cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

🦋𝓕𝓵𝓸𝓻𝓪🦋

🦋🦋 Stay where your heart smiles 🦋🦋 ‏https://t.me/+MxIEkZltonFmNmY1

Show more
Advertising posts
2 212
Subscribers
-724 hours
-247 days
+330 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

تشکر قندم🫀🫂
Show all...
👍 2😍 2🥰 1❤‍🔥 1💯 1
تشکر ❤️‍🔥
Show all...
🥰 2 1 1❤‍🔥 1💯 1
به جایی برس که انتخاب کنی،نه اینکه انتخاب شی.              ‌       
Show all...
4😍 2👍 1🔥 1❤‍🔥 1💯 1
‌شما بد نشدین من بهتر شناختمتون! ‌
Show all...
4👍 2🔥 1❤‍🔥 1💯 1
دوستا ای هم پنچ پارت از رمان #چشم_عسلی تقدیم شما شد لینک کانال پخش کنیم ری اکشن هم بزنیم که رمان دگه نشر کنم 😊🥰
Show all...
👍 2🥰 2 1 1🔥 1😍 1❤‍🔥 1💯 1
رمان✨ چشم عسلی👀 نویسنده: سحر قسمت 🦋 چهل و ششم🦋 وقت رخصت بود با چشا اشکی زودتر بیرون شدم از صنف جای ایستادم که مصطفی تیر بشه ببینم اسما هم بیامد پیشم بستاد مصطفی رخصت شدیم با آرش ماستیم بیرون شیم دیدم سحر ایستاده یه سر تا پا سیاه پوش رقمی نگاه میکرد اینگار کار دیشت حرکت کرد ا‌و طرف درختا رفت بستاد مم با ارش برفتم آرش دور ایستاد شد مه نزدیک شدم سحر هیچی حالیو خب نبود هیچی مصطفی سلام سحر ببین هه داشتم راحت زندگی خو میکردم امدی به زندگیم با کلی اسرار و تلاش مم قبولت کردم البته بی حسم نبودم از اول بتو حس دیشتم مصطفی مه عاشقت شدم که اسرار کردم تلاش کردم خودت بهتر میفهمی دختر زیاده سحر چوپ باش گوش کن تو زن دیشتی و بمه دروغ گفتی حتا نام خدا حتا سرم قسم خوردی تو ایشته ادم بی وجدان پستی در حالیکه بمه قول میدی با لباس عروس ببینی میری شیرینی خوری میکنی🥺 دگه نمام رنگ تو ببینم دستبند بزدم بجون سینه یو خورد بفتاد خودی اسما حرکت کردم بیامدم خونه که عصر بمه خاصتگار امد شبی فامیل کاکام خبر شدن بیامدن مم به اتاق بودم مادرم گفتن بیا احوالپرسی کن گفتم نمیام بگین دفعه اخر شما باشه میاین اونام برفتن البته قهر کردن شب تا صبح فکر کردم گفتم عروس شو دقیقا عین ازو که بفهمه چی میکشم صبح شد مادرم نماز میخوندن برفتم گفتم به فامیل کاکا زنگ بزنین بگین سه چهار ساله میرین میاین دگه خسرونی نمایه امروز اخر خاصتگاری زنکا باشه شبم فاتح دست کنن مادرم شاخ بیرون کردن از گپام دست از دعا وردیشتن گفتن مطمعنی گفتم ها وخیستن مه بوس کردن گفتن خوشبخت میشی دلجم برفتن اتاق مطمعنم ماین خودی بابام گپ بزنن مم وقت پوهنتون رفتم پوهنتون خو و با اسما گپ زدم حالم بهتر شد ارش مصطفی هم ندیدم چاشت رفتم خونه دیدم زن برارم خوهر عروس کرده مه میگن چی میپوشی خیلی میاین ایته اوته مه دختری بودم هیچوقت لباس تکرار نپوشیدم به مجلس ها قومی به حدی بخو میرسیدم که تک باشم همیشه میگفتم مه عروس شم مچوم روز اخر خسورنی ایته میپوشم شیرینی خوری ایته میکنم اوته میکنم هیچوقت به انسان فکر پیشکی خب نیه حالی مجلس منه حتا یک پیراهنی نگیرفتم رفتم حموم کردم گفتم میپوشم یک چیزی برفتم اتاق یک لباس سیاه وردیشتم یخن کشتی تور بود زیریو سیاه زیریو کوتاه تر از زانو بود توری ناز بلند چاکی هم جلو پا راست تا بالا صدا میشنیدم زنکا کم کم میامدن مم گلوم بغض کرده هعی اماده میشدم بشیشتم جلو میز اشکام میریخت نیاز به کریم ندیشتم چرب کننده زدم بعد لبا خو رژ صورتی چشا خو ریمل خلاص پیراهن خو هم بپوشیدم یکبار دیدم دختر کاکام بیامد یعنی خواهر شو مه رومه بوس کرد تبریکی داد گفت همیته میری گفتم ها گفت لباست سیاهه خب نیه باشه بتو دگه لباسی خوش کنم گفتم مه همی خش دارم دیدم هیچی نگفت معلومه بعدیو امد گفت باشه هر رقم راحتی بیرون شد از اتاق جلو اینه خو نگاه کردم حتا همی لباس ساده سیاه هم مه عروسکی میکرد با پوست سفید موها بلند لخت کفش سیاهم بپوشیدم کفشاYSL
Show all...
3🥰 3👍 1🔥 1😍 1❤‍🔥 1💯 1
رمان✨ چشم عسلی👀 نویسنده:سحر قسمت🦋 چهل پنجم🦋 مصطفی برفتم بام هرات خب گریه کردم از زندگی نا راضی بودم پیش خدا خو شکایت کردم ت موتر خاو شدم صبح برفتم پوهنتون گفتم ایته نمیشه رخصت شدیم تا عصر ت سرکا ولگردی کردم دگه صرافی هم نرفتم عصر گفتم باید برم خودی سحر گپ بزنم سحر ت سرا کنار باغچه بودم رفتاامد مورچه ها نگاه میکردم گفتم کاش یکی ازینا میبودم تا حالی ای رقم نبود همیته بفکر بودم مادرم سرخو ت سرا کردن که گدایه مادر هرچی میگم هیچی نداریم میگه خیرات مام دوبار اف اف زنگ زد مه ههه خو اف اف سیمی بکشین گفتن بگیر ای بیستی خودی ای نون بدی بریو بدادن دستم برفتن شال خو پیش کردم در نیم وا کردم گفتم انی بگیر دست خو دراز کردم پلاستیک نون بستی بدم دیدم دستم بگیرفت تا ماستم جیغ بکشم در وا کرد گفت منم جیغ نکش دیدم مصطفی یه دست خو کش کردم مصطفی برفتم دم سراینا گفتم زنگ میزنم بلکم سحر وا کنه اگه دگه کس وا کرد یک اسمی از پیش خو میگم میگم فلانی کار دیشتم برفتم صدا یک زنی شد گفتم خیر خیرات بدی خاله گفت برو خدا بده قط شد باز دوباره زنگ زدم گفت ندارم خالع گفتم خدا بده مم میفهمم مادرا سر چی حساسن مصطفی خیر کن که خیربینی به حق تو دعا میکنم خداوند بتو داغ جوان نشون نده خدا بچه هاتو حفظ کنه خاله گشنه یم یک نونی بدی زنکه آمین خاله خدا هیچ مادری دغدار نکنه صبر کن تصور نمیکردم سحر وا کنه که از دستا سفید مقبولی بشناختم دستی کش کردم دلی بفتاد تا مه دید تعجب کرد مم او دیدم تعجب کردم زیر چشای سیاه لبای ترک خورده شال سیاه هم بسری اینگار عزا دیشته سحر پس شو در بسته کنم مصطفی پس نمیشم تا گوش نکنی سحر تو یک دورغگو خاینی😅 تف به روزی که باتو اشنا شدم کاش فلج میشدم پا به او پوهنتون نمیگذیشتم گمشو نمام رنگ تو ببینم مه تلینگ داد در بسته کرد💔 مصطفی خیلی دلم شکست زنگ زدم به ارش بیامد برفتیم کافه گفتم یک قلیونی بیاره شروع کردم کشیدن تک تک عکسای دیدن و مسعود بخت بد خو نفرین کردن سحر حتا یکبار گپام گوش نکرد مادرم تالار گپ زدن امپراطور شیرینی خوری مه هفته نو بود اصلن دگه پوهنتون نرفتم روز شیرینی خوری هم گفتم قبوله میایم اما هم ساعتا ۱۱ چاشت شد گوشی خاموش کردم رفتم بند خودی رفیقا برارم هرچی به ارش زنگ زد کفتم جواب نده ارشم خاطری دختر عمه خو گوشی خو خاموش نمیکرد شبی رفتم خونه ارش اونا صبای ماستم برم پوهنتون دیدم برارم بیامدجلو مه بگیرفت گفت بالا شو به موتر برفتم بشیشتم گفت چری نیامدی ابرو ما ببردی گفتم خود شما خواستین ما که قبول ندیشتم گفت شیرینی خوری بدون داماد میشه گفتیم کار پیش شده بری چند روز مشهد رفته عروسی ببینیم چیکار میکنی از موتری پاین شدم حوصله گپای ندیشتم برفتم پوهنتون آرش گفت سحر هم بیامده بدیدم اور سحر در حد ده دیقه تفریح ماستیم بکنیم از صنف بیرون شدم برفتم پشت تعمیر بشیشتم دستبند مصطفی هم ت کیفم بود که پس بدم امروز همه صنفی عامم میگفتن تو چیکاره و چری نیامدی ازو روز همیته شیشته بودم دیدم مرسل دختره تیر شدن مرسل مچوم به دختره چی گفت دختره برفت مرسل بیامد پیشم سلام خوبی سحر مه بیامدی که حال روزم ببینی مرسل واقعا ناراحت شدم ولی همو اول باید باور میکردی چون دلیلی به دروغ گفتن ندیشتم تو تازه دیروز خبر شدی که وقت مجلس کردن مه چی؟؟؟ مرسل دیروز شیرینی خوری مصطفی بود به امپراطور نگذیشتم ادامه گپ خوبگه گفتم خبه برو دیدم برفت اشکام بریخت یعنی دیروز رسمی شیرینی خوری یو بوده که نیامده دیشبم پیشی بوده شروع کردم به گریه کردن
Show all...
2🥰 2😍 2 1👍 1🔥 1❤‍🔥 1💯 1
رمان ✨ چشم عسلی👀 نویسنده :سحر قسمت🦋 چهل چهارم🦋 مصطفی نمیفهمم امروز سحر از عصر غیب شد تا شب هرچی مسج دادم جواب نداد شب سین کرد خوشحال شدم که دیدم بلاکم کرد رفتم انستا واتسپ ازونام هم بلاک زنگ زدم میگه مصروف یعنی بلاک کرده اوففف خدایا حالی چیکار کنم همیته نگران شدم نکنه واقعا خبر شده خدایا بخدا فقط خاطری او از دست ندم پنهان کردم خودت میفهمی راضی نیوم یا خدا کمکم کن مصطفی صبح زود وخیستم رفتم پوهنتون نزدیک در کنار باغچه بشیشتم همه شاگردا بیامدن ساعتا درسی شروع شد ولی سحر نیامد رفتم صنف با آرش گپ زدم و بگفتم ایته شده سحر دیشب تا صبح گریه کردم صبح حال پوهنتون رفتن نبود وخیستم حموم کردم برم ت دهلیز بازم چشام سرخ بود که مادرم گفتن چی شده گفتم نمیفهمم شاید حساسیت کردم ساعتا یک چاشت اسما زنگ زد که چری نیامدی هیچی نگفتم یکبار بگریه شدم گفت چیکار شده گفتم کاشکی میبودی گپ میزدیم اسما خب اماده شو بریم بیرون مه حوصله یو نیه میشه بیایی خونه ما🥺 اسما ها میام ادرس دقیق بدی دیرتر میایم ساعتا سه بود دیدم اسما بیامد راسته او ببردم اتاق ت بغل خو کردم خب گریه کردم همه تعریف کردم بریو دیدم شروع کرد‌به داو دادن مصطفی داو میداد میگفت ایته معلوم نمیشده ایشته خب نقش بازی کرده مادرم چای شیرینی اوردن مه خو مصروف تخت کردم برفتن باز شروع کردم به گریه کردن مه ایشته اعتماد کردم اخرم متاهل چیقذر او دختره مه نفرین کرده باشه خاطرم ماسته بموره اوففف خدا از مصطفی بپرسه چری ایته کرد عکس نشون دادم به اسما و خیلی اختلات گریه عصر شد اسما برفت حال مم بهتر شد ولی گفتم چند روزی پوهنتون نمیرم مصطفی هر روز میرم پوهنتون سحر نیامده نیه هرچی از هر شماره زنگ میزنم قط باز مصروف دم سراینا میرم ایستاد میشم هیچ خبری نیه چی رقم برم در بزنم بگم کینم؟ انی یک هفته شد از سحر خبری نیه چند بار جلو اسما بگیرفتم همو ثریا هیچی نمیگن میگن خبری نداریم یک‌روز خیلی گرفته بودم بخونه مسعود برارم بیامد گفت خاله اونا از مشهد میاین شما شیرینی خوری میکنیم مه به او مجلس قدم خو نمیگذارم مسعود میگذاری خوبم میگذاری مه بامه ضد نکن مسعود حالی که او دختره نیه باز چی بهانه مه یکبار متوجه شدم مسعود چی خبره گفتم تو از کجا خبری گفت هیچ همیته عدلی بگو دیدم مسعود اسکرین شات نشون داد و وویس خو وقتی وویس گوش کردم یک مشت بم دهن مسعود که برار ها جنگ شروع کردیم زن برارم بیامد هعی جیغ میکشید بابام امدن مه کش کردن یک چپاتی زدن گفتن تا ای حد شدی که برار کلون خو میزنی مم کوت خو‌وردیشتم رفتم بام هرات
Show all...
2🥰 2😍 2👍 1 1❤‍🔥 1💯 1
رمان ✨ چشم عسلی👀 نویسنده:سحر قسمت🦋 چهل و سوم🦋 مسعود بفکر شدم چی ثبوت بدم که یادم امد وقتی مصطفی ۱۷ ساله شده بود مادرم گفتن کلون شده مگری به زنی چیز میزی بگیریم یک انگشتر شال و جوره گشواره گرفتن ببردن به سوسن سوسن مادرم خاله مه و خانم مه ت یک عکس شیشته ین مادرم یعنی انگشتر به دستی میکردن بهترین ثبوتم که جلو عروس خانم سوسن عکس کلونی از مصطفی گذاشته یه واضح ت عکس بیامده ولی ای عکس به خونه یه ت آلبوم زنگ زدم به زن خو گفتم برو از همو عکس واضح عکس بگیر ری کن بمه اوهم نیم ساعت بعدی ری کرد سحر همیته منتظرم که ثبوت گپا خو ری کنه برار مصطفی نودل مم یخ کرد نخوردم همیته گذشته از بس جوش‌زدم دیدم مسعود مسج داد مسعود هستی؟ مه بلی بفرماین دیدم عکس تایمر امد مسعود گفت ای هم ثبوت نمیفهمم چری یک‌رقمی بودم عکس وا کردم دلم خواست شات بگیرم به دلجمی ببینم تا باورم بشه😅 شات گرفتم که مسعود گفت چری شات گرفتی گفتم دستم خورد باور نکرد و گفت او عکس‌جای ببینم ازتو میدونم مه ت دل خو گفتم درباره مه چی فکر میکنه خدایا یعنی مام پخش کنم عافلاین شدم با دقت نگاه کردم یک دختری مقبول بود خب بود ازمه خوردتر قدی هم کوتاهه معلومه با مادر مصطفی یکی هم حدس بزنم زن مسعود او زنکه دگه جوانم بود نشناختم شایدم مادر عروسه مادر مصطفی جای که به میله بودن عکس داد دیدم یک عکسی با مادری بود میشناختم باورم نمیشد دسته گل شیرینی عکس مصطفی سردختره کمی طرف مادر مصطفی بود چهره یو عدلی دیده نمیشد مادر مصطفی هم ماسته انگشتر دستی کنه وخیستم از اشپزخونه رفتم اتاق در بسته کردم به پیش پایه تخت بشیشتم زار زار گریه کردم یک نیم سال بمه دروغ میگفته ای مه چیقذر اعتماد دیشتم حتا او بسرخو بنام خدا قسم دادم ایقذر گریه کردم چشام باد کرده بود سوز میکشید لبموسام دماغم سرخ صدام بگیرفته بود مادرم بیامدن پشت در که بیا نون بخورگفتم‌نمام برار گوشی وردیشتم مصطفی از همه جا بلاک کردم به برار مصطفی مسج دادم که مه خبر ندیشتم بخدا حالی که فهمیدم راحت از زندگی برار شما میرم اوهم یک تشکری نوشت گفت بابت گپ زدنم معذرت ولی حق بدی بیخی اوضاع خونه خراب بوده مه خواهش وقت خوش دلیت چت زدم هرچی عکس ازو دیشتم پاک کردم بی حد گریه کردم
Show all...
👍 3 2🥰 2😍 1❤‍🔥 1💯 1
رمان ✨ چشم عسلی👀 نویسنده:سحر قسمت🦋 چهل و‌ دوم🦋 سحر عصابم خیلی خراب شد توبه خدایا ایشته تهمت چشم دیدن خوشی کسی ندارن گفته اسما رخصت شدم رفتم خونه دیدم مصطفی زنگ زد که دم رخصت ندیدم تو مه همیته زودتر امدم مصطفی چری گرفته یی سحر مه هیچ مصطفی بگو میگم مه خب همیته امروز از یک جای بمه گفتن مصطفی نامزاد داره باور نکردم میفهمم تهمته بازم حالم گرفته شد کمی دیدم مصطفی چوپه مه الووو میشنویی مصطفی جان ها میشنوم مه خب چری چوپی مصطفی هیچ او دختره کی بود مه نمیگم دگه ولش مصطفی ههه خو نگو پیدا میکنم مه خبه باز دیدم مصطفی چوپه مصطفی فقط راست بگو خب مصطفی چشم سحر ببین مصطفی تو بخدا تو بسر مه قسم نامزاد داری مصطفی نی دیونه شدی مه ببین سر خودخو قسم دادم مصطفی میفهمم میگم نی نی بعد کمی گپ زدیم و قط کردم رفتم پیش مادر خو مصطفی اوفففف انی سحرم خبر شد اما از بس اعتماد داره بمه باور نکرده مه ایشته آدم پستی یم سریو بدروغ قسم خوردم🙂 ولی خدایا فقط بری ازی که او از دست ندم قسم خوردم برار مصطفی بنام مسعود مسعود بعد ازو که حال مادر بابام خراب شد گفتم باید مصطفی به راه راسته کنم ای هرکسم به زندگیو هس بیرون کنم تا به خودخو بیایه بفهمه خانمی سوسن هست هعی فکر میکردم مصطفی هرکار کنم از دختره دست نمیکشه برار ضدی خو میشناسم پس دختره پیدا میکنم فکر کردم چی رقم پیدا کنم یادم امد از مرسل که صنفی مصطفی یه رفتم دم سرا مرسل اونا مادری در وا کرد احوالپرسی کردیم گفتم مرسیل صدا کنین خاله جان کار دارم صدا کردن بعد‌گفتم شماره همو دختره بمه بیاره اوهم اول میگفت نمیشه بعد قبول کرد مرسل هرچی فکر میکنم برم پیش سحر نمیده شماره خو رفتم یک دوستی دیشت چاقکی ازو گرفتم گفتم مسله مرگ زندگیه🤦‍♀️ شماره به مسعود ری کردم خیلی تشکری کرد سحر بخو هعی نودل تیار میکردم دیدم گوشیم رو اوپین مسج آمد وا کردم نمیشناختم سلام داده بود سین کردم هیچی نگفتم باز مسج دوم سحر اگه خودتی جواب بدی مه با ای کینه مه میشناسه میبخشین شما؟ طرف پس خود شما سحر هستین مه بلی بفرماین طرف دیدم در حال صدا گرفتنه گوشی بگذیشتم نودل تیار کردم ماستم بخورم که یادم امد وردیشتم وویس وا کردم وویس سلام خوبین مسعودم برادر مصطفی جان ببین خوهر مه تو دختری همجنس خو بیشتر درک میکنی و کسی که پوهنتون بره فهمیده یه باعث زندگی خراب کردن کسی نمیشه بخاطر تو یکی میخواست بموره سحر تا اینجی گوش کردم نفهمیدم منظوری ادامه وویس مصطفی از خو نامزاد داره تو شرم نداری با یک مرد متاهل شدی 🙂 ایته قعطی مرده بخاطر تو مصطفی به نامزاد گفته تو نمایم عاشق شدم دختره خودکشی کرد ولی زنده یه بخاطرت قلب مادرم گرفت بابام گپا خسور مصطفی گوش کردن بتوهم شو پیدا میشه رد مصطفی ایله بدی اگه نی بد میبینی سحر ماستم سکته کنم😅 بدترین حسه دیشتم ولی هنوزم باور نمیکردم که مسج دادم دستام میلرزید هر کلمه دو سه بار تایپ میکردم پاک میکردم اشتباه میشد مه ببین هرکس هستی اول درست گپ بزن دوما که باور نکردم مصطفی بمه دروغ نمیگه یک ثانیه نشد سین کرد خوو که باور نمیکنی مه بلیا مسعود پس ثبوت مایی مه بیزو مایم تا گپا چرت تو باور کنم
Show all...
🔥 3🥰 3 2😍 2👍 1 1❤‍🔥 1💯 1
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.