cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

دلنوشته ها - رحیم قمیشی

Show more
Advertising posts
32 619
Subscribers
+124 hours
-567 days
-28030 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

4_6023792349623094284.mp34.65 MB
54👍 6👎 2
Photo unavailableShow in Telegram
دلی که تنگ می‌شود ✍ رحیم قمیشی صبح عملیات کربلای چهار داخل سنگر مجروح‌ها که شدم، خیلی از بچه‌ها را می‌شناختم، اما کسی که حالش خیلی بد بود محمدرضا بود. محمدرضا آقایی قبلا برادرش عبدالحسین، که خیلی دوستش داشتم، شهید شده بود، حالا خودش زخم سختی برداشته و انتهای سنگر مجروح‌ها، در تاریک و روشنش دراز کشیده بود. محمدرضا حتی نمی‌توانست بنشیند، گردنش را هم به زحمت تکان می‌داد. نشستم بالای سرش، چشم‌هایش را باز کرد، حس کردم محمدرضا رفتنی است. پیشانی‌اش را بوسیدم. دلم نمی‌آمد چیزی بگویم، اما همینطور که نگاهم را از او دزدیده بودم گفتم: - سلام مرا هم برسان به بچه‌ها! رسم نبود مجروح‌ها را بگوییم شاید زنده نمانند، اما من امیدی به ماندن او نداشتم. بغض راه گلویم را بسته بود. دو ساعت نگذشته بود که خودم در محاصره اسیر شدم. خیلی از مجروح‌های سرپایی نتوانستند از آب اروند بگذرند، بیشترشان بین آب شهید شدند. تمام چهار سال مفقودی، یک ذره هم احتمال نمی‌دادم محمدرضا زنده مانده باشد. پس از آزادی به فکرم بود آرامگاهش را پیدا کنم، اگر پیکرش رسیده باشد ایران... اما خودش را دیدم، باورم نمی‌شد! سرحال می‌خندید. با همان قامت بلندش، با همان نگاه معصومانه‌اش، با همان شباهتش به برادر شهیدش. خدایا شکرت. چه لذتی داشت. نمی‌توانم بگویم چطور به آغوشش کشیدم. او هم فکر کرده بود من شهید شده‌ام. حالا هر دو در آغوش هم بودیم. کریم برادر کوچکم به هزار زحمت و پارتی، با اینکه سنش کم بود خودش را رسانده بود جبهه، شنیده بود عملیات مهمی در منطقه هور انجام می‌شود، همان که بعدها اسمش شد عملیات بدر. او در گردانی بود، من در گردان مجاورشان، گردان کوثر. در آن عملیات من معاون گردان بودم و همه‌اش در تردد، هر بار از نزدیک سنگر کریم رد می‌شدم، وسط بمباران‌ها دعوایش می‌کردم؛ - کریم کلاهت؟ کریم چرا داخل سنگر نیستی؟ کریم نمی‌بینی آتش عراق سنگین است! برادر کوچکم بود دیگر. آن عملیات گردان‌ها همه گیر کرده بودند پشت سیلبندی بلند، و عراق همه طرفه ما را می‌زد و پشت سر هم تلفات می‌دادیم. بار آخری که از آن سنگری که هر بار کریم را می‌دیدم رد شدم نبودش. داخل سنگر نگاه کردم نبود! بیرون سنگر کلی خون دیدم ریخته، دلم ریخت. علیرضا شاطریان را دیدم، با سکوت نگاهش کردم. گفت خمپاره‌ای آمد، کریم مجروح شد! گفتم علیرضا راستش را بگو، من می‌توانم تحمل کنم. بغض کرده بودم. قسم خورد او را داخل قایق گذاشته و برده‌اند به عقب. جنازه کریم کوچولو را تصور کردم بیحرکت داخل قایق افتاده، اگر قایقش به عقب رسیده باشد. خیلی از قایق‌های مجروح‌ها و شهدا باز خمپاره می‌خوردند و تکه تکه می‌شدند. یک هفته بعد که عقب‌نشینی کردیم، همه مرخصی می‌رفتند من نرفتم. چه باید به مادرم می‌گفتم، اگر شهید شده باشد. چند روز بعد، دل به دریا زده و رفتم. کسی خانه نبود. مادرم مشهد بود، برادرم مشهد بود. کریم زنده مانده بود، آنها رفته بودند بالای سرش به بیمارستانی در مشهد! خدایا شکرت، چه حسی داشتم وقتی کریم با عصا برگشت و با دستی کم‌حرکت. وقتی برادر کوچکم را در بغل می‌گرفتم اشک می‌ریختم و می‌خندیدم؛ - مگر نگفتم از سنگر نیا بیرون... محمد بشیری آمده بود جبهه، با همان جثه کوچکش. آقا اسماعیل فرمانده تیپ اجازه نداد برود خط. اما محمد مگر کوتاه می‌آمد. - من جثه‌ام ریز است، خودم که بزرگم، بچه‌های کم‌سن‌تر از من در خط هستند! اسماعیل فرجوانی (شهید) قبول نمی‌کرد. حق داشت، جثه‌ محمد خیلی کوچک بود، ولو ۱۶ سالش هم باشد. محمد ناگهان با صدایی بریده بریده که معلوم بود بعدش می‌زند زیر گریه، داد کشید: - مگر تو خدایی؟! خدا گفته باید بروم جبهه، تو اصلا چکاره‌ای. نمی‌دانم چه شد که اسماعیل تسلیم شد. محمد رفت خط. چند شب نگذشته بود، آخر شب در محوطه تیپ قدم می‌زدم، از خط تماس گرفتند، نوجوانی مجروح شده. چرا دلم به من گفت او‌ محمد بشیری است، نمی‌دانم! آمبولانس فرستادم. باید او را می‌آورد تیپ، و با رسیدگی جزئی می‌فرستادیمش عقب. نرفتم داخل سنگر، ماندم تا آمبولانس برگردد. گفتم اگر خود محمد بشیری بود به او می‌گویم: - محمد، عزیزم، اسماعیل نگفت نرو؟ گفتم به او می‌گویم؛ حالا هم نترس، چیزی نیست، زود خوب می‌شوی. آمبولانس رسید! یادم هست راننده‌اش از مجاهدین عراقی بود که فارسی‌اش خوب نبود و بعدها خودش هم شهید شد. گفتم درِ عقب آمبولانس را باز کند. راننده عصبانی بود. آنقدر که به لکنت زبان افتاده بود؛ - این بچه‌ها را چرا اجازه می‌دهید بروند جلو! گفتم در را باز کن ببینمش. محمد بشیری! خودش بود. اما خوابیده بود، خوابی آرام! خوابی که نمی‌خواست چشم‌هایش را باز کند. با همان موهای ژولیده‌اش با همان لب‌های خندانش این روزها جای محمد و محمدها خیلی خالیست دلم تنگشان می‌شود، خیلی * بازنشر @ghomeishi3
Show all...
346👍 81👎 4
صدای ترکیدن بادکنک‌ها! ✍️ رحیم قمیشی از دیروز تا امروز صحنه‌هایی آخرالزمانی در لبنان به نمایش درآمده. روز گذشته هزاران پیجر ارتباطی حزب‌الله منفجر گردیدند و امروز بعدازظهر انفجارهای جدیدی شروع شده، از لپ‌تاپ‌ها و تلفن‌های همراه تا سایر وسایل الکترونیکی، که ظاهراً همه در خدمت حزب‌الله لبنان بوده‌اند و بدیهی است متهم اصلی اسرائیل باشد، اگر چه این کشور خود را بی‌اطلاع نشان می‌دهد. هزاران نفر ناقص شده و بیمارستان‌های لبنان تختی برای بستری مجروح جدید ندارند. این موضوع تراژیک یقیناً در آینده سوژه‌ای برای بسیاری فیلمسازان خواهد شد. اتفاقی که در هیچ جنگی قبلا نیفتاده و از این پس باید منتظر ادامه آن بود. نمایشی از جنگ در عصر جدید. فردا ممکن است در تلفن همراهت بگویی لعنت بر حاکمیت، و ناگهان موبایل در صورتت منفجر شده و هیچکس هم مسئولیت آن را نپذیرد! صحنه‌ای وحشتناک از وقتی که تکنولوژی به‌دست آدمکشان و قدرتمندان بیفتد. اما موضوع نوشته من، ترس از جنگ‌های جدید نیست، که چند برابر انسان‌های خرابکار بر روی کره زمین، انسان‌های فداکار، درست و دانشمندان انسان‌دوست داریم، و حتما تکنولوژی به خدمت بشر در خواهد آمد. موضوع این نوشته آنست که چرا سفیر ایران در لبنان باید از این پیجر های ناامن استفاده بکند؟ این موضوع مهمی است که نباید دست‌کم گرفته شود. همه می‌دانیم به غیر از آنکه وزیر خارجه و همینطور وزیر اطلاعات با نظر رهبری تعیین می‌شوند، سفرای ایران در کشورهای متشنج منطقه، همگی از طریق یکی از نهادهای نظامی سیاسی اقتصادی امنیتی به وزارت خارجه تحمیل می‌گردند و سفارت ایران در لبنان عملا شعبه‌ای از نیرویی نظامی است که ماموریتش خارج از کشور است. آیا آن نهاد نظامی امنیتی که خود را در هر زمینه‌ای صاحب صلاحیت می‌داند، امروز متوجه شده، در اکثر زمینه‌ها ناکام مانده و رشدش در کشور بادکنکی بوده است!! انفجار در ساختمان تحت پوشش سفارت ایران در دمشق و کشته شدن فرماندهان مهم نظامی، ترور اسماعیل هنیه در تهران، انفجار در سفارت ایران در بیروت و زخمی شدن سفیر ایران، دخالت‌ در دستگیری‌های داخلی، دخالت در سیستم اقتصادی، دخالت در سیستم درمان، دخالت در وزارت خارجه، بدون کمترین صلاحیت‌ها... آیا وقتش نشده این بادکنک رشد برخی نهادهای نظامی ترکانده شود؟ چه اتفاق دیگری باید بیفتد تا سپاه متوجه شود نمی‌تواند بدون صلاحیت لازم و پاسخگویی وارد تمام سطوح مدیریتی کشور شود. در سال‌های گذشته رشد بادکنکی بسیاری نهادها در کشور اتفاق افتاده، با نام‌های انقلابی و تحت فرمان رهبری و غیرپاسخگو به دولت و مردم. این بادکنک‌ها فقط باد شده‌اند. بزرگ به نظر می‌رسند. اما از درون همچنان عقب مانده‌اند همچنان به شیوه سی چهل سال پیش فکر می‌کنند و مستعد ترکیدن‌اند! آنها نمی‌دانند در عصر جدید یک پیجر ناتوانی آنها را افشا می‌کند آیا سفیر تمام مکالمات قبلی‌اش شنود نمی‌شده؟ تمام قرار ملاقات‌هایش تمام پیام‌های سری‌اش از تهران آیا این سفیر ناتوان ما این نهادهای مداخله‌گر و بی‌صلاحیت ما باید همچنان نمایش قهرمانی بدهند؟ این بادکنک‌ها آیا بزودی منفجر نخواهند شد صدای ترکیدن خود را خواهند شنید؟ با یک پیجر! @ghomeishi3
Show all...
👍 623 28👎 12
4_5942891757225121420.mp37.81 MB
59👍 20👎 6
اردوگاه ۱۸ بعقوبه و درسی برای امروز ✍️ رحیم قمیشی هنوز پس از ۳۵ سال، برایم خاطره‌ای مهم و درس آموز است، از زندان در اردوگاه مفقودین عراق. درک شرایط آنجا، امروز واقعاً دیگر ممکن نیست، حتی برای خودم، چه رسد به آن‌که تنها بشنود یا بخواند. ترس روزانه از کتک‌های وحشیانه نگهبان‌ها، بی‌خبری از دنیا، تشنگی و گرسنگی دائمی، مبارزۀ دقیقه‌ای با شپش و گال، لباس‌های کم و وصله پینه شده، تراشیدن مداوم سر و صورت با تیغ‌های ده بار مصرف شده و کُند، نوبت‌های طولانی دستشویی رفتن و حمام. و نبودن وسایل نظافت، نه که شامپو و خمیر دندان، حتی صابون و پودر رختشویی. نگهبان من و نادر دشتی‌پور، که آن روزها ارشد داخلی اردوگاه شده بودیم را صدا کرد. - برای نظافت کل اردوگاه، به‌خصوص دستشویی‌ها، چقدر پودر نیاز دارید؟ با تعجب نگاهش کردیم. یعنی چه خبر شده؟! قبل از اینکه سؤال کنیم خودش توضیح داد؛ هیأتی از بغداد این هفته برای بازدید می‌آید. اردوگاه باید تمیز باشد. بالاخره هیأتی پس از سال‌ها به اردوگاه ما مفقودین می‌آید، ای خدا! صلیب باشد. من همان موقع هم آدمی ساده بودم، زود گفتم حداقل چهار پاکت پودر لازم داریم! نادر ولی با زرنگی گفت چهار پاکت برای دستشویی‌ها هم کافی نیست! - سیدی! حداقل ۲۴ جعبه پودر رختشویی لازم است. برای ما تصورش هم سخت بود. نگهبان یک کارتن پودر شوینده آورد. نمی‌دانستیم آنقدر برایش مهم است، موقع بازدید هیأت، اردوگاه تمیز باشد. انگار دنیا را به ما داده باشند! تصور توالت‌های تمیز شده، شستن کف آسایشگاه با پودر، شستن لباس‌ها ولو با آب سرد در زمستان و هزار کار دیگر... ولی امان از جو بستۀ زندان! ما با خوشحالی کارتن را آوردیم که چه مژده و هدیه‌ای از این بالاتر! اما هیأت‌هایی مشغول مذاکره شدند. - چرا کارتن شوینده را گرفتید، آنها دشمن خونین ما هستند! - اردوگاه را نظافت کنیم تا هیأت تصور کند ما سال‌ها در ناز و نعمت بوده‌ایم؟ - چرا شما (من و نادر) ذره‌ای شرافت و دین ندارید، همکاری با دشمن در روز روشن... و فتوایی که هنوز هوا تاریک نشده صادر شد؛ "امروز هر گونه نظافت، و استفاده در پودر رختشویی برای تمیز کردن آسایشگاه‌ها و سرویس‌های بهداشتی، حکمش محاربه با خداست! مرتکب آن کافر است و خون او نیز مباح"!! باورش امروز دشوار است، اما به همین سادگی ما شدیم عامل نفوذی دشمن و ضد فرامین خدا و رسولش! زندان بود و فضای خاص خودش. اعلام کرده بودند همکاری در نظافت اردوگاه، به اَیٌِ نحو، حکمش جهنم است. استدلال مخالفان نظافت واقعا بیراه نبود.‌ می‌گفتند ما که ۳ سال و نیم است رنگ تمیزی را ندیده‌ایم، در کثافت غرق بوده‌ایم، چرا برای بازدید هیأت عالی از بغداد، همه چیزمان تمیز و مرتب بشود؟ استدلال ما هم واضح بود؛ به هر دلیلی فرصتی پیدا شده، در مصیبت بمیریم تا همه بفهمند ما بدبختیم!؟ یک کارتن پودر هم، یک کارتن پودر است. یک هفته تمیزی هم، یک هفته خوشی است. آنها درست می‌گفتند، ما هم درست! نظافت کردن درست بود. نظافت نکردن هم درست. اما مشکل از آنجا بود که عده‌ای تصور می‌کردند، حکم آنها حکم نهایی است. مشکل آنجا بود که عده‌ای فکر می‌کردند حکم آنها حکم خداست! و مخالفت با آنها محاربه است!! نادر آدمی محکم بود و صاحب‌نظر. به‌راحتی کوتاه نمی‌آمد، مثل من هم، از جهنم خیالی آنها نمی‌ترسید!! با قاطعیت گفت ما فردا اردوگاه را تمیز می‌کنیم، شما کثیف کنید... و فردا ما کافران منحرف شروع کردیم به تمیزکاری، سرویس‌ها را برق انداختیم، کف آسایشگاه را با شوینده شستیم. بغض هم داشتیم. نگاه‌های چپ‌چپ را هم تحمل می‌کردیم. عرق می‌ریختیم، فحش می‌خوردیم و لعنت هم می‌شدیم... از طرف انقلابیون! اما کاری که به نظرمان درست‌تر بود را انجام دادیم. مریض شدن یک نفر کمتر نمردن یک نفر کاستن یک شپش برای ما اهمیت داشت. اما برخی همچنان در حال مبارزه بودند! با گذاشتن دست‌هایشان در جیب‌هایشان!! و آرزوی آنکه؛ شاید دنیا ببیند ما چقدر بدبختیم! یک خاطره بود و چندین درس شاید ما اشتباه کرده بودیم شاید هم مخالفان ما! اما هیچکدام حق نداشتیم بگوییم ما حق مطلقیم و مخالف ما کفر مطلق! @ghomeishi3
Show all...
👍 577 57👎 11
02:21
Video unavailableShow in Telegram
🔴دکتر رحیم قمیشی: ما در توهم هستیم! @iran_times
Show all...
goFKQrpx11nQX4hE.mp42.84 MB
👍 382 35👎 14
4_5983136034580336166.mp32.04 MB
365👍 40👎 4
- مهسا امینی - حاضر ✍️ رحیم قمیشی نام مهسا یک کلمه رمز بود و هنوز هم هست! سال گذشته رفته بودم سقز، از دستفروشی آرام پرسیدم، آرامستان سقز کجاست؟ در حالیکه چندین مشتری، اطراف او ایستاده بودند، بلند پاسخ داد: - می‌خواهی به دیدار مهسا بروی؟ ما چند قبرستان داریم، اما برای مهسا باید بروی آرامستان آیچی. نزدیک است و سایر مشتریان کمک کردند. - از اینطرف، زودتر برو، فردا تعطیل است آنجا شلوغ می‌شود... من ترسیده بودم، مردم نه! ما ترسیده بودیم. جوان‌ها نه! در همین سال‌های نزدیک گذشته آیت‌الله العظماهای زیادی درگذشته‌اند، آیت‌الله‌هایی که خود را در قامت رهبر بلامنازع آینده کشور می‌دیدند! آیت‌الله مصباح یزدی، آیت‌الله مهدوی‌کنی، آیت‌الله خزعلی، آیت‌الله یزدی، آیت‌الله هاشمی شاهرودی، آیت‌الله رئیسی و بسیار دیگران. کسی می‌داند سالگرد فوت آنها کِی است؟ کجا مدفون شدند! اصلا چرا ناگاه مُردند! مثل آیت‌الله هاشمی. اما همه می‌دانیم ۲۵ شهریور سالگرد درگذشت مظلومانه مهساست، و راه‌های رسیدن به سقز با آنکه کنترل می‌شوند، شلوغ است، و آرامستان آیچی پر می‌شود از دوربین‌های امنیتی، و اطراف مقبره زیبای مهسا پر می‌شود از لباس شخصی‌های چاقوکش، همان‌ها که چند روز پیش شکم اجلال قوامی خبرنگار مستقل و آزاده سقزی را دریدند و هیچ ردی از خود باقی نگذاشتند. اما مردم باز راهی می‌شوند. و مردم باز یاد مهسا را گرامی می‌دارند. و مردم فراموش نمی‌کنند که او یک دختر تنها نبود. او یک اسم رمز بود، و هست. مهسا یعنی مرگ، پایان زندگی نیست. مهسا یعنی نسل جدید زنده است. مهسا یعنی ظالمان بزودی به گور می‌روند. مهسا یعنی؛ ترسِ آنها که ظلم می‌کنند. مهسا یعنی همه قوای نظامی را به خیابان‌ها بیاورید، باز هم اقلیتید. مهسا یعنی دختران و زنان مهمترین نیروی اجتماعی هستند. مهسا یعنی قرن‌ها تلاش شما برای ندیدن مردم، تمام شد! مهسا یعنی سکوت مردم تمام شده. مهسا یعنی خواب‌های حاکمان تمام شد قرار نیست پول کشور را بدزدید آرامش کشور را بدزدید توسعه کشور را بدزدید حق مردمان را زیر پا بگذارید چپاول کنید و مردم تماشا کنند! راستی امروز گشت ارشاد کجاست؟ کارمندان گشت ارشاد حاضرند خود را معرفی کنند؟ طرفدارانِ چماق بدستتان کجایند؟ مأمورانی که از ترس صورت می‌پوشاندند. خودتان بدون چند لایه محافظ جرأت دارید بیرون بیایید؟! اما مهسا زنده است. و ما پدران و مادران مهسا زنده‌ایم و دوستان مهسا زنده‌اند و آن دستفروش به ما رهگذران می‌گوید - در سقز هر کس وارد می‌شود همان روز اول، با دسته گلی به مزار مهسا می‌رود نترس! مهسا هنوز زنده است او در دل ما تا ابد زنده است حتی پس از آنکه ظالمان را به زیر کشیدیم که چرا دختران ما را کشتید؟ فردا که دانشگاه‌ها باز می‌شوند و دبیرستان‌ها و اموزشگاه‌ها خواهید دید هر استادی در کلاس بپرسد - مهسا امینی جوان‌های دختر و پسر یک صدا پاسخ خواهند داد - حاضر @ghomeishi3
Show all...
675👍 159👎 11
سفری چند هزار ساله ✍️ رحیم قمیشی چند روزی رفته بودم دامغان به اندازۀ چند هزار سال تجربه گرفتم ناباورانه جاهایی را دیدم که هزاران سال پیشینۀ تمدن داشت. آتشکده‌هایی را دیدم که هنوز جای آتش داشتند و تبدیل شده بودند به مسجد. چشمه‌هایی را دیدم که نزدیک به هزار سال بود از زمین می‌جوشیدند، و تمام شهر را سیراب می‌کردند و باز می‌جوشید،ند و باز می‌جوشیدند، چقدر صاف و زلال. رفتیم چشمه‌ای نامی و معرف، پدر و پسری رفته بودند کنار دریچه‌های سرچشمه‌ای هزاران ساله، پاهای نشسته‌شان را به آب می‌زدند. همه فریاد زدیم نکنید این کار را... بی توجه به کارشان ادامه دادند. چشمه پاهایشان را شست، آنقدر که از سخاوت آن چشمه و با فریاد مردمی که بی‌تفاوت نبودند، با خجالت بیرون شدند. نمی‌دانستم شهر دامغان و باغ‌های بزرگ پسته و انگورش آن‌همه قدمت و زیبایی دارد، و آن‌همه درد هم! معلوم است دیگر، یک انسان چند هزار ساله دردهایش عمیق‌اند و البته امیدهایش واقعی. او دیده هزار حاکم آمده و خواسته‌اند غارت کنند و نابود سازند، خودشان نابود شده‌اند و تمدن دوباره ایستاده. در طول سفر با خاطرات ۱۵۰ سال پیش حاج سیاح مأنوس بودم. انگار هیچ چیز عوض نشده. حاج سیاح از اتحاد آخوندها و حاکمان ظالم می‌گفت که چطور مردم را به بدبختی کشانده بودند و من همان را امروز با چشم خود می‌دیدم. ناصرالدین شاه می‌کشته و آخوندها تایید می‌کرد‌ه‌اند، شاید صله‌ای بگیرند. و امروز که آنها یکی شده‌اند! مردمان کویر مردمانی خاص هستند، هم سختی کشیده هم صبور، هم واقع‌بین هستند و هم به غایت امیدوار. راستش مهم‌تر از جغرافیای دامغان و استان سمنان، مردمش مرا به وجد آورد. نه آنکه استثنایی باشند و متفاوت از دیگر اقوام و ملل ایران و جهان، عجیب که "همان بودند که بودند" یک رنگ و یک‌رو و این سرمایه بزرگی بود. در یک شهر کوچک صدها استاد فرهیخته دانشگاهی بود و بیشتر از آنها، معلمانی بزرگ و دلسوز، و انسان‌هایی خودساخته، گویی از صفویه و قاجار تا امروز حاکمان نالایق را زنگ تفریحی یا زنگ وحشتی می‌دیدند، که مثل پاهای نشستۀ آن پدر و پسر، آمده بودند آب چشمه بزرگی را گِل کنند. مگر توانستند!! زنهارها به من دادند ایران تاب تحمل فشار بیشتر از این را ندارد. فرونشست زمین و آلودگی و خشکاندن زمین، و توسعه ریا و دروغ، خطرش بسیار جدی شده. آنقدر که من هم ترسیدم. از اینکه ده‌ها سال است صنایع وامانده‌ و ورشکسته شده‌اند، جوانان بیکار و مهاجر شده، دانش‌آموزان و دانشجویان بی‌انگیزه گشته و هر روز شنیدن خبر بدی جدید لرزه بر دل‌هایشان می‌اندازد. اینکه وقتی شهردار و فرماندار به فکر تاریخ و تمدن شهر و استان نباشند، زحمات هزاران انسان دلسوز به باد می‌رود. اینکه صنایع استان نفس‌شان گرفته، از گرمسار و سرخه تاسمنان و شاهرود... و من همه‌اش به آن چشمه هزار ساله فکر می‌کردم. دو پای گِل‌آلود آمده بودند کل چشمه را آلوده کنند، مگر می‌توانستند. و من همه‌اش به فکر خاطرات حاج سیاح بودم، مگر عده‌ای مفت‌خور و بی‌لیاقت توانستند ایران را به ثمن بخس بفروشند. شب آخر سفرم جوانی آمد و گفت؛ من و دوستانم هر چه فکر می‌کنیم ریشه مشکلات ما آنست که دین را به سیاست و کشورداری راه داده‌ایم، چه‌کار کنیم از این مصیبت رها شویم! چشمان من برق زد. دلم گرم شد. امید درون قلب و روحم جوانه زد، چه اتحاد نحسی بین شاهان مستبد و دین فروشان مقدس، کشور ما را صدها سال از جهان متمدن عقب انداخت. و چه جوان‌ها و مردمان بزرگ‌مان، آسان راه را شناخته‌اند. تمدن چند هزار ساله را، مگر ذهن‌های چند حاکم و ملای بیمار می‌تواند محو کند. مگر چشمه‌های هزار ساله با دو پای آلوده از بین می‌روند. حتما از این سفر در آینده باز خواهم نوشت. اما من دلم روشن شد. ایران با آگاهی امروزش روزهای خوبی را در پیش خواهد داشت این را من نمی‌گویم هزاران سال تجربه می‌گوید که در دامغان زیبا با چشمان خویش دیدم. @ghomeishi3
Show all...
👍 558 61👎 14
در مصاحبه با دیدار نیوز چه گفتم ✍️ رحیم قمیشی می‌دانم بسیاری نمی‌توانند دو ساعت مصاحبه را با دقت گوش کنند. تا آنجا که حافظه ام یاری کند چکیده گفتگو را می‌نویسم برای دوستانی که به چکیده خوانی علاقه دارند. پرسیدند رفتارت در رای دادن، ظاهراً با نوعی تناقض همراه بود. توضیح دادم دقیقا تناقض بود. اولا احساس کردم ایران در خطر است، ثانیا نظام هم رفتارش با آنچه قبلا انجام داده بود متناقض بود. یک فعال سیاسی در لحظه تصمیم می‌گیرد. ما نمی‌توانستیم ریسک کنیم و آینده و احتمالات را بکلی رها کنیم. توضیح دادم برخی مخالفان معتقدند مسیر تحول از هر راهی ولو انهدام ایران باشد خوب است، ولی من چنین اعتقادی نداشتم. اول باید ایران حفظ می‌شد تا بتوانیم به تغییر و تحول در آن فکر کنیم. توضیح مفصلی دادم مبنی بر اینکه هدف ما صرفا تغییر در حاکمیت نیست، نظام تغییر بکند اما مردم پراکنده و مخالف هم باشند خطرش کم نیست. هیأت حاکمه می‌تواند یک تسهیل‌گر باشد یا یک مسدود کننده. اگر ما احساس کردیم به هر دلیلی سیستم قصد عقب نشینی در برابر حجم خواست مردم را دارد، نمی‌توانیم پیش‌گویی کنیم این یک عقب‌نشینی تاکتیکی و صرفا تظاهر است، باید از این عقب نشینی استفاده کنیم. باز شدن فضای مجازی، ارتباط با جهان، بهبود نسبی وضعیت اقتصادی و آزادی‌های نسبی اجتماعی تماماً به نفع تحولات ساختاری مورد اصرار ماست. توضیح دادم چه بسا من اشتباه بکنم، اتفاقاً مردم متوجه می‌شوند دیگر زمانۀ اتکا به اشخاص سپری شده. من ترجیح می‌دهم اشتباه بکنم تا نخواهم با توجه به جو نظرم را مخفی کنم. این از اصول دمکراسی است که نظرات مختلف امکان طرح داشته باشند. در مصاحبه توضیح دادم ما باید بپذیریم آنکه مخالف ماست خائن نیست، تحلیل ما را ندارد و انتخاب دیگری داشته است. آنجا گفتم در سال‌های اخیر بدلایلی که مهمترینش توسعه تکنولوژی ارتباطی است در ساختار اجتماعی ما هم تحولاتی رخ داده است، و امروز دیگر اصولگرایان و اصلاح‌طلبان نمی‌توانند وزنه مهمی را در سیاست‌های کشور نمایندگی کنند. امروز شبکه‌های اجتماعی حرف اول و آخر را می‌زنند، و گفتمان تحول‌خواهی و گذار طلبی و سازگاری با جهان، گفتمان غالب کشور است. اگر اصلاح طلبان مانند اکثریت بدنه‌شان نخواهند با این واقعیت کنار بیایند، از نظر مردم در همان ردیف حافظان وضع موجود و اصولگرایان قضاوت خواهند شد. در مورد اصلاح‌طلبان گفتم بدنه آنها دو شاخه شده‌اند و تشکیلات آنها ناگزیر از تفکیک هستند، اگر قصد فعالیت اجتماعی متکی به مردم را دارند. نکته مهم دیگر آنکه گفتم هیچ چک سفید امضایی به آقای پزشکیان تقدیم نشده، ایشان طی چند ماه باید نشانه‌های وفاداری‌اش را به حقوق مردم نشان بدهد. ما امیدواریم این اتفاق بیفتد، اما اگر بخواهد وعده پایان چهار سال را بدهد، مردم ایران تحمل آن را نخواهند داشت و با کمال تأسف تنش‌ها و ناملایمات اجتماعی بروز خواهد یافت، که قابل پیش‌بینی نیستند. آرزوی ما موفقیت ایشان است، چون می‌خواهیم تا جایی که ممکن است خشونت و تنش و خونریزی با تحول همراه نشود. ما در زمان شاه و انقلاب اشتباهاتی داشتیم، که نمی‌خواهیم دوباره تکرار شوند. در مورد انقلاب ۵۷ سؤال کردند. پاسخ دادم با همه اشکالات پس از انقلاب نباید منکر شویم جامعه ایران بدلایلی خواهان تغییر بود. فضای آن جامعه امروز قابل درک نیست. گفتن اینکه آن نسل همه دیوانه بوده‌اند و برای برق و آب مجانی یک نظام کارآمد و پیشرو را سرنگون کرده‌اند، ظلم به آنهاست. چه بسا امروز انقلابیونی نظام موجود را سرنگون کنند و نتوانند نظام بهتری بسازند. و بسیاری از نگرانی‌های ما، تکرار همان اتفاق است. البته در مصاحبه مفصل تر توضیحات ارائه گردید که در این متن کوتاه امکان بیان همه آنها ممکن نیست. مجددا تأکید می‌کنم، جامعه ایران از اتکا به اشخاص عبور کرده و ما باید بپذیریم امروز برنامه‌ها و راهکارها هستند که مورد ارزیابی مردم قرار می‌گیرند. لذا پرداختن به اینکه قمیشی درست می‌گوید یا نمی‌گوید اهمیتی ندارد، مضمون ایده‌ها باید مورد ارزیابی و نقد قرار بگیرند. بدون ابراز دشمنی با اشخاص. ما جز گفتگو و تبادل اندیشه، تلاش برای بهبود شرایط اجتماعی و ساختن حاکمیتی فراگیر، استفاده از کوچکترین فرصت‌ها و حفظ وحدت و انسجام راهی نداریم. اگر به ایران علاقه‌مندیم. @ghomeishi3
Show all...
👍 497👎 40 28
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.