که شنیدی نیست... این وسط من اشتباه ترین آدمم برای دلگیر بودن...
کاش میشد صدایت را بغل کرد و دلداری داد؛ بلکه کمی از زخمش کم شود...
-من خودم قربانی زیاده خواهی آراد شدم... اون قبل از اینکه با من ازدواج کنه، با اون زن ازدواج کرده بود...
کم پیش آمده بود در زندگی دلم برای پدر و مادرم بسوزد؛ شاید این دومین بار بود که چنین چیزی را تجربه میکردم... یک بار وقتی مسئول پرونده همه چیز را میگفت، دلم برای حاج علی، و آن صلابتی که در دم دود شد و به هوا رفت، سوخته بود، یک بار هم حالا که تو مامان را خلع سلاح میکردی...
تنش میلرزید... و صدایش...
- باید بهم میگفتی... نباید میذاشتی کار به اینجا بکشه... اگه میگفتی، ما نمیذاشتیم با اون زن بمونه که حالا یکی بیاد بهمون بگه همون زن یه عمر بهش خیانت میکرده و نه تنها مال و اموال بچمو بالا میکشیده و خرج معشوقهاش میکرده، باهاش دست به یکی کرده و بچهی منو کشته... اگه تو میگفتی هیچکدوم از این اتفاقا نمیافتاد...
قطره اشک درشتی که به یکباره از گوشه چشمت سر خورد را نرسیده به چانهات پاک کردی. این قسمت از ماجرا آنقدر دردناک بود که حتی توی سوخته به دست آراد را هم بسوزاند...
- نه عمه... نمیذارم... اجازه ندارید... حق ندارید کاسه کوزهها رو سر من بشکنید... بازم میگم، آراد قبل از من با اون زن ازدواج کرده بود... منم قربانی لاپوشونی اون رابطه کثیف کرد... جوونی و آرزوهامو گرفت که شما نفهمید... هیچ وقت هیچ کس نمیتونه بفهمه تو این سالا من چی کشیدم... نمیدونید با من چی کارا کرد برای اینکه شما نفهمید... من اگر کاری از دستم برمیومد، اگر میتونستم مخالفت کنم، اگر شجاعتشو داشتم که قید آبروی بابا و آرزوهای خودمو بزنم، همون اول کار پا پس میکشیدم و نمیذاشتم کثافتکاریاشو پشت من قایم کنه... وقتی برای خودم نتونستم کاری بکنم، چه طور انتظار دارید که این وسط به فکر شما بوده باشم؟ به هر حال اون کار خودشو کرده بود... منم اگر میومدم بهتون میگفتم، تهش میزد زیر همه چی و می رفت از اینجا...
#کپی_و_فوروارد_اکیدا_ممنوع
👍 44❤ 24💔 11
66620
#آسمانی_به_سرم_نیست
#نسیم_شبانگاه
#پارت_244
نفس گرفتی...
قبلا تو را دیده بودم که چهطور یک ساعت تمام بالا و پایین میپریدی، انگار که بخواهی تقاص مغزت را از جسمت بگیری...
اما آن شب هم آنقدر که با گفتن این جملهها خسته شدی و از نفس افتادی، خسته نشده بودی...
- بچههای شما اون شیری که بهم دادینو، اون همه محبتو، و هر چیزی که تو زندگی داشتمو از دماغم در آوردن عمه...
لحنت خسته و ناامید بود، انگار که این آخرین حرفت باشد برای گفتن...
اما مامان بی قراری را تازه شروع کرده بود...
- به من نگو عمه... نگو عمه...
آنقدر از ته دل، و پر بغض این دو جمله را گفت که همان اول کار نفسش گرفت... اما دست بردار نبود...
-بچهی من رفته زیر خاک... اون یکی بچم افتاده به رختخواب و داره بچهشو از دست میده... شوهرم افتاده رو تخت بیمارستان... حالا تو وایسادی اینجا جلوی من ننه من غریبم بازی در میاری؟ دست پیش گرفتی پس نیفتی؟ تورو من بزرگ کردم، کی اینقدر وقیح شدی من نفهمیدم غوغا؟
پوزخند این بارت صدا داشت...
- من نیاز ندارم دست پیش بگیرم... شما خیلی وقته پس افتادی عمه... منتها خودتون خبر ندارید...
نه داد میزدی، و نه صورتت را جمع میکردی. لحن بد و زننده ای هم نداشتی. اما میدیدم که با هر جمله ات چهطور صورت مامان در هم میشود. این خاصیت حقیقت بود... تلخ و زجر آور...
-هیچ کدوم اینایی که گفتید تقصیر من نیست که بخوام پس بیفتم یا نه... نه وضعیت شیما که فکر میکرد تا ابد کارایی که کرده پنهون میمونه... نه وضعیت عمو که به خودش و سلالهش افتخار میکرد و خبر نداشت چه بچههایی تربیت کرده... و نه مرگ آراد عمه... همه نتیجهی کارای خودشونو دیدن..
هر چه میگفتی حقیقت بود؛ اما چه کسی گفته همهی آدمها طاقت شنیدنش را دارند...
مامان که از ایستاده یکه به دوکردن با تو خسته شده و تازه بنای نشستن روی یکی از مبلها را گذاشته بود، با این حرفت از جا جهید و گر گرفت که:
- تقصیر تو نیست؟ پس تقصیر منه گیس بریدس؟ تو اگه به ما گفته بودی ه...
تو را هرگز این همه بی طاقت ندیده بودم؛ که برای حرف زدن، دست و پا بشکنی... آن قدر که هر آنچه را که قاموس تو بود و کم حرفت کرده بود کنار بگذاری و میان حرف کسی بروی...
- نه نیست... تقصیر من نیست عمه... اینکه آراد زیر خاکه، تقصیر من نیست... من نکشتمش... من نفرستادمش سراغ اون زن... اگه حرفای سرگرد پور ایمان به اندازه کافی قانع کننده نبوده، یه بار دیگه بذارید من بهتون بگم، که شما دقیقا برای همین اومدید اینجا... شما نمیخواید باور کنید حرفای پلیسو... براتون سخته قبول کنید آراد اونی نبوده که فکر میکردید... نمیره تو کتتون که یه عمر شما و باباشو رو انگشتش چرخونده باشه... اما چرخوند... عالم و آدمو چرخوند...
#کپی_و_فوروارد_اکیدا_ممنوع
👍 34❤ 15💔 10
60620
#آسمانی_به_سرم_نیست
#نسیم_شبانگاه
#پارت_243
خانهات سرد بود؛ زیادی سرد... یک سرمای غیر عادی؛ شبیه به سرمای گورستان...
انگار زندگی در آن مرده باشد؛ درست مثل یک سال و نیم گذشته... مثل چشم هایت که زندگی در آنها مرده بود... مثل لبخند هایت که مرده بودند و روح نداشتند... به گمانم در بی خبری اطرافیانت، حتی روحت هم مرده بود...
لعنت به من؛ من لبخند هایت را دیده بودم که چه قدر بی روح و مصنوعیاند...و چشم هایت را که فقط میدیدند و برق زندگی در آنها نبود... من تکاپوی تو را دیده بودم و دیده بودم که چه قدر خالی از زندگی هستی...
و فقط دو هفته بود که متوجه این همه مردگی در تو شده بودم... لعنت به من...
آخرین نفر وارد خانهات شدم؛ در حالی که چشمهایم حریصانه تو را، و کوچکترین حرکاتت را می پاییدند؛ لعنتی... کاش حداقل یک لحظه نگاهم میکردی؛ جانم داشت در میآمد برای داشتن آن یک لحظه نگاهت...
این طور ادامه میدادی، این طور که تمام تلاشت این بود که حتی به طور اتفاقی گذر نگاهت به سمت چشمهایم نیفتد، هیچ معلوم نبود من چه قدر دیگر بتوانم مقاومت کنم در برابر دستهایی که دیوانه وار میخواستند که به سمتت هجوم بیاورند...
هرچه داشتی را کنار در رها کردی و پیش از همه تا وسط سالن پیش رفتی و برگشتی...
منتظر ماندی در را ببندم تا رو به مادرم کنی...
- بفرمایید عمه...
و مامان که انگار سخت جلوی خودش را گرفته بود، اشک و صدای و نفسش را همزمان رها کرد که:
- چرا غوغا چرا؟ چرا با من این کارو کردی؟ مگه من چه بدیای در حقت کرده بودم؟ کم محبت کرده بودم؟ بین تو و بچههای خودم فرق گذاشته بودم؟ چرا نمک خوردی نمکدون شکستی؟ بگو من چه بدیای به تو کرده بودم که باهام این طوری تا کردی؟
مردهترین آدمی بودی که در زندگیم دیده بودم که این طور ناجوانمردانه محکوم میشدی و آن طور خونسرد نگاهت را دوخته بودی به صورت قرمز مامان و دهانش که گرچه حرمت نمیدرید، اما میدیدم که هر آنچه از تو را که باقی مانده بود، به یغما می برد...
- شما آرادو تربیت کرده بودین...
جوابی که با آرامترین صدای ممکن، و با لحنی خنثی گفتی، مامان را ساکت کرد...
- من بد کردم؛ خیلیم بد کردم... اما نه با شما... با خودم... بد کردم که سکوت کردم... چراشو بذارید بمونه برای خودم، بچههایی که شما تربیت کرده بودین هم یه ستم بزرگ اول در حق خودتون بود، بعدم اطرافیان، از همه بیشتر من...
-بچههای من با...
- بچههای شما زندگی منو زیرو رو کردن... بچههای شما جوونی و آرزوهای منو نابود کردن... بچه های شما کاری کردن من از خودم متنفر بشم تا ابد... بچه های شما امیدو تو وجود من کشتن... بچههای شما عالم و آدمو، عشقو پیش من بی اعتبار کردن... بچههای شما روزی هزار بار منو کشتن...
#کپی_و_فوروارد_اکیدا_ممنوع
👍 35❤ 16💔 13
53020
#آسمانی_به_سرم_نیست
#نسیم_شبانگاه
#پارت_242
با شنیدن صدایت حس کردم دل نگرانم از سینه ام بیرون پرید... چشم بستم...
و وقتی دوباره به حرف آمدی، باز کردم چشمهای بی قرارم را...
- نارو رو بچهی خودتون بهتون زد...
علارغم دلتنگی و نگرانی چند روزه، نگاهم را روی صورت مادرم نگه داشتم؛ از این به بعد، مرد میخواست در صورتت نگاه کردن و تاب و آوردن...
اگر شنیدن صدای خالی از بغض و آرامت چنین دلم را به درد آورده بود، دیدن نگاه همیشه خالیات چه ها قرار بود بکند با من؟ حالا که دلیل همهی آن خونسردیها و بی واکنش بودن ها را میدانستم...
مامان دوباره از جایش بلند شد و به سمت تو آمد؛ تا من مجبور شوم با ترسهایم روبهرو شوم؛ نگاه کردن به چشمهایی که به آنها کرور کرور بدهی داشتیم...
- نزدی؟ نارو نزدی؟ هشت سال تموم میدونستی بچهی من سرشو با زنی روی یه بالش میذاره که من و باباش راضی نیستیم و صدات در نیومد... این اسمش نارو نیست، چیه غوغا؟ چی؟
نگاهم از چشم هایت روی لبت سقوط کرد با پوزخندی که زدی... نگاهی که حس کردم به اندازه دو هفتهی قبل، خالی نیست... شکننده و مغموم و همچنان ساکت بود؛ اما خالی نه...
بعد از مکثی کوتاه نگاهت را از صورت مادرم گرفتی و گفتی:
- بریم تو...
نگاهم نمیکردی...
دلم تنگتر شد...
دست به سمت کولهپشتیات بردی؛ حتما برای بیرون کشیدن کلید... تازه آن آتلی که به دستت بسته بودی، مثل تیغ در چشمم فرو رفت. به خدا که بی انصافی بود در این لحظه تنها نبودنم با تو...
دست سالمت پر بود، جلو آمدم و کلید را از میان انگشتان دست مصدومت بیرون کشیدم؛ و همه تلاشم در آن حین لمس کردن سرانگشتانت بود... که در آن لحظه حسابی نیاز داشتم به لمس کردنت؛ به حل کردنت درون خودم... محافظت از تو در برابر تمام آدمها... حرفها... نگاهها...
نوک انگشتانت را همراه کلید میان انگشتانم گرفتم و قبل از رها کردنشان، فشاری به آن وارد کردم؛ اما ظالمانه نگاهت را به چشمهایم ندادی، تا دل تنگتر شوم... ترسیده تر...
با فکی فشرده و خشم و ناامیدیهای که بر وجودم مسلط شده بود، در را باز کردم؛ قهر بودی هنوز... از همان صبح نفرت انگیز که از من دور شده بودی، قهر مانده بودی...
بدون رها کردن توپی در، خودم را کنار کشیدم تا وارد شوید؛ تنها راهی که به ذهنم رسید، برای نفس کشیدن تو...
بی توجه به مادرم و شیرین از کنارم رد شدی...
سرم را پایین آوردم برای نفس کشیدنت؛ نرمی موهای بیرون از مقنعهات به چانه ام کشیده شد؛ دلم تنگتر از لحظهای قبل...
پشت انگشت اشارهام را با پشت قسمت بیرون مانده دستت از آتل کشیدم... خودآزاری محض بود وقتی میدانستم با همه اینها نه تنها دلم آرام نمیگیرد، بلکه بیشتر از قبل به تکاپوی داشتنت میافتد؛ این در حالی بود که تو با قساوت تمام حتی نگاهت را از چشمهای مجنونم دریغ میکردی...
#کپی_و_فوروارد_اکیدا_ممنوع
❤ 45👍 10
52520
#آسمانی_به_سرم_نیست
#نسیم_شبانگاه
#پارت_241
نگاه از شیرین هاج و واج مانده، و آمادهی گریه گرفتم و به صورت تکیدهی مامان دادم:
- الان مامان؟ الان که خودمون درگیر این همه مشکلیم؟ الان که دختره خودش از ما داغونتره صددرصد؟
قدمی جلو آمد تا سینه به سینه ام شود؛ هر چند که قد کوتاهتر و شانههای خمیدهاش یاری نمیکرد...
مادرم به اندازه این یک سال و نیم گذشته، و ده برابر بیشتر از شش دهه قبل زندگیاش پیر شده بود؛ و من نمیتوانستم کسی را بابتش لعن و نفرین کنم... که عاملش از پوست و گوشت و خون مادرم بود... جان من...
- آره... الان... دیگه طاقت ندارم... دیگه نمیتونم صبر کنم... حناق گرفتم اینقدر هیچ چی نگفتم... تا اینجام واسه خاطر داداشم سکوت کردم... اما دیگه نمیتونم... میخوام بدونم چرا این همه سال هیچ چی بهمون نگفته؟ چرا یه سال و نیم تموم قاتل بچمو قایم کرده ازم...
بغض صدایش پشتم را میلرزاند؛ اما این باعث نمیشد که بگذارم کاسه کوزهها را سر آدم اشتباهی خرد کند...
نه اینکه تو را مقصر نمیدانستم، نه... اتفاقا حسابی شکار بودم از دستت... به وقتش یک دعوای حسابی هم داشتم برای گرفتن با تو... اما نه برای چیزهایی که عزیزترینم برایش به در خانهات آمده بود...
- مامان! هر چی قرار بود بدونیمو پلیس گفت... قاتلشم که الان تو دستتونه... دیگه چی میخوای... اومدی دعوای چی رو بگیری؟ دیدی که گفت خود غوغام نمیدونسته قاتل زن خود آراد بوده... بعدشم، هر چی که شده، هر بلایی که سر آراد اومده، به خاطر کارای خودش اومده... غوغا تقصیری نداره... بیا... بیا مادر من... در خونهی اشتباهی اومدی... دستت از بچهی خودت کوتاهه، نخواه که دل بچهی برادرتو بشکونی...
-بچهی برادرم؟
موقع گفتنش لب هایش لرزید بعد از اتمامش، و بالاخره بغضی که تلاش میکرد نشکند، شکست...
- مگه اون به من فکر کرد؟ به آبروی من؟ به دل من؟
دست روی سینه اش گذاشت ...
-غریبه بود نمیسوختم که... همین که بچهی برادرم باهام این کارو کرده دارم میسوزم...
دستش را چند بار روی سینه اش که با شتاب و عمیق بالا و پایین میشد زد...
-تو چی می دونی چی تو این دل من میگذره؟ دارم آتیش میگیرم آزاد... آتیش... غوغا آتیشم زده... فرق داشت با بچههای دیگه... نور چشمم بود... بچهی خودم بود که با وجود اون خیانت خواهرش راضی شدم بیاد تو خونم...
صدایش سنگین و پر بغض بود و هر لحظه بالاتر میرفت...
با توپ پر آمده بودم. اما حالش آنقدر خراب بود که همه عصبانیتم دود شد و هوا رفت و جایش را به غم و رقت داد؛ پیش رفتم و شانه اش را گرفتم و هدایتش کردم به سمت سکو تا بنشانمش...
- هیس... آروم... آروم باش مادر من... صبر داشته باش...
اما زخمش سر باز کرده بود و خونریزیاش قصد بند آمدن نداشت ظاهرا..
- همین که آدمی بهم از پشت خنجر زده که بیشتر از بچههای خودم بهش محبت کردم، که مبادا احساس بی مادری کنه داره آتیشم میزنه... هر کی نارو میزد، من این قدر حالم بد نبود که... کاش غریبه بود تا نمیسوختم آزاد...
- من بهتون نارو نزدم...
#کپی_و_فوروارد_اکیدا_ممنوع
👍 30❤ 21
60320
#آسمانی_به_سرم_نیست
#نسیم_شبانگاه
#پارت_240
کمتر از یک ساعت پیش از ترس جانم قید ماشین را زده بودم؛ حتی نخواسته و نتوانسته بودم ماشین را به پارکینگ منتقل کنم و همان جا، میان یکی از شلوغترین خیابانهای شهر رهایش کرده بودم.
اما حالا حتی فرصت یک لحظه تعلل نبود؛ موضوع تو بودی... روح مخدوشت که تقریبا مطمئن بودم مامان تتمهاش را هم سلاخی میکرد و چیزی از آن برایت باقی نمیگذاشت...
ماشین آراد، تنها ماشینی بود که در حیاط خانه پارک شده بود؛ سوئیچش را از گاوصندوق بابا پیدا کردم...
تاریکی هوا، نمنم باران و شلوغی ماه آخر سال، دست به دست هم داده بودند تا مانع رسیدن به موقعم به تو شوند. بی خود نبود که همیشه از این ماه متنفر بودم؛ بدوبدوهای بیخود... استرسهای نالازم... هرج و مرج بی دلیل...
فقط خدا میداند چندتا جان را به خطر انداختم و ناسزای چندنفر را به جان خریدم برای به موقع رسیدن به در خانهات...
با دلی نگران اطراف را گشتم؛ماشین بابا بالاتر از در خانهات پارک شده بود. اما کسی داخلش نبود... گوشی شیرین روی داشبورد جا مانده بود...
چند متر مانده به در خانهات، پاهایم از دویدن باز ایستادند؛ با دیدنشان که روی سکوی کنار باغچه نشسته بودند...
شیرین خیره به باغچهی روبهرویی کنار در بود و مامان در حالی که چیزهایی زمزمه میکرد، قطره اشکی که از کنار بینیاش راه گرفته بود را پاک میکرد...
هر دو رنگ پریده، با چشمهایی که گود رفته بودند... لباسهایی که بی دقت انتخاب شده بودند... صحنهای رقتانگیز و خجالت آور... خلاصهای از وضعیت این روزهایمان؛ درب و داغان...
با نزدیک شدنم شیرین از فکر بیرون آمد و سر پا ایستاد. با حرکتش، مامان هم دست از مویه درونیاش برداشت و سر بلند کرد...
شیرین سلام کرد...
نزدیکشان شدم و با دندانهایی کیپ شده، به سختی مانع بالا رفتن صدایم شدم...
- اینجا چی کار میکنید؟ تلفنو چرا گذاشتی تو ماشین یه ساعته دارم بهت زنگ میزنم؟
می دانستم شیرین بی گناهترین است این وسط؛ از همان اول، موضعش دفاع از تویی بود که نبودی تا در برابر بی انصافی ها و قضاوت ها از خودت دفاع کنی...
اما مشکل اینجا بود که نمیشد مامان را مستقیم مورد عتاب قرار داد؛ باید به در میگفتم، شاید دیوار به خودش میگرفت...
که گرفت؛ مامان از جایش بلند شد...
- اومدم ببینم هشت سال تموم تو زندگی بچهی من چه خبره بوده... چرا صداتو انداختی سرت واسه این بچه؟
#کپی_و_فوروارد_اکیدا_ممنوع
👍 56❤ 35
1 24920
#آسمانی_به_سرم_نیست
#نسیم_شبانگاه
#پارت_239
خانه سوت و کور بود؛ نه کسی ناله میکرد... و نه کسی با هول و ولا به سمتم حمله ور شد برای پرسیدن حال تغییر نکردهی بابا...
این خلوتی و سکوت همان چیزی بود که یک آدم خسته به آن نیاز داشت... اما نه در خانهی ما؛ آنجا که هیچ چیز سر جای خودش نبود... اینجا این آرامش زیادی نامأنوس به نظر میآمد...چیزی شبیه به آرامش قبل از طوفان...
خیلی خطرناکتر از بلبشویی که پیش را به تنم مالیده و وارد این خانه شده بودم...
هیچ کس نبود؛ نه در اتاق مامان و بابا... نه در آشپزخانه...
با دلی که در عرض ثانیهای هزاران احتمال پیدا کرده بود برای بیمهابا کوبیدن، دنبال گوشی در جیبهایم گشتم و سخت تر از قبل پیدایش کردم...
مامان که شمارهاش را جواب نداد، دلم بیشتر از قبل بنای نگرانی را گذاشت...
شمارهی شیرین را که گرفتم، ته ذهنم خدا خدا میکردم این بار تماسم بی پاسخ نماند؛ که اگر میماند، ذهن خسته و پر دردم یاری نمیکرد که کجا باید دنبال چه کسی بگردم؛ که درد از سرم گذشته و به مغزم رسیده بود...
بوق های پی در پی اعصابم را متشنج و صبرم را لبریز میکرد. طول کشید تا صدایش را بشنوم که کلافه گفت:
- آلو آزاد؟
با بی صبری پرسیدم:
- کجایی شیرین؟
- چیزی شده؟
دلواپسی از لحنش شره میکرد؛ آن قدر بد پشت سر بد آمده بود که همه شرطی شده، منتظر شنیدن بدترین خبرها بودیم...
- نه... اومدم خونه... چرا کسی نیست؟ کجایید؟
زمزمهاش را شنیدم:
- خدا رو شکر...
-کجایید شیرین؟ مامان حالش خوبه؟
- آره خوبه نگران نباش..
- پس چرا خونه نیستید؟
- بمیرم برات که آسایش نداری آزادم...
اخمهایم از درد سر و از سر تعجب در هم رفت...
- چی شده شیرین؟
- خودتو برسون دورت بگردم... من از پس مامان بر نمیام...
صدایم بالا رفت:
- خب بگو کجایید لامصب؟ بگو ببینم باز چه گلی باید به سرم بگیرم؟ حال مامان بد شده چیزی نمیگی؟
صدایش آغشته به هق هقی خفه شد:
- حالش خوبه، اما نتونستم از پیش بر بیام...
- شیرین!
نامش را فریاد زدم تا بداند این دست دست کردن و حاشیه رفتنش، بیش از آنکه کارساز باشد، اضطرابم را بیشتر میکند...
- اومده در خونهی غوغا... بست نشسته اینجا، میگه تا نیاد نبینمش از جام تکون نمیخورم...
#کپی_و_فوروارد_اکیدا_ممنوع
❤ 42👍 18
1 06720
#آسمانی_به_سرم_نیست
#نسیم_شبانگاه
#پارت_238
حقیقتا اگر تقدیر بر آن بود که بازهم داغی دیگر بر دل این خانواده بگذارد، من باید چه میکردم؟
با مادری که مطمئنا دیگر هرگز سر پا نمیشد... با پدر و برادری که نبودند...
با خواهری که...
که کاش او هم نبود؛ که نبودنش هزار بار بهتر از بودنش بود...
آه از شیما؛ آه...
و از همه مهمتر؛ تو...
من باید با تو چه می کردم؟
با تویی که تمامنگرانیهایم را برای عزیزترینهایم پس رانده بودی و خودت آمده و در صدر آنها نشسته بودی...
و در تضادی حیرتانگیز، من حتی نمیتوانستم به آنچه که تحمل کردهای و احتمالا بعد از این تحمل میکردی، فکر کنم...
میترسیدم از فکر کردن؛ آن قدر که ترجیح میدادم پنجه در پنجه همه مشکلات بیندازم و خودم را درگیر کنم، تا مجال فکر کردن به تو، و به آنچه که از سر گذرانده ای را نداشته باشم...
فکر کردن به رنجی که احتمالا حالا میکشیدی...
و رنج آن همه سال...
تو با خودت چه کرده بودی؟
نه؛ این فاجعه وحشتناکتر از آن بود که بشود به این زودی ها هضمش کرد و به آن اندیشید...
تو چهطور آن را زندگی کرده و هنوز زنده بودی؟
- آقا! همین جاست؟
چشم باز و سر بلند کردم؛ کمی طول کشید واضح شدن تصویر...
آری همین جا بود؛ خرابهای با ظاهری مجلل و ستون های بلند و سفید رنگ...
راننده که پا روی گاز گذاشت و رفت، برای لحظهای تردید کردم؛ شاید بهتر بود حداقل امروز را به خانهی خودم بروم... هیچ حوصله جار و جنجال نداشتم... آه و ناله های افراطی... فرافکنیهای بی منطق...
اما شدنی نبود؛ اینجا آدمهایی بودند که به یک حضور قویتر از خودشان نیاز داشتند... کسی که ترس، هوش و حواسش را مختل نکرده باشد؛ و احساسات و تعصبهای بی رویه...
از آن بدتر، آنجا خلوت بود؛ سوت و کور... بستری مناسب برای هجوم وحشیانه آن نگاه ساکت و خالی تو، به تار و پود وجودم... و هجوم وحشیانهی فکرهایی که یک هفتهی تمام و با تمام توان از آنها گریخته بودم...
البته اگر میخواستم آن اطلاعات نصفه و نیمه ای که تو آن صبح در خانهات به من داده بودی را حساب کنم، در اصل قریب به دو هفته بود که من زندگی کردن را بوسیده و کنار گذاشته و تماما درگیر تو شده بودم...
نفس بلندی از سینه بیرون دادم و کلید در قفل انداختم. چه تصمیم عاقلانهای بود رفتنت از اینجا. حتما که این روز را پیش بینی کرده و رفته بودی...
هیچ نمیتوانستم تصور کنم که اگر هنوز ساکن این خانه بودی، چه اتفاقی میافتاد..
#کپی_و_فوروارد_اکیدا_ممنوع
❤ 44👍 19
89320
#آسمانی_به_سرم_نیست
#نسیم_شبانگاه
#پارت_237
فقط کافی بود کمی دیرتر برسم... شاید حالا او را نداشتم... به همین راحتی...
در این یک هفته زیر بار اطلاعاتی که وارد مغزم شده بود، رب و ربم را گم کرده بودم؛ آنقدر که برای روشن کردن و راه انداختن ماشین هم نیاز به فکر کردن داشتم؛ کمترین کاری که حداقل روزی دو سه بار انجامش میدادم... برای پیدا کردن راه خروج بیمارستان هم به سختی افتاده بودم...
ظاهراً یک هفته گذشته را چنان مجبور به تقلا برای بقا شده بودم، که حالا، حالا که کسی پیدا شده بود فرصت کمی استراحت به من بدهد، مهلت از نفس افتادن پیدا کرده بودم...
کمتر از صد متر رانندگی کافی بود تا بفهمم در صورت اصرار به انجام این کار، زنده به خانه نخواهم رسید...
ماشین را کنار خیابان کشیدم و انگشتهایم را روی پلکهایم فشردم تا دو تصویری که از ماشین جلویی داشتم، روی هم بیفتد و یک تصویر واضح داشته باشم و بتوانم ماشین را دوبل بزنم...
با هر سختیای که بود، ماشین را پارک کردم و گوشی را بعد از گشتن همهی جیبهایم،نهایتا از جیب داخلی کاپشنم بیرون کشیدم تا تاکسی اینترنتی بگیرم...
نزدیک ترین تاکسی ده دقیقه فاصله داشت با من؛ چارهای جز صبر کردن نبود... به قول حمید، این خانواده گنجایش یک آدم نزار دیگر را نداشت...
یکی زیر خاک و یکی تحت مراقبتهای ویژه و دیگری پنجه در پنجه ی فشار خون و دیابت، کافی بود برای خانواده ام؛ در حال حاضر حتی اجازه نداشتم که بمیرم...
گوشی را روی داشبورد انداختم و سعی کردم با گذاشتن دستهایم روی فرمان، تکیهگاه مناسبی برای پیشانی پر از درد و پر از هیاهویم درست کنم...
حمید غیر از اینکه « این خانواده گنجایش یه آدم نزار دیگرو ندارد» چیز دیگری هم گفته بود؛ « یه دوش بگیر... یه وعده غذای درست درمون بخور... بعدم بگیر بخواب... هستم امشبو»...
غیر از دوش گرفتن، نه به گمانم که نمیتوانستم بقیه چیزهایی که گفته بود را انجام دهم...
چه خوب که او بود... چه خوب که نسل آدمهایی که هنوز رنگی از معرفت به خود داشتند، منقرض نشده بود...
هر چند که نیت او، و چیزی که در آن خانه انتظارم را میکشید، هزاران فرسخ با هم فاصله داشتند؛ قطعا از آن در که تو میرفتم، مصیبت ها و بحثها و کشمکشهای جدید یقهام را میگرفت...
کشمکش با زنی که فرزند زیر خاک خفته اش را بار دیگر، و این بار خیلی خیلی بدتر از قبل از دست داده بود...
و از آن بدتر در هول و ولای این بود که مبادا دست اجل این بار بخواهد همبالینش را به یغما ببرد...
و شاید نوهی متولد نشدهاش را...
#کپی_و_فوروارد_اکیدا_ممنوع
❤ 42👍 18
64120
#آسمانی_به_سرم_نیست
#نسیم_شبانگاه
#پارت_236
آزاد
- پاشو برو خونه...
چشم باز کردم؛ حمید... با چهرهای سخت و جدی...
- یه اصلاح بکن... یه دوشم بگیر... از حالت آدمیزادی در اومدی..
تقریبا هم سن خودم بود؛ اما چیزی بینمان بود... فاصله... حرمت... شاید پختگی و آرامش بیش از حدش بود... شاید هم احترامی که برای خودش قائل بود... دهانی که بی موقع باز نمیشد... فرصتی که هرگز ندیده بودم منتظرش باشد؛ برای گرفتن ماهی از آب گلآلود... یا هر چیزی... چیزی که باعث میشد حس کنم این منم که باید در نگهداشتن حرف و احترامش پیش قدم باشم...
- یه وعده غذای درست درمون بخور... بعدم بگیر بخواب تا خود صبح... هستم امشبو...
در این یک هفتهی طوفانی از جان و دل مایه گذاشته بود؛ محبت را تمام کرده بود... همخودش، هم شیرین...
- یه شب دیگه اینجا بمونی، باید یه نفرم پیدا کنیم از تو مراقبت کنه...
دست در جیب داشت و نگاهی جدی، که میگفت با عزمی راسخ آمده برای فرستادنم به خانه...
اگر او و شیرین نبودند، خیلی سختتر میشد کارم برای جمع و جور کردن اوضاع... شیرینی که هر بار دیده بودمش یک چشمش اشک بود و آن دیگری... آن دیگری هم خون...
خانه ای که زیر طوفان مصیبتهای پشت سر هم، میشد گفت که تقریبا دیگر هیچ از آن نمانده بود...
دست روی شانه ام گذاشت... خم شد؛ تا از فاصلهای نزدیکتر به چشمهایم نگاه کند...
- این خانواده گنجایش یه آدم نزار دیگه رو نداره آزاد... باید سر پا باشی...
مامان دو روز پیش از بیمارستان مرخص شده بود...
- میدونم بیرون گود نشستن راحته... اما چارهای نیست... باید لنگش کنی... چارهای جز ادامه دادن نیست...
اما بابا هنوز بستری بود و نیازمند مراقبتهای ویژه...
- خانوادت بهت احتیاج دارن... تو الان قابل اعتمادترین آدم این لشکر شکست خوردهای پسر... قابل اتکا ترینشون...
حاج علی نتوانسته بود که از پس این یکی بربیاید؛ چیزهایی که شنیده بود را بر نتابیده بود...
سر تکان دادم؛ حق با او بود...
این زندگی حوصله ای برای ناله های بیشتر ما نداشت...
بی تعارف، از خستگی و فشار در حال فروپاشی بودم...
سر پا ایستادم...
- مشکلی پیش اومد، خبرم کن...
«مشکل»ی که گفتم، هر چیزی میتوانست باشد؛ حتی خبر یک فقدان دیگر...
شانهام را فشرد:
- نگران نباش...
سرگرد پور ایمان به خانهمان آمده بود... قصه هزار و یک شب به هم بافته و رفته بود...
دو ساعت بعد او را بیهوش در اتاق پیدایش کرده بودم؛ سکته قلبی...
#کپی_و_فوروارد_اکیدا_ممنوع
👍 41❤ 18😁 2
73120
Choose a Different Plan
Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.