«گریز از تو» مریم نیک فطرت
«مریم نیک فطرت» نویسنده رمان های: تاریکی مهتاب(چاپ شده نشرعلی) برکه خیال، عصیان فراموشی (نشرعلی) کپی اکیدا ممنوع و حرام و بدون رضایت نویسنده است⛔ 🦋 گریز از تو: آنلاین🦋 پس از اتمام چاپ میشود♥️ کانال محافظ👇 @maryamnikfetrat_novel
Show more40 152
Subscribers
-6424 hours
-1427 days
-46930 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
گریز از تو در چنل vip با 1200 پارت به اتمام رسیده و هفت هشت ماه از اینجا جلوتره!
برای عضویت در چنل vip، میتونید مبلغ 40 هزار تومن رو به شماره کارتِ👇
6393461045433816
"به نام مریم نیک فطرت"
واریز کنید و پس از ارسال عکس یا اسکرینشات از فیش واریزی به آی دی ادمین بنده در تلگرام، لینک چنل vip رو دریافت کنید❤️👇
@ad_goriz_az_to
دقت کنید از گریز هیچ فایلی از جانب من منتشر نشده! مرسی که حلال میخونید و خودتون و مدیون نمیکنید🙏
31700
Repost from N/a
- شهریه مهدکودک دخترتون رو ندادید خانوم فضلی... متاسفانه دیگه نمیتونه تو کلاس ها شرکت کنه
حرف مدیر مهد تمام نشده یاس هول جلو کشید
- خانوم محمدی توروخدا امروز جشنه
جشن عید بود و دخترکش تمام دیشب از ذوق اجرای تئاتر نخوابیده بود و حالا
- چند ماهه بدقولی کردید خانوم اینجا من هم کار میکنم نمیشه که
یسنا جان نرو عزیزم شما دیگه نمیتونی بری تو کلاس
دخترکش بق کرده با چشمان درشت سبز رنگش سمت او چرخید
- مامانی!
یاس پر درد دوباره به التماس افتاد
- خانوم محمدی بخدا میارم صاحب خونه هم جواب کرده من یکم شرایط مالیم بده
محمدی ناامید سرتکان داد
- بچه آوردن این دردسر ها رو هم داره خانوم نمیشه که فقط دنیاش آورد این بی مسئولیتی شما و پدرشونه!
پدر داره دیگه درسته؟
داشت دخترکش پدر داشت. پدری که او را حاصل خیانت می دید
سه سال پیش نامدار بی حرف طلاقش داده بود چون حامله بود
آن هم از مردی که همه می گفتند عقیم است
از همان روز بدنامی خورده بود به اسمش و التماس هایش جواب نداده بود
با گرفتن دست یسنا از مهد بیرون زد
- مامانی من میخوام برم نمایش... من پرنسسم
پر بغض سرتکان داد
بود دخترکش با وجود پدری که در جواهرسازی نام بزرگی داشت پرنسس بود
و باید به حقش می رسید
- میام مامان خیلی زود میای مهد کودکت امروز ولی باید بریم.
بریم پیش بابات!
با توقف تاکسی جلوی عمارت پیاده شده و یسنا را بغل زد
- خونه ی بابای یسنا اینجاست؟
گونه ی دخترکش را بوسید
- آره مامان جان. اینجا خونه ی باباته.
گفته و زنگ را زد.
می دانست در را باز نمی کنند تا نامدار دستور بدهد
گوشی اش زنگ می خورد و مادرش پشت خط بود
- الو مامان جان کجایی بیا این از خدا بیخبر همه اسباب و ریخت بیرون
صاحب خانه!
سه ماه بود بخاطر درد دستشنمی توانست در خانه های مردم کار کند و نتیجه اش شده بود این
- میام مامان زود میام یسنا رو...
با جیغ دخترکش هول سمتش چرخید
دخترکش روی زمین افتاده بود
- یسنا؟ مامانی چیشد؟
دخترکش با هق هق به او چسبید
- چی می خوای اینجا
با صدایش سر بالا کشید... چقدر دلتنگ مرد بی رحم مقابلش بود
- اومدم ازت کمک بخوام. شرایطم بده نامدار نمی تونم از پس هزینه های یسنا بر بیام امروز از مهد اخراجش کردن چون پول نداشتم من...
- رو در این خونه نوشته کمیته امداد؟
پر درد لب گزید
- بچته!
نامدار نیشخندی زد
- توله ی حرومی یکی دیگه رو به من نبند. جمع کن کاسه کوزتو گمشو من غذای سگامم به بچت نمی دم!
فرو ریخت. او این مرد بی رحم را دوست داشت؟ هنوز دوست داشت اما حالا...
- سه سال پیش هرچی التماس کردم گوش ندادی... سه سال هر روز گفتم یه روز میای دنبالم و نیومدی... آره بچه ی من از تو نیست! دیگه نیست...
حتی اگه حاضر بشم بدمش به بهزیستی هیچ وقت دیگه نمی بینیش... هیچ وقت نامدار جهانشاهی!
گفته و با چسباندن یسنا به خودش که دست سمت پدرش دراز کرده بود دور شد اما نامدار مات به دست دخترک نگاه می کرد
به خال بزرگ کف دست دخترک که شبیه ش در دست او بود!
https://t.me/+AzWpR6rvMQcwYjE8
https://t.me/+AzWpR6rvMQcwYjE8
https://t.me/+AzWpR6rvMQcwYjE8
https://t.me/+AzWpR6rvMQcwYjE8
20610
Repost from N/a
#پارت_آینده🤤🤩
صدای جیغ بلندم در خانه پیچید و به گوشهای خودم رسید. نفسم از درد رفته بود و حتی نمیدانستم کدام قسمت بدنم را فشار بدهم.
-یا خدا ... این صدای چی بود؟ نگار؟ نگار چت شده؟ سجاد مادر...
اشک گلوله گلوله از چشمم میریخت و حتی نمیتوانستم زبان بچرخانم. صدای محجوب سجاد به گوشم رسید:
-چی شده عزیز؟ صدای جیغ نگار خانم بود؟
-اره... جواب هم نمیده. نگار درو باز کردم مادر...
نالهای کردم که انگار به گوششان نرسید حاج خانم در حمام را باز کرد و از شرم و درد لب گزیدم. اگر هر وقت دیگری بود محال بود خجالت بکشم اما وضعیتم برای اولین بار خجالت زدهام کرده بود.
صدای سیلیای که حاج خانم به صورتش زد من را به خودم آورد. چشم باز کردم.
-یا حسین... چه بلایی سر خودت آوردی دخترم؟
حاج خانم به هول و ولا افتاده بود که صدای سجاد از پشت در به گوشم رسید:
-عزیز؟ حالشون خوبه؟
حاج خانم تند تند به نوهاش آمار میداد و من از درد به خودم می پیچیدم.
-عزیز یه چیزی تنش کنین بیام ببرمش دکتر... اینطوری که فایده نداره.
حاج خانم برای لحظهای لبخند زد که صورتم گر گرفت. انگار من همان نگار همیشگی نبودم که به دنبال فرصت میگشت برای اذیت و ازار نوهی سر به زیر و با خدای عزیز خانم.
حاج خانم حوله را دور تنم کشید که نالهام دوباره بلند شد. سجاد از پشت دیوار نگران گفت:
-چی شد عزیز؟ تموم نشد؟ چرا هی جیغ میزنه؟
حاج خانم نگاهی به من انداخت و لبخند پرشیطنتی روی لبش آمد. حوله را بیشتر دور خودم پیچیدم. نفسم از شدت دردی که در کمر و پاهایم میپیچید رفته بود.
-خب دیگه تمومه. سجاد مادر بیا تو..
ترسیده نه گفتم. حاج خانم انگار علتش را میدانست که موهایم را کنار زد:
-قراره رو این سرامیک های یخ زده بمونی مادر؟ معلوم نیست دست و پات تو چه وضعیه... سجاد هم که غریبه نیست! محرمته.
لبم را گزیدم. چطور میگفتم حتی آن محرمیت هم صوری بوده و نقشه من برای اذیت بیشتر نوه عزیز دردانهاش؟
-حاج خانم... تو رو خدا...
-هیس... من که جون ندارم بلندت کنم. کس دیگه ای هم غیر سجاد اینقدر بهت محرم نیست.
چشمهایم را محکم به هم فشار دادم که صدای یالله گفتن سجاد در گوشم پیچید. دست خودم نبود که در آن شرایط خندهام گرفت. برای ورود به حمام هم یالله میگفت؟
دستش که دورم حلقه شد تکان محکمی خوردم و او سفتتر به خودش فشارم داد. آب دهانم را محکم بلعیدم. برای اولین بار بود که بدون اذیت و ازار در آغوشش بودم و تنم از این نزدیکی گر گرفته بود. نگاهم روی او چرخید. او هم دست کمی از من نداشت. صورتش قرمز شده بود و دانههای عرق روی پوستش میدرخشید.
-میرم تا آشپزخونه کیسه آب گرم و روغن براش بیارم. سجاد لباساشو بپوشون اگه خوب نشد ببریم دکتر.
با رفتن حاج خانم روی مبل درازم کرد و خودش کنارم جا گرفت.
-خوبین؟
نگاه به پایین دوختهاش شیطنتم را تکان داد. درد از یادم رفته بود اما به عمد آه و ناله کردم.
-خیلی درد دارین؟ برم عزیزو صدا کنم بیاد لباس تنتون کنه...
نیمخیز شد که دستش را گرفتم.
-خجالت میکشم...
پوفی کشید و با نگاهی به در دستش را به طرف حولهام آورد.
-چیکار کنم من با تو بلای جونم؟
خودم را زدم به آن راه و با ناز زمزمه کردم:
-من مگه چیکار کردم؟
-من دیگه نمیخوام این نامزدی صوری رو ادامه بدم نگار خانم.
تا بخواهم حلاجی کنم لبش به گوشه لبم چسبید:
-زیبایی... نفسم بند میاد وقتی با اون لباسای پدر مادر ندارت جلوم میچرخی... اراده من تا همینجا بود... بیشتر از این نمیتونم با خودم بجنگم و ازت دوری کنم...
فرار میکنم تا دلم هوایی نشه و خیانت نکنم در امانت اما... بذار این صوری رو واقعی کنم
https://t.me/joinchat/-4Io-vrC071lZThk
https://t.me/joinchat/-4Io-vrC071lZThk
https://t.me/joinchat/-4Io-vrC071lZThk
27100
Repost from N/a
Photo unavailable
از بچگی دلبری تو خُونش بود...
وقتی شانزده سالش بود با اون موهای بلند و دامن کوتاه چین چینش تو خونه ما جلوی دوتا پسر می رقصید...من با غَضب و هامون تمام مدت
با لذت و علاقه خیره اش بود...
اخم هام تو هم رفت و عَصبی شدم و تُندی دستش و کشیدم گوشه دیوار.
بغض کرده با لَب ولُوچه آویزان نگاهم کرد که غریدم:
-دلبریت و از تو خونه ما جمع کن، یالا !
نگاهم سمت لبش رفت و خال لامصبش هُوش حواسمو برد و عطش اون لب تو دلم موند.
https://t.me/+eIagIKIt1-0zY2Y0
حالا سالها گذشته و اون زیبا و پُرکِرشمه تر شده ولی پای دل داداشم عین بَچگیا وسطه و هاتف کَله خراب فقط برای دل داداش عقب کشیده و بَس...
https://t.me/+eIagIKIt1-0zY2Y0
9000
Repost from N/a
- این چیه پوشیدی؟ اینجا داهاتتون نیست که از این لباسا بپوشی!
دخترک نگاهی به لباسهای کوردی رنگیاش انداخت و دستی به دامنش کشید.
- ولی... ولی اینا لباس محلیه عروس عمو....
مستانه با فیس و ادا چهرهاش را جمع کرد.
- صد دفعه گفتم به من نگو عروس عمو! بگو خانم! مستانه خانم!
دخترک بغضش را برای بار هزارم قورت داد. چه بخت سیاهی داشت....
اگر پدرش نمیخواست او را به آن پیرمرد بدهد، هرگز مجبور نبود به پسرعموی تهرانی اش پناه بیاورد و این خفت را به جان بخرد...
- چشم... مستانه خانم...
در حالی که عملا دماغش را چین انداخته بود وارد آشپزخانه شد و در قابلمه را گشود.
_ دستاتو شسته بودی که؟ چرا پیاز ریختی تو غذا؟ اه! نمیدونی من بوی پیاز بدم میاد؟ لج بازی میکنی؟
بغض کرده به سمتش چرخید و نالان نگاهش کرد.
_ آخه مستانه خانوم بوی مرغ و با چی ببرم؟ باید با پیاز عطر دارش کنم خب.
حرصی چشم غرهای رفت و با طلبکاری پاسخ داد:
_ با من کل کل میکنی؟ والا مشکل داری برگرد دهاتت عزیزم. دعوت نامه فرستاده بودم مگه برات؟برو یه دوش بگیر توروخدا شب مامانم اینا میان بو پشگل ندی!
لب هایش از شدت بغض لرزید و نگاهش به نم نشست.
تا کی قرار بود این خفت ادامه دار باشد را نمیدانست اما... جانش به لب رسیده بود.
دستکش آشپزخانه را روی سینک انداخت و خواست از آشپزخانه خارج شود که صدای تمسخر آمیزش را شنید.
_ این شال و روسری مسخرت و هم شب ننداز سرت.
با ناراحتی چرخید به سمتش و گفت:
_ اما... من... من نمیتونم خانوم!
مستانه اخمی کرد و با چندش پرسید:
_ بلا به دور نکنه شپش داری؟ آره؟ یا نه... کچلی داری تو؟
_ چه خبره اینجا؟
باصدای جدی وریا که تازه از حمام خارج شده بود، مستانه چنگ انداخت به روسری ویان و با چندش غرید:
_ برداشتی دخترعموعه چرک و مریضتو اوردی تو خونه زندگی من! این لای گاو و گوسفند بزرگ شده هزار تا درد و مرض داره وریا! الانم شالشو در نمیاره که ببینم شپش داره یا نه.
وریا نگاهی به چشمهای اشک آلود ویان انداخت و با تحکم گفت:
_ دستتو بکش مستانه!
طلبکار نگاهش کرد.
_ چی چیو دستتو بکش؟ میگم این شپش داره...
با حرص حوله را پرتاپ کرد و بین کلامش پرید:
_ دستتو میکشی عقب یا بشکنمش مستانه؟
_ با منی وریا؟؟؟؟ با من؟؟؟
به خاطر این دخترهی داهاتی سر من داد میزنی؟؟
وریا با خشم جلو رفت و مچ دست همسرش را گرفت.
_ این دخترهی داهاتی هم خون منه! دخترعموی منه! حواست باشه داری چه گوهی میخوری.
حرصی خندید و گفت:
_ با منی؟ اشغال من زنتم! بفهم وریا! اصلا وردار این دختره چرک و بنداز از زندگی من بیرون کهیر میزنم میبینمش!
در یک تصمیم آنی مچ دستان لرزان ویان را گرفت و او را به آغوش خود فشرد.
سپس خیره در نگاه متعجب مستانه لب زد:
_ ویان زن منه! فکر کردی کوردا انقدر بی غیرتن که ناموسشونو بدن نامحرم ببره شهر غریب؟!
عقدش کردم که عموم اجازه داده بیارمش اینجا! شیش ماهه که شده زنم! خونه ای هم که دم ازش میزنی مال شوهر اونم هست!
پس قد سهمت حرف بزن!
❌پارت رمان❌
ادامه😱👇
https://t.me/+dYXk9yLcXHM3ZDFk
https://t.me/+dYXk9yLcXHM3ZDFk
https://t.me/+dYXk9yLcXHM3ZDFk
https://t.me/+dYXk9yLcXHM3ZDFk
https://t.me/+dYXk9yLcXHM3ZDFk
#خلاصه:
وریا خسروشاهی.
پسر کورد غیوری که تن به ذلت رسم نافبری نداد، حتی به قیمت بدنام شدن دخترعمویش ویان!
به تهران رفت، استاد دانشگاه شد و همانجا ازدواج کرد.
حالا بعد از چندسال برادر کوچکتر وریا مسئول کشیدنِ جورِ برادر بزرگتر خود شده! باید ویان را عقد کند که در شب نامزدی رسوایی به پا میشود...!
ویان را در آغوش وریا میبینند و مجبورشان میکنند ازدواج کنند در حالی که وریا زن دارد....!
❌ عاشقانهای جنجالی و ممنوعه ❌
https://t.me/+dYXk9yLcXHM3ZDFk
https://t.me/+dYXk9yLcXHM3ZDFk
https://t.me/+dYXk9yLcXHM3ZDFk
https://t.me/+dYXk9yLcXHM3ZDFk
https://t.me/+dYXk9yLcXHM3ZDFk
10700
گریز از تو در چنل vip با 1200 پارت به اتمام رسیده و هفت هشت ماه از اینجا جلوتره!
برای عضویت در چنل vip، میتونید مبلغ 40 هزار تومن رو به شماره کارتِ👇
6393461045433816
"به نام مریم نیک فطرت"
واریز کنید و پس از ارسال عکس یا اسکرینشات از فیش واریزی به آی دی ادمین بنده در تلگرام، لینک چنل vip رو دریافت کنید❤️👇
@ad_goriz_az_to
دقت کنید از گریز هیچ فایلی از جانب من منتشر نشده! مرسی که حلال میخونید و خودتون و مدیون نمیکنید🙏
36610
گریز از تو در چنل vip با 1200 پارت به اتمام رسیده و هفت هشت ماه از اینجا جلوتره!
برای عضویت در چنل vip، میتونید مبلغ 40 هزار تومن رو به شماره کارتِ👇
6393461045433816
"به نام مریم نیک فطرت"
واریز کنید و پس از ارسال عکس یا اسکرینشات از فیش واریزی به آی دی ادمین بنده در تلگرام، لینک چنل vip رو دریافت کنید❤️👇
@ad_goriz_az_to
دقت کنید از گریز هیچ فایلی از جانب من منتشر نشده! مرسی که حلال میخونید و خودتون و مدیون نمیکنید🙏
33900
گریز از تو در چنل vip با 1200 پارت به اتمام رسیده و هفت هشت ماه از اینجا جلوتره!
برای عضویت در چنل vip، میتونید مبلغ 40 هزار تومن رو به شماره کارتِ👇
6393461045433816
"به نام مریم نیک فطرت"
واریز کنید و پس از ارسال عکس یا اسکرینشات از فیش واریزی به آی دی ادمین بنده در تلگرام، لینک چنل vip رو دریافت کنید❤️👇
@ad_goriz_az_to
دقت کنید از گریز هیچ فایلی از جانب من منتشر نشده! مرسی که حلال میخونید و خودتون و مدیون نمیکنید🙏
90800
Choose a Different Plan
Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.