شــهــربــییــــار♡خانهی پدری
29 424
Subscribers
-5424 hours
-3077 days
-67730 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
_ما رسم داریم دوماد قبل از رفتن به حجله باید باکره باشه...
با خجالت لب میگزم ..پدرم به سرفه می افتد..
_بی بی جان..
بی بی اما بدون توجه رو به سام میکند:
_مادر جان باکره ای دیگه اگه خدا بخواد..؟
من دختر به پسری که هزارجور دختر دیگه رو دستمالی و لنگاشو هوا کرده باشه نمیدما..
صورت سام سرخ شده و عرق سرد از گوشه ی پیشانی اش روان میشود..
پدرم از خجالت حرف های مادرش شر شر عرق میریخت ..
_بی بی خواهش میکنم ..
بی بی میان کلامش میپرد..
_همینکه گفتم ..دخالت نکنید..
دامادی که نوه امو میگیره باید باکره باشه وگرنه دخترمو نمیدم..
نمیشه که من بچه ی عین برگ گل پاکم و بدم به پسری که با هزارنفر خوابیده و تموم سوراخ سنبه هاشون و تست کرده باشه..
اصلاً اگه ازشون مریضی پریضی گرفته باشه چی..؟اگه این پسر باهاش بخوابه و خدای نکرده مرضیش و بده به بچه ی کم سن و سال من اونوقت چه گلی به سرم بگیرم ..
حتی با فکرش هم صورتش سرخ میشود که لب میگزد و محکم روی پایش میکوبد..
_وای خدا بلا به دور..
مادر سام گره ی روسری اش را محکم کرده و پشت چشم نازک میکند:
_وا حاج خانم شمام چه انتظارایی از یه پسر سی ساله دارین..مگه میشه همچین چیزی..نیاز و غریزه ی یه مرد که این حرفا حالیش نیست..
بی بی اخم میکند:
_چطور شما از یه دختر شونزده ساله انتظار درد شب زفاف و خون بکارت و طاقت آوردن شب حجله رو دارین..من نمیتونم انتظار باکره بودن دامادم رو داشته باشم..
با این حرف دستش را سر زانوهایش تکیه میدهد و یاعلی گویان بلند میشود:
_مادر این وصلت سر نمیگیره من راضی نیس...
_باکره ام..
صدای خشدار سام میان کلام بی بی بلند میشود و حرفش را نصفه نیمه قطع میکند..
همه بهت زده خیره به او میشوند..
خانه در سکوت مبهمی فرو میرود و کسی جیک هم نمیزند..
سام با چشمانی سرخ درحالی که زیر نگاه هایشان شر شر عرق میریزد چشم میبندد و به سختی لب میزند..
_من باکره ام بی بی خانوم..تا حالا رابطه ای با هیچ دختری نداشتم..
با همین حرف به آنی برقی از رضایت در چشمان بی بی مینشیند و نگاهش پایین تر رفته و بین پاهای کشیده ی سام می افتد..
_همینطوری که نمیشه مادر باید مطمئن بشم..
رنگ از رخم میپرد..
_بی بی چی داری میگی ..؟
_یه صیغه دوساعته میخونیم بینتون و تو این دو ساعت جفتتون میرین تو اتاق ور دل هم مشغول ور رفتن باهمدیگه میشین..
پدرم سرخ و سفید میشود و استغفار گویان سالن را ترک میکند..
مادرم به گونه اش میکوبد:
_بی بی این چه کاریه آخه..؟
بی بی اما کوتاه نمی آید و عصایش را به زمین میکوبد..
_ پسری که باکره است با یه بوسه ی کوچیک و ناقابل هم خشتکش باد میکنه و میاد جلو اما پسرای هفت خط و اینکاره اینقدر دختر دیدن و انگولک کردن که حتی اگه یه دختر پیش چشمشون لخت مادرزادم بشه چندان اثری روشون نداره..
با حرف بی بی خجالت زده سر در گریبانم فرو میبرم و سعی میکنم به چهره ی برافروخته ی سام نگاه نکنم..
میدانستم پیش از من تجربه های زیادی داشته این تک پسر دردانه و همه چیز تمام خاندان..
دقایقی بعد به اجبار بی بی هر دو در اتاق خواب بودیم ...
به محض ورود سام ملتهب کتش را از تن میکند چند دکمه ی بالایی پیراهنش را باز میکند و دستش را به گردنش میکشد..
رگ گردنش متورم بود و نشان میداد چقدر تحت فشار است..
با خجالت وگونه ای رنگ گرفته نگاهش میکنم ..
_واقعاً باکره ای یا دروغ گفته بودی..؟
سام نگاه سرخش را پایین می آورد و به صورتم میدوزد..
انگار یادش می آید که برای چه اینجاست که آهسته قدم هایش را به طرفم بر میدارد..
آب دهانم را قورت میدهم و گامی به عقب برمیدارم..
صدای بمش بلند میشود و لعنتی صدایش خش داشت...
_خودت چی فکر میکنی..؟
پشتم به دیوار برخورد میکند
_م..من نمیدونم..
سام چسبیده به من می ایستد و پایین تنه اش را به بدنم فشار میدهد که با حس بر جستگی اش چشمانم گرد میشود
_ا..این چیه..؟
دستم را میگیرد و بین پاهایش قرار میدهد
_خودت حسش کن..
شوکه آب دهانم را قورت میدهد
خواستم از زیر دستش فرار کنم که مانع میشود و فوری لب هایم را به دندان میکشد
یک دستی مشغول باز کردن کمربندش میشود..
دستم را روی سینه اش چفت میکنم و او
حین اینکه دامنم را بالا میزند مشغول پایین کشیدن زیپ شلوارش میشود که همزمان در اتاق چهارطاق باز شده و نگاه بی بی روی زیپ باز و خشتک برآمده سام خشک میشود و کل میکشد
_مژده بدید که شازده دومادمون باکره است
خدارو صدهزارمرتبه شکر هنوز هیچی نشده ببین بین پاهاش چه ورمی کرده
زود باشید عاقد خبر کنید تا دخترم و تو جلسه خواستگاری حامله نکرده کارو یه سره کنیم
https://t.me/+m4YnQFyF2f8yZmU0
https://t.me/+m4YnQFyF2f8yZmU0
https://t.me/+m4YnQFyF2f8yZmU0
وقتی بی بی خانوم پاشو میکنه تو یه کفش و الا و بلا دوماد باکره میخواد😂😏
پسره تو جلسه ی خواستگاریش..بلههه🙈😱
12210
#part
_دخترتون به شکم مدیر مدرسهش محکم لگد زده آقای سلطانی
کیارش شوکه گوش هایش سوت کشید
اخم هایش درهم رفت
امکان نداشت
دخترک مظلومش...
_رزا؟!
معاون پر حرص ادامه داد
_بله جناب، با وحشی گری به مدیر مدرسه هجوم برد البته ما بیشتر از این از یه دختر پرورشگاهی انتظار نداریم، همون اول سال نباید دخترتون و اینجا ثبت نام میکردیم، از کسی که تربیت درستی بالای سرش نبوده این بی بند و باریا بعید نیسـ..
عصبی سیگار برگش را در جا سیگاری انداخت و بین حرفش غرید
_مواظب حرف زدنتون باشید، اون دختر زن منه نه دخترم، الان خودش کجاست؟!
دیشب وقتی به عمارت برگشت دخترک با ذوق سمتش ندوید
بیحال بود و بیحوصله
_بهتر نیست از وضعیت خانوم مدیر بپرسید جناب سلطانی؟
با عجله از جا بلند شد و پالتویش را چنگ زد
دخترک چشم زمردی را به جای راننده خودش رسانده بود صبح
میان آن هودی بزرگ تنش گم شده بود
تمام مسیر ساکت گوشهی صندلی کز کرده بود
نکند اذیتش کرده باشند؟!
با تحکم پچ زد و قدم هایش بلند تر شد
_حال اون دختر برام از هرچیزی مهم تره خانوم، اگر شکایتی دارین وکیلم رسیدگی میکنه، از این به بعد من طرف حساب شمام نه اون بچه
خواست تماس را قطع کند که ناظم نیش زد
_اگر اون دختر درست تربیت میشد تو شکم زن حامله لگد نمیکوبید، ایشون جنینشون و از دست دادن و اون دختر جلوی چشم خود خانومِ مدیر با یه پسر از مدرسه فرار کرد
خشکش زد
***
خدمتکار پالتویش را گرفت که عصبی غرید
_رز برگشته؟
_بالا تو اتاقشونن
تقهای به در زد
_باز کن درو
صدایی نیامد
محکم تر مشت کوباند و توپید
یادش رفته بود صدای دادش دخترک را میترساند
_باز کن این بیصاحابو تا نشکستمش
صدای باز شدن اهستهی در امد که در را محکم هول داد
دخترک به زمین کوبیده شد که تازه نگاهش به صورت کوچکش افتاد
خیس بود
مظلومیتش اینبار دلش را به رحم نیاورد که خونسرد پرسید
_امروز چه گوهی خوردی تو مدرسه؟!
رزا با چانهی لرزان خودش را عقب کشید
_هیچـ..ی به خدا
دستش روی کمربندش که نشست چشمان دخترک از وحشت سیاهی رفت
نیشخند زد
_گفته بودم اگر عروسک کیارش غلط اضافه بکنه چی میشه؟! هار شدی؟!
چشمان زمردی دخترک مات مانده بود
ناباور خندهی بیجانی کرد
_منو..نمیـ.. زنی...خودت قول دادی...مگه نه؟
کمربندش را از شلوارش بیرون کشید که رزا با لرز گوشهی دیوار جمع شد
_او..ن روز تو پرورشگاه وقتـ..ی گفتم از هیکل گندهت میترسم گفتی اذیتم نمیکنی
کیارش کنارش زانو زد
دستش را بالا برد که دخترک در خودش مچاله شد
بازهم دلش به رحم نیامد
آرام گونهی کوچکش را ناز کرد
ترسناک پچ زد
_نگفته بودم اگر هارم بشی خودم رامت میکنم جوجه؟! لگد میزنی به شکم زن حامله؟! با یه پسر گورتو گم میکنی؟!
بغض دخترک شکست و ملتمس مچش را چنگ زد
_به خد..ا من کاری نکر..دم
اخم هایش درهم رفت
تب داشت؟!
همیشه وقتی میترسید تب میکرد و بدنش بیحس میشد
رزا مظلوم هق زد که صفحهی موبایلش روشن شد
( رفتم مدرسه قربان، راست گفتن، مدیر بیمارستان بستریه و جنینش و از دست داده)
دخترک وقتی خیره به موبایل دیدش امیدوار و با گریه خودش را جلو کشید
_باور میکنی کیـ..ا جونم..مگه نـ...
کیارش یکدفعه جوری محکم با پشت دست در دهانش کوبید که همان لحظه خون از لب و دماغش بیرون پاشید
جیغ خفهای کشید که اینبار تنش آتش گرفت
فقط شانزده سال داشت
در خودش جمع شد و بغضش شکست
کیارش نعره زد و ضربهی دوم را با تمام زورش کوبید
خون از جای سگک کمربند بیرون زد
_چه گوهی خوردی تو امروز؟! اشتباه کردم از اون گوهدونی اوردمت بیرون بری درس بخونی هرزه؟!
دخترک خواست بگوید که اصلا کاری نکرده
بگوید وقتی ناظم سمتش هجوم اورده و گفته چرا در شکم مدیر لگد کوباندی ماتش برده
بدنش هیستریک شروع به لرزیدن کرد
_ادمت میکنم جـ*نده کوچولو، تو همین باغ اتیشت میزنم تا با یه پسر نری گوه خوری
کیارش کمربند را محکم تر کوبید و دخترک بیجان هق زد
_درد..ش از کتکا...ی تو پرورشگاهم بیشتره
نفهمید چند بار در مذاب داغ خواباندنش
تنش از سرما میلرزید و جیغ هایش شده بود ناله های ارام
دخترک که چشمانش بسته شد کیارش عصبی کمربند و گوشهی اتاق انداخت
دانه های درشت روی صورت کوچکش و لرز تنش یعنی بازهم تب کرده
موبایلش زنگ خورد
غرید
_بعدا زنگ میزنم مارال
_عه صبر کن، سورپرایز دارم برات، اون دختره رو دک کردم که با خبر ازدواجمون میخواست خودش و بکُشه، امروز تو مدرسه گفتم زده تو شکمم و بعد با یه پسر فرار کرده
غش غش خندید و کیارش خشکش زد
_الکی گفتم باردارم قیامت شد کیارش، ناظم محکم کوبوند تو صورتش و زنگ زد پرورشگاهش
مارال مدیرش بود؟
کی مدیر دخترک عوض شده بود؟
یکدفعه با لرزیدن هیستریک دخترک گوشه دیوار و کفی که از دهانش بیرون ریخت...
ادامهی پارت👇🖤
https://t.me/+Skchd0Tf07Y2MTc0
پارت رمان🔥
کپی❌
شیـ♠️ـطانی عاشق فرشته...
❤️🔥مروارید ⛓در آغوش یک دیوانه 🍷قاتل یک دلبر(به زودی) 🥃فرشتهی مشکی پوش(به زودی) @novels_tag ❌هرگونه کپی برداری و انتشار این رمان حرام و پیگرد قانونی دارد نویسنده و انتشارات با فرد متخلف به صورت جدی برخورد میکند❌ . .
25000
00:04
Video unavailable
هامون نامور...🔥
مردی که با اومدن اسمش رعشه به تن آدما میندازه...
اما هامون، با اومدن دختر کوچولویی که پرستار مامانشه، رو تخت، اونم مخفیانه، نامور همیشگی نیست... ❌
دلش واسه فندقای اون دختر کوچولو ضعف میره و عادت داره هر شب کبودشون کنه...
هرشب به بهانه های مختلف اون دخترو تو اتاق خودش میکشونه و نیکی رو انگلولک میکنه تا این که یه شب اراده ی پایین تنه مردونش از کنترلش خارج میشه و برای پوشوندن گند کاریاش نیکی عزیز تر از جونش رو...😱
https://t.me/+5hdDf1qOp4U3YWFk
-این درد پریودی درد لامصب تا کیه؟
دکمههای پیراهنش باز است و سینه برهنه ورزیدهاش جلوی چشمم دلبری میکند.
-برای هر زنی فرق داره !
-هر زنی و نپرسیدم تو رو پرسیدم !
این بار نگاهش روی لبهایم سُر میخورد:
_اون بدبختا رو هم ول کن !با گونههای گُل انداخته میگویم:
-۶روزه !
به سیگارش پک میزند و نگاهش سرتاپایم را وجب میکند:
-چندمین روزته؟
وقتی لب میزنم "دومین "با حرفش تمام تنم مثل شبهای ترسناک دیگر یخ میزند:
-سخت شد که یعنی باید تا چند روز دیگه صبر کنم و بهت دست نزنم..
https://t.me/+8UzurDyLI-tiMTZk
IMG_3148.mp42.32 KB
10300
- من شنا بلد نیستم. آب استخر پر از بچه قورباغهس میترسم!
حرکت قورباغه های کوچک و تازه به دنیا آمده را کف دست و پاهایش احساس میکرد.
تمام بدنش از احساس منزجر کنندهای که داشت منقبض شده بود.
در همین حال، یکی از محافظ های هخامنش صندلی مخصوصش را برایش بالای آب گذاشت و محافظ دیگری، چتر بزرگی را بالای سرش نگه داشته بود تا آفتاب نخورد.
هخامنش با خونسردی روی صندلی غول پیکرش نشست و همانطور که پا رو پا میانداخت، کامی از سیگارش گرفت.
با پوزخند گفت:
- انداختمت تو اون آب که بترسی! ننداختمت که شنا کنی بچه...
دست و پای دیگری زد که به خاطر تقلا کردنش، کمی از آب کثیف استخر وارد دهانش شد.
با حالت انزجار عقی زد و نالید:
- آب لجن استخر داره میره توی دهنم!
آب استخر پر از لجن بود و در حدی کدر شده بود که کف استخر مشخص نبود.
هخامنش با خونسردی به تقلاهایش نگاه کرد و لب زد:
- انتخاب با خودته که هر چه سریعتر از اون آب بیرون بیای... جواب سوالمو بده، منم دستور میدم بیارنت بیرون! از کی دستور گرفتی مزرعهی منو آتیش بزنی؟
دخترک مذبوهانه بار دیگر دست و پا زد.
حرکت جانواران درون آب را به وضوح احساس میکرد و هر لحظه ممکن بود قلبش از ترس بایستد.
با گریه جیغ کشید:
- لعنت بهت هزار بار پرسیدی، هزاربار گفتم هیچکس! میفهمی؟ هییییچکس! تو رو خدا بذار بیام بیرون... این... این... این قورباغه های کوفتی دارن خودشونو میزنن به کف پاهام چندشم میشه!
اخم های هخامنش در هم رفت.
- هیچ از لحنت خوشم نمیاد دختر جون... انگار بعد از این همه تنبیه هنوز آدم نشدی! هنوز نفهمیدی با هخانش دیوانسالار باید چطور حرف بزنی!
آیسا با بیچارگی نالید:
- بذار بیام بالا... خودت نشستی روی تخت پادشاهیت یکی هم داره بادت میزنه... از بیرون گود خوب میتونی ارد بدی! بذار بیام بالا باهم حرف بزنیم...
هخامنش در سکوت به یکی از آدم هایش اشاره زد.
مرد قدمی به استخر نزدیک شد و در حد چند ثانیه سر دخترک را زیر آب فرو برد.
با اشارهی سریع هخامنش سرش را از آب بیرون کشید.
آیسا وحشت زده جیغ کشید و به گریه افتاد.
- خدا... خدا الهی... لعنتتون کنه! بی کس و کار گیرم آوردید...
هخامنش اینبار بدون ذرهای نرمش، خیره به چشمان رنگی آیسا، غرید:
- از کی دستور گرفتی ده هکتار زمین زراعی منو آتیش بزنی؟
آیسا با خشم و گریه داد کشید:
- از سگ دستور گرفتم! کری؟ میگم هیچکس! اشتباه شد... من نمیدونستم اصلا اون خار و خاشاک کوفتی صاحاب داره. نمیدونستم شیشصد میلیارد پول اون محصولات کوفتیه که آتیش زدم... وگرنه گوه میخوردم اصلا دست به گازوئیل و کبریت میزدم!
ملتمس به چشمان هخامنش نگاه کرد و لب زد:
- بیارم بالا...
هخامنش کفری از زبان درازی های دخترک از جا بلند شد.
به این سادگی ها به حرف نمیآمد.
باید طور دیگری تنبیهش میکرد.
با اشارهاش آیسا را از استخر لجن گرفته بیرون کشیدند.
آیسا هنوز پایش را روی زمین نگذاشته بود که مثل گرگ زخمی سمت هخامنش حلمهور شد و با یک حرکت درون آب هولش داد.
همه چیز در کمتر از چند ثانیه اتفاق افتاد.
اشتباه از هخامنش و محافظانش بود که این دخترک عشایر را دست کم گرفته بودند و او را با دوست دخترهای شهری هخامنش یکی میدانستند.
یکی از محافظ ها سریع پشت سر هخامنش شیرجه زد و محافظ دیگر جفت دست آیسا را از پشت پیچاند
آیسا با کینه و نفرت رو به هخامنشی که درون آب لجن گرفته افتاده بود خندید و داد کشید:
- من که نمیتونستم روی تخت پادشاهیت بشینم خانزاده... اما تو میتونی توی گند و کثافت بری و با شرایط برابر یک بار دیگه سوالتو بپرسی!
هخامنش دست محافظش را پس زد و با سرعت از استخر بالا آمد.
همانطور که سمت آیسا قدم برمیداشت، با چشمان به خون نشسته غرید:
- با این گوه اضافی که خوردی، خودت حکم سلاخی کردنتو برام امضا کردی توله جن!
https://t.me/+K_4k0mDuf9A3YjU0
https://t.me/+K_4k0mDuf9A3YjU0
https://t.me/+K_4k0mDuf9A3YjU0
آیسا، دختر هفده سالهی عشایری هست که یه روز قبل از عقدش، میخواد خودشو چند صدمتر دورتر از چادر عشایریشون آتیش بزنه، اما از بخت بدش، لحظهای که از خودسوزی پشیمون میشه، آتیش به مزرعهی چند هکتاری خشخاش میرسه و این یعنی ضرر چند میلیون دلاری به هخامنش دیوان سالار!
مردی که بخشش توی کارش نیست.
حالا باید دید با دختر کوچولوی داستانمون قراره چی کار کنه و تقدیر چه خواب هایی برای جفتشون دیده....
https://t.me/+K_4k0mDuf9A3YjU0
https://t.me/+K_4k0mDuf9A3YjU0
بنر پارت یک رمان هست عاجزانه خواهش میکنم کپی نکنید❌❌❌❌
19410
Repost from N/a
- حس میکنم خیلی گرممه عرق از لای سینه هام راه گرفته میتونم برم بیرون از جلسه؟
سند کردم و خیره به شریک بد اخلاقم منتظر شدم تا پیغام رو بخونه.
صدای دینگ رسیدن پیغامم تو اتاق پیچید. با همون اخم پیغام رو باز کرد، سرش پایین بود چشمهاش رو بالا کشید و نگاهم کرد و مشغول تایپ شد:
- به نظر نمیاد سینه هات اینقدر کوچیک باشه که عرق از لاش راه بگیره با این حجم احتمالا اون تو گم میشه.
لبم رو گزیدم لعنت بهش هیچوقت تو هیچی کم نمیآورد.
- اینکه سینه هام درشته بیشتر باعث گرمام شده حالا میشه برم بیرون واقعاً احتیاج دارم برم تو اتاقم و بکشمشون بیرون تا باد کولر خنکشون کنه.
پیغام رو خوند و کمی گره کراواتش رو شل کرد
- تو مطمئنی با کولر خنک میشی؟
- چی بهتر از کولر واسه خنک شدن؟
- یکی که بتونه عطشت رو بخوابونه.
گرمایی که حس میکنی از تابستون نیست بچه، تشنگیه تنت واسه زیر من بودنه وگرنه آمار عرق لای سینهت رو به من نمیدادی مگه نه؟
نفس عمیق کشیدم و با برگهی توی دستم شروع کردم به باد زدن خودم حتی فکر به رابطه های داغی که با این مرد داشتم تنم رو به آتیش میکشوند.
- پس عطشم رو بخوابون اینقدر مردش هستی تو همین شرکت این کار رو بکنی؟
شاید روی راحتی مشکی رنگ اتاقت یا.... روی میز کارت وقتی با حرص همهی وسیله های روش رو پخش زمین میکنی تا منو بذاری روش و خودت و بهم بکوبی، نظرت چیه؟
مکث هام بین نوشته هام واسه تحریک بیش از حدش بود اما جوابش تمام انرژیم رو از بین برد.
- من با هر کسی نمیخوابم بچه جون مخصوصا توی خنگ که واسم هیچ جذابیتی نداری، تموم کن سکس چتتو و بچسب به کارت تا اخراج نشدی.
وا رفته گوشی رو، روی میز گذاشتم و دیگه نگاهش نکردم لعنتی من هیچوقت نمیتونستم این مرد رو داشته باشم.
نمیدونم چند دقیقه گذشته که صداش بلند شد و مخاطب قرارم داد.
- خانوم مددی فلش مربوط به این پروژه تو اتاقم و روی میز کارمه لطفا بیاریدش.
نگاهم رو به اون چشمهای جذابش دادم و سرم رو تکون دادم و با یه ببخشید از جام پا شدم، سمت اتاقش راه افتادم
تو اتاقش مشغول گشتن بودم که صدای بسته شدن در رو شنیدم، مات شده بهش نگاه کردم در رو قفل کرد و با قدم های بلند سمتم اومد اینقدر غیر منتظره که نفس کشیدن یادم رفت بازوهام رو گرفت و تنم رو به دیوار کوبید و توی صورتم غرید:
- بهتره از سینه هات شروع کنم زیادی کوچیکه، باید اینقدر درشت و هوس برانگیز بشه. که بتونه تحریکم کنه.
آب دهنم رو قورت دادم و بریده لب زدم:
- من من فقط.....
یه تای ابروش رو بالا انداخت و تو یه حرکت مانتوم رو از یقه جر داد و شالم رو با خشونت از سرم بیرون کشید.
- چی شد پس لال شدی فکر کردی نیکسام کمر نداره خودشو بهم بکوبه نه؟
نگاهش روی سینههام که تنها پوشش یه تاپ دانتل مشکی رنگ بود چرخ خورد و گوشهی لبش رو گزید:
- مشکی و سفید چه جذابه...
- منتظرمونن تو جلسه.....
با خشم خودش رو بهم کوبید و من تحریک شدنش رو دقیقا روی رون پای راستم حس کردم.
- تا الان داشتی این لامصب و از خواب بیدار میکردی، الان که قد علم کرده به فکر جلسهای؟ با گزینه دومت موافقم روی میز کارم... تا بوی تنت و بگیره بوی سکس، و من یادم باشه شریک دست و پا چلفتی شرکتم چطوری تشنهی زیرم بودنه.
سرش رو پایین کشید و گاز محکمی از گردیه بالای سینهم گرفت، منو روی میز دراز کرد و خودش فضای بین پاهام رو اشغال کرد به سینه هام چنگ زد و با خشونت گفت:
- امروز اون بُعد از شخصیت منو میبینی که هیچوقت ندیدی، جوری به فاکت میدم که تا یه هفته نتونی راه بری جوجه سکسی ریزه میزه
- من بودن با تو رو میخوام.
- جدی؟ پس با سکس خشن موافقی دست نخورده موندی دیگه قراره حسابی درد بکشی.
دستش روی کمر شلوارم نشست و با خشونت پایین کشیدش که تقه ای به در خورد و صدای منشی به گوشمون رسید:
- آقای نیازی توی جلسه منتظرتون هستن.
فریاد کشید و من از این پایین رگهای برآمده تنش رو دیدم.
- برن به درک کار واجب تر دارم مزاحم نشین.
به محض تموم شدن جمله سرش پایین رفت و من چشم هام رو با لذت بستم...
https://t.me/+i1GS0Ds0c0ViOTA0
https://t.me/+i1GS0Ds0c0ViOTA0
https://t.me/+i1GS0Ds0c0ViOTA0
https://t.me/+i1GS0Ds0c0ViOTA0
https://t.me/+i1GS0Ds0c0ViOTA0
https://t.me/+i1GS0Ds0c0ViOTA0
25900
Repost from N/a
_ تروخدا یکی کمک کنه...بچه ام نفس نمیکشه
با گریه وسط بیمارستان مینالد و در کسری از ثانیه دور تخت کودکش از پزشک و پرستار پر
میشود
خیره به لبان کبود دخترک دو ساله اش هق میزند
ماسک اکسیژن بیشتر از نصف صورت طفلش را پر کرده بود و او بازهم به زور نفس میکشد
_یه کاری کنید..خواهش میکنم
با اشاره پزشک یکی از پرستار ها با عجله به سمتش رفته سعی دارد او را از اتاق بیرون کند
_لطفاً بیرون منتظر باشید
با گریه سر تکان میدهد:
_برای چی؟بزارید بمونم..قول میدم گریه نکنم
پرستار متاثر به دخترک زیبا روی مقابلش زل میزند اصلاً به آن هیکل ظریف نمیخورد که با هجده سال سن مادر یک کودک دوساله باشد
_لطفاً هرچه سریع تر این دارو رو تهیه کنید
نایابه ولی میتونید از داروخانه نزدیک بیمارستان خریداریش کنید عجله کنید
قطره اشکی از چشمانش میچکد
دیگر هیچ پولی برایش نمانده بود
هرچه داشت را تا به حال هزینه کرده بود با این حال امیدوار لب میزند
_دخترم خوب میشه مگه نه
پرستار با فشردن شانه اش پلک میزند
سپس به داخل اتاق برگشته؛در را پشت سرش میبندد
ماهک سراسیمه عقب گرد میکند
نفهمید چگونه وارد داروخانه شد فقط زمانی به خود آمد که مقابل حسابدار ایستاده بود و نگاهش روی قیمت دارو خشک شده بود
برای پیدا کردن پول تمام کیفش را زیر و رو کرده
چشمانش به اشک مینشیند
هرچه داشت و نداشت در این مدت برای بیماری کودکش خرج کرده بود و حالا
_خانوم..صدام و میشنوید؟لطفاً عجله کنید
_ببخشید ولی درحال حاضر من این مقدار پول ندارم
_شرمنده منم نمیتونم دارو رو بهتون بدم
با گریه لب میگزد
جان دخترکش به آن دارو بسته بود
ناخودآگاه نگاهش روی حلقه ی ظریف وتک نگینش ثابت میشود
اولین و آخرین یادگار ازعشق بی سرانجامش
دلش نمی آمد آن را بفروشدو برای نجات جان دخترکش مجبور بود
حلقه را از انگشتش بیرون میکشدو مقابل زن قرار میدهد
_این تنها چیزیه که برام مونده
لطفاً به جای پول قبولش کنید
زن خیره به حلقه ی ظریف زیبا دل میسوزاند
_ولی باید از رئیس بپرسم یه چند لحظه
رو به یکی از تکنسین ها میکند
_جناب آریا تو اتاقشونن؟
مرد درحالیکه سخت مشغول پیدا کردن دارویی بود نیشخندی میزندو همزمان با گفتن جمله اش قلب دخترک فرو میریزد
_سام آریا؟
انگار خوابی دخترامروز نیومده اصلاً
رنگ از رخ دخترک میپرد ودرست شنیده بود؟گفته بود سام آریا؟
مردی که عاشقش بود و
پدر دخترش؟
_خانوم
با صدای زن به خود آمده مبهوت میپرسد
_گفتید اسم رئیستون س..سام..
هرچه کردنتوانست نامش را کامل به زبان براند زن لبخند میزند
_سام آریا
بله ایشون دوسالی میشه که این داروخانه و بیمارستان کنارش رو تاسیس کردن
دنیا روی سرش آوار میشود
لرزان حلقه اش را چنگ میزندو به قصد خروج هراسان عقب گرد میکند که همان لحظه به شدت به سینه ی ستبر مردانه ای برخورد میکند
حلقه از دستش رها شده مقابل پای مرد می افتدو پیش از آنکه بتواند تعادلش را حفظ کند دستی دور کمرش حلقه میشود
نفس زنان از عطر آشنایی که در مشامش میپیچد چشم میبنددو سر به زیر فاصله میگرد
به دنبال انگشترش روی زمین چشم میچرخاند و زیر لب نجوا میکند
_میبخشیدحواسم نبود..من..
سرش را بالا میگیرد و لال میشود
قلبش شروع به تپیدن میکند
نگاهش روی مرد آشنای پیش رویش که خیره به حلقه ی جلوی پایش زل زده بود ثابت میشود
سام روی دو زانو مینشیند
حلقه ظریف را از روی زمين برمیداردو
با دیدن نگین صورتی رنگش نفسش بند می آید
چه کسی بودکه نداند این حلقه را خودش برای دخترک چشم زمردی خریده بود
چون دخترکش عاشق رنگ صورتی بود و
او عاشق رنگ چشمان او
دختری که همه ی دنیایش بود وفرزندش را باردار بودو درست روز عروسیشان ناپدید شده بود
روی پا می ایستد و چشمانش محو او میشود
_خانوم یه چند لحظه
صندوقدار است که نفس زنان کنارشان می ایستد
_جناب آریا اینجایید
نسخه را بالا میگیرد
_نسخه دخترتون و جاگذاشتیدخانوم
ماهک لرزان برای گرفتن نسخه دست دراز میکندکه سام پیش دستی کرده نسخه را میگیردو ذهنش پر میشود از جمله ی زن
دخترش؟
نگاهش را به برگه میدوزد و با دیدن اسم ثبت شده روی آن نفسش میرود
زیرلب نجوامیکند
_ماهور آریا
خاطرات در ذهنش نقش میبندد
《میخوام اسم دخترمون ماهور باشه عروسک 》
دستش را بند سینه اش میکندو ناباور سر بلند میکند
_دخترِ..مـ..منه؟
ماهک به گریه می افتد
ترسیده و لرزان گامی به عقب برمیدارد
ازخشم مرد وحشت داشت
باید از آنجا میرفت
برمیگردد،به قدم هایش سرعت میدهدو همینکه میخواهد از در خارج شود دستی ساعدش را چنگ زده بلافاصله در آغوش گرمی فرو میرود
میان گریه تقلا میکند تا از آغوشش رها شودو سام نفس زنان زیر گوشش میغرد
_فکرکردی میتونی یه بار دیگه از دستم فرار کنی و دخترم و ازم بگیری؟
خشم صدایش دخترک رابه لرزه درمیآوردو
او پوزخند میزند
_دیگه وقتش رسیده که تاوان پس بدی
https://t.me/+8yWzjM0WGJEzYmE0
https://t.me/+8yWzjM0WGJEzYmE0
51700
Repost from N/a
00:02
Video unavailable
آرن مقدم...!!
پزشک جذاب و سکسی، جراح خبرهی مغز و اعصاب و ستون فقرات، کسی که کل بیمارستای کشور و خارج کشور واسه داشتنش سر و دست میشکنن. بعد سالها دوری از خانواده به کشورش بر میگرده و به اصرار یکی از آشناها توی دانشگاه پزشکی قبول به تدریس میکنه و دست روزگار یه دختر ریزه میزهی ناز و مهربون رو سر راهش قرار میده، یه دختر از تبار سادگی و لطافت، یه دختر روستایی که شاگرد ممتازشه ولی اتفاقایی میفته که دخترمون وارد عمارت این مرد خشن و مغرور میشه و...😱♨️🙈🤕
https://t.me/+Fx--zbA0g0A0ZTA0
https://t.me/+Fx--zbA0g0A0ZTA0
آرن مقدم... پسر جذاب و هات 29 سالهای که بخاطر شکستی که توی زندگیش داشته به احدی اعتماد نداره و برخلاف میلش دانشجوی خودش رو برای پرستاری مادرش توی عمارتش استخدام میکنه و تازه داستان شروع میشه و...🔞🔥😈
#حاویخشونت 😈
#دارایردهسنی۲۰سال 🔞🤤
2.11 KB
19500
Choose a Different Plan
Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.