cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

«تابوت ماه»Aydawriter

بقول افشین یداللهی یک روز می‌آیی که من دیگر دُچارت نیستم میای دلبر، میای. برای تبلیغات پیام بدین : @Baran6850 «وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ» 

Show more
Advertising posts
25 614
Subscribers
-224 hours
-937 days
+2 46730 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

sticker.webp0.45 KB
Repost from N/a
-اینم انگشتر نشونی! دخترِ لال و بزور شوهرش می‌دن به مردی که دنبالِ وارث برای خودش...😞😞😞💔💔💔 زمانی نمی‌برد که باز هم صدای هلهله و کل کشیدن‌های زنان را می‌شنوم و نقل و شکلاتی که روی سرم می‌ریزند. برخلافِ همه‌ی دخترهایی که از همان سنِ کم در محافل بزم‌شان شرکت می‌کردم و در روز بله‌برون‌شان داماد هم در کنارشان بود اما حالا من عروسِ بی‌دامادم! سر بالا می‌برم و به همان زنی که دقایقی قبل انگشتر در دستم انداخته بود نگاه می‌کنم. مادرشوهرم بود؟ پوزخندی ناخواسته کنج لبم می‌نشیند. من هیچ‌کس از آن طرف را نمی‌شناختم! منی که حتی حاضر نشدم در مجلسی که به اصطلاح مجلسِ خواستگاری بود شرکت کنم! حتی کلمه‌ی مادرشوهر هم برایم نامانوس جلوه می‌کند. خواستگاری‌ای که داماد هم آن شب نیامده بود! چند بزرگی از خانواده‌اش آمده بودند با یک جعبه شیرینی و یک دسته گلِ مصنوعی! https://t.me/+yqyrEstZtQE4N2I8 حرف‌ها بین خودشان رد و بدل شده و قول و قرارها گذاشته شده بود. آن‌ها من را دیده و پسندیده بودند. نمی‌دانم در خیابانی یا در مهمانی‌ای یا در کجا؟! مهم این بود که خانواده‌ی آن مرد مرا دیده بودند! همین مهم بود که فقط دختری باشد از یک خانواده‌ی متوسط. چه بهتر که زبانِ حرف زدن هم نداشته باشد برای اعتراض! چه بهتر که سنش هم مهم نیست! چادر سفیدی که از قبل دوخته بودند روی سرم انداختند و همان چند زنِ میان‌سال و مسنی که بیش از همه از این وصلت راضی و خشنود بودند، کل کشیده و هلهله سر دادند... سرم‌ پایین افتاده و اشک‌های درشتی از چشم‌هایم می‌چکید. بخت و اقبالم اما ابدا شبیه به رنگِ چادر روی سرم نبود وقتی این ازدواج همانی که همیشه تصور می‌کردم نبود! کاخِ آمال و آرزوهایم رنگ و لعابِ دیگری داشت و حال به یک‌باره در این شبِ شوم کاخ آرزوهایم خراب شده بود... خراب شده بود وقتی زنِ دومِ مردی شدم که نه تنها من را ندیده و نپسندیده بود بلکه فقط این وصلت را قبول کرده بود برای داشتنِ وارثی! من زنِ دومِ مردی شدم برای آوردنِ وارث! وارث برای خاندانِ کاتوشیان! در حالی عروس‌ِ این خاندان می‌شدم که زبانی برای اعتراض نداشتم. من لال بودم و همین اَلکَن بودنم باعث شده بود خانواده‌ام من را معیوب دانسته و با آمدنِ اولین خواستگارِ جدی به خانه‌ی بخت بفرستند... خانه‌ی بختی که سفید نبود و در و دیوارش نه رنگ شده بلکه کاهلگلی بود... من آمین دختری بودم که تنها نقطه‌ی اشتراکم با هم نوعانم دختر بودنم بود... وگرنه بختی سیاه داشتم به بلندایِ کوه‌های سر با فلک کشیده و تاریکیِ شب‌هایِ بی‌ماه و ستاره... دخترِ لالِ و بخاطر همین بزور می‌خوان بدن به مردی که دنباله وارثِ! مردی که اون رو ندیده و نپسندیده. https://t.me/+yqyrEstZtQE4N2I8 https://t.me/+yqyrEstZtQE4N2I8 https://t.me/+yqyrEstZtQE4N2I8 https://t.me/+yqyrEstZtQE4N2I8 https://t.me/+yqyrEstZtQE4N2I8 این یه پیشنهاد فوق‌العاده‌س برای شما👌
Show all...
Repost from N/a
پسره حافظه‌شو از دست داده. هر از گاهی یک چیزایی یادش می‌آد اما زنی که کنارش می‌بینه با زنی که الان کنارشه یکی نیست محمد به تخت خیر شد. حسی تلخ بیخ گلویش را چسبیده بود. روی تخت خودش را می‌دید با دختری که موهای بلند سیاه داشت. دستانش میان موهای دختر بازی می‌کرد اما صورتش را نمی‌‌دید. چشم از تخت گرفت و روی مبل نشست. زن دست زیر شکمش گرفت و خم شد و سینی را مقابلش گذاشت.: -خسته نباشی نگاهش چسبید به موهای طلایی رنگ و کوتاه همسرش، موهای زن روی تخت سیاه و بلند بودند. پرسید: - موهات‌و رنگ‌ کردی؟ زن صاف ایستاده، روزهای آخر بارداری را می‌گذراند به موهایش دست کشید: - نه رنگ خودشه. ابرو بالا انداخت و آرزو کرد جواب سوال بعدی‌اش مثبت باشد: - قبلا رنگ‌ تیره نزدی به موهات مثلا مشکی یا قهوه‌ای؟ زن خندید: - نه هیچ‌وقت موهام‌و رنگ‌ نکردم چطوره؟ محمد به جای جواب سوالش پرسید: - قبلا موهات بلنده بوده؟ زن سردرگم خندید: - نه سال‌هاست کوتاهش می‌کنم چی شده گیر دادی به موهای من؟ محمد‌از جا برخاست. محسن در حیاط پای منقل ایستاده و زغال‌ها را باد می‌زد. کنارش ایستاد و پرسید: - محسن یک سوال؟ من قبل از اون حادثه و کما چطور ادمی بودم؟ به زنم وفادار بودم یا نه. محسن مردد نگاهش کرد: - تو همیشه آدم خوبی بودی دادش. محمد به آسمان خیره شد: - نمی‌دونم ماجرا چیه ولی توی اتاق، روی تخت، هر جا رو نگاه می‌کنم یک دختر دیگه رو کنارم می‌بینم. یک دحتری که موهاش بلند و سیاهه، ریز جثه‌س. صورتش ولی مشخص نیست. اما مطمئنم این زنی که الان کنارمه نیست. نگرانم محسن نکنه وقتی این نبوده من کس دیگه‌ای رو می‌آوردم خونه. https://t.me/+0NSgt6MMwoBlOWI0 https://t.me/+0NSgt6MMwoBlOWI0 https://t.me/+0NSgt6MMwoBlOWI0 رمانی با 500پارت آماده. با عاشقانه‌های بی‌منتهی
Show all...
Repost from N/a
Photo unavailable
امیر سپهبد🔥 مردی بداخلاق و مغرور که تا به حال کسی چهره‌اش و از نزدیک ندیده و به مرد #نقاب‌دار معروفه😎 مردی خشک و سرد که از همه دخترا بعد از مرگ نامزدش فاصله میگیره... شب عروسیش به گوشش رسونده بودن که جنازه نامزدش در عمارت بزرگ شایان هاست.  دلبرش در تخت #ساشا شایان بر اثر تجاوز جان داده بود. باید تاوان می گرفت و زخم می زد تا آرام می گرفت. قسم خورده که بعد ازمرگ نامزدش #مهگل دیگه عاشق نشه و به کسی رحم نکنه بعد از اون همه سختی و درد و رنج درست وقتی میخواد انتقام شو بگیره بدجوری دل میبازه به خواهر دشنمش، به خواهر کسی که مسبب تمام مشکلات و دردهایی هست که کشیده و....🥲❌ https://t.me/+8JVuPtNDv8sxODE0 https://t.me/+8JVuPtNDv8sxODE0
Show all...
Repost from N/a
-نمی‌خوام روم تو روی خانواده‌ی رستا باز بشه! نمی‌خوام احترامات از بین بره و نمی‌خوام رستا اذیت بشه بابت رفتار اشتباه خانواده‌ش! دلیلی نداره این وضعیت یسال دیگه هم ادامه پیدا کنه وقتی مطمئنم اگه ادامه‌ پیدا کنه اتفاقای خوبی نمی‌افته! نماند تا مابقی صحبت‌های آن‌ها را بشنود. از پله‌های موکت شده بسرعت بالا رفت و داخل اتاق امیرحسین شد و طاقتش هم تا همان‌جا بود! پلک که زد دانه‌های درشت اشک روی صورتش غلتیدند و دستانش مشت شدند! نمی‌دانست روزی برای رسیدن به پسر مورد علاقه‌اش تا این میزان باید بابت رفتار اشتباه خانواده‌اش شرمگین شود! نمی‌دانست دوست داشتن و پی دلش رفتن تاوانی به سختیِ خرد شدن احساساتش را دارد! چادر را از روی سرش برداشت و با پر روسری اشک‌های روی صورتش را پاک کرد. از آینه نگاهی به خودش انداخت. گوشه‌های چشمش از مداد سیاهی که زده بود بواسطه اشک سیاه شده بودند. در حال پاک کردن بود که امیرحسین را دید... رستا دختر حاج ناصر علاقه‌مند به امیرحسین می‌شه که براش ممنوعه‌س! امیرحسینی که پسر وکیل و قاضیِ مملکت بوده! اما با پافشاری نامزد می‌کنن دریغ از اینکه اتفاقات گذشته مثل یک سونامی زندگیشون رو زیر و رو می‌کنه! رمانی زیبا در فضایی سنتی و تعصب‌ها حتما توصیه می‌کنم بخونید هم زیباست و هم پارت‌دهی فوق‌العاده منظم👌👌👌👌 https://t.me/+pFxJ2UB0Epk0OGFk https://t.me/+pFxJ2UB0Epk0OGFk
Show all...
کلی پارت قشنگ منتظرتونه
Show all...
کلی پارت قشنگ منتظرتونه
Show all...
کلی پارت قشنگ منتظرتونه
Show all...
کلی پارت قشنگ منتظرتونه
Show all...
sticker.webp0.45 KB
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.