cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

مجموعه وروجا ‌Ⅰ پادشاه دیوانه Ⅰ مهین مقدسی فر

🔞🔞رمان مناسب دوستان زیر18سال نمی باشد🔞🔞 🔴با بنر واقعی وارد شدید🔴 پارتگذاری:هر شب رمان شیطان پرایس ها دبیرستانی تخیلی اروتیک جادوگری خون آشامی پادشاه دیوانه تخیلی اروتیک بیگانه قبیله ای نویسنده و مترجم:مهین مقدسی فر https://t.me/+sB9uKzM7JIJlM2Nk

Show more
Advertising posts
5 988
Subscribers
+224 hours
-417 days
-2630 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

Repost from N/a
_ جای ناموسی تتو زدی؟ دستم روی قفل سوتینم موند! شوکه چرخیدم سمتش، نگاهش به کمرم بود: _ یعنی چی؟ اومد جلو، با اون چشای وحشی و سیاهش خیره‌م شد: _ پشت کن! اروم پشت کردم، نوازش انگشتش رو پشت گردنم رو حس کردم، این شوهر فرمالیته زده بود به سرش! _ چی نوشته؟ یه خط نوشته بود، روی ستون فقراتم، به زبون یونانی: _ میخوای چیکار؟ دستش همونطور نوازش وار، خط تتو رو پیش گرفته بود، به قفل سوتینم که رسید اروم بازش کرد، لرزی که به تنم نشست رو حس کرد: _ هیش...چرا میلرزی؟ میخوام تتو رو ببینم فقط...جای ناموسی زدی؟ اخم کردم: _ نمی‌فهمم منظورتو... صدام میلرزید، انگار میخواست از همین استفاده کنه! دستش پایین و پایین‌تر رفت، رو کمر شلوارم نشست: _ اینجا تتو قطع شده، ادامه‌ش...جای ناموسیه؟ میخوام ببینمش! اب دهنمو قورت دادم، ادامه نداشت اما، یه تتو دیگه همون پایین داشتم! هیچکس ندیده بود... _ چیشد؟ داری یا نه؟ انگشتش که از کمر شلوارم رد شد تنم رو داغ کرد، داشت چیکار میکرد؟ _ نه، ینی اره...نه نه...ندارم! _ آخرش داری یا نداری؟ میخوای خودم چک کنم مطمئن شم؟ لحن اروم و خمارش، تنم رو به لرز مینداخت! این مرد قدرت هرکاری رو در وجود من داشت... با حس چسبیدن تنش به تنم، و به ارومی پایین کشیدن شلوارم چشمامو بستم: _ نگاه کنم؟ صداش کنار گوشم بود و داشت نفس‌های داغشو تو گردنم خالی میکرد، تموم تنم کوره‌ی آتیش شده بود: _ اهوم... یه دستش دور کمرم چنگ انداخت و دست دیگرش شلوارمو تا زیر باسنم پایین کشید، دستم هنوز جلوی سوتینی بود که قفلشو باز کرده بود، اگه ولش میکردم میوفتاد! _ اوف اینجارو... لپ باسنمو چک زد، لب گزیدم و اون دستشو روی لبه‌ی شورت لامبادا کشید و اروم از وسط بیرون کشیدش: _ اینجاست؟ اب دهنمو قورت دادم: _ نه... دستش همونجا متوقف شد، به ارومی چرخیدم سمتش، یه دستش هنوز دور کمرم بود: _ اینجاست... صورتش مقابل کمرم بود، برای دیدن تتو نشسته بود؟ نگاهش به جلوی شورتم دوخته شد و ابروهاشو بالا داد: _ برای تتوکار لخت شدی؟ اخم کردم: _ زن بود! اون هم اخم کرد: _ زنه که زنه...تو زن منی! اگه میدید... و با یه حرکت شورت رو از تنم بیرون کشید، اگه میفهمید برای اون نوشتم چی؟ بازم همینقدر بدش میومد؟ _ eat me? (منو بخور) با شوک نوشته‌ی روشو خوند و من از شرم، دستمو خواستم مقابلش بگیرم که تو یه حرکت، بلندم کرد و روی تخت انداختم. از ترس جیغی کشیدم، اما اون با باز کردن پاهام، پایین تخت نشست و با لبخند گفت: _ وای به حالت جز من کسی اینو دیده باشه شعله! و با حرکت زبونش... https://t.me/+9MLWqiptY3gzNmU6 https://t.me/+9MLWqiptY3gzNmU6 https://t.me/+9MLWqiptY3gzNmU6 https://t.me/+9MLWqiptY3gzNmU6 دختره رفته رو اونجاش تتو زده «بخورش» شوهر صوریش میبینه😭😂
Show all...
Repost from N/a
⁠ -سه ماهه پریود نشدی مامان جان؟ شاید خدا نظر کرده حامله ای هان؟ کیفش را دوباره روی دوشش می کشد و بغضش را می خورد - مگه فرقی هم داره مامان؟ امشب شب عروسیشونه! فهیمه به گونه اش می کوبد - پس نرو مادر، میری دلت خون بشه، بذار فردا برو خودمم باهات... نه اتفاقا باید الان برود که قلب زبان نفهمش آرام بگیرد. تا با چشمانش نمی دید عشق آن مرد نامردش از سرش نمی افتاد _کارم زیاد طول نمی کشه مامان نگران نباش با آژانس میرم میام، مجلسشون رو هم بهم نمی زنم. فهیمه کم طاقت تر اشک هایش روان می شود. دلش خون است برای دخترکش... آیت الکرسی می خواند و پشت ماشین فوت می کند تا نازدانه اش آرام بگیرد - خانوم رسیدیم. هول دستی به صورتش می کشد و پیاده می شود. جز رژ لبش همه چیز خوب بنظر می آید الی آن ریسه های جلوی در... سنگ تمام هم گذاشته برای عروسی - چی می خوای اینجا دختر! اومدی خونه خرابمون کنی باز! خاتون بود. مادرشوهرش...زنی که هیچوقت دوستش نداشت - سلام مادرجون، یه چند لحظه نامدار رو ببینم می رم. خاتون گونه اش را ویشگون می گیرد - دوماد رفته حجله ش گورتو گم کن از اینجا دختره ی نحس کم خون به جیگر پسرم کردی مگه... هرچه التماس می کند خاتون گوش نمی دهد که عطیه جلو می آید - تو برو پیش مهمونا من زنداداش و میفرستم بره مامان، برو تا آبرومون نرفته. یاس لب تر کرده سمت عطیه می چرخید که مجال نمی‌دهد - بیا از اینور ببرمت پیش داداشم، زنداداش... خیلی خوب شد اومدی من می دونم هنوز داداشمو دوست داری اونم دوست داره... عطیه میان حرف زدن هایش در زده که تا یاس لب باز کند، در باز می شود و نامدار با قامت بلند و پیراهن دامادی اش که دکمه هایش تا نصفه باز مانده بیرون می آید برخلاف یاس او اخم کرده که دخترک به تته پته می افتد - س...سلام،م... مبارکه... من نمی خواستم مزاحم بشن. ف...فقط این رضایت نامه رو امضا کنین میرم. رضایت سقط جنین تازه فهمیدم حاملم! ‌ ادامه #پارت👇🏻👇🏻 https://t.me/+UEOSiKYFWYJmMDY0 https://t.me/+UEOSiKYFWYJmMDY0 https://t.me/+UEOSiKYFWYJmMDY0 https://t.me/+UEOSiKYFWYJmMDY0
Show all...
Repost from N/a
آیسا تویِ یه تصادف فلج شده! برایِ بهتر شدنِ حالش به روستایِ مادریش تویِ کردستان رفته ولی خب حالش اصلا بهبود پیدا نکرده! یه روز که قصد داره خودش رو از بالایِ صخره با اون ویلچر کوفتی پایین بندازه صدایِ یه مردِ قد بلند رو می‌شنوه، ازش می‌پرسه واقعا می‌خوای بپری؟ اگه نمی‌تونی کمکت کنم! چاوه خانی که یه ایل رو اسمش قسم می‌خورن با آیسا حرف می‌زنه و از اونکار منعش می‌کنه اما دلش این وسط پیش این دخترِ شهری گیر می‌کنه... ❤️❤️❤️🤌 https://t.me/+Wqwuy_ANm7ZjZTE0 https://t.me/+Wqwuy_ANm7ZjZTE0 #قسمت_اول دستایِ سردم رویِ چرخ هایِ این ویلچر کوفتی نشستن! به پایینِ صخره ها چشم دوختم و دارم فکر می‌کنم که اگه بپرم، واقعا می‌میرم؟ خسته‌ام! از همه‌ی دنیا بریدم و دلم نمی‌خواد به خونمون برگردم اما اگه عزیز بفهمه من اینجا پایین این کوه نیست و نابود شدم چه حالی می‌شه؟! باد خنکی صورتم رو نوازش می‌ده، دلم می‌خواد پاشم بدوام، بخندم، مثلِ قدیم سر به سر عزیز بذارم و عینِ یه تیکه گوشتِ فاسد نیفتم رو اون تخت مسخره ولی امیدش رو ندارم. چرخ رو فقط کمی، به جلو هل می‌دم و وقتی یه سنگ ریزه پایین کوه می‌افته خوب بهش نگاه می‌کنم. دلم می‌خواد داد بزنم ازت متنفرم امیر مسعود، ازت بیزارم! امیدوارم بمیری اما نمی‌تونم. اون عوضی هنوزم یه جایی تو دلم داره. بغضم رو قورت می‌دم، موهای آشفته‌ای که داره تویِ باد می‌رقصه رو کنار می‌زنم و لب می‌زنم: - دلم واست تنگ می‌شه امیر... چشم هام رو می‌بندم و ادامه می‌دم: - دوستت دارم بابا... - واقعا می‌خوای بپری کلارا؟ فکر می‌کنم توهم زدم، چشم های‌ بسته‌ام رو محمکتر رویِ هم فشار می‌دم و وقتی صاحب صدا می‌گه: - اگه نمی‌تونی کمکت کنم! تموم تنم یخ می‌بنده از ترس! https://t.me/+Wqwuy_ANm7ZjZTE0 https://t.me/+Wqwuy_ANm7ZjZTE0
Show all...
Repost from N/a
- من شنا بلد نیستم. آب استخر پر از بچه قورباغه‌س می‌ترسم! حرکت قورباغه های کوچک و تازه به دنیا آمده را کف دست و پاهایش احساس می‌کرد. تمام بدنش از احساس منزجر کننده‌ای که داشت منقبض شده بود. در همین حال، یکی از محافظ های هخامنش صندلی مخصوصش را برایش بالای آب گذاشت و محافظ دیگری، چتر بزرگی را بالای سرش نگه داشته بود تا آفتاب نخورد. هخامنش با خونسردی روی صندلی غول پیکرش نشست و همانطور که پا رو پا می‌انداخت، کامی از سیگارش گرفت. با پوزخند گفت: - انداختمت تو اون آب که بترسی! ننداختمت که شنا کنی بچه... دست و پای دیگری زد که به خاطر تقلا کردنش، کمی از آب کثیف استخر وارد دهانش شد. با حالت انزجار عقی زد و نالید: - آب لجن استخر داره می‌ره توی دهنم! آب استخر پر از لجن بود و در حدی کدر شده بود که کف استخر مشخص نبود. هخامنش با خونسردی به تقلاهایش نگاه کرد و لب زد: - انتخاب با خودته که هر چه سریع‌تر از اون آب بیرون بیای... جواب سوالمو بده، منم دستور می‌دم بیارنت بیرون! از کی دستور گرفتی مزرعه‌ی منو آتیش بزنی؟ دخترک مذبوهانه بار دیگر دست و پا زد. حرکت جانواران درون آب را به وضوح احساس می‌کرد و هر لحظه ممکن بود قلبش از ترس بایستد. با گریه جیغ کشید: - لعنت بهت هزار بار پرسیدی، هزاربار گفتم هیچکس! می‌فهمی؟ هییییچکس! تو رو خدا بذار بیام بیرون... این... این... این قورباغه های کوفتی دارن خودشونو میزنن به کف پاهام چندشم می‌شه! اخم های هخامنش در هم رفت. - هیچ از لحنت خوشم نمیاد دختر جون... انگار بعد از این همه تنبیه هنوز آدم نشدی! هنوز نفهمیدی با هخانش دیوان‌سالار باید چطور حرف بزنی! آیسا با بیچارگی نالید: - بذار بیام بالا... خودت نشستی روی تخت پادشاهیت یکی هم داره بادت می‌زنه... از بیرون گود خوب می‌تونی ارد بدی! بذار بیام بالا باهم حرف بزنیم... هخامنش در سکوت به یکی از آدم هایش اشاره زد. مرد قدمی به استخر نزدیک شد و در حد چند ثانیه سر دخترک را زیر آب فرو برد. با اشاره‌ی سریع هخامنش سرش را از آب بیرون کشید. آیسا وحشت زده جیغ کشید و به گریه افتاد. - خدا... خدا الهی... لعنتتون کنه! بی کس و کار گیرم آوردید... هخامنش اینبار بدون ذره‌ای نرمش، خیره به چشمان رنگی آیسا، غرید: - از کی دستور گرفتی ده هکتار زمین زراعی منو آتیش بزنی؟ آیسا با خشم و گریه داد کشید: - از سگ دستور گرفتم! کری؟ می‌گم هیچکس! اشتباه شد... من نمی‌دونستم اصلا اون خار و خاشاک کوفتی صاحاب داره. نمی‌دونستم شیشصد میلیارد پول اون محصولات کوفتیه که آتیش زدم... وگرنه گوه می‌خوردم اصلا دست به گازوئیل و کبریت می‌زدم! ملتمس به چشمان هخامنش نگاه کرد و لب زد: - بیارم بالا... هخامنش کفری از زبان درازی های دخترک از جا بلند شد. به این سادگی ها به حرف نمی‌آمد. باید طور دیگری تنبیهش می‌کرد. با اشاره‌اش آیسا را از استخر لجن گرفته بیرون کشیدند. آیسا هنوز پایش را روی زمین نگذاشته بود که مثل گرگ زخمی سمت هخامنش حلمه‌ور شد و با یک حرکت درون آب هولش داد. همه چیز در کمتر از چند ثانیه اتفاق افتاد. اشتباه از هخامنش و محافظانش بود که این دخترک عشایر را دست کم گرفته بودند و او را با دوست دخترهای شهری هخامنش یکی می‌دانستند. یکی از محافظ ها سریع پشت سر هخامنش شیرجه زد و محافظ دیگر جفت دست آیسا را از پشت پیچاند‌ آیسا با کینه و نفرت رو به هخامنشی که درون آب لجن گرفته افتاده بود خندید و داد کشید: - من که نمی‌تونستم روی تخت پادشاهیت بشینم خانزاده... اما تو می‌تونی توی گند و کثافت بری و با شرایط برابر یک بار دیگه سوالتو بپرسی! هخامنش دست محافظش را پس زد و با سرعت از استخر بالا آمد. همانطور که سمت آیسا قدم برمی‌داشت، با چشمان به خون نشسته غرید: - با این گوه اضافی که خوردی، خودت حکم سلاخی کردنتو برام امضا کردی توله جن! https://t.me/+K_4k0mDuf9A3YjU0 https://t.me/+K_4k0mDuf9A3YjU0 https://t.me/+K_4k0mDuf9A3YjU0 آیسا، دختر هفده ساله‌ی عشایری هست که یه روز قبل از عقدش، می‌خواد خودشو چند صدمتر دورتر از چادر عشایریشون آتیش بزنه، اما از بخت بدش، لحظه‌ای که از خودسوزی پشیمون می‌شه، آتیش به مزرعه‌ی چند هکتاری خشخاش می‌رسه و این یعنی ضرر چند میلیون دلاری به هخامنش دیوان سالار! مردی که بخشش توی کارش نیست. حالا باید دید با دختر کوچولوی داستانمون قراره چی کار کنه و تقدیر چه خواب هایی برای جفتشون دیده.... https://t.me/+K_4k0mDuf9A3YjU0 https://t.me/+K_4k0mDuf9A3YjU0 بنر پارت یک رمان هست عاجزانه خواهش میکنم کپی‌ نکنید❌❌❌
Show all...
Repost from N/a
حاج آقا شما سینه دوست داری؟ یک بار دیگه سرخ شد و سرش رو پایین انداخت. _ پروا خانم... نگفتم مراقب صحبت کردنت باش؟ انگار نه انگار چند سال زن صیغه‌ایش بودم... این مرد هر موقع بحث سکسی می‌شد خجالت میکشید. _ حاجی مگه چی گفتم؟ دارم میگم سینه بیشتر دوست داری یا رون؟ اخماش غلیظ‌تر شد و زیر لب استغفرالله گفت. خنده‌م گرفته بود ولی دلم نیومد بیشتر از این اذیتش کنم. _ واسه ناهار میگم. میخوام بدونم کدومو واسه شما جدا کنم؟ ابرویی بالا انداخت و با تردید نگاهم کرد. انگار میخواست بدونه دارم راست می‌گم یا نه. _ باور نمی‌کنی برو تا آشپزخونه حاجی، خودت می‌تونی مرغو ببینی! سری تکون داد و گفت: _ باشه، نیازی نیست... نزدیکش رفتم و خودم می‌دونستم لباسم. زیادی بازه! _ بالاخره کدوم؟ سینه یا رون؟ نگاهش به قفسه‌ی سینه‌ی برهنه‌م افتاد و دیدم که سیب گلوش بالا و پایین شد. یعنی میتونستم؟ بالاخره میتونستم کاری کنم حاجی واقعاً وا بده؟ می‌شد که من‌و به چشم زن واقعیش ببینه؟ دستی پشت گردنش کشید. عرق کرده بود. _ فرقی نداره... می‌خواست فاصله بگیره که نذاشتم. دستشو گرفتم و روی پهلوم گذاشتم. _ حاجی می‌خوای فرار کنی؟ چهره‌ی جذاب مردونه‌ش توی هم رفت. کلافه شده بود. _ منظورت چیه پروا؟ چرا باید فرار کنم؟ فقط... فکر نمی‌کنم این لباسی که پوشیدی مناسب باشه. میرم بیرون تا عوضش کنی! من دیگه نمیخواستم اینطوری ادامه بدم. یه زن مخفی که هیچکس ازش خبر نداره. زنی که به خاطر ثوابش حاضر شده بهش کمک کنه و زیر بال و پرش بگیره... _ کیسان... حجب و حیا هم حدی داره. باهام صادق باش، من جذبت نمی‌کنم مگه نه؟ شاید استایل مورد علاقه‌ش نبودم. شاید یه دختر بلوند دوست داشت نمیدونم... _ دیوونه شدی پروا؟ دیوونه؟ نه، فقط خسته بودم. _ چجوریه که هیچ کششی بهم نداری ها؟ چرا من‌و نمیخوای؟ کمم برات؟ صدام بالا رفته بود و بدون اینکه حواسم باشه، داشتم جیغ می‌زدم. کیسان سرگردون نگاهم کرد و بالاخره صبرش تموم شد. لبش رو روی لب هام گذاشت و نذاشت بیشتر از این ادامه بدم! سینه‌مو چنگ زد و در حالیکه به زحمت میتونستیم نفس بکشیم گفت: _ من بهت نزدیک نشدم... چون... نمی‌خواستم فکر کنی ازت سو استفاده میکنم. هلم داد روی تخت و کمربندشو باز کرد. _ در ضمن من سینه دوست دارم! https://t.me/+UfAPeRDf_eFkZGI8 https://t.me/+UfAPeRDf_eFkZGI8 https://t.me/+UfAPeRDf_eFkZGI8 https://t.me/+UfAPeRDf_eFkZGI8 جدیدترین رمان #سامان_شکییا
Show all...
Repost from N/a
#پارت_1 زیر شکمم تیری می کشد، از درد ناله ای سر می دهم! - جان دلم حورا! ببخشید عزیزم امشب یکم خشن شدم. با نفس نفس به صورت خیس از عرقش خیره می شوم... - چیزی نیست عزیزم، با این حجم از خشونت این درد عادیه... نیش خندی میزند که چانه و گونه ی چپش چال می شود! در دل قربان صدقه اش می روم! دست به ته ریش خیس از عرقش می کشم. سرش را پایین آورده و روی بر امدگی سینه‌ام میگذارد، همزمان که تکانی به کمرش می‌دهد، با صدایی بم زمزمه میکند: - کاشکی امشب بشه! دست میان موهایش فرو کردم و پر از بغض لب زدم: - نمیشه، من بچه دار نمیشم! مامانت روز به روز داره بیشتر فشار میاره! از بغض صدایم اخم کرده سر بالا میگیرد و پر از حرص و طمع چانه‌ام را میان انگشت‌های مردانه‌اش میگیرد و میگوید: - شما اینطوری واسم لب تاب میدی نمیگی من یه دور دیگه دلم میخواد ترتیبتو بدم؟ بعدشم من بچه نمیخوام، بخاطر خودت دارم این فشارو تحمل میکنم دردونه‌ی قباد. اول روی لب‌های لرزانم و بعد بالای سینه‌ام را می‌بوسد و می‌گوید: - گریه نکن! لعنت به کسی که اشکتو در میاره! https://t.me/+WS5JP0NyLWcwZTQ0 https://t.me/+WS5JP0NyLWcwZTQ0 https://t.me/+WS5JP0NyLWcwZTQ0 https://t.me/+WS5JP0NyLWcwZTQ0 https://t.me/+WS5JP0NyLWcwZTQ0 https://t.me/+WS5JP0NyLWcwZTQ0
Show all...
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.