cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

ختم قران

پیامبر اکرم (ص) خانه ای که دران قران فراوان خوانده شود خیر ان بسیار گرددوبه اهل ان وسعت داده شود و دربرای اسمانیان بدرخشندچنان که ستارگان اسمان برای زمینیان میدرخشند 🌺 هررور یک صفحه از قران (۵ ایه )تلاوت کنید اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم

Show more
Advertising posts
189
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
-630 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

00:05
Video unavailableShow in Telegram
5.97 KB
00:03
Video unavailableShow in Telegram
animation.gif.mp41.72 KB
تلنگرانه😉 ازدواج⁩ بعد از ۳۰ سالگی بازم قشنگه! بچه دار شدن بعد از ۳۵ سالگی همچنان ممکنه! خونه خریدن بعد از ۴۰ سالگی باز هم کار بزرگیه! درس خوندن تو ۴۵ سالگی بازم تقدیر داره! شروع کردن به ورزش تو ۵۹ سالگی بازم زیباست! هدیه خریدن برای عشقت تو ۶۰ سالگی بازم بینظیره! پس اجازه نده افکار پوسیده ی دیگران مسیر زندگیتون رو تغییر بده!
Show all...
سلام اگه امکانش هست برا گشایش کارهای دکتری مامانم و وضع مالیمون یه ختم بذارین ممنون برای حاجت روایی دوست گلمون چی میکنید ؟؟ سوره حمد برای شفای مادر دوستمون ، ذکر یا رزاق ، یا فتاح برای گشایش مالی شونAnonymous voting
  • ۵ بار ( سوره حمد ، ذکر یارزاق ،یافتاح )
  • ۱۴بار ( سوره حمد ، ذکر یارزاق ،یافتاح)
  • ۶۹بار ( سوره حمد ، ذکر یارزاق ،یافتاح)
0 votes
سلام اگه امکانش هست برا گشایش کارهای دکتری مامانم و وضع مالیمون یه ختم بذارین ممنون
Show all...
نام رمان:افسانه و واقعیت نویسنده: shamim708 ژانر:عاشقانه و اجتماعی #قسمت_صدوسی_وچهارم وقتی نگاهمو به خودش دید رفت روی تخت نشستو پاهاشو شروع کرد به تکون دادن. چقدر لجباز بود این وروجک! این بار من لج کرده بودم میخواستم ببینم اگه حرفی نزنم قدمی بر میداره تا سکوت بینمونو بشکنه که بالاخره صداشو شنیدمو غرق لذت شدم: _ با این دستم دیگه نمیتونم گیتار بزنم... همچین با لحن سوزناکی این جمله اشو بیان کرد که دل هرکی بود به حالش میسوخت چه برسه به من که آوارش بودم. خیره بودم به چشمای مظلومش اما هنوزم بهم یه توضیح بدهکار بود واسه ی همین با لحن خشکی که اون لحظه خیلی هم آسون نبود گفتم: _ این هفته قرار بود ویولن رو شروع کنم باهات... ناراحت شد و زود چشماشو ازم دزدید تا نفهمم اما نمیدونست که من همه ی حالت هاشو احساس میکردم نیازی به دیدنم یا گفتن خودش نبود اما عجیب بود که نمیتونستم بفهمم نسبت بهم احساسی داره یا نه؟ این یکی رو اصلا بروز نمیداد خداییش...رفتم درست روی صندلی رو به روش نشستم و زل زدم بهش که سرشو تکون داد که یعنی چمه؟ بیشتر بهش زل زدم که حرصشو در آوردمو گفت: _ چیه؟ چر اینجوری نگاهم میکنی؟ چون میخوام سکوتتو بشکنی...ولی به زبون آوردم: _ فکر کنم یه توضحی بهم بدهکاری...هوم؟ با نهایت پرروییش گفت: _ من هیچ توضیحی به کسی بدهکار نیستم. اون باید حرف میزد حالا هر طور که شده اونش به من ربطی نداشت ولی دیگه از این سکوت خسته شده بودمو میخواستم بشکنمش با لحن عصبی که کنترلی روش نداشتم گفتم: _ ببین من اصلا خوشم نمیاد منو جای خر بذارن...پس تا اون روی سگم بالا نیومده خودت شروع کن به حرف زدن. معلوم بود اونم پا پس نذاشتو گفت: _ مثلا اون روی سگت بالا بیاد میخوای چی کار کنی؟ از جام پریدمو رفتم طرفشو رو صورتش خم شدم. همون طور که انگشت اشاره امو تکون میدادم گفتم: _ میخوای بدونی چی میشه؟ لعنتی نباید این طور پیش میرفتم اما بعد از گفتن جمله هام پشیمون میشدم که اونم بی فایده بود. با پوزخنده عصبی گفت: _ من از اون دخترایی که دوروبرت پروانه ان نیستم...اشتباه گرفتی استاد...این قمپزات به درد اونا میخوره نه ... بسه لعنتی بسه...گور همه ی اون دخترا من فقط اونو میدیدم چرا نمیخواست بفهمه؟! عصبی چونشو توی مشتم گرفتم که یه مشت به بازوم زد و گفتم: _ این مشتا برای من کاری نمیکنه...بخوام سه سوته چونه اتو همین جا خورد میکنم اما حیف...حیف که برام مهمی... اشک تو چشماش جمع شد. من داشتم چی کار میکردم باهاش؟! من که قصدم آزار اون نبود...دستم شل شد که زود با حرص چونشو از دستم خارج کرد و روم داد زد: _ گم شو بیرون حیوون... ماتم برده بود...من چی کار کردم؟!! خوب یادم به اون یارو خسروی اون روز چی گفته بود"_ حیوونِ عوضی..." حالا همون جمله رو منم شنیدم! اونم این طور با نفرتی که دارم تو چشماش میبینم. خدایا به چی باور کنم؟ به تنفر توی چشماش یا حرفی که بهم گفت...حقم بود. بی شک این جمله بهترین چیزی بود که میتونست بهم وصل بده...با پشیمونی گفتم: _ شمین من یه لحظه... دست سالمشو گذاشت روی گوششو جیغ کشید: _ گورتو گم کن عوضیییی...نمیخوام ببینمت...
Show all...
نام رمان:افسانه و واقعیت نویسنده: shamim708 ژانر:عاشقانه و اجتماعی #قسمت_صدوسی_وپنجم میخواستم همون لحظه یا جون بدمو خلاص بشم یا کرشمو دیگه هیچی نشنوم. حق داشت...من میخواستم سکوتشو بشکنم ولی خودشو شکستم. عشقمو، زندگیمو...عقب عقب رفتمو کاری که گفتو کردم؛ گورمو گم کردمو رفتم. درو بستم و صدای هق هق خفه اشو که شنیدم دیگه هوایی برای نفس کشیدن نداشتم. من نباید به زخماش اضافه میکردم. اون به یه حامی نیاز داشت نه به یه عوضی که مدام عذابش بده! روی صندلی های راهرو نشستمو نگاهم درست 4 ساعته خیره به در اتاق بسته اشه...دیگه صدای هق هق نمیاد. حتما خوابش برده اونم روی بالشی که خیس از اشکاشه... اشک هایی که من لعنتی باعث ریختنشون شدم. ترسو یه کنار گذاشتمو از جام پا شدم...به طرف در رفتمو آروم بازش کردم. چراغ هنوز روشن بود ولی بازم از تصمیمم بر نگشتمو رفتم داخل...روی تخت جمع شده بود و چشماش بسته بود. از نفس های منظمش معلوم بود خوابه...کلید برقو خاموش کردمو رفتم صندلی رو از روی زمین برداشتمو درست گذاشتم کنار تختشو نشستم روش...ممکن بود بیدار شه ولی دیگه مهم نبود دوباره روم داد میزد و میگفت گمشم درسته؟! ارزششو داشت که حداقل یه ثانیه بیشتر ببینمش. چقدر آرومو معصوم خوابیده بود. رد اشک هاش روی صورتش بود. آروم دستمو جلو بردمو با پشت انگشتام نوازشش کردم. تکون نخورد...بهش نزدیک شدم؛ درست رو به روی صورتش...نفسش به صورتم میخورد و این باعث لبخندی شد که روی لبام خودشو نشون داد. آروم زمزمه کردم: _ منو میبخشی شمینم؟ صورتشو نوازش میکردمو همون طور به حرف زدنم ادامه دادم: _ منه حیوون عوضی رو؟ قطره اشکی از چشمم چکید که لبخند تلخی زدمو گفتم: _ منی که تا به حال به یاد نداشتم گریه کرده باشم حتی تو تنهایی خودم این دومین باره که دارم رو به روی تو اشک میریزم!  خوابش سنگین بود پس...سنگین تر از اونی که فکرشم میکردم. بوسه کوچیکی به روی بینیش زدمو گفتم: _ این که چیزی نیست...من همه ی غیر ممکن هارو با تو تجربه کردم. تو فقط منو ببخش... بغض بدی به گلوم چنگ زد که جلوشو نگرفتمو با همون هق هق مردونه ام گفتم: ازم متنفر نباش... منو محکوم به این نکن. تو رو قسم میدم به هر چی که باورش داری منو این طور مجازات نکن. تموم این مدت رو همین طور بی حرکتو معصوم خوابیده بود. درست مثل یه بچه ی پاک و معصوم...لبخندی از بین اون همه اشک روی صورتم نشست که خم شدم از پیشونیش بو*سیدم.  طولانی و با نفس عمیق...آرامشش وصف نشدنی بود. به صورت خوشگلش زل زدمو تا صبح موهاشو نوازش کردمو اون حتی متوجه حضور من نشد. خیلی خوشحال بودم که خوابش انقدر سنگینه که من میتونم این همه لذت ببرم از بودن کنارش و همین قدر هم متعجب... اصله برام خیلی عجیب بود که خوابش این همه سنگینه! من با یه صدای کوچیک از خواب میپریدم اون وقت الان نزدیکی های سپیده است و اون هنوز به حضور من پی نبرده... چشمام از خستگی میسوخت دیگه حتی نمیتونستم بازشون نگه دارم. درست سه شب بود که اصلا نخوابیده بودم و الان حداقل به یه خواب 3 ساعته نیاز داشتم و گرنه حتم داشتم نمیتونم رانندگی کنم. با اینکه دیگه مطمئن بودم حالا حالا ها از خواب بیدار نمیشه بازم با احتیاط از جام بلند شدمو آروم درو پشت سرم بستم. اتاق بغلیشو رادین برای من آماده کرده بود میدونست تا صبح از بالا سرش جم نمیخورم ولی خب میگفت بهتره یکم استراحت کنم. الان پی به حرفش میبرم...روی تخت دراز کشیدمو یه لبخند عمیق روی لبام نشسته بود. با اینکه اون از اطرافش بی خبر بود ولی خب یه حسی بهم میگفت بخشیده منو...تا شماره ی سه خوابم برد یا بهتره بگم بیهوش شدم. **** شمین چشمامو باز کردمو به اطرافم یه دور نگاه کردم... یه لحظه ترسیدم اما بعد از یادآوری تموم اتفاقات دیروز فهمیدم توی اتاق بیمارستانم...عجیب بوی عطرشو حس میکردم. حتی تو خوابم بوی عطرشو حس میکردمو این باعث میشد آرامش عجیبی وجودمو دربر بگیره. ولی اون که تو اتاق نبود! پس چرا بوی عطرش انقدر واضح به مشام میومد؟! وای پاک دیوونه شدم رفت هااا...بیشعور همچین عطرش قشنگ بود که وادارم میکرد نفس عمیق بکشم. اون که اینجا نبود پس دلیلی هم برای خجالت کشیدنو شکستن غرورم نمیدیدم واسه ی همین یه نفس عمیق کشیدم. ریه هامو پر کردم از اون بوی تلخ که بند بند وجودمو گرم میکرد. من عطرهای تلخو گرم دوست داشتم اما خیلی سخت میپسندیدم کلا از زنونه ها که سرد دوست داشتم ولی مردونه اش هم بوی هر عطری رو نمیپسندیدم اون وقت از روز اول که بوی عطرش به دماغم خورده منو مست کرده.
Show all...
نام رمان:افسانه و واقعیت نویسنده: shamim708 ژانر:عاشقانه و اجتماعی #قسمت_صدوسی_وسوم میخوای بدونی چی میشه؟ با اخم های درهم به چشماش زل زده بودم که خیلی راحت میتونستم بفهمم جدی اما خب منم هیچ وقت سابقه ی کوتاه اومدن نداشتم خب... اخمامو بیشتر کشیدم تو همو با پوزخند هیستیریکی که روی لبام بود گفتم: _ من از اون دخترایی که دو رو برت پروانه ان نیستم...اشتباه گرفتی استاد...این قمپزات به درد اونا میخوره نه ... جمله ام تموم نشده بود که چونه امو گرفت توی مشتشو فشار داد. یعنی نه تنها خفه نشدم ها بلکه صدای تیریک تیریک استخون هامو هم میشنیدم. وحشیییی... با دست چپم یه مشت خوشگل خوابوندم روی بازوش که پوزخندی زدو از لای دندوناش گفت: _ این مشتا برای من کاری نمیکنه...بخوام سه سوته چونه اتو همین جا خورد میکنم اما حیف...حیف که برام مهمی... اشک توی چشمام جمع شد...دلم گرفت...این چه دوست داشتنی بود؟ فشار دستش کم تر شد که منم از این استفاده کردمو چونمو از دستش بیرون آوردمو با صدای جیغ جیغوم سرش داد زدم: _ گم شو بیرون حیوون... همون طور خشکش زده بود. غمی که تو چشاش بود دیگه عذابم نمیداد. درست مثل روز های اول ازش بدم میومد شایدم بیشتر...انگار از خواب پاشده باشه با سردرگمی گفت: _ شمین من یه لحظه... دستمو گذاشتم روی گوشمو داد زدم: _ گورتو گم کن عوضیییی...نمیخوام ببینمت... چیزی توی نگاهش شکست...شاید مسخره به نظر برسه اما واقعیت داشت حتی منم اینو دیدم که چیزی توی نگاهش شکست. با شونه های افتاده عقب عقب رفتو از اتاق زد بیرون. با رفتنش بغض لعنتی منم شکست...برای یه لحظه باور کرده بودم که ممکنه با بقیه فرق داشته باشه اما نه...همشون یه مشت عوضین...منه احمق نباید باور میکردم. نباید... *** راتین از صبح تا همین الان که این طور معصوم روی تخت گرفته خوابیده صد بار مردمو زنده شدم. شاید سختترین روز زندگیمو سپری کرده بودم. صدای خش خش اومد برگشتمو اونو دیدم که سر پا وایستاده. تو همیشه همین طور قوی روی پاهای خودت وایستا تا منم بتونم زندگی کنم...طاقت درد کشیدنتو ندارم. سوال مسخره ای پرسیدم: _ بیدار شدی؟ سرشو انداخت پایین...ای کاش میتونستم بهش بگم که با دزدیدن نگاهش از من چه بلایی سرم میاره...صدای خش دارش به گوشم رسید: _ آره... درد بدی رو احساس کردم. رومو برگردوندم تا جمع شدن صورتمو نبینه با صدایی که سعی داشتم بغضم معلوم نشه گفتم: _ با مادرت صحبت کردم...بهش گفتم حواست نبوده و سر خوردی دستتم در رفته. فقط خدا میدونست چه طور مادر بیچاره اشو راضی کردم بره تا من امشب کنارش باشم. چقدر نگرانش بود! اما نه به اندازه ی من...با من من گفت: _ با...بابت کمکی که کردی ممنون... من خوب میدونستم گفتن این جمله برای این دختر مغرور چقدر سخته و برام یه دنیا با ارزش بود.  با افسوسی که توی صدام بی داد میکرد گفتم: _ کاری نکردم. ای کاش میتونستم واست کاری کنم. صدای قدماشو شنیدم که بهم نزدیک شد اما اون جمله ای که گفت...آخ...اگه بدونه چقدر خودمو کنترل کردم تا سرش داد نزنم: _ میشه یه آژانس بگی بیاد؟ با اخم های تو همم بهش نگاه کردمو گفتم: _ امشبو اینجا میمونیم. مادرتم میدونه...ضمنا اگه قرار باشه بری خونه خودم میرسونمت.
Show all...
روز دوازدهم ختم قرآن صفحه ای  دوره ۲۰۶ و ۲۰۷ همگی دوستان صفحات جزء ۱۲ رو باهم میخونیم 🕊 دوستان صفحات خودتون رو بخونید
Show all...
ختم قران: بسم الله الرحمن الرحیم دوره ۲۰۷ (این دوره دویست و هفتمین بار  هست که  قرآن ختم میشه و این ختم هدیه میکنیم  به حضرت عباس ع ، امام سجاد ع ، ۱۲۴ هزار پیغمبر ص ، ۱۴ معصوم ، شهدای دشت کربلا   ) سلام دوستان ختم قران صفحه ای و لیستی مثل ختم قبلی هست فقط با pdfهای جدید ختم سختی هم نیست قراره ۳۰ روزه یه ختم قرآن انجام بدیم هر روز ۱ صفحه سهم هر نفر هست که هر روز ۱ جزء رو میخونیم چون میخوام هر کسی با تدبر و تامل قرآن بخونه این طور ختم رو میگم انجام بدیم در ضمن pdf صفحات هم میزارم از اول هم مشخص میکنیم که هر کسی چه صفحه ای رو باید بخونه مثال میزنم نفر اول هر روز هر جزء ای داشتیم صفحه اول رو میخونه نفر دوم صفحات دوم رو و الی آخر. ختم سختی نیست تا تو ۳۰ روز همه باهم یه ختم قرآن انجام دادیم بعضی از جزء ها ۲۱ صفحه ای که اون روسهم نفر آخر هست شروع ختم  ۱۶ / ۵ / ۱۴۰۳ ورود کاروان اهل بیت ع به شام پایان ختم ۱۴ / ۶ / ۱۴۰۳ آخرین روز ماه صفر حالا هر کسی خواست بهم بگه اسمش رو ثبت کنم نفر اول خانم نازنین زهرا شیرزاد ( صفحات اول هر جزء)  نفر دوم خانم نازنین زهراشیرزاد   ( صفحات دوم هر جزء ) نفر سوم خانم نازنین زهراشیرزاد( صفحات سوم هر جزء ) نفر چهارم خانم افسانه زارع ( صفحات چهارم هر جزء )  نفر پنجم خانم شکوفه امیری ( صفحات پنجم هر جزء) نفر ششم خانم شکوفه امیری ( صفحات ششم هر جزء)  نفر هفتم خانم شکوفه امیری ( صفحات هفتم هر جزء)  نفر هشتم خانم ساکت ( صفحات هشتم هر جزء) نفر نهم خانم ساکت ( صفحات نهم هر جزء ) نفر دهم خانم رونیا  ( صفحات دهم هر جزء ) نفر یازدهم خانم Nvm  ( صفحات یازدهم هر جزء) نفر دوازدهم خانم Nvm( صفحات دوازدهم هر جزء ) نفر سیزدهم خانم Nvm   ( صفحات سیزدهم هر جزء ) نفر چهاردهم خانم آزیتا ( صفحات چهاردهم هر جزء) نفر پانزدهم خانم زنوزی ( صفحات پانزدهم هر جزء) نفر شانزدهم خانم زنوزی ( صفحات شانزدهم هر جزء ) نفر هفدهم کاربر9931 ( صفحات هفدهم هر جزء) نفر هجدهم کاربر9931 ( صفحات هجدهم هر جزء ) نفر نوزدهم آقای mab( صفحات نوزدهم هر جزء )  نفر بیستم اقای mab( صفحات بیست و بیست و یکم هر جزء ) فقط جزء ۱ و جزء ۳۰ که فکر کنم ۲۱ صفحه ای باشه که باید چند صفحه آخر رو بخونن اسامی رو برام بزارید لطفا https://t.me/yamahdfatemeh۰
Show all...
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.