cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

✧ ساحل‌چشمانت ✧

به قلم : همتا . را رمان های نویسنده 👇 @hamta_novels

Show more
Advertising posts
12 524
Subscribers
-1324 hours
-1667 days
-85430 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

sticker.webp0.09 KB
00:01
Video unavailable
آنیا یه دختر دبیرستانی که عاشق پسر همسایه‌ش میشه، اما اون پسر همسایه، یه پسر ساده نیست🫢❗️ اون یه پسر کله خراب و دیوونه و غیرتیه، پسری که آنیا رو دستش امانت دادن، و جاوید دیوونه‌ی ما، بدجوری هوای این کوچولو خانم و داره💦🔞 اول میخواد از عشقش فرار کنه، اما با کاری آنیا، کله‌ش داغ می‌کنه و...🙊🔥❌ https://t.me/+n73y_2SKlYY4YzQ0
Show all...
animation.mp41.04 KB
Repost from N/a
پشت در اتاق نیما، همسر سابقم و استاد و رئیس فعلی ام ایستادم. کمی عطر به خودم زدم و طره ای از موهایم را از شال بیرون ریختم. قرار بود امشب برایم خواستگار بیاید و قصد داشتم مرخصی بگیرم. علاقه ای به آن مرد نداشتم، جوابم هم منفی بود. حتی می توانستم در عرض نیم ساعت هم آماده شوم، اما می خواستم کاری کنم تا نیما بفهمد و از رفتار سردش با من دست بردارد... مخصوصا که خواستگارم از رقیبان کاری نیما بود. تقه ای به در زدم و وقتی اجازه داد وارد اتاق شدم. سرش گرم کاغذهای روی میز بود. - جناب رئیس میشه من امروز زودتر برم خونه؟! - خودتون می دونید که آخر ساله و کلی کار داریم! - خب... بله... اما من امروز یه مهمون مهم دارم که خب باید زودتر برم خونه تا آماده بشم! نیما به صندلی اش تکیه داد و با چشمان ریزشده نگاهم کرد. می دانست که بعد از جداییمان تنها در یک واحد کوچک زندگی می کنم. - یه مهمون مهم؟! از عمد خودم را دستپاچه نشان دادم. - بله! - کی هست که انقدر ذوق زده شدین بخاطرش؟! لب گزیدم. خوب توانسته بودم به خودم مشکوکش کنم. - خب راستش مهمون و مهمونی معمولی نیست... قراره که برام... با مکثی که کردم، نیما پرسید: برات؟! لبخند خجولی زدم. - قراره برام خواستگار بیاد! در یک لحظه نیما انگار آتش گرفت! - خانوم محترم آخر سال که ما این همه کار داریم وقت خواستگاری و ازدواجه؟! از بی منطقی اش خوشم آمد، اما حق به جانب نگاهش کردم. - خودتون همیشه گفتین احساسات رو قاطی کار نکنیم جناب رئیس، من که نمی تونم بخاطر کار از شانس ازدواجم بگذرم! بعدش هم نگران پروژه ها نباشید... - خواستگار جنابعالی قراره مگه به پروژه ها رسیدگی کنه؟! باز هم لبخند خجولم را که می دانستم چقدر نیما را عصبانی می کند، تکرار کردم. - چراکه نه... خب... آخه خواستگارم از همکارها هستن و مطمئنا شرایط رو درک می کنن! چشمان نیما ریز شد. - همکار؟! اسمش چیه؟! به چشمانش خیره شدم. - مهندس امید بازرگان! نیما با حرص روی میز کوبید. - پس بهتره بگید رقیب! نه همکار! - نمی دونم جناب رئیس... حالا مرخصی میدین؟! نیما کمی نگاهم کرد و در نهایت با برداشتن کتش از جا بلند شد. - آره! چراکه نه! خودمم باهاتون میام! به هر حال یه بزرگتر باید تو این مجلس باشه! https://t.me/joinchat/0f0rmZVvqkFkMDVk https://t.me/joinchat/0f0rmZVvqkFkMDVk نیما شایسته، استاد دانشگاه خوشگذرانی که از ازدواج و تعهد فراریه... تا اینکه توجهش به یکی از دانشجوهاش به اسم آهو جلب میشه... آهو با وجود رابطه ی عاشقانه ش با حامد توجهی به نیما نداره تا اینکه با اتفاقاتی که میفته مجبور میشه با نیما ازدواج کنه... با این حال با برگشتن حامد و تهدیداتش همه چیز عوض میشه... https://t.me/joinchat/0f0rmZVvqkFkMDVk بیش از دویست پارت مهیج 😌
Show all...
Repost from N/a
_داداش…سرده خب…ماشین سخت گیر میاد…بذار ماهورم ببریم با خودمون… کوروش اخم کرده…بازوی ثنا را محکم میگیرد و سمت در می کشاند: _نمیخواد دلت واسه این بسوزه…زبونش زیادی دراز شده…یه کم سرما بکشه حالش جا میاد… زبان درازم را پای علاقه نداشتنم به رابطه گذاشته بود… پریود بودم و دلم سکس نمیخواست که در آخر هم به اجبار…با من خوابیده بود… خونریزی ام هزار برابر شده بود!!! از درد نمیتوانستم روی پاهایم بایستم… سمت ماشینش میرود و ثنا هم به دنبالش… لحظه ی آخر،تهدیدم میکند: _فقط دلم میخواد تو امتحان رانندگی قبول نشی…ببین چجوری هم خودتو هم کارتکستو جر بدم…پول اضافه ندارن حروم تو کنم هر جلسه… ثنا شرمنده نگاهم میکند و من با خجالت چشم می دزدم… از سرما در حال یخ زدنم و کوروش بیخیال نمیشود… هم من و هم ثنا امروز امتحان رانندگی داشتیم…هر دو در یک روز ثبت نام کرده بودیم… ولی من کجا و او کجا؟!!!! اویی که روزی چند ساعت با کوروش تمرین میکرد و منی که حتی پایم به جز ماشین آموزشی آموزشگاه کلاج هیچ ماشین دیگری را لمس نکرده بود!!! درد زیردلم…خونریزی زیاد…سرمای وسط زمستان…رمق از پاهایم برده بود اما باید میرفتم… شانسی برای قبولی نداشتم اما رفتنم بهتر بود تا نرفتنم… هنوز طول کوچه را طی نکرده بودم که خونریزی …سرگیجه ی وحشتناکی را دچارم میکند.. چشمانم سیاهی میرود و روی برف های سفت فرود می آیم… _خانوم چی شد؟!سُر خوردی؟!… سرمای زمین و رطوبتش…دل دردم را تشدید میکند اما جان ندارم که از جایم بلند شوم… حال بدم از بی مهریست… بی مهری مردی که جز او کسی را نداشتم… همانجا با همان حال بد اشک میریزم… _خانوم جاییت درد میکنه؟!… اشک هایم را از گونه پاک میکنم و دست زن را میگیرم: _میشه کمکم کنید بلند بشم؟!… به ماشینی که با سرعت سمتمان می آمد نگاه میکنم…دوباره خودش بود…ماشین کوروش… کنارمان ترمز میزند و ثنا هول کرده از ماشین پیاده میشود: _چی شد ماهور؟!…هیییی…پشت لباست خونیه… با چندش برف ها را می تکانم و سمت خانه برمیگردم…صدای کوروش در می آید… _ثنا کارتکستو بردار بیا بریم…هی…توام لباساتو عوض کن بیا میبرم توام… https://t.me/+a-TpCkY34LQzNTQ0 https://t.me/+a-TpCkY34LQzNTQ0 https://t.me/+a-TpCkY34LQzNTQ0 https://t.me/+a-TpCkY34LQzNTQ0 دلش سوخته بود برایم…هزار بار گفته بودم که نمیخواهم…من از ترحم بیزارم… آرام لب میزنم: _نمیام… داخل می‌روم… صدای پیاده شدن و کوبیدن در ماشین را میشنوم… بی توجه به او سمت اتاق مثلا مشترکمان می‌روم…میبینم که به دنبالم می آید: _مگه با تو نیستم ولد چموش؟!… باید می ترسیدم اما دیگر نمیترسم… _گفتم نمیام ولم کن… چمدان کوچکم را روی تخت می اندازم…تنها دارایی ام در این خانه!!! چند تکه لباس…و تمام…چمدان را چنگ میزنم… او هم چمدان را چنگ میزند: _داری چه غلطی میکنی؟!… به عقب هلش میدهم اما دریغ از سانتی جا به جایی… _برو کنار میخوام برم… _تو غلط میکنی… به ستوه آمده بودم: _چیه من برم کسی نیست عقده هاتو روش خالی کنی؟!…دیگه نمیمونم کوروش…برو کنار… چمدان را گوشه ی اتاق پرت میکند: _بتمرگ سر جات… _مگه همه این کارارو نمیکنی که بذارم برم؟!خب الان دارم میرم…برو اونور از سر راهم… ثنا بالاخره وارد اتاق میشود: _دعوا نکنید…صداتون وسط کوچه‌س…زشته… کوروش روی تخت هولم میدهد همزمان با باز کردن دکمه های پیراهنش سمتم می آید: _ثنا برو بیرون… _آخه داداش… _گفتم برو… میرود و در را پشت سرش می بندد… با ترس به کوروش خیره میشوم…دوباره میخواست با من بخوابد؟!!!! دستش کش شلوارم را لمس میکند که با بغض و گریه لب میزنم: _نکن کوروش…درد دارم…خونریزی دارم…حالم خوب نیست… لبخند کمرنگی میزند و شلوارم را کامل پایین می کشد: _پدتو عوض میکنیم…میبرمت امتحان رانندگی… پارت واقعی😭😭😭👇🏼👇🏼👇🏼 https://t.me/+a-TpCkY34LQzNTQ0 https://t.me/+a-TpCkY34LQzNTQ0 https://t.me/+a-TpCkY34LQzNTQ0 https://t.me/+a-TpCkY34LQzNTQ0
Show all...
Repost from N/a
آخر این هفته می‌ریم محضر برای طلاق... بغض کرده روی تخت در خود جمع شدم. -چته چرا می‌لرزی؟ بدنم ضعیف بود. تحمل خشونت او در رابطه را نداشتم، اما هر بار سکوت می‌کردم تا طردم نکند. -ضعف کردم. ، که مبادا طلاقم دهد و باز هم دلش را زده بودم. - من که کاریتون ندارم. خودت می‌دونی پناهم فقط تویی. داشت با سنگدلی بی‌پناهم می‌کرد. انگشتانش روی تنِ برهنه‌ام به گردش درآمد. -آرزو خیلی اذیت شد. طلاقت می‌دم و صیغه می‌خونم. یه خونه نقلی هم دارم می‌تونی اونجا بمونی. آرزو زهرش را ریخته بود. گفته بود حضورم را تحمل نمی‌کند. -من... شبا تنها می‌ترسم. شما نباشی خوابم نمی‌بره. و حال که ویارش را داشتم وضع بدتر بود. -اومدی و نسازی نادی. بی‌کَس بودی پناهت دادم. از تو خیابونا جمعت کردم و بهت امنیت دادم. قرار نیست بازی در بیاری. طفلک آرزو تا همین‌جا هم به زور تاب آورده. من نمی‌نشستم تا او طلاقم دهد. اگر طلاق می‌گرفتیم آرزو مرا به کل از زندگی‌اش خط می‌زد. آن‌وقت با فرزندش چه می‌کردم؟ باید می‌رفتم و بچه که دنیا آمد باز می‌گشتم. -اگه طلاقم بدی دلت برام تنگ می‌شه! نیشخندی زد. -واسه این تن کوچولو و بکرت شاید... اما خودت؟ آخه کی دلتنگ دختر بچه‌ی هجده ساله‌ی زِرزِرو میشه؟ بق کرده از روی تخت پایین آمدم. -نفرینت می‌کنم کیاشا. نفرینت می‌کنم که قلبت احساسی که دارم و درک کنه. که عین من دچار شی. کوتاه خندید. -دچار که هستم خوشگلم. اما دچار آرزو که تو اومدی و فاصله انداختی بینمون. آرزویی که با رفیقش تیک می‌زد و او خبر نداشت. عشق کورش کرده بود و نمی‌دید آرزو چطور دنبال ثروتش افتاده. -می‌رم به سایدا کمک کنم. به تاج تخت تکیه زد و سیگاری روشن کرد. -قرص یادت نره بخوری. بی‌هواس سر تکان دادم. نمی‌دانم چه بختی بود که با وجود قرص‌ها باز هم از او حامله شده بودم. -چشم. می‌رفتم و تا وقتی بچه‌اش به دنیا نیامده باز نمی‌گشتم. می‌ترسیدم بفهمد حامله‌ام و قصد جان جنینم را کند. https://t.me/+voydn77YQCQwM2Fk https://t.me/+voydn77YQCQwM2Fk https://t.me/+voydn77YQCQwM2Fk هفت ماه بعد... -چته داداش؟ خودت خواستی طلاقش بدی. خودت گفتی بار اضافه‌ست. اونم رفت و کارت و راحت‌ کرد. دردش این‌ها نبود. دردش وکیلی بود که روزی که می‌خواستند برای خواندن صیغه‌ی طلاق بروند، جواب آزمایش دادگاه را آورده بود. آزمایشی که می‌گفت نادیا حامله‌ست. اما نادیا فرار کرده بود. هفت ماه بود که تمام تهران و ایران را برای دختر کوچولویش زیر و رو کرده بود. دختری که می‌گفت حالش از زِرزِر‌هایش به‌هم می‌خورد و حال دلتنگ همان چانه‌ی چین داده و لب‌های لرزانش بود. -کجا رو بگردم امیر؟ دارم دیوونه می‌شم. همان موقع تلفنش زنگ خورد. سرد و پوچ شده بود و خسته. امیر متاسف سری تکان داد و گوشی‌ِ کیاشا را پاسخ داد: --بله؟! -سلام. از بیمارستانِ مریم تماس می‌گیرم. آقای هخامنش؟! امیر در دل دعا کرد که بلایی سر مادربزرگش که در بیمارستان بود نیامده باشد و با بی‌نفسی لب زد: -بله خودم هستم. زنِ پشت خط عجولانه لب زد: -همسرتون و آوردن بیمارستان. قبل از زایمان شماره‌ی شما رو داد. گفتن تماس بگیریم. آقا ایشون وضعیت خوبی ندارن و بچه کمی زودتر از موعد به دنیا اومدن. لطفا زودتر خودتون و برسونید. امیر از جا پرید. -خانوم بچه‌م و زنم سپردم به شما. بهترین مراقبت و ترتیب بدید. خیلی زود خودم و می‌رسونم. کیاشا مات مانده به رفیقی که دوست دختر هم نداشت خیره شد. بچه؟ نگاهش به گوشی که متعلق به خودش بود افتاد و قلبش لرزید. امیر دستپاچه شده بود. خودش هم نمی‌فهمید چه می‌گوید! -  بابا شدی. نادیا پیدا شد. زایمان کرده. به یکباره به هول و ولا افتاد. - گفتن بچه زود اومده. یعنی... کیاشا با چشمانی به خون نشسته گوشی‌اش را قاپید. -کدوم بیمارستان؟ ناخواسته کیا را محکم به آغوش کشید. -بریم خودمم میام. مبارکته. مراقبش باش. نزار دوباره بره. کیاشا چنگی به سوئیچش زد و با همان تیشرت و اسلش خانگی از خانه خارج شد. وای که اگر دستش به آن دخترکِ خیره سر می‌رسید. -سالمه؟! امیر دنبالش می‌دوید. -آره فقط یادم رفت جنسیت و بپرسم. کیاشا مکث کرد. -مادرش و می‌گم! نادیام سالمه؟! امیر مردد ماند. -سالمه اما شنیده بود که گفتند مادر وضعیت خوبی ندارد. -فقط برسم بیمارستان! تیکه بزرگش گوششه. بی‌قرار بود. بی‌قرارهِ مژه‌هایی که هر بار با شرم به زیر می‌افتاد. بی‌قرارِ لب‌های اناری و دخترکِ ریزه‌میزه‌اش و فقط می‌خواست برسد تا یک بارِ دیگر او را در آغوشش بچلاند. چه می‌دانست دخترک از شدتِ ضعیف بودن به کما رفته و... https://t.me/+voydn77YQCQwM2Fk https://t.me/+voydn77YQCQwM2Fk https://t.me/+voydn77YQCQwM2Fk https://t.me/+voydn77YQCQwM2Fk https://t.me/+voydn77YQCQwM2Fk #عاشقانه #انتقامی #بزرگسال
Show all...
Repost from N/a
- خاله شورت نو نداری پام کنم؟ خاله سرش رو از توی کابینت بیرون اورد. از صبح پریود شده بود و حال نداشت‌ من اومده بودم کمکش. - شورت برا چیته؟ مگه نداری؟ - خاله از مدرسه اومدم هوا گرمه خیلی عرق کردم توش پر از خیسیه. چشماشو بست و با کلافگی روی مبل نشست. موهاش به هم ریخته بود و ارایش نداشت. ولی شوهرش مرد خوش قیافه ای بود. - برو توی اتاق خواب. تو کشوی لباس خوابام یه شورت قرمز هست. سیامک خریده بزرگه برام. باشه ای گفتم و به سمت اتاقش رفتم. خیلی به هم ریخته بود، کنار کمد زانو زدم و کشو رو باز کردم. با دیدن شورت و سوتینای نو و سکسی دهنم باز موند. - بایدم اینقدر داشته باشی، شوهرت سیامک جونه. هرشب هرشب... با اون کاندوماش. هوفی کشیدم و گشتم. بین این همه لباس اونو چطوری پیدا میکردم. سیامک خوش قیافه ترین مرد فامیل بود که دست گذاشت رو خاله ی من‌. ریزه ی میزه و معمولی‌. شلخته... خالم اصلا زنانگی بلد نبود من اینقدر واسش پست اینستاگرام میفرستادم تا یاد بگیره میگفت شما نسل جدید اعجوبه اید. ولی اخه اون شوهر رو باید نگه داشت. - پس کجاست این شورته، این همه لباس داره. اصلا به کارش میان. همشون نوان معلومه اصلا به سیامک نمیده. - افرین خوب گفتی. اون شورت هم توی کشوی بالاست. با شنیدن صدای کلفت سیامک نفسم رفت. اینجا چیکار میکرد. سریع ایستادم و برگشتم عقب. - س...سلام. ببخشید من نمیدونستم شما نرفتید. دستپاچه شدم و ایستادم. دست هاش رو توی جیب شلوار پارچه ایش فرو کرد. - تو تو اتاق خواب چی میخوای عطرین. - شورت. شورت میخوام. شورت خودم خیسه. بعد زدن این حرف احساس پشیمونی عمیقی کردم. خاک تو سرم. نیشخندی بهم زد و اومد جلو. - جدا؟ نشونم بده ببینم خیسیش رو. تنم به کمد چسبید و اون دستشو توی شلوار و شورتم فرستاد. انگشتاش که روی نازم کشیده شدن ناخوداگاه ناله کردم. - چه ابی انداخته. خالت خوابه، بیا یه حال بهت بدم کوچولو. قبل این که حرف بزنم منو روی تخت انداخت و... https://t.me/+hwUz2iww8zJmZmJk https://t.me/+hwUz2iww8zJmZmJk https://t.me/+hwUz2iww8zJmZmJk ❌شوهر خالش توی اتاق خواب با هفت پوزیشن می کنتش و..‌
Show all...
حـ‌ــ‌ـریـ‌ـ🔥ـ‌ـرِ تـ‌ـ‌‌‌‌ـنـ‌ـت

به قلم: راحله dm بزرگسال و اروتیک🔥 نویسنده‌ ی رمان های بیوهِ برادرم/ گیوا / گناهم باش‌و...

sticker.webp0.09 KB
00:01
Video unavailable
آنیا یه دختر دبیرستانی که عاشق پسر همسایه‌ش میشه، اما اون پسر همسایه، یه پسر ساده نیست🫢❗️ اون یه پسر کله خراب و دیوونه و غیرتیه، پسری که آنیا رو دستش امانت دادن، و جاوید دیوونه‌ی ما، بدجوری هوای این کوچولو خانم و داره💦🔞 اول میخواد از عشقش فرار کنه، اما با کاری آنیا، کله‌ش داغ می‌کنه و...🙊🔥❌ https://t.me/+n73y_2SKlYY4YzQ0
Show all...
animation.mp41.04 KB
Repost from N/a
‍ -طلاقم بده... هر چه عذابم داد دم نزدم. اما خوابیدنش با زنی دیگر زیادی گران تمام شده بود که بی‌فکر چنین درخواستی کردم. ابروهایش بالا پرید. نگاهش پر از تمسخر شد و ثانیه ای بعد بلند خندید. در خود جمع شدم و سر به زیر انداختم. -طلاقت بدم؟! بری خونه‌ی کی؟ خونه‌ی فامیلی که طردت کردن؟ یا خونه‌ی ننه‌ای که شوهرش پیغام داده دور و برِ خوشیاشون پیدات نشه؟! باز هم تک‌خندی زد. -اولا طلاق واسه عقده، نه تو که صیغه‌امی اونم دو ساله. دوما باشه... سرم تیز بلند شد. غلطِ اضافه کرده بودم. با وجودِ جنینی که داشتم،  زیر زمینی که می‌گفت برای زندگی کردنم کرایه کرده، که هیچ. من به گوشه‌ای از باغ خانه هم رضایت می‌دادم. -باقی مدت صیغه و بخشیدم. حلالت. وا رفتم... ویران شدم و ریختم. -می‌رم دوش بگیرم. اومدم نباشی. از کنارم گذشت، اما لحظه‌ای مکث کرد و دست چکش را از جیبش بیرون  کشید. -مهرت چقدر بود؟ ده تومن؟ بیست می‌نویسم. حالش و ببری! نفس نمی‌کشیدم انگار. از گوشه‌ی چشم کیاشا، فامیل دور و شریک تجاری‌اش را دیدم که تازه از راه رسیده بود و نگاه حیرت‌ زده‌اش بینمان می‌چرخید. مثل هر روز با او آمده بود، یک قهوه بخورد و بعد برود. می‌گفت فنجان‌های قهوه‌ام برای سردر‌دهایش معجزه‌ هستند. او چک را روی اپن کوبید و رفت و من سرافکنده و ناچار ریز ریز اشک می‌ریختم. -وسایلت و جمع کن. می‌برمت یه چند روزی خونه‌ی خودم. با صدای خش‌دار کیاشا سر بلند ‌کردم و چانه‌ام از بی‌پناهی‌ام لرزید. -وسیله‌ای ندارم. چند روز او نگهم می‌داشت. باقی عمر را چه می‌کردم؟! با فکر کردن به بچه‌ای که شناسنامه نیاز داشت تند سر تکان دادم. -ممنون. اومد عذرخواهی می‌کنم. تند حرف زدم. تقصیر منه. پر از اخم نگاهم کرد. -لباست و بپوش راه بیفت. حرومه موندنت تو این خونه. نمی‌دانستم چکار کنم. راه به جایی نداشتم.  با بیست میلیون خانه‌ای نصیبم می‌شد؟ عذرخواهی می‌کردم با توجه به معشوقه‌ی جدیدش قبولم می‌کرد؟! -میای یا منتظر می‌مونی بیاد بندازتت بیرون؟! عجولانه دستم روی شکمم نشست. -من حامله‌ام. نمی‌دونه.  بفهمه نگهم می‌داره؟! شک داشتم بچه‌ی مرا بپذیرد. پلک‌هایش با عذاب روی هم افتاد و دلیلش را درک نکردم. -بچه‌ت مالِ من... خودتم... هوفی کرد. -راه می‌افتی یا نه؟! نگاهی به در بسته‌ی اتاقش انداختم و به همان سمت رفتم. یک قدم برداشته بودم که دستم را گرفت. -ماشین تو حیاطه.  نمی‌خواد بپوشی. با من میای ولی این مرد و تا آخر عمر فراموش می‌کنی. خودم می‌شم پدر بچه‌ت. بارداریتم تموم شد عقدت می‌کنم! با فکی منقبض نگاه از من گرفت و دستم را رها کرد. قلبم یک جور ناجوری تند می‌تپید. -آ... آخه این‌جوری بدون لباس آقا؟! با اخمی غلیظ پچ زد: -می‌خرم برات. راه بیفت... https://t.me/+-4fa77ZVroszN2Q0 https://t.me/+-4fa77ZVroszN2Q0 https://t.me/+-4fa77ZVroszN2Q0 https://t.me/+-4fa77ZVroszN2Q0 https://t.me/+-4fa77ZVroszN2Q0 https://t.me/+-4fa77ZVroszN2Q0 #عاشقانه #بزرگسال #ازدواج‌صوری
Show all...

Repost from N/a
#part585 خبر ازدواج نیما، همسر سابقم آنقدر مرا به هم ریخته بود که در این ساعت از شب مرا به اینجا کشانده بود. وقتی به طبقه ی هشتم رسیدم و در واحد را دیدم بغض به گلویم چنگ زد. اگر نیما از من متنفر بود و حالا با زن دیگری می خواست ازدواج کند، پس چرا هنوز در خانه ای زندگی می کرد که سال ها با هم زندگی کرده بودیم؟! دست لرزانم را روی زنگ در فشار دادم. بعد از چند دقیقه زنگ زدن بی وقفه بالاخره هیکل نیما در چارچوب در ظاهر شد. خواب آلود بود، اما با دیدن من در آن ساعت از شب و در آن جا خواب از چشمانش پرید. - آهو... تو اینجا... از آنکه اسم کوچکم را صدا کرده بود سرم را بلند کردم. بلافاصله حرفش را اصلاح کرد. - منظورم اینه که... اینجا چیکار می کنید خانوم تهرانی؟! نگاهم از صورتش بالا تنه اش کشیده شد. - اومدم که... اومدم... نیما متوجه نگاهم شد... پوفی کشید و بدون آنکه در را ببندد به داخل خانه رفت. و من فرصت پیدا کردم تا سرکی داخل خانه بکشم... همه چیز مثل گذشته بود و همین هم دلتنگی ام را بیشتر می کرد... به نظر می آمد در خانه تنها است... نمی دانستم به داخل بروم یا نه... قبل از آنکه بتوانم تصمیمی بگیرم، نیما درحالیکه پیراهن به تنش کرده بود برگشت. نگاهم را که روی پیراهنش دید، پوزخند زد. - این وقت شب اینجا چیکار می کنی؟! و نگاهش از چشمانم به دستم کشیده شد که کارت عروسی اش در آن مچاله شده بود! - اینی که دستته کارت عروسی من نیست؟! هنوز بخاطر بالا آمدنم از پله ها نفس نفس می زدم. کاملا بی ربط گفتم: چرا... برام یه لیوان آب میاری؟... لطفا؟! چشمانش ریز شد. - از پله ها اومدی؟! بدون آنکه برای آسانسور صبر کرده باشم این همه پله را بالا آمده بودم... اما به جایش گفتم: - خب آره... آسانسور خراب بود... مجبور... درست در همان لحظه همسایه ی نیما از آسانسور خارج شد. لب گزیدم و نیما به محض آنکه همسایه اش وارد خانه شد، با صدای کنترل شده ای توپید: من دارم ازدواج می کنم، علاوه بر این درست نیست بیای اینجا. من آبرو دارم! نیما با هر حرفش غرورم را داشت می شکست! نمی دانستم چه بگویم. بغض گلویم را گرفته بود! وقتی انقدر راحت از کارت عروسی مچاله شده اش در دستانم حرف میزد، مسلم بود راحت تر هم می تواند ازدواج کند! - باشه... همین الان میرم... قدمی به عقب برداشتم که نیما گفت: - دیر وقته... با امیدواری نگاهش کردم. یعنی امکان داشت که مرا به داخل خانه دعوت کند؟! هنوز منتظر به نیما نگاه می کردم... نگاه او هم به چشمانم بود، انگار برای گفتن چیزی تردید داشت... صدای نازک شخص سومی ما را از جا پراند. - آره عزیزم دیر وقته! بهتره براش آژانس بگیری! لای در کمی بیش تر از قبل باز شد و در مقابل نگاه بهت زده ام دختر جلوتر آمد. ظاهرش و لباس خواب را که در تنش دیدم بهتم بیش تر شد. رابطه شان آنقدر جدی بود که در یک خانه زندگی می کردند؟! به نیما نگاه کردم که سرش را پایین انداخت. دندان هایم روی هم فشرده شد. بخاطر چه کسی این همه راه را آمده بودم؟! دخترک مثل میمونی از بازوی نیما آویزان شد. - من خیلی خوابم میاد. براش آژانس می گیری عزیزم؟! https://t.me/+AP0UO2J37hAyY2Fk https://t.me/+AP0UO2J37hAyY2Fk پارت واقعی رمانشه که تو vip هم قرار گرفته🥺☝️ بخاطر یه اشتباه از هم جدا میشن، اما دختره هنوز عاشقشه که...
Show all...
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.