2 108
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
Repost from کانتر | پرهام رسولی
#پارت١
ضربات پی در پی درون رحمش آهش را بلند میکند. دستهایش را روی میز کار عماد چنگ میزند.
با برخورد باسنش به زیر شکم مرد صدای بلندی در فضا بلند میشود.
- آه عماد…
- جونم… تو فقط برام ناله کن عشقم. داد بزن…
آه بلندی میکشد. خیسی از میان پاهایش راه افتاده است.
- آخ داره میاد.
ضرباتش را تند تر و محکم تر میکند. نفس دخترک میان گلویش حبس شده و سینههایش به میز چسبیده است.
با تکانی که میخورد چند وسیله به زمین میافتد و لی هیچکدام توجه نمیکنند.
- کجا بریزم نفسم؟
- هرجا دوست داری!
کمرش را با دو دست محکم نگه میدارد. مایع با شدت بالا و گرمای زیاد درون رحمش پمپاژ میکند.
از همان پشت چنگی به سینهی دخترک میزند.
صدای ویبرهی گوشیای که درست کنار صورت دختر قرار دارد نظر هردویشان را جلب میکند.
برش میدارد و به عقب میگیرد:
- زن جندته.
https://t.me/joinchat/MuFdXz62hphhNjlk
https://t.me/joinchat/MuFdXz62hphhNjlk
https://t.me/joinchat/MuFdXz62hphhNjlk
https://t.me/joinchat/MuFdXz62hphhNjlk
https://t.me/joinchat/MuFdXz62hphhNjlk
https://t.me/joinchat/MuFdXz62hphhNjlk
https://t.me/joinchat/MuFdXz62hphhNjlk
https://t.me/joinchat/MuFdXz62hphhNjlk
51200
00:03
Video unavailable
دیاکو مردی خشن و جدی که اعتقادی به چیزی نداره و تموم زندگیش چرخوندن بار و قمار بازیه...
مردی هات و جذاب که چندصد دختر زیر دستشن ولی اون علاقهای به لمس اونا نداره...
بعد چندین سال از دبی برمیگرده ایران، برمی گرده تا تقاص فروختنش رو بگیره...
اون برگشته تا پدر و مادر مذهبی که اون رو توی سن ده سالگی فروختن رو عذاب بده و تنشون رو توی گور بسوزونه...
تصمیم داره از برادرش شروع کنه...
برادری که جای اون رو گرفته، میره سراغ نامزدش...
دختره ریزه میزه و رقاصی که چشم هاش میشن دین و ایمون دیاکو...
دیاکوی خشن دل میده به حرکت تن الآی روبه روش و بوسههای یواشکی ولی درست موقعی که میخواد اونو مال خودش کنه خبر تاریخ عروسی الآی با داداشش میاد و...❌🚫
#هوکاره 🥃📸
https://t.me/+WZRqlNWeHLk1MDk8
https://t.me/+WZRqlNWeHLk1MDk8
https://t.me/+WZRqlNWeHLk1MDk8
لینک و سخت پیدا کردم پس لطفا همین الآن جوین شید و از ذخیره کردنش خودداری کنید، لینک هر روز عوض میشه و ممکنه این رمان جذاب رو از دست بدید❌ داستان قرارداد چاپ داره❌💯❤️🔥
YW5pbWF0aW9ucy9maWxlXzk3ODcubXA0.mp41.02 KB
8600
معرفی جدیدم چنل جدید نویسندهای که همهش سراغش رو میگرفتید. نویسنده آشفتگی مرا داروگ میفهمد با رمان جدیدش، ترکونده. ❤️🔥❌️💯
-میخوام کَفِت بخونم.
صدای خندهی مغرورانهی دیاکو فضا را پر کرد و هانا با جدیت او را نگریست.
-مخ یه نفر رو زدی که بوی دردسر میده.
دیاکو خندهاش را جمع کرد. همان اخم همیشگی را بر چهره نشاند.
-اینجا میگه خودش دلداده داره...
دل دختر از غرش نگاه او به ترس افتاد اما جسورانه ادامه داد:
-دلدادهش خیلی دوستش داره ولی تو دل اون دختر رو بردی.
دختر لبخند زد. خیرهی او ماند و دروغ نبود بگوید که دلش ریخت.
-کف دستت میگه توی دردسر افتادی و یه ترس داری.
حیران لب به دندان کشید و هانا ادامه داد.
-کف دستت میگه...
دستش را کشید و برپا زد. عصبی دور خود چرخید.
-واقعا حرفهام رو باور کردی عزیزم؟
منتظر دیدن عکسالعمل دیاکو مصنوعی اما عاشق خندید.
-همه رو از خودم درآوردم بابا، خواستم حالت خوب بشه دیا🔥
https://t.me/+WZRqlNWeHLk1MDk8
https://t.me/+WZRqlNWeHLk1MDk8
هوکاره📸
من، هانا دختر دو رگهی ایرانی_عرب و نازپروردهای که مرگ برادرم شونههای ظریفم رو خم کرد، فکر میکردم برادرم به دست همسرش کشته شده تا اینکه با اون مرد چشم دو رنگ و مرموز آشنا شدم...
مردی که به بهترین نحو ممکن هنگ درام می زد اما سرمای چشماش، سنگ رو آب میکرد. دیاکو چگینی وارد زندگی من شد، غافل از این که متهم ردیف اول مرگ برادرم، مرد چشم دو رنگی بوده که تمام قلبم رو بهش باخته بودم...
اما یه شب وقتی مست و خمار روی شنای ساحل لم داده بود، با حرکات ظریف و رقص و پیچ و تاب تنم، فکر کردم که دلش رو بردم...اما...⚠️❌️
28400
۱۵دقیقه دیگه پاک میشه ها
لینک نخواید دیگه چون به کسی داده نمیشه بخاطر ممنوعیت هاش 😇🤭
17200
-خانومتون بر اثر تصادف سختی که داشتن دیگه نمی تونن باردار بشن!
سرم را پایین می اندازم و صدای ناباور اروکو بلند می شود:
-یعنی چی خانم دکتر؟ توی بیمارستان تمام آزمایشاتش خوب بودن، حتی گفتن رحمش سالمه!
دکتر دستش را در هم قفل می کند و توضیح می دهد:
-ببینید گاهی باید یه زمانی بگذره تا یه سری علائم خودشونو بروز بدن!
خانم شما خون ادرار نکردید بعد از اون سانحه؟
سرم را آرام تکان می دهم:
-علاوه بر اون درد زیادی توی زیر شکمم داشتم برای همین هم اومدیم دکتر!
با تاثر نگاهم می کند و لب می زند:
-رحمت خیلی ضعیف شده عزیزم، تخمک های خودت برای بارداری کافی نیستن اما الان اون قدری علم پیشرفت کرده که می تونید با تخمک سازی تزریق باردار بشید!
تذکر می دهد:
-البته که با این حال هم براتون خیلی سخت خواهد بود!
نگاهی با اروکو رد و بدل می کنم و او مصمم رو به دکتر می گوید:
-برای من بچه مهم هست اما نه اون قدری که زنم برام مهمه!
امکان داره که جون خودش توی خطر بیفته با این کار؟
برای نگرانی و جدیتش می میرم و دکتر لب می زند:
-نه خطری نداره اما اول باید بگم که موندن جنین اونم سالم ریسکه و حتی ممکنه سقط بشه باید خودتونو آماده کنید!
رو به نگاه عمیقش سری تکان می دهم... من بچه ای از وجود او می خواستم حتی اگر تا این حد ناتوان بودم و همه چیز ریسک پذیر بود!
https://t.me/+UspWmNCiI5EyZjRk
https://t.me/+UspWmNCiI5EyZjRk
https://t.me/+UspWmNCiI5EyZjRk
پس از چند ماه تزریق و انجام تمام مراحل باز هم هیچ اتفاقی نیفتاد و خبری از بارداری من نبود!
-اروکو الان این چندمین باره که داری امتحات می کنی این راهو پسرم؟
زنت نمی تونه بهت بچه بده از خون خودت... بیا و با دخترخالهت ازدواج کن، هم سال هاست دوستت داره و هم می تونه بهت بچه بده!
پشت ستون قایم می شوم و می بینم که این بار اروکو چیزی نمی گوید... پس موافق بود با دختر خاله اش ازدواج کند!
-حق داری عشقم، ببخشید اونی که می خواستی نتونستم بهت بدم!
(سه سال بعد)
-دخترکم ندو مامان، میخوری زمین!
کفش کوچکش را روی زمین می کوبد و دندان های موشی اش را روی هم می گذارد و جیغ می زند:
-قیـــژ قیــــژ!
به شیرین زبانی اش می خندم و لپش را می بوسم!
-آخ قربون اون زبونت نیم وجبیِ من... آره دخترم قیژ قیژ صدا می دن کفشای خوشگلت!
دست داخل دهانش می کند و مستانه می خندد... گوشی ام زنگ می خورد و یک لحظه حواسم می رود سر تماس که همان لحظه پاره ی تنم را در یک قدمی پله ها می بینم!
جیغی می کشم و به سمتش می دوم اما قبل از اینکه به او برسم مردی که از پله ها بالا آمده بود دخترکم را سریع در آغوشش می گیرد:
-وای که تو منو کشتی دختر، یه لحظه ازت غاقل شدم سمت پله ها چی میکردی؟
-الای خودتی؟
تازه چشمم به او می افتد... به کسی که عشقم بود، پدر دخترم بود!
-باباااااا....
#هوکاره 📸
https://t.me/+UspWmNCiI5EyZjRk
https://t.me/+UspWmNCiI5EyZjRk
https://t.me/+UspWmNCiI5EyZjRk
https://t.me/+UspWmNCiI5EyZjRk
https://t.me/+UspWmNCiI5EyZjRk
🍃چنل رسمی مهسا عادلی🌈
✍🏻مهسا عادلی✍🏻 آشفتگی مرا داروَگ میفهمد(نشر علی) جادهی بی راهه( نشر علی) هوکاره(آنلاین) استورم(آنلاین) 💓با احترام لطفا از کپی کردن خودداری فرمایید💓
8010
Repost from N/a
- بشین روش و خودتو عقب جلو کن!
با تعجب بهش نگاه میکنم و میگم:
- بزرگه ها، خشکم هست دردم میاد.
دستم رو میگیره و کمکم میکنه درست مقابلش قرار بگیرم و میگه:
- پاهاتو باز کن، خودتو رها کن! هر چی سفت تر بشینی بیشتر دردت میاد!
آب دهنم رو قورت میدم و آروم روش قرار میگیرم! میترسم، اولین بارمه و قراره خیلی سخت باشه انگار...
نفس عمیق میکشم، پاهام رو بیشتر باز میکنم. دستش رو رویِ کمرم میذاره و مواظبه تعادلم به هم نخوره:
- خودتو باهاش یکی بدون! اگه ازش بترسی هیچ وقت لذت نمیبری!
لبخند میزنم و آروم به گفته هاش عمل میکنم.
- حالا وقتِ پدال زدنه! یه پاتو بیار بالا و بذار رویِ پدال آروم به حرکت درش بیار.
😂😂😂😂 ( لطفا اول مغز خود را با صابون بشویید و سپس ادامهی بنر را بخوانید منحرفای بی ادب)😂👇🏻
دست هام محکم روی دستگیرهی دوچرخه چفت شدن و یه پام رو آروم بالا میارم. و بعد پایِ بعدی رو... دو قدم میرم و تعادلم رو از دست میدم و همراه دو چرخه کله پا میشم! پام درد گرفته و اشکم درمیاد از دردش!
کنارم میشینه، مچِ پام رو تویِ دستش میگیره و میگه:
- درد میکنه عروسکم؟!
سر تکون میدم. یه دستش رو میذاره زیرِ بدنم و دستِ دیگه اش رو پشتِ کمرم و یهو عین پر کاه از زمین کنده میشم!
روی موهام رو میبوسه و میگه:
- همینایی که گفتمو آخر شب خونه با هم تمرین میکنیم که بهتر راه بیفتی! سوار خودم میشی که یاد بگیری تعادلتو خوب حفظ کنی!
https://t.me/+_EbWKFIahD9kYTc0
https://t.me/+_EbWKFIahD9kYTc0
https://t.me/+_EbWKFIahD9kYTc0
22010
Repost from کانال رسمی نویسنده
- عروسیِ شوهرمه، باید خوشحال باشم بی بی مگه نه؟
بی بی زیر لب با ناراحتی میگوید:
- خدا لعنتشون کنه.
من بغض میکنم و با گریه میگویم:
- نه بی بی! پشتِ عروس دوماد باید دعای خیر کرد! باید واسشون آرزوی خوشبختی کنیم. باید دعا کنم خدای مهربون شهابمو با زنِ جدیدش خوشبخت کنه.
بی بی هم از بغض من گریع اش گرفته. آهسته میگوید:
- بیا کنار دختر انقد اون اتاقو نگا نکن دق میکنی!
پرده را بیشتر کنار میزنم و از پشت پنجره شهاب را می بینم که کنار عروس جدیدش نشسته. اشک هایم را پاک میکنم:
- نگا چه خوشحاله بی بی ! حالش خوبه! مثلِ من داغون نیست.
بی بی از جا بلند میشود و بغلم میکند. صدای دست و کل میآید از اتاق رو به رویی و قلبم میترکد. تویِ آغوش بی بی گریه میکنم و او پرده رو کنار میکشد. دوباره صدایِ دست میآید و من از آغوش بی بی جدا میشوم. اشک هایم را باز پاک میکنم و میگویم:
- میرم تو اتاق خودم بی بی! الان اینجا بمونم میمیرم.
بی بی سر تکان میدهد و مانعم نمیشود! سرم را میبوسد و میگوید:
- شهاب آدم بدی نیست مادر، همه چی زیر سر مادر عفریته اشه، از اولم تو رو نمیخواست.
حینی که به اتاقم میروم زیر لب میگویم:
- دیگه چه فرقی میکنه وقتی لباسِ دومادی تنشه.
مستقیم راهمو میکشم سمتِ حموم!
زیر دوش میایستم و از بستهی تیغ یه تیغ رو جدا کردم و گذاشتمش تو شلف حموم. برش میدارم، قیافهی شهاب و اون لبخندش موقعِ دست زدن مهمونا پشتِ پلکمه. تیغ رو رویِ رگم میذارم و درد داره مردن ولی نه بیشتر از دیدن شهاب تو اون حال!
جیغ میکشم و صدام اون قدر بلنده که گوش خودمو کر میکنه! خون و آب رویِ لباسای تنم میریزن در حموم به ضرب باز میشه و شهاب با وحشت بهم نگاه میکنه و میگه:
- چیکار کردی تارا؟
من لبخند میزنم، چشمام داره سیاهی میره و بی جون میگم:
- خوشبخت بشی شهابم!
با عروس جدیدت مهربون باش! اینطوری مثلِ من...
نفسم میرود. کنارِ من مینشیند و دستش را دورِ رگ پاره ام فشار میدهد و میگوید:
- گفتم نه تارا، به جونِ خودت گفتم نه! نتونستم... نخواستمش... گفتم نه درد و بلات تو قلبم...
و بعد داد میزند:
- بی بی زنگ بزن اورژانس سرِ جدت! زنم از دستم رفت...
https://t.me/+K9sowwarwU1kNjVk
https://t.me/+K9sowwarwU1kNjVk
21600
Repost from هانتر | پرهام رسولی
- حاجی لای پام گرمای دستات و میخواد!
- نازنین جام خوب نیست قربونت برم، بهت زنگ میزنم.
در گوشی ناله کرد.
- حالِ منم خوب نیست حاجی... برگرد خونه.
حامد نگاهی به اطرافش انداخت.
- پشت فرمونم نازنین...
صدای نازنین باعث شد با کلافگی ماشین را کوشه خیابان پارک کند.
- نازنین تصویری بگیر تا میرسم خونه ببینمت وگرنه نمیتونم بیام. بدو... لخت باشی نازی..
بعد با حرص ادامه داد.
- بدو... منو از کار و کاسبی انداختی فقط دعا کن دیر برسم خونه که قرار تا صبح ده بار مرگت و آرزو کنی!
https://t.me/+H7eghlyILOVlYTQ0
https://t.me/+H7eghlyILOVlYTQ0
48200
Repost from کانتر | پرهام رسولی
رزا محبی...!
تک نوه ی دختری جهانبخش کسی که بخاطر گذشته ی تلخی که براش رقم خورده بود بخاطر انتقام خودش رزا رو سر راه مسیح میذاره ... مسیح رادان ارباب ۳۴ ساله ای که از جنس مونث بیزارع و اونا رو واسه خالی کردن زیر شکم میخاد و بس ....
اما ورق برمیگرده و این مرد خشک و مغرور دل میبنده به رزایی که بی خبر از همه جا دم به تله ی پدربزرگش میده و....😳🥺
https://t.me/+H7eghlyILOVlYTQ0
https://t.me/+H7eghlyILOVlYTQ0
از انتقام شروع شد...از خیانتی که شد...از هوس و خالی کردن کمر تا رسید به عشق... و مجنونیتی که همه انگشت به دهن موندن از این ارباب هات و مغروری که بخاطر یه دختر بچه کشور رو زیرو رو کرد تا اینکه....🔞🔥
2800
00:08
Video unavailable
2.93 MB
اسارت اجباری شیطان
حنای بیرنگ
دینودلبر
طالع اغبر
قلب سوخته
کلاغ سفید
حامی
پرواز گرگ
شوک شیرین
کوارا
فودوشین
عشق ستُرگ
معشوقه سایه
چتر بیباران
سونای
کانتر
شبانگاه
پرروجا
رابطه خشن
آناهیتا
اسارت بیپایان
تنهایی
لنگدراز
روایت عاشقانه
هِبه
روها
مثل زن
اوتای
عروسک آرزو
شوالیه
نیمه شب
آنچه دارمی
قلب من
آنشب
شاپرک تنها
هیژا
ماهگون
نزدیک سایه
بازنده
سایه
گرگم هوا
عمارت دلگشا
شاه و نواز
شوهر شایسته
26640
Choose a Different Plan
Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.