cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

باخداباشیم😍

السلام علیکم و رحمت الله و برکاته امید که همه شما صحتمند باشید برادر و خواهر عزیز این کانال برای رضایت الله وبرای نشر مطالب دینی ساخته شده لذا از شما دوستان عزیز می طلبیم تا در نشر این کانال سهم داشته باشید 😊😘 1402 خب قشنگا لف ندین بزارین رو سکوت🙃🙃

Show more
Advertising posts
2 530
Subscribers
-324 hours
-337 days
-14930 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

نخستین دایه ای که به رسول الله صلی الله علیه وسلّم شیر دادند که بود؟؟؟Anonymous voting
  • حلیمه سعیدیه
  • دختر ابو سفيان
  • ثوبیه کنیز ابولهب
  • نمیدانم
0 votes
8👍 4🥰 2🎉 1👌 1😍 1💯 1👀 1
اَللّهُمَّ صَلَّ عَلی مُحَمَّدِ وَ عَلی آلِ و أصّحٰابِ محَمَّد❤️ 👆😊
Show all...
8🥰 4😍 2👍 1 1🎉 1👌 1💯 1
ادامه رمان دوستا😊👆
Show all...
7🎉 4🥰 3👍 2👌 1💯 1👀 1
مانند دو بال کبوتر باز کرد. از پشت پرده ی ابریشمی صدای موزیک اهسته بلند می شد. حسن ارا با صدای اهسته ی موزیک قدم بر می داشت تا به تخت شاه رسید و دوزانو نشست. شاه دستش را دراز کرد و حسن ارا با احترام دستش را بوسید و بلند شد و اهسته عقب امد.صدای موزیک بلند تر شد و حسن ارا شروع به رقصیدن کرد. هر عضوی از بدن او اظهار جذابیت می کرد او گاهی سرش را تکان می داد و موهای درازش را روی صورت زیبایش می ریخت و باز با جنبشی دیگر مو ها را کنار می زد و صورتش را ظاهر می کرد. و بر حیرت تماشا گران لبخند می زد. گاهی بازوهای سفید و خوش نمایش بلند می شدند و مانند ماری زخم خورده پیچ و تاب می خوردند و گاهی دست به کمر می زد و تا این حد به عقب خم می شد که موهایش به زمین می رسید. او در حالی که می رقصید نزدیک گلدان طلایی رفت و گلی چید و نزدیک نعیم امد و دوزانو نشست.نعیم نگاهش را به پایین انداخته بود.با این حرکت رقاصه قلبش به تندی می زد. او روی صورت و گوش هایش سوزشی احساس می کرد. رقاصه گل را به لب هایش چسپاند و دو دستی تقدیم به نعیم کرد. وقتی نعیم نگاهش را بالا نکرد رقاصه دستش را جلوتر برد تا حدی که انگشتانش به سینه ی نعیم می خورد.نعیم گل را از او گرفت و روی زمین پرتاب کرد و از جایش بلند شد.رقاصه با اضطراب در حالی که لبهایش را می گزید بلند شد نگاهی قهر الود به نعیم کرد و دیود پشت پرده ی ابریشمی غایب شد با رفتن او موزیک هم متوقف شد.و سکوت همه جا را فرا گرفت. شاه گفت:شاید این رقص و سرود مورد پسنده شما نبود. نعیم جواب داد:به گوش های ما همان صدا خوش می نماید که از چکاچک شمشیر هاپیدا می شود.فرهنگ ما به زنان اجازه ی رقصیدن نمی دهد حالا وقت نماز شده من باید برم نعیم این را گفت و با قدم های بلند از دربار بیرون رفت. حسن ارا سر راه کنار در ایستاده بود نعیم را درحال امدن دید و صورتش را ترش کرد و روی برگرداند نعیم بدونه هیچ توجه ای از کنارش گذشت. حسن ارا باری دیگر شکست خود را احساس کرد. تو خیلی حقیری من از تو متنفرم. اودر حالی که سعی می کرد نعیم را متوجه خود سازد به زبان تاتاری این حرف را گفت.اما نعیم نگاهی هم به طرفش نکرد واو مبهوت ماند وقتی نعیم دور شد او هم با مایوسی برگشت. این اولین باری بود که او در زندگی با شکست و خواری و خفت روبرو می شد. در شب نعیم بروی تختش دراز کشیده بود و سعی بیهوده برای خوابیدن می کرد. دوستانش در خواب عمیقی فرو رفته بودند. در اتاق شمع های زیادی روشن بود.منظره های امروز هر لحظه به ذهنش می امد. واورا ناراحت می کرد پرواز خیالاتش او را از تصور حسن ارا نزد نرگس می برد. صورت هر دوی انها خیلی باهم شبیه بود فرق فقط این بود که حسن ارا زیبا بود واحساس زیبایی می کرد واین احساسس تا حدی بر او غالب امده بود. که برای استفاده ی کامل از زیباییش از پاکیزگی و معصومیت محروم شده بود در شکل و صورتش بجای سادگی تصنع و خود ساختگی غالب بود. و نرگس بر عکس او تصویری ساده و معصوم از حسن خلقت بود منظره ی دور شدن از نرگس هر وقت بیادش می امد انچه نرگس برای نعیم اضهار کرده بود فراموش نشدنی بود. نعیم خوب می دانست که توفانی از محبت بی پایان را در اعماق قلب معصوم نرگس بپا کرده است. در چند ماه گذشته چندین بار تصمیم گرفته بود که وعده برگشتن که به نرگس را داده عملی کند اما هر بار این تصمیم در میان عزم مجاهدانه ی او از بین می رفت بعد از هر فتحی دری تازه برای عملیات جدید باز می شد و نعیم با این فکر که این اخرین عملیات خواهد بود رفتن نزد نرگس را بر وقتی دیگر موکول می کرد اما دلیل بی تفاوتی او همین نبود حال او مانند مسافری بود که در سفری دور ودراز تمام زاد راه و وسایل گرانبهای خود را به راهزنان باخته وحالا اینقدر مایوس شده که مقدار اندک وسایل باقیمانده ی خود را خودش دور می افکند وتهی دست به راهش ادامه می دهد. بعد از مرگ زلیخا و جدایی دایمی از عذرا الفاظی چون سکون و ارامش برای نعیم بی معنی بود اگر چه اخرین ملاقات او با نرگس این الفاظ را مقداری با معنی جلوه داده بود. اما این معنی ها این قدر عمیق نبودند که او برای غوطه زدن در انها بی تاب میشد.اما با این وجود هر گاه در مورد نرگس فکر می کرد او را اخرین پناهگاهش می دانست.وجدایی از او خیلی برایش ترسناک بود او در حالی که دراز کشیده بودفکر می کرد که معلوم نیست نرگس با چه حالاتی و چه خیالاتی سر رایش نشسته ومنتظرش است.اگر او مانند زلیخا...یا مانند عذرا...نه نه خدا نکند.هزاران فکر وخیال در مورد نرگس اورا ناراحت می کرد. واو قلبش را تسلی می داد. این خصلت انسان است که اگردر اول کار روی موفقیت راببیند در تاریکی های ترسناک مایوسی هم چراغ امید را روشن می گذارداما انسانی که از اول اخرین حد نامرادی را دیده باشد اولا که هیچ چیزی را مرکز امیدش قرار نمی دهد و اگر هم قرار داد با وجود یقین به حصول مقصد هرگز مطمئن نمی شود و هیچ قدمی بدونه تصور
Show all...
7🥰 4👍 3🎉 1👌 1😍 1💯 1
هزارن خطربطرف منزل مقصودبرنمی دارد و بعد از حاصل شدن مردا هم به انسان مفلسی می ماند که بجای خوشحال شدن از یافتن انباری جواهر ترس گم شدنش را در دل داشته باشد. نعیم از این خیالات مضطرب شد و سعس کرد که بخوابد اما تا دیری پهلو عوض کرد و خوابش نبرد وبا مایوسی و بی تابی بلند شد و در اتاق شروع به قدم زدن کرد. از اتاق بیرون رفت و منظره ی قشنگ ماه را تماشاه کرد. *** در جانب دیگر این ساختمان در اتاقی اراسته شده حسن ارا روی صندلی نشسته بود و جلوی خدایان خود از طرز برخورد نعیم شکایت می کرد. مروارید یکی از خدمه هایش روی فرش نشسته بود و اورا نگاه می کرد.اتش انتقام شکست هنوز در دل حسن ارا روشن بود. ایا ممکنه او زنی زیبا تر از من دیده باشد؟ او با این فکر از روی صندلی بلند شد وجلوی اینه عکس خود را تماشا کرد و سپس در داخل اتاق شروع به قدم زدن کرد.مروارید با دقت تمام حرکاتش را زیر نظر داشت. مروارید پرسید:امشب شما نمی خوابید؟ تا وقتی او را بپایم نیفکنم خوابم نمی بره! حسن ارا این را گفت وبا سرعت بیشتری شروع به قدم زدن کرد مروارید از جایش بلند شد و از پنجره ی اتاق به تماشای باغ مشغول شد. ناگهان شخصی را دید که داخل باغ قدم میزد. با اشاره دست حسن ارا را صدا زد وبه طرف باغ اشاره کرد وگفت: ببنید!دقیقا مثل شما کسی با بی قراری داخل باغ قدم می زنه. حسن ارا با چشمانی خیره ان طرف را می نگریست ووقتی که ان شخص از سایه ی درختان بیرون امد و روشنی کامل ماه بر صورتش افتاد حسن ارا اورا شناخت. تبسمی بر چهره ی پژمرده ی حسن ارا ظاهر شد. مروارید من الان بر می گردم.حسن ارا این را گفت و از خانه بیرون امد در یک لحظه به باغ رسید واز پشت درختی به تماشای نعیم پرداخت. وقتی نعیم نزدیک ان درخت رسید ناگهان حسن ارا روبرویش ایستاد. نعیم جا خورد وبا حیرت به او نگاه کرد. شما ترسیدید!خیلی متاسفم. تو چرا اینجا اومدی؟ حسن ارا در حالی که قدمی دیگر به طرف نعیم بر می داشت گفت:همینو می خوام از شما بپرسم. من حالم خوب نیود. خوب! پس حال شما هم خراب می شه؟ من فکر می کردم که شما با انسانهای مثل ما فرق دارین می تونم بپرسم چرا حالتون خرابه؟ فکر نمی کنم لازمه باشه جواب هر سوالتو بدم. نعیم می خواست برود. حسن ارا فکر کرده بود که این قدم زدن نعیم در شب نتیجه ی چشم افسانه ساز او است اما این خیال اشتباه ثابت شد. این نفرت بود یا محبت؟به هر حال حسن ارا به خود جرات داد و سر راه نعیم ایستاد.نعیم خواست از جایی دیگر برود که حسن ارا لباسش را گرفت. نعیم برگشت وگفت: تو چه می خواهی؟ حسن ارا جوابی نداشت.لبانش می لرزید غرورش نثار قدمهای مجاهد شده بود. نعیم لباس خود را از دستان لرزان او خلاص کرد وبدون اینکه چیزی بگوید با سرعت به طرف اتاقش رفت. حسن ارا تا چند لحظه همانجا ایستاد و بلاخره در حالی که عرق ندامت را از صورتش پاک می کرد و از خشم می لرزید به اتاقش وارد شد.یک بار دیگر صورتش را در اینه نگاه کرد واز ناراحتی جام شراب را به اینه کوبید. اوجنگلیه من چرا خود را به پاهاش انداختم.او بازهم با بی قراری داخل اتاق قدم می زد چرا نزد او رفتم؟چرا به پایش افتادم؟این را گفت و تکه ای از شیشه ی شکسته را برداشت وخود را نگاه کرد و سیلی محکمی به صورت خود زد و تکه ای شیشه به زمین انداخت و شروع به دشنام نعیم و همه دنیا کرد. نعیم یک ماه پس از این ماجرا به کاشغر رسید واز قتیبه یک ماه مرخصی گرفت چند مجاهد دیگر از عرب وایران که مرخصی گرفته بودندهمسفر او شدند در این قافله ی کوچک وقیع دوست قدیمی نعیم هم بود نعیم بعد از طی کردن مقداری راه می خواست از قافله جدا شود اما وقیع که از حال دل نعیم خبر داشت همراهان را اماده کرد تا نعیم را تا منزل مقصودش برسانند و به راه خود ادامه بدهند. *** نرگس روی صخره ای نشسته بود ومنظره های زیبای کوه های بلند را تماشا می کرد. زمرد از پایین او را دید و به طرفش دوید. نرگس. نرگش نرگس بلند شد اطرافش را نگاه کرد و زمرد را صدا زد ودوباره سرجایش نشست. زمرد نزدیکش رسید و گفت:نرگس اون اومده شاهزاده تو اومده. اگر خاکهای این کوه طلا می شد شاید نرگس این اندازه حیران نمی شد او به گوشهایش شک کرد و زمرد دوباره تکرار کرد: شاهزاده ی تو اومد شاهزاده ی تو اومد. صورت نرگس از شادی گل انداخت.از جایش بلند شد اما نتوانست جسمم لرزان و قلب پرتپش خود را کنترل کند و سرجایش نشست. زمرد جلو امد و هر دو دستش را گرفت و اورا بلند کرد.او خود را در اغوش زمرد انداختنرگس در حالی که نفس های عمیق می کشید گفت:خوابهایم راست شد. نرگس من یک خبر خوش دیگر هم اورده ام. بگو زمرد بگو!از این خبری بهتر چی می تونه باشه؟ نرگس امروز عقده تو و نعیمه! امروز...نه! نرگس! همین حالا نرگس با عجله یک قدم عقب رفت و ایستاد. صورت روشن او بار دی
Show all...
12🥰 3👌 1😍 1💯 1👀 1
آتش بغاوت را خاموش کرده بود. شاه جرجان که یکی از متحدان بزرگ نزاق بود نیز کشته شد. قتیبه بعد از آن مابقی مناطق سعد را فتح کرد و به سیستان رسید. از آنجا به طرف شمال برگشت و خواست به خوارزم حمله کند. شاه خوارزم راضی به جزیه دادن شد و صلح کرد. در خوارزم خبر رسید که اهل سمرقند عهدشکنی کرده و آماده بغاوت هستند.  قتیبه با لشکری سریع خود را به سمرقند رساند و شهر را محاصره کرد. ضخامت و استحکام دیوارهای سمرقند از بخارا کم تر نبود. قتیبه با اطمینان محاصره شهر را تشدید کرد . بعد از سه ماه شاه سمرقند تقاضای صلح کرد. قتیبه شرایط صلح را نوشت و نزد شاه فرستاد. شاه قبول کرد و دروازه های شهر باز شدند. در یکی از بت خانه های سمرقند بت بزرگی بود. که خیلی محترم بود. در مورد او مشهور بود که هر کس با نیت بدی به او دست بزند فوراً به هلاکت می رسد. قتیبه داخل بت خانه رفت و نعره الله اکبر بلند کرد و با یک ضربت آن را در هم شکست. از داخل آن بت پنجاه هزار مثقال طلا بیرون آمد. بسیاری از مردم سمرقند وقتی جرأت قتیبه را دیدند و این که بت نتوانست هیچ آسیبی به او برساند مسلمان شدند.    ه.ق به فرغانه رفت و آنجا را فتح نمود . سپس تا 15قتیبه بن مسلم به آخرین حدود شهرت خود رسیده بود. در سال کاشغر پرچم اسلام را به اهتزاز در آورد. بعد از آن حدود کشور چین بود.  قتیبه خواست از کاشغر به مرز شمال غرب چین حمله کند. شاه چین از تصمیم او با خبر شد و نماینده ی خود را نزد او فرستاد و تقاضا کرد که برای گفتگو در مورد صلح گروهی از مسلمانان به چین برود. قتیبه برای این کار غیر از هبیره و نعیم پنج افسر با تجربه ی دیگر را نیز انتخاب نمود.  ***  هبیره و نعیم با همراهانشان روی قالی زیبا در سفارتخانه ی شاه چین نشسته بودند و با هم گفتگو می کردند.  :و ادامه داد » برای قتیبه چه خبری بفرستیم ؟ « هبیره از نعیم پرسید:  .» لشکر شاه چین از ما خیلی بیشتره. شما دیدین که با چه غروری با ما برخورد کردن« او نه از شاه ایران مغرورتره و نه در قدرت از او بالاتره سربازان رفاه طلب او از صدای سم های اسبهایمان  « نعیم گفت: فرار خواهند کرد. ما شرایط خودمونو گفتیم، تا اومدن جواب باید منتظر بمونیم. فعلاً به قتیبه پیام بفرستین که برای فتح چین نیازی به افراد تازه نفس نداریم. اگه شاه چین بخواد با ما بجنگه سربازان ما که در ترکستان هستند برای .»فتح چین کافی خواهند بود   یکی از درباریان وارد اتاق شد به هبیره و دوستانش تعظیم کرد و گفت:   شاه یک بار دیگر می خواهند با شما گفتگو کنند« .» به شاه خود بگوئید که ما از شرایط خود دست بردار نیستیم اگر موافق نیست شمشیر بین ما و او « هبیره جواب داد:  .»حکم خواهد کرد شاه غیر از این شرایط در مواردی دیگر می خواهند با شما صحبت کنند. به من دستور داده شده تا یکی از شماها را « نزد ایشان ببرم. شاه با این احساس که شما در هوس مال و زر از راه دور آمده اید می خواهند به شما هدیه ای بدهند و  .»شما را مانند دوستان مرخص کنند ایشان می خواهند در مورد قوم و کشور شما هم چیزهایی را بدانند این را ببر ، این جواب هر سوال شاه شما را  « نعیم در حالی که شمشیر خود را به طرف درباری دراز کرده بود گفت:  .»خواهد داد شمشیر شما درباری با حیرت پرسید:شمشیر شما ؟  بله به شاهت بگو که تمام داستان قوم ما با تیغ این شمشیر نوشته شده ، این را هم به او بگو که تمام خزانه هایش «  .» را با خاک پای اسب های مجاهدین برابر نمی دانیم شاه نمی خواهند شما را ناراحت کنند ، ایشان هم به جرأت و شجاعت شما معترفند شما « درباری با پشیمانی گفت:  .»یک بار دیگر با ایشان ملاقات کنید. من مطمئنم که نتیجه ی خوبی خواهد داشت .» باید یه مهلتی دیگه به شاه بدیم. شما برو و صحبت کن « هبیره به زبان عربی به نعیم گفت:  .»شما از من تجربه ی بیشتری دارید « نعیم گفت:  .» تو رو به این خاطر می فرستم که زبان و شمشیرت هر دو تیزند و گفتگوی مؤثرتری می تونی بکنی «  نعیم بلند شد و همراه درباری به راه افتاد.  فبل از وارد شدن به درباره شاه یکی از غلامان دربار جبه ای آراسته با نخ های طلایی را روی سینی به دست گرفته  »لباس شما خیلی کهنه است. شما به دربار شاه می روید. «نزد نعیم آمد اما نعیم حاضر نشد آنرا بپوشد. درباری گفت: نعیم جواب داد:  لباس های قیمتی ، شما را مجبور می کنه که در جلوی شاه سرنگون باشید اما خواهی دید که این لباسهای کهنه به «  .»من اجازه کمر خم کردن در جلوی شاه را نخواهد داد کفش های نعیم که از چرمی سخت ساخته شده بود گرد گرفته بود یکی از غلامان خواست با دستمال ابریشمی آنها را پاک کند ، اما نعیم بازویش را گرفت و بلند کرد و بدون اینکه چیزی بگوید به راهش ادامه داد.  شاه چین با ملکه ی خود روی تخت طلایی نشسته بود. صورت زرد او چروک شده بود. ملکه هم اگر چه پیر شده بود اما صورت خوش نمای او خبر از بهار زیبایی در جوانی گذشته ی او می داد.  او از خانواده ی
Show all...
8🥰 6😍 2👌 1💯 1👀 1
04:00
Video unavailableShow in Telegram
این مکان جای من و شماست شعرو قصه های اسلامی @Gesehayeslami
Show all...
5.93 MB
7👍 4🥰 2🎉 2👌 1😍 1💯 1👀 1
💚👌حکایت 🌱 🍃راضيم به رضای خدا🍃 💎 کشاورزی بود که تنها یک اسب برای کشیدن گاوآهن داشت. روزی اسبش فرار کرد. همسایه ها به او گفتند:چه بد اقبالی! او پاسخ داد:راضيم به رضای خدا 🔵روز بعد اسبش با دو اسب دیگر برگشت. همسایه ها گفتند:چه خوش شانسی! او گفت:راضيم به رضای خدا 🔴پسرش وقتی در حال تربیت اسبها بود افتاد و پایش شکست. همسایه ها گفتند:چه اتفاق ناگواری! او پاسخ داد:راضيم به رضای خدا 🔵فردای آن روز افراد دولتی برای سربازگیری به روستای آنها آمدند تا مردان را به جنگ ببرند اما پسر او را نبردند. همسایه ها گفتند:چه خوش شانسی! او گفت:راضيم به رضای خدا ✍🏻 و این داستان ادامه دارد... همانطور که زندگی ادامه دارد... وخدا هيچگاه بنده اش را نمی آزارد... كه او عاشق ترين معشوق است ازصميم قلب ميگويم: ❤️راضيم به رضای خدا❤️ شعرو قصه های اسلامی @Gesehayeslami
Show all...
8👍 3😍 3🥰 2👌 1💯 1👀 1
مشكلات زندگي چون حيوان درنده است،اگر فرار كني ميدانند كه ترسيدي ودنبالت ميكنند، واگر جلوش بايستي ومبارزه كني از تو دست بر مي دارند وميروند، اين جمله را هميشه به ياد داشته باش: مشكلات زندگي مبارزه ما را مي طلبد نه خشم ما وفرار ما را شعرو قصه های اسلامی @Gesehayeslami
Show all...
8👍 2🥰 2🎉 2👌 2😍 2💯 1👀 1
Photo unavailableShow in Telegram
فقیری به ثروتمند گفت: سلام علیکم کجا تشریف می برید؟ ثروتمند گفت: قدم میزنم تا اشتها پیدا کنم تو کجا می روی؟ فقیر گفت: من اشتها دارم قدم می زنم تا غذا پیدا کنم… شعرو قصه های اسلامی @Gesehayeslami
Show all...
9👍 3🎉 2😍 2💯 2 1🥰 1👌 1
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.