cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

🤍کافه حریر🤍

در من کافه ایست … دور افتاده، دنج و خالی، که سال هاست کسی در آن رفت و آمد نمیکند … فقط هر جمعه در خیالم؛ محل قرار من و توست … 🤍☕️. حریر❤︎︎

Show more
Advertising posts
429
Subscribers
No data24 hours
-17 days
-530 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

فرمول آرامش= کتابستان📚 🍒؛@read_book3023 یادداشت‌های بهشته محمایی 🍒؛@Beheshta_Muhammayee 🖋آذرخش 🍒؛@Azrakhsh786 🖋دلارام یوسفی 🍒؛@Delaram_yosufi_parwaz سنگ صبور 🍒؛@sang_sabor2024 برند برین 🍒؛@Barin_brand_gallery نوای دل 🍒؛@nawaidell کافه حریر 🍒؛@cafeharir بـحـر در کـوزه🌱 | حمـاسه_شیرزاد 🍒؛@Sea_in_jar9980 روح نویسنده |بانوامیری 🍒؛@roah_nawisnda آوای واژه‌ها 🍒؛@Avai_wazha_ha روان‌درمانی بهادری 🍒؛@rawan_darmani_bahaduri22 مسافر_زمان 🍒؛@Mosafir_Zaman سخن آوا 🍒؛@Sokhan_Ava پــــَــرواز… 🍒؛@Paar_waz تفکرات تنهایی من 🍒؛@farzam778 انرژی_اتمی 🍒؛@energy_atome کنوز 🍒؛@hadya7583 قلبی آرام 🍒؛@Qalb_e_Aram 🍒@Tab_List01 (ادمین)🍒
Show all...
وقتی خدا به شما یک شروع جدید می دهد، آن با یک پایان شروع می شود. برای درهای بسته شکرگزار باشید.
#کافه_حریر 🌸
Show all...
2
Repost from N/a
جمعه همه عزیزان گرامی مبارک و منور 🥰🤍 بندگان الله کی‌ها تا فعلاً از فضیلت سوره کهف برخوردار شده؟ و کی‌ها تا شام می‌خوانند ان شاء الله؟Anonymous voting
  • الحمدلله خوانده ام.
  • ان شاء الله تا شام می‌خوانم.
0 votes
دوباره به خانه برگشتم با خرسندی مژده این خبر را به گوش همه رساندم ...... خصوصاَ حوا برق از چشمانش می بارید عقب حیات اقا ابراهیم دو اطاق کوچک که دور از نور خورشید بود قرار داشت به آن همسایه ء می نشست که مرد آن بیشتر باغبانی گلهای حیات اینجا را به سر میکرد بیدون هیچ کرایه از قضای روزگار آن مرد عزم مسافرت به ایران را کرده و از اینجا بار بستره بار زده رفتن به خواست و اصرار این خانواده قرار شد تا آن دو اطاق را برای خود انتخاب کنیم همه چیز به خوبی پیش میرفت انگار ابر سیاه زندگی چتر ماندر حرکت بود . شب فرا رسید همه در ایوان دور هم نشسته بودن به دنج حیات اقا ابراهیم معطوف بر طبخ کردن گوشت بره بود بابت انتخاب شدن من در آموزشگاه همه هوس شیرنی کردن خواستم شیرنی که دوست دارم ر آماده کنم به تنهای در مطبخ بودم سایه در عقبم قامت کشید بیدون اینکه نظری اندازم گفتم _ به عمرت برکت همین لمحه میخواستم صدایت زنم خب شکر کجاست به این الماری که پیدا نشد با شنیدن صدای از جا پریدم _ همین قدر کافیست ؟ رخ گشتانده که با قامت ارسلان رو به رو شدم با چشمان سیاه چون سیاه چال زندگی من غرق در تماشا بود این بار نخست بود که با این فاصله اندک مقابل من قرار داشت چشمانم به اکناف صورتش به گردش شده عجب این مخلوق با چشمان سیاه چون جنگل پارون ابرو های کشیده صورت استخوانی جلد گندمی روشن زیبای داشت . لبخند ملیح زده گفت _ اسمت چی بود ؟ با شنیدن صدای آن از افکار خود بیرون شده چشمانم را از آن گرفته با دست پاچگی شروع به کار خود کردم _ قرار است بیدون نام اینجا بمانی ؟ از خجالت آب شده بودم بیدون اینکه نظری اندازم آهسته گفتم _ دلربااااا ( پدرم مرا به اسم دلربا صدا میزد این اسم بیشتر به مزاج من خوش بود هر آنکه با پرسیدن اسم من می پرداخت این دلربا را به زبان میاوردم با گرفتن اسمم به شکل شمرده و کش دار لبخندی اغواگری زده گفت _ دلربااااااااا ؟ عجب اسمی ؟ خب دل کی را بردی ؟ دلربا اه یاغی بی بند بار میدانم این حرف را بابت سخره کردن من به زبان میاری....‌ با شرارتی تمام رخ گشتانده گفتم _ قرار است دل تو را نمیدانم این کلمه چگونه از زبانم بیرون شد . ابتدا مکس کرد رنگ صورتش عوض شد بعدا چنان خنده قهقه سر داد انگار داشت آن لبخند ها مرا به ستو می آورد _ یک بار به سر تا قامت خود نظر انداز ؟ بیین خود را برازنده کی میدانی ؟ ادامه دارد........
Show all...
❤‍🔥 3🕊 1
#دلــــــــــــــربــا#داستانی_بر_مبنای_حقیقت #قســــــمت_ســــوم #نـــــویسنده_عـــــــــندلیب این لالایت مردی بی بندباری معلوم میشود _ اسپوژمی با گرفتن اسمم به شکل کش دار فهمیدم که به مزاجش خوش نبود دوباره گفتم _ تنها این نی بلکه بسیار بی تربیه هم است مگر زبانش لال میشد که خوش آمدی میگفت ؟؟؟ برایش نگفتین با مهمان چگونه رفتار کرد ؟؟ نه عزیزم این پسر همان وحشی درنده چند سال پیش است اصلاً انسانیت کجا و این کجا با شنیدن حرف هایم اسرا لمحه آرام نبود و مدام میخندید _ آه اسوژمی زنده خو باشی واقعا خندیدم اما این حرف ها به کوش لالایم نرسد اگر نه عواقب آن به دوش خودت _ حوصله لالایت نیست حالا اگر اجازه باشد باید بخوابم به اصرار زیادی اسرا به اطاقش خوابیدم نور خورشید از لایه پرده های ابریشمی صورتم را به نوازش گرفت با کسالت تمام از خواب برخواستم خمیازه کشیده نگاهی به اکناف انداختم _ اینجا کجاست ؟؟ ما کج _ حرفم کاملا نشد به یاد آوردم که اینجا اطاق اسرا است خمیازه دوباره کشیده گفتم _ اه اسوژمی مبارکت باشد حالا حافظه ات هم از کار افتاد لعنت به این روزگار مارا به کجاها کشاند تشناب به دنج اطاق بود با گرفتن شیر آبه لباس خود را تبدیل کرده مصروف نظاره خود به آیینه بودم که با باز شدن درب اطاق به شدت از جا پریدم نگاهی مدهوش کننده کرده گفت:《 اسرا کجاست تو کی استی اینجا چی بد میکنی هوووم ؟ _ بد میکنی ؟؟ تو به مه میگی بد میکنی ؟؟ بیبینم ادب و انسانیت تو ره باد برده ؟؟ _ دختر احمق زبانت را بگیر اگر نه _ اگر نه چی ؟ من مثل دخترای اینجا فکر نکن مثل انسان حرف بزن یاغی بی بندبار _ اینجا چی گپ است ؟؟ _ اسرا این دختر کیست ؟؟ چنان با لحن تند حرف زد که اسرا زبانش بند شد در گفتن اسم من _ اووو لالا ای ن _ واضع حرف بزن دختر این کودن کیست و به اطاق تو چی میکند؟ _ لالا شب برایت گفتم فامیل کاکا نادر از قریه آمدن دخترش اسپوژ هنوز حرفش کامل نشد که درب اطاق به شدت به روی هر دوی مان بسته شد از شدت آن هر دو به هوا پریدم رنگ از صورت اسرا پریده بود در حالیکه از شدت ترس دستانش به هم می لرزید گفت:《 شما که دعوا نشدین نه ؟؟ اسپوژمی جان خواهر به دل نگیر لالایم این روز ها 》 سیس از این بیشتر لازم نیست در مورد لالایت توجیه بتی از اطاق بیرون شد عجب زندگی مرا با تلاطم خود در آزمون گرفته بود راهی جز تحمل برایم نبود ...... عبوس و برزخی اطاق را ترک کرده نزد مادرم رفتم درب اطاق را باز کردم حوا ومهرین تازه از خواب برخواسته بودن کلافه و بی رمق حرف زدم _ مادرم کجاست ؟ _ شاید مطبخ باشد با خاله راحله خب حالت مساعد است چرا رنگت پریده ؟ _ نمیدانم شاید دلیل این باشد که اینجا هنوز عادت ندارم _ ضرورت بر عادت کردن نداریم اسپوژمی میدانی که اینجا صرف ، صرف مهمان هستیم همه با هم دور سفر جم شده معطوف بر میل غذا بودیم ارسلان تمام این مدت با مادرم گرم صحبت بود وگاه گاهی سبب آزار و شوخی با مهرین . نهار میل شد مادرم با اقا ابراهیم در مورد تصامیم و زندگی در کابل گفت : اقا ابراهیم خرسند شده اصرار بر ماندن مان به خانه خودش داشت هر چند مورد قبول مادرم نبود اما با آن هم ای تصمیم دشوار بود برای مان....... حوا و مهرین هر کدام به دنج اطاق با چشمان خیره به گلم های قالین نشسته بودن میدانستم بدتر از من از این وضعیت ناراض و شاکی آند آخر اینجا با خانه مان قابل قیاس نبود هر چند جز ارسلان دیگرا با معاشرت رفتار میکردن مگر با آن هم در قمار زندگی قرار گرفته بودم . آخرین بزاق دهنم را قورت داده لبخند مصنوعی گنج لب ام ظاهر. شد _ می اندیشم امروز من مرده ام هوووم ؟ حوا با حیرت نگاهی انداخته با اخم حرف زد _ به عمرت برکت این چی حرفی است که به زبان می آوری؟ _ هممم آخر رنگ صورت تان که همین را باز گو میکند تار گیسوان مهرین را سمت خود کشیده با کنایه گفتم _ مگر نه مار مولک ؟؟ _ اسپوژمی باید درک کنی قرار نیست اینجا برای همیش بستره خوابانده استراحت کنیم به این مدت باید راهی برای ماندن پیدا کنیم اگر نه همان قر حرفش را بریده با جدید گفتم _ آن قریه چی هوووم ؟ اگر آن قریه طبقه از بهشت هم بگرده هرگز ، هرگز قدم به آن نمی گذارم و نه اینجا زندگی میکنم حتی به خانه های مردم رفته کار میکنم مگر دیگر حرف آن قریه را به زبان نیاورید ..... چند روزی گذشت دیگر از ارسلان خبری نبود برای مدت کوتاه با دوستان خود به شهری دیگری برای خوش گذرانی رفته بود . امروز به دعوت اسرا به آموزشگاه زبان انگلیسی باید می رفتم در حالیکه به الماری دنبال لباس مناسب می گشت گفتم _ خب اگر با آمدن من در آنجا برای تو ابهام و صعب پیش بیاید چی ؟؟ _ این دلواپسی را بگذار کنار اصلاً چنین ابهام قرار نیست پیش بیاید . چی می دانستم این قدم ها مرا به کجا می کشاند؟؟ هر دو روانه آموزشگاه شدیم مکان زیبا بود پسران و دختران همه
Show all...
❤‍🔥 2
گروه گروه داخل و بیرون میشدن . بار نخست بود به چنین مکان پا می گذاشتم . گیچ و راکد وار نظاره به اکناف داشتم اسرا دستش را حلقه بازویم کرده گفت _ خب خانم اسپوژمی بگو از اینجا خوشت آمد ؟؟ _ هممم بدک نیست مگر با همین بچه ها یکجا درس میخوانید ؟ _ چرا مگر ایرادی دارد ؟؟ اینجا هر کی سرگرم درس خود است اصلاً حس آرامش و راحتی نداشتم حس میکردم ناکرده به گناهی مبتلا شده ام . حس ترس وهم دلهره همه مرا به لفافه گرفته بود شاید طرز فکر انسانهای که به قریه بودن مرا به چنین روز کشانده بود اما سعی در کنترول خود داشتم نباید کم می آوردم بلاخره به طبقه دوم سمت چپ اطاق اول صنف درسی بود هر دو داخل شدیم اسرا با همه احوال پرسی کرده به کنارش برای من جا خوش کرد پسری که دور تر از جفت مان نشسته بود با لبخند اغواگر نظاره کرده اسرا را مخاطب گرفت _ عجب امروز مهمان دار هستیم ؟ میدانستم از قبل بابت قدر دانی ات تدابیر میگرفتم . همهء صنف به خندیدن ادامه دادن . اسرا با اخم نگاهی به آن انداخته اما سکوت کرد گونه هایم از شدت شرم داغ شده بودن . با بی شرارتی ادامه داد . _ امروز از استاد خواهش میکنیم درس را با تو آغاز کند مگر نه دوستا ؟ عجب انسان های کودن گیر افتاده بودم من که اصلاً زبان انگلیسی را بلد نبودم دیگر تحمل این حالت برایم دشوار بود رخ گشتانده گفتم _ برای معلومات بیشترت ارایه کنم به زبان انگلیسی بلدیت ندارم مگر آدم ساختن مثل تو واری انسانهای کودن را بلدم نکند به کوه دره بزرگ شدی هوووم ؟ کور بقه با حرفم ابتدا اسرا بعدا همه به صدای بلند خندیدن که این حالت سبب سرخ شدن رنگ صورت این پسر بود . این آموزشگاه مکان بزرگی بود موقع بیرون شدن معطوف بر اطلاعیه که بر در این آموزشگاه بود شدم با حیرت لبخندی زده گفتم _ می اندیشم امروز قره به نام من است اسرا هاج واج فقد ببینده حال من بود دوباره با چشمان برق زده ادامه دادم _ من هنر رسامی را به بهترین وج آن بلدم هر چند مسلکی نیست اما مطعین باش بهترین است . چشمانم را تنگ کرده ادای معصومانه را به خود گرفته ادامه دادم _ فقد یک بار مرا با مدیر اینجا معرفی کن _ اسپوژمی؟ _ فقد یک بار مطمعین باش هیچ ندامتی بابت این کار برایت پیش نمی شود هر دو دوباره وارد آموزشگاه شده راه دفتر این آموزشگاه را در پیش گرفتیم با چند قدم بلاخره مقابل درب اینجا رسیدم ابتدا درب را دوبار زده که صدای بم آسا از داخل دعوت بر آمدن کرد . با داخل شدن به اطاق با شخصی که میانه سال قد متوسط چشمان سبز رنگ مقابل شدیم مطیع و مهربان بود اسرا پیش قدم شده در مورد من گفت اما آنها دنبال فرد مسلکی برای این پست بودن اما این کاری بود که من شدیداً نیاز مند آن بودم _ آقا میدانم اینجا اموزشگاه بزرگ است شاگردان زیادی بابت فراگیری هنر رسامی میاین اما لطفا اعتماد کنید من میتوانم به صورت درست این کار را پیش ببرم لطفاَ مکس کرده کرسی را عقب کشید بعداً پارچه سفید را با قلم مقابل من گذاشته با جدیدت تمام گفت _ برایت پانزده دقیق وقت میدهم هنر ات را برایم ثابت بساز آن لمحه حس عجیب داشتم باری نخست بود در آزمون قرار گرفته بودم نمی دانستم چگونه مگر شاید و باید این آزمون را برنده میشدم برگه سفید و قلم را برداشته لمحه خیره به آن شدم چشمانم را بستم نفس عمیق از شانه عبور داده شروع کردم به چرخش قلم روی برگه سفید حتی خودم نمی دانستم چی میکنم سرگرم گردش خطوط قلم بالای برگه سفید بودم چنان ژرف غرق آن بودم که اصلاُ معطوف بر صدای این اقا نشدم دستم کشیده شد تکانی خورده نگاهم سمت آن چرخید _ اسپوژمی حرف استاد را فهمیدی ؟؟ به شدت نگاهم سمت آن چرخید _ موعد تعین شده به پایان رسید برگه را بگذار بالای میز نگاهی به آن انداختم و برگه را گذاشتم مقابل آن لمحه خیره به آن شد چشمانش را تنگ کرده آرام گفت _ در موردش توضیح بتی ؟ _ دوباره برگه را سمت من گرفت دقیق به آن نگاه کردم این خود من بود منی که در تلاطم روزگار گیر افتیده و دنبال ناجی برای خود بودم منی که خودم را در خود حبس کرده قاتل روح ام شدم دختری با موهای افشان و پراگنده دقیقا همانند پریشان و حزن روزگار من!!! رخ به آسمان کرده انگار فریاد از درد سر میدهد ناگاه پرسشی در من آمد _ آیا در زندگی فریاد سر داده چنین جمله را به زبان آورده اید ؟ با خود خدا هم بگوید آخر《 خدایا چرا ؟؟!!! 》 نگاهی ژرف کرده لب کج کرد تکیه بر کرسی زده گفت _ مگر میشود با خدا مبارزه کرد ؟؟ _ چرا؟؟ _چون دعوت به مبارزه است برداشت من از این نقاشی همین است!!!! _ این تصویر صبر ایوب است فقد همین!!!! مکس کرد و ادامه داد _ مبارک باشد برای تدریس به این آموزشگاه انتخاب شدین بیشتر از همه اعتماد به نفس تان مرا وادار بر این انتخاب کرد از خرسندی حس میکردم به هوا برسه میزنم هر چند معاش اینجا برایم بسنده نبود اما شاکر بر آن بودم
Show all...
❤‍🔥 2
Photo unavailableShow in Telegram
2❤‍🔥 1
_ مگر عاشق شدن گناه است هووم ؟ _ آن هم گناه کبیره _ یعنی من در انجام گناه کبیره هستم _ چیییییی اسرا نگوی عاشق شدی _ هیسسس آرام دختر قرین رسوا شوم دست بر دهن برده و دو انگشت را به دهنم کشیدم( اشاره بر بسته شدن دهن) دوباره گفتم خب تعریف کن بیبینم چی گل را به آب دادی؟؟؟ _ قول بتی که همانند طفلیت همه چیز بین مان است _ قول است تعریف کن یالا _ برادر یکی از دوستایم است خودش به استرالیا زندگی میکند یک سال است که با هم ارتباط داریم به همی زودی ها میایه کابل قصد دارد تا من را حلال خود کند _ مطمعین هستی که واقعا عاشق اش استی چون بعضی رابطه ها عادت است نه عشق _ اسپوژمی میدانی حتی لمحه بیدون فرهان بوده نمی تانم عاشق همدیگر هستیم ؛ بگذار برایت تصویری فرهان را نشان دهم گوشی مدل بالا به دست داشت تصویری از آن را به صفحه آورده و با دادن گوشی دست من با زوق گفت :《 بیبین ، این همان است فرهان زییاست مگر نه 》 پسری زیبا صورت بود اما به زیبای اسرا نه فهمیدم که چشم عاشق از راستی هم کور است اگر نه اسرا کجا و این فرهان........ چشمکی شیطنتی زده دوباره گفت:《 راستی در مورد تو با یازنه جانت حرف زدم فهمید که دوستای طفلیت هستیم 》 با شنیدن کلمه یازنه جان نیش خنده زده گفتم _ همان از دست تو اسرا مصروف بگو بخند خود بودیم که گوشی اسرا زنگ کشید آهسته گفت :《 حالا بفرما پدرم به حسابش می رسد 》 دوباره سمت درب حیات حرکت کرد بعد آن موتر زیبایی وارد حیات شد زیباتر از موتر اقا ابراهیم مردی از آن پاین شد هوا تاریک بود تشخیص صورت آن برایم دشوار بود لمحه با اسرا حرف زد نگاهی کجی به من انداخته و بیدون هیچ حرفی وارد دهلیز شد _ این کی بود ؟؟ _ ارسلان بود ناوقت آمدن در مزاج پدرم خوش نیست حالان که ناوقت شب آمده پس مصدر بر یک فاجعه باشیم ادامه دارد.....
Show all...
❤‍🔥 3 1
مادرم از قبل برای ابراهیم احوال آمدن مان را داده بود با خوشرویی برای استقبال مان به اخرین ایستگاه آمده بود با نخستین نگاه شناختم خودش است مردی با قامت بلند شانه های کشیده صورت گرد و گندمی طی این چندین سال همه چیز تغیر کرده بود اما ابراهیم نه فقد چند خطوط ریز، ریز را بر جبینش میتوان دید و بس با دیدن مان جبین گشود و آغوش پر مهرش را باز کرد طبق روسوم مادرم با گوشه چشم اشاره به بوسیدن دستش کرد بوسه از مهر پدرانه بر سر هر سه مان گذاشت بعد سالها حس کردم پدرم مرا به اغوش گرفته از شدت دلتنگی و خفقان گونه هایم خیس شد همه مان را سوار بر موتر شده راهی خانه شدیم باری نخستی بود این چنین موتری زیبای سوار میشدم موتری با رنگ سیاه بلند داخلش زیباتر از بیرون بود مادرم در مورد اسرا و راحله خانمش پرسید با متانت پاسخ داد _ شکر الله حال همه مساعد است چشم مصدر بر امدن تان در خانه هستن بیشتر از همه اسرا نگاهی به من انداخته دوباره گفت 《 زمان طفلی خود را به یاد داری شما هر دو خیلی مرا ازیت می کردین》اصلاً چیزی به یادم نبود ؛ نمیدانم شاید بود اما اصلاً رمق یاد آوری آن روز ها برای من نبود با یک لبخند اکتفا کرده سرم را کناره پنجره گذاشتم بعد از یک ساعت ازدحام کابل بلاخره موتر متوقف شد سری از پنجره بالا کردم اصلاً از آن حیات شش سال پیش خبری نبود این حیات نبود از نظر من امارت بود با داخل شدن به حیات نگاهم خیره به اطراف شد بزرگی به مثابه تمام محله مان بود چمن‌زار همه حیات را فرش خود کرده بود وسط آن تالاب بزرگی اطراف حیات را رایحه خوش گلهای یاس و یاسمن به خود گرفته بود رهروی با سنگ ریزه ها مر‌‌مرین فرش بود مصروف نظاره حیات بودم اصلاً از پاییزی خبری نبود لب کج کرده گفتم _ما را پاییز نابود کرد مگر اینها هنوزهم بهار دارند؟ عجب خدا هم هوای بنده های ثروتمند خود را بیشتر دارد هنوز حرفم کامل نشد که مادرم با غورچه کردن دندان های خود برزخی گفت: 《 لااقل امروز دهنت را بسته کن دخترم 》 با بالا انداختن شانه های خود بی باک گفتم _ مگر کاذب حرف میزنم ؟؟؟ مادرم میخواست باز مرا سرزنش کند که با شنیدن صدای آشنایی هر دو به دنبال آن رو کشاندیم _ بیبینم آفتاب از کدامین سو طلوع کرد که شما ها را میبینم صدای راحله بود که با جبین باز همه‌ی مان را نظاره داشت هنوز هم همان خانم زیبا بود همان لبخند ، همان صورت ماه در قیاس با مادرم به شدت زیبایی خود را حفظ کرده بود نخستین اشتباه زندگیم همان روز بود ، روزی که به نخستین بار راحله را با مادرم قیاس کردم ؛ مادرم که با چشمان قهویی مژه های درشت ، چال گونه زیبایی خاص هم داشت که عقب چین چروک صورتش کتمان شده بود مادری که شباب خود را در ظلمت روزگار از دست داد......!!!! کنارش دختری چون ماه ایستاده بود ؛ قد بلند جلد سفید ، چشمان رنگین، صورت استخوانی زیبایی خیره کنندی داشت الحق که خالقش زیبا بود لبخند گرم و صمیمی نثار همه مان کرد با خشرویی بعد راحله همه مان را به آغوش گرفت همه مان را با اسم مان صدا زد و بیشتر از همه مره به آغوش گرفت _ اه رفیق نمیه راه خود را پیدا کردم _ رفیق نیمه راه ؟؟ نکند تو اسرا با گرفتن اسم اش چشمان از حدقه بیرون زد از آغوشش جدا کرده چشمان خود را تنگ کرده گفت: 《 ببینم مرا فراموش کردی هووم؟؟》 _ همممم نه فراموش نکردم مگر از آن زمان بیشتر استحاله کردی چی بدانم آن زمان تو پوشیدی از قمر بودی ( ماه گرفته) اما حالان صباحت تو همانند ماه چهارده است با این حرفم همه قهه قهقه خندیدن چنگی از بازویم گرفته گفت: اما در تو اصلاً استحالی نیست همان شوخ بی باک دوباره همدیگر را سخت به آغوش کشیدیم اسرا که اشک خوشی می بارید خانم راحله با نظاره آن حالت گفت: 《 اگر این اشک و لبخند تمام شده میشه به داخل رویم 》 همه دور هم جم بودیم ابراهیم با پرسیدن اوضاع قریه بیشتر مصروف صبحت با مادرم از شنیدن اوضاع آنجا بیشتر حزن بر سیمایش نمایان میشد مادرم جرعه چای را نوشیده گفت《 راحله جان ارسلان کجاست اسرا که جوان شده ارسلان البته برای خود مردی شده 》 با گرفتن نام ارسلان یاد آن روز ها افتیدم زمانی که من به کابل و مهمان بودم تا چی حد این پسر از من متنفر بود خلاصه کلام از نظر من یک وحشی درنده بود و بس _ با دوستان خود بیرون است حاجی صایب از آمدن تان خبر داده حالا شاید حاظر شود غذای شب را میل کردم عجب سفره زیبا خانم راحله و اسرا اماده کرده بودن بعد تناول غذا مادرم و حوا و مهرین بنابر کسالت راه خوابیدن اما اسرا دم نوشی اماده کرده هر دو به حیات نشستیم _ میبینم بسیار خاموش استی اصلاً اسپوژمی قدیم نیستی نکند عاشق شدی دختر لبخندی زده سرد گفتم _ عاشق؟؟؟ مگر من از نظر تو کودن هستم ، طفل هستم یا دلقک کدام یک ؟؟ عزیزم عاشق شدن کار کودن ها است نه از من در ضمن دغدغه زندگی من نفس کشیدن را بالایم حرام کرده چی بسا بر عاشق شدن
Show all...
❤‍🔥 3 1
#دلــــــــــــــــــربـــا#داستانی برمبانی حقیقت #قــــــسمت_دوم #نویسنده_عــــــــــــــندلیب هنوز چند قدمی بر نداشته بودم که صدای از عقب شنیدم _ باز همان ولگرد اذیتد کرد ؟؟ گلویم بغض گرفته بود باری سنگینی که چشمانم حمل میکرد رها کرد با صدای گرفته گفتم _ ازین بیشتر تحمل ندارم باید مادر را راضی به رفتن کنی میدانی از این حرام زاده هیچی بعید نیست باید رویم تمام روز به اطاق خود حبس بودم از اینکه مادرم به طول روز مصروف تنور و نان پختن بود بعد آن از درد بدن به خود می‌پیچید اصلاً معطوف بر حال من نبود آن روز مدام می اندیشدم چگونه از شر این جیهون لعنتی رهایی. بخشم ....... جیهون پسری که حتی از اسم آن متنفر هستم پدرش پسر کاکای ناتنی پدرم بود حتی آن زمان که پدرم حیات بود رفتن مان را به آن خانواده مصلحت نمی دید حتی قرابت فامیلی مان را مایه ننگ میدانست پدرش مرد زور گو و جا طلبی بود به اسم داوود سودخور شهره بود بعد ها با مکر و اغفال ولسوال بر این محله شد پسرش که سر رشته همان پدر بود مدتی بود که مدام دنبال من بود هر چند بار ها برایش هشدار از دور بودن خود را برایش داده بودم اما با بی شرارتی تمام هر روز بدتر از دیروز میشد حتی امروز که با موتر و اسلحه جانب مکتب برای خود ماوا ساخته بود با سخره گویی هایش قرین رسوای عالم شوم هر چند دختران این محله برایش جان فنا میکردن اما از نظر من کثافت پیش نیست از این ماجرا تنها حوا میدانست دغدغه های مادرم به حد کافی بود نخواستم با شنیدن این موضوع برایش گل نو بکارم ....... از یک سو جیهون و ازسوی دیگر یاد گیری زبان و کامپیوتر و آمادگی برای کانکور دو موضوع خطیر بود که رفتنم را به کابل حتمی کرده بود اما نمی‌دانستم این رفتن مرا نابود میکند کابل قبرستان برای آرزو هایم میشود .... شب فرا رسید اصلاً میلی برای غذا نبود مادرم برعکس شب های دیگر برایم اسرار برای خوردن غذا نکرد همه در سکوت نشسته بودن حوا گلوی صاف کرده سکوت را شکست _ مادر میگم اسپوژمی راست میگوید باید کابل رویم از این بیشتر به این محله زندگی محال است . مادرم نگاه معنی داری به حوا کرده دوباره سکوت کرد _ مادر میدانم دغدغه پول را دارید هممم میگم چطور است ابتدا برای یک ماه مهمانی رویم بعد آن خدا مهربان است حتمی راه روشنی پیدا میشود _ با کدام پول دخترم میدانی فاصله اینجا تا کابل به چی اوزان است ؟؟ _ میدانم ؛ من گوشواره های که پدرم چندین سال پیش برایم آورده بود میفروشم با پول آن چاره میکنیم _ دخترم مگر دیوانه شدی میدانی آن گشواره ها برایت چقدر نفیس است ، نه نمیشود بگذار خودم یک راهی برایش پیدا میکنم _ کمی پول برای زمستان اندوخته دارم ؛ از آن مصرف میکنم مگر تنها خانه کاکا ابراهیم تان میباشیم _ حالا شدی مادر خودم ؛ بس کن حوا اینقدر تملق نکن آخر هفته امتحان اسپوژمی تمام میشود فردایش می رویم یک هفته سپری شد فردای آن روز همه مان راهی کابل شدیم آخرین بار با پدرم سفر کابل را پیش گرفته بودیم از آن زمان تا حال شش سال سپری میشود یاد آن روز ها افتیدم که پدرم در کنارم بود با زوق سر از پنجره کشیده اطراف را نگاه میکردم ، خوارکی های خوشمزه را میل میکردم و دلم برای دیدن اسرا و بازی کردن با وی پر ، پر میزد اما امروز همه چیز تغیر کرده بود آن زمان طفل بودم اما امروز برای خود خانمی شدم که دغدغه روزگار کمر بر نابودی من بسته بود ؛ آن زمان پدرم کنارم بود اما امروز نیست مرد زندگی من که پشتم برایش گرم بود نیست دیگر کسی نبود برایم از آن خوراکی های خوش ذایقه بخرد اگر ملالت شدم سرم را بالای شانه هایش گذاشته موهایم را نوازش کند ؛ دیگر آن شور شوق رفتن نبود چیزی که بود تنها مجبوری من بود ، حتی سیمایی اسرا به یادم نبود‌ دلم برای گذشته تنگ بود با خود گفتم آیا روزهای دیگری خواهد رسید؟؟؟ چیزهای بهتری خواهد آمد؟؟؟ صداهای دیگری شنیده خواهد شد؟؟؟ نفس گرفتم و دوباره گفتم تو هم خواهی خندید خواهی خندید، تو هم، خواهی خندید می‌دانم ایقان دارم ؛ برای تمام آرزو های خود می جنگم برای مادرم پسری میشوم آن هم از جنس دختر ؛ برای حوا و مهرین برادر میشوم آن هم از جنس خواهر از این سیاه چال بیرون میشوم .....!!!!!! آن زمان پدرم به شرکت ابراهیم کار میکرد و رفت آمدی زیادی به خانه آن داشتیم ابراهیم پسری کاکای تنی پدرم بود مرد ثروت مندی و برخلاف داوود خان مرد نجیب‌ و با متانت بود بیست و یک سال پیش برادر بزرگش شهید شد از آن یک پسر دو ساله ارسلان و یک دختری که دو ماه بعد از نبود پدر به دنیا آمد ، اسرا بود دنیایی که برای هیچ احدی بقا نکرد ن زمان‌ ابراهیم با خانم برادرش ازدواج کرد اما صاحب فرزندی نشد این دو فرزند را بیشتر از فرزند تنی خود محبت داده بود بعد از شش ساعت کسالت راه بلاخره به کابل رسیدم
Show all...
❤‍🔥 3 1
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.