🕊️فـاخـتـه🕊️
اثار نویسنده👇 آوای توکا ( انلاین) پتیاره(انلاین) هرگونه کپی و نشر و پخش اثر حتی با ذکر منبع پیگرد قانونی دارد.
Show more14 003
Subscribers
-3624 hours
-2057 days
-23230 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
- من برای ازدواج با شما شرط دارم!
فرسام با نیشخند نگاهم می کنه.
- شرط؟! همین که حاضر شدم با این وضعیت چندشت عقدت کنم، اونم از نوع دائمش باید بری خدات رو هم شکر کنی!
با شنیدن وضعیت چندش بیشتر صورتم رو پوشوندم.
هیچکس از اطرافیانم، حتی پدر و مادرم، نمی دونستن فرسام دقیقا کیه و چیکار کرده.
همه فکر می کردن تو یه حادثه ی رانندگی این بلا سر صورتم اومده. یکی با ماشین بهم زده و فرار کرده. بعد هم با فرسام به صورت اتفاقی آشنا شدم و اون شده عاشق و شیدام!
درصورتیکه فرسام مسبب زخم و آسیب صورتم بود! برای انتقام از منی که بی گناه بودم از عمد صورتم رو به این روز انداخته بود و حالا قصدش از ازدواج تنها اذیت و آزارم بود.
- اگه شرط من به صورت رسمی ثبت نشه، جواب بله نمیدم!
فرسام با تمسخر سر تا پام رو نگاه کرد.
- مجبوری جواب بله بدی! چاره ی دیگه ای نداری! پدر و مادرت اون بیرون نشستن تا زودتر دختر ناقصشون رو ببندن به پاچه ی من!
تموم وجودم داشت می لرزید.
- من...
حرفم رو قطع کرد و با لحن بدی گفت: بنال ببینم شرطت چیه!
بغضم رو قورت دادم.
- شما میگید من گناهکارم، درسته؟!
- معلومه که هستی!
و من خوب می دونستم که هیچ نقشی تو مرگ برادرش نداشتم.
- اگه ثابت کنم، چی؟!
فرسام کمی نگاهم کرد و دستی به چونه ش کشید.
- طلاقت میدم!
و این یعنی هیچ جوره نمی خواست دست از سرم برداره. آدم هاش هم که دور و بر خونه بودن و نمی تونستم شکایت کنم.
- چی شد قبوله؟!
و با تمسخر و کشیده گفت: عروس خانوم؟!
- بلایی که سر صورتم آوردین چی؟!
با دستش چادرم رو کنار زد و روی صورتم خم شد که خودم رو عقب کشیدم. با نیشخند کنار رفت.
- نترس! نمی خوام ببوسمت!
نگاه دیگه ای به صورتم انداخت.
- عمل جراحی می کنی!
- نه! دکتر گفت با هیچ عمل جراحی ای خوب نمیشه!
به چشم هام خیره شد.
- جهنم و ضرر... تو ثابت کن بی گناهی، من اصلا کل داراییم رو می زنم به نامت!
دندون هاش رو به هم فشار داد و زیر لب گفت: هرچند که توی کثافت باعث شدی داداشم خودکشی کنه!
***
"دو سال بعد"
همه جای بدنم بخاطر کتک های فرسام کبود بود و نمی تونستم خوب راه برم. با هر قدمی که برمیداشتم دردم بیشتر میشد. به سختی از پله ها پایین رفتم. فرسام از شنیدن صدای پاهام سرش رو بلند کرد.
- نگفتم بتمرگ اتاق؟! مگه نمی دونی سارا قراره بیاد پیشم؟!
خوب می دونستم که سارا قراره بیاد، پنجشنبه شب بود و سارا دوست دختر جدیدش که بارها شنیده بودم از فرسام خواسته بود من رو طلاق بده و باهاش ازدواج کنه.
و من از عمد می خواستم سند بی گناهیم رو جلوی اون رو کنم.
فرسام که دید اونجا ایستادم، از روی مبل بلند شد و نگاهی به ساعت انداخت.
- الآناست که برسه، تو رو اینجا ببینه ناراحت میشه. زودتر گمشو بالا. دو ساعت طول می کشه پله ها رو بری بالا!
صدای آیفون که اومد، وانمود کردم به اتاقم برمیگردم و فرسام با خیال راحت رفت تا در رو باز کنه.
می دیدم که سارا چطوری با عشوه از گردن فرسام آویزون شد و بوسیدش.
از بغل فرسام که بیرون اومد نگاهش به من افتاد و با جیغ گفت: این اینجا چیکار می کنه؟!
فرسام دندون قروچه کرد.
- مگه نگفتم گمشو اتاقت؟!
با بی تفاوتی گفتم: گفتی. راستی شرط ازدواجمون یادته؟!
- آره اما که چی؟!
- قرار بود اگه بی گناهیم رو ثابت کردم، طلاقم بدی و کل داراییت رو بزنی به نامم!
جیغ سارا به هوا رفت.
- چی؟! کل داراییت؟!
فرسام چپ چپ نگاهش کرد.
- آره، اما اگه بتونه ثابت کنه بی گناهه!
پوشه رو از زیر لباسم بیرون آوردم.
- و من ثابت کردم!
فرسام با بهت نگاهم کرد که ابرو بالا انداختم.
- کی بریم محضر؟!
https://t.me/+4cOvbIJPeJY3ODVk
https://t.me/+4cOvbIJPeJY3ODVk
https://t.me/+4cOvbIJPeJY3ODVk
هرگونه شباهت و ایده برداری از بنرهای رمان کپی بوده و ممنوع هست ❌
1 65900
#پارت۲۸۴
رشید مادر برو بالا پشتبوم تخمات رو به نارین نشون بده تا بخوره!
چای توی گلو رشید پرید و چشماش گشاد شد اما نارین، زن صوریش که شیطنتش حسابی گل کرده بود، با ناز و کشیده گفت:
_ حاج خانوم تاثیر داره بخورمشون؟
_معلومه که تاثیر داره! من خودم تجربهاشو دارم.
حاجی خدا بیامرز هم هر وقت من مریض میشدم، تخماشونو میداد بخورم.
پیشونی رشید بیچاره کاملا سرخ شده بود و با سرفههای پی در پی و سری پایین به سمت پشت بوم فرار کرد که حاج خانوم ادامه داد.
_ تخم این کفترا چون که غذای خوب میخورن، خیلی مقوی هستن. برو مادر تو هم بگیر بخور.
نارین شیطون برای اذیت کردنه رشید دنبالش رفت اما تا به خودش اومد که با جیغی خفه روی شونههای رشید بود که اونو به طرف لونه کبوترا میبرد.
_تو نمیدونی که فقط ناز صدات چه پدری از من در میاره که کرم هم میریزی و میگی میخـُ..
صدای ریز خندهی نارین تن داغشو بیشتر آتیش زد. وارد لونه کبوترا شد و درش رو بست.
_ از روزی که دیدمت آروم قرار و کمر برام نذاشتی. بیا تا بهت نشون بدم رشید چطوری بلده تو رو جَلدِ خودش کنه.
تا نارین خواست حرفی بزنه، لباش اسیر لبای داغ اون شد و دست اون روی ....🔥
https://t.me/+MPhtxH_XR6gwZDI0
https://t.me/+MPhtxH_XR6gwZDI0
https://t.me/+MPhtxH_XR6gwZDI0
https://t.me/+MPhtxH_XR6gwZDI0
نارین دختر بالاشهری که زن صوری رشید کفترباز میشه، از هیچ چیزی برای سر به سر اون گذاشتن دریغ نداره و حاج خانوم هم این بهونه رو دستش میده
میگه تخمات رو بده بخوره🤣🤣🤣
حاجی هم به خودش میداده🫣😅😂🤣🤣
ولی حاج خانوم خبر نداره که رشید خودش دنبال فرصته تا نارین رو یه گوشه خفت کنه و از خجالتش در بیاد...😈
جَـلد تو باشـم🕊
﷽ جلدتوباشم🕊 گر مسیر نیست ما را کام او عشق بازی میکنم با نام او
1 61200
ازدواجشون صوریه و مادربزرگه شک کرده میخواد مچشون و بگیره😂😂👇
#پارت۲۲۹ پارت واقعی رمان.
وحشت زده گوشهایم تیز شد.
یک قدم به جلو برداشتم و صدایِ یک ضربهی دیگر با عصا بر زمین به گوشم رسید.
قدمی دیگر برداشتم و دوباره همان صدا.
حدس میزدم ماهپری باشد.
صداها که نزديکتر شد، دیگر یقین پیدا کردم.
ماه پری داشت به طرفِ اتاقِ ما میآمد.
-شِت!
پریشان به طرفِ هامون چرخیدم تا بیدارش کنم.
اما او را با چشمانی کاملا باز، خیره به سقف یافتم.
متوجهِ نگاهم شد که مردمکهایش را از سقف گرفت و به من دوخت.
-تا من و تو رو، تو هم نبینه آروم نمیگیره.
قلبم تندتر از هر زمانی میکوبید و وقتی خطِ فکریمان را در یک مسیر دیدم، آشفتهتر شدم.
-چکار کنم؟!
کلافه روی تخت نشست.
-بِکَن!
گیج نگاهش کردم و او با انگشت ثبابه به لباسهایم اشاره زد.
-لخت شو. حوصله داری هر روز بخوای زن و شوهری بهش ثابت کنی؟!
چشمغرهای نثارش کردم و خونسرد دوباره دراز کشید.
-خیلی خوشگلی، همهشم قایم کردی.
دستم مشت شد و محکم به رانم کوبیدم.
آنقدر غد و یکدنده بود که برای حلِ چنین بحرانی هم باید دل به دلِ راهِ حلهای مردم آزارش میدادم.
گریهام گرفته بود، زیرا که صداها در نزدیکترین حالتِ ممکن قرار داشت.
یقهاسکیام را بیرون آوردم و روی صورتش پرت کردم.
در کسری از ثانیه نیم خیز شد.
بلوزم را از روی صورتش برداشت و به گوشهای پرتاب کرد.
تا به خود بجنبم دستم را کشید و مرا روی تخت انداخت.
هینِ آرامم، با خیمه زدنِ او روی تنم یکی شد.
پتو را رویمان کشید و صدایِ عصا کامل قطع شد.
او رسیده بود.
-نکشمون با این مدل جاسوسیش.
اما همهی حواسِ من به رویای زودگذرِ ذهنم بود.
رویایِ ماندن بینِ بازوهایِ شوهرِ صوریام.
آرنج دو دستش را دو طرفِ بازوهایم تکیه زده بود و در اسارتِ او بودم.
صورتهایمان مقابلِ هم، با فاصلهی کمی قرار داشت و مردمکهایم از بیقراری یکجا ثابت نمیماندند.
داغی پوستش را به راحتی حس میکردم و به تنِ لرزان و آشوبم میرسید.
نتوانستم...
تاب نیاوردم و سرم را به پهلو چرخاندم تا از چشمانش فرار کنم.
از تیلههای سیاه رنگش آتشِ سرخ ساطع میشد.
-بازم بدهکارم شدی.
زبانم از زدنِ هر حرفی عاجز بود و سینههایم از فرطِ هیجان، به شدت بالا و پایین میشد.
بینِ ما دو نفر خیلی وقت بود، که کِششی عجیب و غریب جرقه میزد.
جرقهای که امشب آتش شد و وای به ادامهی روزهایمان.
جرقهای به نامِ هوس که شعله کشید و میدانستم کار دستمان میدهد.
-چرا نمیره؟!
ناچار و عاجز به دنبالِ راهِ حل بودم، که فقط این لحظات تمام شود.
-ناله کن! تا نشنوه نمیره....
با غیض پچ زدم:
-چی؟!
دندانهایش زیر گلویم نشست:
-جیغ نزن، فقط ناله...
تا به خود بجنبم دستش بین پایم خزید و...
https://t.me/+xv1eRMQFQfQ0ZDA8
https://t.me/+xv1eRMQFQfQ0ZDA8
مادربزرگه به هر دری میزنه تا ثابت کنه، ازدواجشون واقعی نیست.
از یه جا به بعد میاد خونهشون زندگی میکنه و انقدر پیگیر میشه که آخر...🔞 🫢🫣😁
https://t.me/+xv1eRMQFQfQ0ZDA8
https://t.me/+xv1eRMQFQfQ0ZDA8
https://t.me/+xv1eRMQFQfQ0ZDA8
https://t.me/+xv1eRMQFQfQ0ZDA8
https://t.me/+xv1eRMQFQfQ0ZDA8
#محدودیتسنی🔞
#عاشقانه #مافیایی #بزرگسال
#پارتواقعی
50800
#پارت_۱
#پارت_واقعی
انگشتر خانم بزرگ نیست .... برید اون دختره بی همه چیزِ دزد رو بیارین !
پشت تنه تنومند درخت توت انتهای باغ مخفی شده ام .
.
صدای پای نگهبان ها می آید
پیدا میکردند مرا ....
باز هم مرا پیش آن زن میبردند و او در مقابل همگان ، مرا میزد ....
تهدیدم میکرد که یزدان می آید .
که می آید و مرا از موهای کوتاهم آویزان میکند .
× پیدات کردم موش کوچولو
سر بالا می اورم
چشم های مملو از اشکم را به نگهبانِ بد قیافه عمارت می اندازم
_ ل...لطفا من...منو نبر
میخندد
صدایش را بلند میکند طوری که به گوش دیگران هم برسد
× پیداش کردم دزد عمارتو !
دست زیر بازویم می اندازد و با لحن ترسناکی زمزمه میکند
× میدونی یزدان خان نمیگذره از این کارِت ، نه ؟
هق میزنم
از ناچاری به دست هایش چنگ میزنم
_ م..من ندزدیدم .... توروخدا نَبَر منو
مرا میکشاند
به مقابل درِ بزرگ عمارت که میرسیم ، مرا روی زمین پرت میکند
کبری خانم میخندد و با تمسخر میگوید
× نندازش این دردونه رو ...... میدونی که یزدان خان چه حساسه .... نباید روی تنش ، خط بیوفته !
کنایه میزد
یزدانِ گرشاسب عاشق خط انداختن روی تنِ من بود .
با بهانه و بی بهانه ، آن تیزیِ چاقوی کوچک و جیبی اش را نشانم میداد .
خانم بزرگ به ایوان می آید
عصایِ خاصش را به زمین میکوبد و میگوید
× بی چشم و رو ......... جای خواب بهت دادیم ..... سیرِت کردیم ..... چشمت رو نگرفت ؟!
باز اومدی دزدی ؟
_ د..دزدی نکردم خانوم بزرگ .... به خدا ... من دست نزدم .
به عباس آقا ، سر نگهبانِ عمارت اشاره میزند و بلند میگوید
× بندازش انباری پشتِ عمارت ..... تا شب که یزدانم بیاد ، کسی اجازه ورود به اتاقش رو نداره
https://t.me/+oMnFnFI9XY0xNTIx
https://t.me/+oMnFnFI9XY0xNTIx
https://t.me/+oMnFnFI9XY0xNTIx
https://t.me/+oMnFnFI9XY0xNTIx
نمیدانم چه قدر طول میکشد
یا اینکه اکنون روز است یا شب ...
پلک هایم روی هم افتاده اند .
اما من خوب میشناسم صدای قدم هایش را .
او خاص ، راه میرود
قدم هایش از فرسنگ ها دور تر ، یزدان خان بودنش را به عالم و آدم میفهماند
پلک میگشایم
تار میبینم
مشکی پوشیده ..... به مانندِ همیشه .
اهل عمارت میگفتند او عزادار برادرش است ...
میگفتند سال ها از قتلِ برادرش میگذرد ، او اما سیاه از تن در نیاورده .
ابروهای مشکی اش را در هم میکشد
و بالاخره ، لب باز میکند
+ باز چیکار کردی نبات ؟
هق میزنم
_ ی...یزدان خان !
م..من ندزدیدم .
پورخند میزند
میدانم باورش نمیشود
+ به نظرت شبیه کسی ام که اومده بپرسه دزدیدی یا نه ؟!
فریاد میزند
+ دلت تنگ شده نه ؟!
جایِ کمربند قبلی دیگه روی تن و بدنت نیست لعنتی ؟؟؟
هق میزنم
_ ن..نکردم م...من
+ لعنت بهت نبات ...... لعنت بهت که یک روز ، آرامش توی زندگیم نمیذاری !
من آن موقع ، نفهمیدم منظورش از این حرف چیست ...
من که نمیدانستم سال ها پیش خود را از روی بام انداخته ام و حافظه ام را از دست دادم
من که نمیدانستم ، من ... نبات میرسلیمی ، همسر این مرد زخم خورده ام
من فکر میکردم خدمتکارِ حقیرِ این عمارت و این مَردَم ..
زنجیر که روی استخوان پایم فرود می آید ، نفس در گلویم میمیرد
او میزند
از حال میروم
فریاد میزنم بی صدا
جان میدهم
و در ثانیه هایی که بی شک اگر ادامه پیدا میکرد ، روح از تنم میگریخت ، صدای ماه خاتون می آید
× نزن مادر ..... نزن دردت به سرم ..... پیدا شد ..... انگشتر خانم بزرگ پیدا شد
https://t.me/+oMnFnFI9XY0xNTIx
https://t.me/+oMnFnFI9XY0xNTIx
https://t.me/+oMnFnFI9XY0xNTIx
https://t.me/+oMnFnFI9XY0xNTIx
زنش رو میزنه اونقدر که از حال میره
دختره وقتی به هوش میاد تازه حافظه اش رو بدست میاره و .....🥺🥺🥺🥺🥺
73200
بین مهمونا شربت میگردوندم و به عنوان خدمه وسط مهمونی عیونی بودم...
نگاهم و بالا آوردم و با افسوس به مهمونای جمع دادم و به یک باره نگاهم قفل مردی شد!
خودش بود... آتا بود!
ذوق کردم چند ماهی میشد ندیده بودمش و خواستم سمتش برم که دختر مو بلوند زیبای قد بلندی کنارش ایستاد!
و من مات موندم و تو خودم جمع شدم، آخه منو چه به آتامان ایزدی!
نگاهم و به دخترای اطراف دادم، لباسای زرق برقی و صورتهای بدون نقص و من...
شلوارلی آبی ساده و تی شرت سفید و موهای بافته شده بدون حتی یه رژ لب و صورت پر از کک و مک...
بغض کرده داشتم نگاهش میکردم که همون موقع دختر مو بلوند دستاشو بین دست همین قفل کرد و من نفهمیدم چی شد که تمام خاطراتم با آتا جلو چشمام اومد و سینی شربت از دستم افتاد و صدای خورد شدن جاما به قدری بلند بود که توجه همه بهم جلب شد!
سکوت کل فضای خونرو گرفت و تمام نگاه ها روم بود که سریع با هول ولت نشستم و خواستم شیشه هارو جمع کنم که دستم بریده شد و اشکام بی اختیار روی صورتم ریخت!
و صدای داد خانم موحد صاحب کارم بلند شد:- بی دست و پا چیکار میکنی؟
غرور و شخصیتم... نمیدونم چی شد که به یک باره کتفم کشیده شد بالا و نگاهم تو نگاه مشکی آتا چفت شد که لب زد:
-دستتو بریدی...
اشکام فقط روی صورتم ریخته میشد که بدون حرف از وسط اون فضای خفقان شده به بیرون کشیدم و سمت اتاقی رفت و هولم داد داخل و غرید:-اینجا چه غلطی میکنی؟
با ترس سمتش برگشتم و دستم که خونی بود گرفتم:-بعد این که از شرکت اخراجم کردی باید میرفتم برای کار یه جا استخدام میشدم دیگه!
مات موند و دستی لای موهاش کشید که ادامه دادم:-خوشگله... دوست دختر جدیدتو میگم از من خوشگل تر خانوم تر و خب با خانواده تر
نگاه از صورتک گرفت و داد به دست خونیم:
-خودتو اذیت نکن الهه. منو تو وصله تن هم نیستیم. تو تهش مامانم قبول کنه خدمتکار خونه شی
-میدونم میدونم تو یه دختر از سطح خودت میخوای، میخوای مادر بچه هات کمبود نداشته باشن عقده نداشته باشن میدونم
هق هقی کردم و ادامه دادم:
-اگه بابای منم سرمای دار بود انتخابت بودم؟!
-بشین برم باند بیارم دستتو ببندم
خواست بره که جلوش سد شدم:-جوابمو بده
نگاهش و داد به چشمام و داد زدم:
-جوابمو بده میگم جواب بده
بدتر از من داد زد:-آره بودی اره لعنت بهت بودی
ناباور نگاهش کردم و نیشخندی زدم، پول... پول تو این دنیا پس همه چیز بود.
با نیشخند زمزمه کردم:-با دختر همین که باهاش اومدی باهاش خوابیدی؟ مثل من نابلد یا بلد کار
مثل من دختر بود یا نه بار اولش تو نبودی
حرصی ازم نگاه گرفت و من داشتم خودم و شکنجه میکردم؟!
-بس کن الهه! من همین الان مشروب خوردم حالت طبیعی ندارم بس کن لعنت بهت یهو میزنه به سرم...
-جـــوابـــمـــو بـــده... جوابمو بده!
- آره خوابیدم باهاش کل هفتهی پیشو روی تختی که تورو میبوسیدم خوابیدم و هم خواب شدم خیالت راحت شد؟
واس آزار خودت کفایت میکنه یا توضیح بدم برات که اولین بارش نبود که مثل تو ترسو نبود؟
اشکام دیگه قطع نمیشد، عقب گرد کردم و به دیوار پشتم تکیه دادم که نفسی گرفت و سمتم اومد:
-ولی دوستش نداشتم من تورو دوست دارم
نیشخندی زدم و به دست خونیم خیره شدم که اومد جلوم و دستی لای موهام کشید که دستشو پس زدم:
-دوست داشتن برای تو معنی نداره تو دنبال پولی قدرتی بهشم میرسی ولی منو از دست میدی منی که همه چیمو بهت دادم
https://t.me/+YMafOPmvs1Y2YzY0
https://t.me/+YMafOPmvs1Y2YzY0
لباسامو برداشتم که همون موقع خانم موحد سر وقتم اومد و با رو ترشی ۱۰۰ تومن گذاشتم کف دستم که نالیدم:-این چیه قرار ما دو ملیون بود!
-اون لیوانایی که شکوندی دستی سه میلیون بود دختر جان
تو صورت نیشخندی زدم و پولو تو صورت پرت کردم و از اون خونه نفرین شده زدم بیرون و تو تاریکی شب تو کوچه خلوت اشک میریختم و راه میرفتم و زمزمه میکردم:
-خدایا نیستی نمیبینی منو دیگه نمیبینی!
قدم برمیداشتم و برام مهم نبود این کوچه ویلایی خیلی تاریک و همون موقع به یک باره صدایی شنیدم!
با فکر این که توهم بیخیال راه رفتم اما صدای تکرار شد:-ک..کمک کمک کن.
ترسیده نگاه چرخوندم و با دیدن سایه آدمی کنار دیوار کاهگلی و درختی آروم سمتش رفتم!
یه مرد بود که صورتش خون خالی بود و دستش روی پهلوش نشون از خونریزی زیادش میداد که با دیدن من زمزمه کرد:
-نجاتم بده نجات...
-آقا...؟! من.. من کمک باید برم بیارم واستا
خواستم برم که که ساق پام و گرفت و جیغم تو کوچه پیچید که با سختی لب زد:
-به شماره به شماره ای که میدم زنگ بزن... کمکم کن تا عمر دارم کمکت میکنم
و این آغاز تحول زندگی من بود چون خودمم نمیدونستم اما اون مرد یه آدم معمولی نبود.
اون ثروتمندترین آدمی بود که تا حالا تو عمرشون میدیدن
https://t.me/+YMafOPmvs1Y2YzY0
https://t.me/+YMafOPmvs1Y2YzY0
84900
سینه هام داشت از درد میترکید و پوست شکمم پر از ترک های ریز و درشت شده بود.
صدای جیغ هامم ستون های خونه رو میلرزوند.
-زور بزن خانومم... زور بزن چیزی نمونده.
بلند جیغ کشیدم.
چرا این جماعت نمیفهمیدن هیولایی که قرار بود با گوشت انسان تغذیه کنه رو نمیخوام به دنیا بیارم؟!
-آفرین نورام... آفرین عزیزدل من داره دنیا میاد چیزی نمونده.
هق بلندم و فریاد بلندم با صدای گریه ضمختی که هیچ جوره نمیتونست مال یه نوزاد انسان باشه همزمان شد و پلک هام روی هم افتاد.
پس اتفاق افتاد... من نورا یه هیولارو وارد این دنیا کردم!
https://t.me/+61jha4J6_Hk2ZmJk
-نوچ سینه هاش خیلی کوچیکه چطور قراره به این بچه شیر بده آخه؟!
-خودشم خیلی ضعیفه میگن کنار جاده پیداش کردن!
آخ بلندم باعث شد پرستاری که بالا سرم بود زود بگه:
-بیدار شدی عزیزم؟ خداروشکر بچه ات بدجوری گرسنشه مامان خانوم دیگه تحمل نداره.
با جمله ی زن هوشیار شدم و یکدفعه سیخ سرجام نشستم که درد بدی تو کمر و شکمم پیچید.
بی توجه جیغ زدم:
-نه... نه خواهش میکنم اون بچه رو پیش من نیارید... التماستون میکنم!
یکی از پرستارها سریع رفت دکترو بیاره و اون یکی دستامو گرفت.
-آروم باش عزیزم هیچ مشکلی نیست... هم حال تو هم کوچولوت خیلی خوبه.
هق زدم:
-درکم نمیکنید... هیچکس درکم نمیکنه!
از حرفی که میزدم کاملا مطمئن بودم.
کی میتونست باور کنه یه شب تو جنگل گم بشم و پلنگ سیاه و بزرگی بهم حمله کنه!
پلنگی که اول فکرمیکردم قصد خوردنمو داره اما وحشیانه بهم تجاوز کرد و باعث شد ماه ها تو بیمارستان بستری بشم!
و من احمق دیر فهمیدم و مجبورشدم بچه اون لعنتی رو به دنیا بیارم!
آخه کی میتونست همچین چیزایی رو باور کنه؟!
-چه خبره اینجا؟!
با صدای مردونه ای تند سرچرخوندم.
-آقای دکتر مریض به هوش اومده اما نمیخواد بچه شو ببینه و بهش شیر بده!
-شما بیرون باشید من حلش میکنم.
پرستارها سریع رفتن و ناخودآگاه از صدای زیادی بم و مردونه مرد دست و پامو جمع کردم.
-پس مامان کوچولو، کوچولوشو نمیخواد آره؟
یک لحظه نگاهم به چشمای مرد افتاد و لعنتی چشماش دقیقا هم رنگ چشم های اون حیوون بود!
ناخودآگاه به سکسکه افتادم که سریع با مهربونی یک لیوان آب از کنار تخت بهم داد.
-هیش آروم باش دختر خوب آروم.
مهربونی زیادش باعث شد سریع از مقایسه ام شرمنده بشم.
-خ..خوبم ممنون.
آروم با پشت دست گونه مو نوازش کرد که پر از آرامش شدم.
-میدونم خوبی فقط فکر نمیکردم اینجا هم از بترسی!
گیج شده نگاهش کردم.
-منظورتون از اینجا؟
-یعنی فکر میکردم فقط تو جنگل باعث ترست میشم!
https://t.me/+61jha4J6_Hk2ZmJk
https://t.me/+61jha4J6_Hk2ZmJk
1 19900
_ مامان جدیدتون رو دیدین بچه ها؟
از امشب پیش اون میخوابید!
دوقلوها با لب های آویزان به پدرشان نگاه کردند
دلسا بغض کرده نگاهی به پروا که مشغول شستن رخت چرک ها بود انداخت
_ ولی من میخوام پیش مامانیِ خودم بخوابم بابا
دنیل هم با قدم های کوچکش به طرف پدرش رفت
_ آبجی راست میگه، منم نمیخوام پیش اون خانم بخوابم
شایان ابرو درهم کشید
_ اون دیگه مامان شما نیست پسرم!
فقط تو این خونه برامون کار میکنه
دنیل قلدرانه به پدرش نگاه کرد
_ من نمیخوام مامانم کار کنه
دستاش درد میگیره!
به اون خانم بگو کار کنه
شایان دست دخترکش را گرفت
_ مامان فرانکتون براتون اسباب بازی جدید گرفته
امروز هم قراره باهم بریم شهربازی
دلسا عروسکش را به گوشه ای پرت کرد و به زیر گریه زد
_ چرا دیگه مامانیمون نیست؟
من اون خانم رو دوست ندارم از عروسک هاش هم خوشم نمیاد
میخوام مامانی خودم برام عروسک بگیره ، با مامانی بریم شهربازی
پروا پر بغض از جدال دوقلوهایش با پدرشان پلک فشرد و جلو آمد
_ توروخدا بچه هام رو ازم دور نکن شایان،
تا آخر عمر توی عمارتت نوکری میکنم اما بذار خودم بچه هام رو بزرگ کنم
شایان نیشخند زد
_ بچه هات؟
یادت رفته قرار بود دنیا که اومدن گورت رو گم کنی؟
این چندسال هم چون بهت عادت کرده بودن اینجا موندگار شدی
دنیل لگد به زیر ماشین اسباب بازی که اهدایی فرانک بود کوبید
_ ما مامان خودمون رو دوست داریم
اون زن مامان ما نیست اسباب بازی هاش هم مثل خودش خیلی زشته!
شایان کفری از بهانه گیری دوقلوها دست دنیل که به طرف پروا رفته و سعی داشت مجبورش کند رخت چرک ها را نشوید گرفت و به سمت خود کشید
_ برو تو اتاقت پسر تو کارایی که بهت مربوط نیست دخالت کن
دنیل مشت های کوچکش را به پای پدرش کوبید
_ مامانم خدمتکار نیست
نمیخوام کار کنه، دست و کمرش درد میگیره شبا خوابش نمیبره گریه میکنه
دنیل کاملا به پدرش رفته بود!
او هم روری همین اندازه و حتی بیشتر روی دخترک حساس بود،
اویی که اجازه نمیداد آفتاب به صورت پروا اشعه بزند حالا خود مجبورش کرده بود تا ساعت ها در گرما رخت چرک های تمام افراد عمارت را بشوید!
دلسا اما دل و جرات برادرش را نداشت
از اخم پدرش بیشتر حساب میبرد
تنها با لبهایی برچیده گفت
_ یعنی دیگه مامانِ ما رو دوست نداری بابایی؟
تو که میگفتی از همه ی دنیا بیشتر دوستش داری حالا چرا میخوای مامان جدید برامون بیاری؟
شایان دنیل را کنار زد و رو به دوقلوها توپید
_ برید توی اتاقتون وگرنه امشب از بازی خبری نیست
به سمت پروا برگشت شانه اش را گرفت و به دیوار چسباندش
_ چی تو گوش بچه هام خوندی که اینقدر بهونه گیر شدن؟
پروا هق زد
_ تا کی میخوای تاوان کثافت کاری های بابام رو از من بگیری؟ من که گفتم از چیزی خبر ندارم
من فقط عاشقت...
شایان دندان روی هم سابید
نباید حرفهایش را باور میکرد
یکبار دیگر گول معصومیت این چشمها را نمیخورد
عصبی تشر زد
_ ببند دهنتو!
همان لحظه فرانک از راه رسید
اسباب بازی های جدیدی که گرفته بود را به طرف دوقلوها گرفت
_ بیاید ببینید چی براتون گرفتم بچه ها
دوقلوها با قهر و اخم رو برگرداندند
شایان کفری بازوی پروا را میان انگشتانش فشرد
آخ دردمند دخترک در آمد و شایان کنار گوشش غرید
_ همین الآن میری و بهشون میگی از این به بعد مامانشون فرانکه و باید تو رو فراموش کنن وگرنه میفرستمت یه شهر دیگه که حتی از دور هم نتونی ببینیشون ، شیرفهم شدی؟
پروا ناچار میان گریه هایش سر تکان داد
شایان دستش را رها کرد و او به طرف دوقلوها قدم برداشت
دلسا اشک میریخت و دنیل با تمام مقاومتش بغضش گرفته بود
_ گریه نکن مامانی
خودم از اینجا میبرمت نمیذارم کار کنی
پروا مقابل پایشان زانو زد
هر دو مثل جوجه گربه لوس خود را در آغوش مادرشان چپاندند
شایان کفری پلک بست
نباید دلش میسوخت
این زن لیاقت نداشت
فرانک به طرفش آمد و بازویش را گرفت
_ حالت خوبه عشقم؟
شایان تنها سر تکان داد
دوروز دیگر جشن عروسی اش بود و او همچنان بلاتکلیف بود
نفهمید پروا چه به دوقلوها گفت که هر دو با صدای بلند به گریه افتادند و به طرف اتاقشان دویدند
پروا اشک هایش را پاک کرد
نگاه سردش را به دست فرانک که دور بازوی شایان حلقه شده بود دوخت و گفت
_ دیگه هیچوقت سراغ من رو نمیگیرن
فرانک با رضایت لبخند زد و شایان به رخت چرک ها اشاره کرد
_ حالا برو به بقیه وظایفت برس!
هنوز ظرفها رو هم نشستی
پروا تلخ خندید و قدمی عقب برداشت
_ من دیگه اینجا جایی ندارم شایانخان!
شایان با اخم و گیجی پلک زد و پروا ادامه داد
_ بچه هام بمونن پیش خودت،
اگه اینجا باشم نمیتونن عادت کنن و باز بهونه میگیرن
منتظر حرف دیگری از جانب شایان نماند و
قبل از شکستن بغضش مقابل چشمهای درخشان فرانک به سرعت از عمارت بیرون زد
https://t.me/+_fYuYixN8BQ4Yjc0
https://t.me/+_fYuYixN8BQ4Yjc0
53400
توی افتتاحیه ی هتل بودم و توی کیفم کاندوم پولدارترین تاجر بود.
استفاده شده اش!من نزدیک هزارتا بچه از خاوین بزرگ توی کیفم داشتم.
- دریا چی داری توی کیفت؟
لبخندی به تینا زدم.
- هیچی. یه کرمه فروشیه برا خالم بردم.
سرشو واسم تکون داد و رفت، خواستم پشت سرش برم که دستی از پشت محکم بازومو کشید و منو چسبوند به خودش.
- اسپرم های شناورم رو دونه ای چند فروختی؟
با شنیدن صدای کلفتی از پشت سرم هینی کشیدم. تنم به جای گرمی فشرده شد.
- دزد بچه. گیرت اوردم.
- ا..اقا خاوین چی میگید من متوجه نمیشم.
با بیچارگی سعی کردم خودمو نجات بدم ولی فایده نداشت. اون منو گیر انداخته بود.
تنم می لرزید.
- الان نشونت میدم چی میگم دختره ی خیر سر. کاندوم منو گذاشتی تو کیفت که چی؟ فیتیشی چیزی داری؟
پشت دیوار تنمو محکم کوبید و با چشمای وحشیش عمیق بهم زل زد.
با ترس بهش زل زدم.
خاوین بود! پولدارتربن تاجری که شیخ امارات دیشب واسش خوشکل ترین فاحشه رو فرستاد و من...
کاندومش رو برداشتم که به خودم تزریق کنم.
می خواستم حامله بشم.
- نه می خواستم بندازمش ولی گذاشتم توی کیفم.
- به خاطر همین دم به دقیقه بهش زل میزدی؟ خر فرض کردی منو.
میخواستی به کی بفروشیش ها!
- هیچکس. برای خودم نگهش داشتم.
با خشم غرید و سفت خودشو بهم فشار داد. بلند ناله کردم که سیلی ارومی به صورتم زد.
- زر بزن خیره سر، زربزن تا تبدیل به اسپرمت نکردم و نفرستادمت ته فاضلاب.
گریم گرفت و لب باز کردم:
- توی خودم گذاشتمش. میخوام حامله بشم ازتون.
- از من؟
- شما پولدار و باهوشید یه بچه مثل خودتون میخواستم. سنم بالاست کسی باهام جور نمیشه به خاطر همین.
خیلی هم دلم بچه میخواد خیلی
اول با بهت نگاهم کرد و بعد سرم فریاد زد
- تو دیوانه ای زنیکه.
با گریه فقط بهش زل زدم که مچ دستمو محکم کشید و منو سمت اتاقش برد. بی حرف فقط دنبالش رفتم.
منو روی تختی که خودم تمیز کرده بودم انداخت و لباساشو کند.
وحشت کردم
میخواست چیکارم کنه.
- تا ذره ی آخر اسپرممو از توت درمیارم و بعد جوری میکوبمت به تخت که رحمت تا ابد نتونه بچه نگه داره.
خودشو روم انداخت و...
https://t.me/+EQwzUgS0BnBlOTNk
https://t.me/+EQwzUgS0BnBlOTNk
https://t.me/+EQwzUgS0BnBlOTNk
❌مهماندار هتلی که عاشق بچست و دوست داره بچه ی مرد پولداری رو داشته باشه، کاندوم استفاده شده ی تاجر معروفی رو توی خودش خالی میکنه و...
#براساس واhttpsقعیت
1 20100
Choose a Different Plan
Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.