"ز" مثـــــل "زن"
🔞🔞رمان گلاویژ🔞🔞 🔞🔞 فقــــــــــط بزرگسال بالای 18سال🔞🔞 هرروز پارت داریم ❌❌کپی رمان حتی با ذکرمنبع اکیدا ممنوع وبه محض فهمیدن پیگرد شدید قانونی دارد❌❌
Show more9 946
Subscribers
-1724 hours
-917 days
+10830 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
Repost from N/a
_ جل و پلاستو جمع می کنی میری ! نبینمت دیگه این ورا بی ابرو !
توی خودم می لرزم، این همان مردی بود که از گل نازک تر به من نمی گفت ؟ کمتر از عزیزم نمی گفت؟
حالا جلوی مادرش و غریبه ها من را بیرون می کرد؟
بغض می کنم.
- بهمن بخدا تهمته ... من..
از چشمش خون می چکید .
- تهمته ؟ ببند دهنتو بذار برو تا دستم هرز نرفته زنیکه ..
جایی برای رفتن نداشتم این مرد که می دانست . کتایون با نیش باز نگاهم می کرد زهرش را به زندگی من ریخته بود و حالا طفل معصومم را بغل گرفته بود و او توی بغلش زار میزد.
- بچم ..
- نگران نباش بهش میگم مادرش سرزا مرد ! لکه ننگتو پاک می کنم از پیشونی خودم و پسرم !
چطور دلش می امد؟ این مرد برای تب من میمرد چه کرده بودند با زندگی ما. با اعتماد این مرد با من...
هق میزنم، از گوشه لبم خون می چکید، ضرب شستش را به من چشانده بود.
- بخدا تهمته بهمن! بذار بچمو بغل کنم ، بهش شیر بدم هلاک شد طفل معصوم!
- دست کثیفتو به این بچه بزنی قلمش می کنم فاخته...
دست های من کثیف بود؟ این دست ها را بوسه می زد .
- بی بچم نمی رم جایی !
- پس دلت میخواد حکم سنگسارتو بگیرم؟ یا بندازم عین سگ جلو خونه اون داداش های لندهورت ؟
به گناه نکرده سنگسارم کنند؟
- بهمن! توروخدا...
صدای ایفون می آید ، کتایون درحالی که بچه من را بغلش دارد در را باز می کند، چشمه همه به در است که برادرهایم از در می ایند تو.
https://t.me/+M0HpypXiKz40Zjdk
https://t.me/+M0HpypXiKz40Zjdk
تنم را عقب می کشم با ترس خون از چشم وهاب بیرون می آمد. امیررضا هم کاردش میزدی خونش نمی آمد.
- بی ابرو من سرتو بیخ تا بیخ می برم !
- داداش .ب...خدا ...من ..کاری نکردم...
خواست سمتم حمله ور شود که بهمن من را پشت خودش کشید. سپر بلای من شد.
- مادر زاده نشده که کسی تو خونه من دست رو ناموسم بلند کنه ! غلاف کن وهاب ! نذار رومون تو روی هم باز بشه!
پشت او که یک سرو گردن از من بلند تر بود سنگر می گیرم . قلبم توی دهانم می کوبید.
- خودتو قاطی نکن بهمن! من این لکه ننگو پاکش می کنم از روی زمین... با خون غسلش میدم...
- این لکه ننگی که میگی زن منه مادر بچه منه ...
وهاب توی صورتش تف می کند.
- تف به غیرتت بیاد به توهم میگن مرد؟
دلم برای او که خودش را سپر بلای من کرده بود فشرده می شود.
- با پای خودت گورتو از این خونه گم نکنی افقی می فرستمت بری!
وهاب تیزی می کشد ، جیغ می کشم:
- بهمن مواظب باش ....
https://t.me/+M0HpypXiKz40Zjdk
https://t.me/+M0HpypXiKz40Zjdk
https://t.me/+M0HpypXiKz40Zjdk
https://t.me/+M0HpypXiKz40Zjdk
100
Repost from N/a
Photo unavailable
🦋🦋🦋
#فَتان
-من به اندازه ی موهای سرت دختر دیدم تو زندگیم. پس وقتی یه چیزی می گم بدون که درسته..
-تو مگه موهای منو دیدی؟ شاید کچل باشم!
🧚♂🧚
لبم به انحنایی نازک کشیده شد.
دوست داشتم به یاد این خاطره ی در سرم شکل گرفته، قاه قاه بخندم.
اما امان از بخت سیاهی که از ابتدا جور دیگری نوشته شده بود..
من یک لاقبایِ آویزان تنها برای او یک مرد عبوری بودم!
****
قصه از کجا شروع شد؟
از همون پاییز ۱۴۰۱
شلوغی ها، اعتراضات، جوون های زخمی و بگیر و ببندهای خیابونی🤦♂
حالا این وسط یه شازده ی زخمی اولین جایی که به ذهنش می رسه برای فرار کردن و پناهندگی دفتر یه خانم وکیله..
البته قضیه به همین راحتی ها هم نیست..
نه فقط نیروهای امنیتی که یه زن هم دنبال این پسره..
زنی که همه ی آدما واسش بازیچه هستن برای رسیدن به خواسته هاش..
این قصه، قصه ی بازیچه هاست!
https://t.me/+Ha4pCn32UtVkYjg8
قراره تا آخر میخکوبتون کنه..
یه جدید تازه از راه رسیده که با همون سه پارت اول غوغا کرده💃
قبول نداری؟
امتحانش مجانیه😉
https://t.me/+Ha4pCn32UtVkYjg8
ششمین اثر #الهام_فتحی
100
Repost from N/a
_واقعا میخوای خواستگار به این خوبی رو رد کنی؟میفهمی بخاطر کسی که حتی یکبارم نتونستی ببنیش داری گند میزنی به زندگیت؟
اشک بیاراده روی گونه اش چکید و نگاهش را تا شلوارک پر شده از خرس های کوچکش پایین کشاند:
_نمی...تونم!
مریم محکم پلک به روی هم فشرد و ثانیه ای بعد به او نزدیک تر شده با نگرانی و حرص پچ زد:
_احمق حتی بهت اجازه نداده چهرهشو ببینی..
حق نداری بهش زنگ بزنی حق نداری تا وقتی خودش نخواسته بهش پیام بدی چراا؟چرا باید برای چنین آدمی..
_دوستش دارم..
میان حرفش پرید و چشم های اشکیاش،آن صورت معصوم و ظریف و مژه های خیسش،مریم را مات کرد.
_وقتی صداش و میشنوم..آ..آروم میشم..این...چیز کمیه؟اینکه یکی میتونه حتی برای چند لحظه کاری کنه که حس کنم حالم واقعا خوبه،چیز کمیه؟
من کسی را نداشتم.مادرم زیر خاک و پدر داروسازم دوسال بود که مفقود شده بود!
_نفس..
حیرت میان صدای مریم موج میزد من اما خسته از تمام تنهایی هایم اشک ریختم:
_آره من اجازه ندارم صورتش و ببینم..اجازه ندارم هر وقت دلم خواست بهش زنگ بزنم ولی مریم..چند درصد ممکنه تو این دنیا کسی پیدا بشه که انقدر من و بشناسه..چندتا آدم ممکنه تو زندگیم بیاد که مثل اون..من و درک کنه!
مریم در حرکتی کوتاه به آغوشم کشیده بغض کرده لب زد:
_نفس...اون آدم خطرناکیه..درست مثل اسمش ناشناسه..یه هکره ناشناس که..تو فقط قرار بود برای پیدا کردن بابات ازش کمک بخوای ولی حالا..
همان لحظه درب با صدای بلندی باز شد و عزیز خندان داخل آمد:
_ماشالله..چقدر این پسر آقاست..به خدا که مهرش از همین حالا به دلم نشست..یه لحظه پاشد رفت بیرون منم..اع نفس مامان..خدا مرگم بده چی شده؟چرا آماده نشدی؟
هیچ نمی توانستم بگویم و چرا در این لحظه اینقدر دلم او را میخواست؟همانی که یک هفته از آخرین تماسم با او میگذشت؟
_هیچی عزیز جون یاد مامان باباش افتاده یکمی دلش گرفت بیاین من و شما بریم پیش مهمونا تا نفسم آماده شه!
غم روی چشم های پیرزن نشست و پس از بوسیدن سر من سری تکان داد همراه مریم شد با زمزمه ای زیر لبی بیرون رفت.
نگاهم به سمت راست و پارچه مشکی رنگی که روی تخت رها شده بود چرخید.همان پارچه ای که حین ملاقات اولم با او دور چشمانم بسته بود تا مبادا صورتش را ببینم.
بغضم بیشتر شد و در حرکتی غیر ارادی تلفن را برداشته،آخرین شماره ای که از او داشتم را لمس کردم.
میدانستم که نباید زنگ بزنم اما،همین یک شب را می خواستم دختر خوب و حرف گوش کنی نباشم.یک بوق دو بوق سه بوق
دستی به گلوی دردناکم کشیدم و همان وقت صدای بم و مردانه اش در گوشم نشست:
_نگفته بودم تا وقتی خودم نگفتم شمارهت روی گوشیم نیافته؟
لبخندی غمگین صورتم را پوشاند:
_س..سلام..!
_بغض برایِ چی؟
کاش مریم بود تا به او بگویم دیدی؟دیدی حتی با یک سلام ساده حالم را می فهمد؟سکوتم باعث شد پس از مکثی کوتاه ادامه دهد:
_هوم پس جوجه کوچولو امشب خیلی ناراحته!
اگر دهان باز میکردم گریه ام بند نمیآمد.پس خیره به پارچه مشکی رنگ دوباره اشک ریختم و او بود که از پشت خط با همان لحن آرامش دهنده و عجیبش لب زد:
_خب..کدوم بیوجودی دختر من و ناراحت کرده؟عکس بده جنازه تحویل بگیر!
لحنش ته مایه ای از خنده داشت.بین من و او هیچ رابطه ای نبود،نه همکار بودیم نه رفیق؛نه یار بودیم نه فامیل...و او مرا دختر خودش خطاب میکرد!
پشت دستم را روی گونه ام کشیدم و با بغض لب زدم:
_اگه اون آدم...خود تو باشی چی؟
حالا او سکوت کرده بود و من امشب یک دختر شجاع اما خسته و غمگین بودم:
_اگه اونی که ناراحتم کرده،تو باشی چی؟اگه بگم قلبم درد میکنه از اینکه حتی هیچ عکسی ازش ندارم که جنازشو تحویل بگیرم چی..
یک سکوت دیگر و منی که با چنگ زدن پارچهی مشکی رنگ آهسته هق زدم:
_اگه بگم دلم برای اونی که ناراحتم کرده خیلی تنگ شده چی؟!
و هنوز هق بعدی را نزده بودم که صدای خش دار او قرار را از قلب بیقرارم گرفته،در صدم ثانیه ماتم کرد:
_اگه اونی که ناراحتت کرده بگه وقتی دیدتِت قراره تا خود صبح تو بغلش چِفتت کنه چی؟
https://t.me/+dlBS9l54UFBjNGU0
https://t.me/+dlBS9l54UFBjNGU0
https://t.me/+dlBS9l54UFBjNGU0
https://t.me/+dlBS9l54UFBjNGU0
https://t.me/+dlBS9l54UFBjNGU0
https://t.me/+dlBS9l54UFBjNGU0
100
Repost from N/a
Photo unavailable
از بچگی دلبری تو خُونش بود...
وقتی شانزده سالش بود با اون موهای بلند و دامن کوتاه چینچینش تو خونه ما جلوی دوتا پسر میرقصید...
من با غَضب و هامون تمام مدت با لذت و علاقه خیرهاش بود...
اخمهام تو هم رفت و عَصبی شدم و تُندی دستشو کشیدم گوشهدیوار.بغض کرده با لَب ولُوچه آویزان نگاهم کرد که غریدم:
-دلبریتو از تو خونه ما جمع کن یالا !
نگاهم سمت لبش رفت و خال لامصبش هُوش حواسمو برد و عطش اون لب تو دلم موند.
حالا سالها گذاشته و زِیبا و پُرکِرشمهتر شده ولی پای دل داداشم عین بَچگیا وسطه و قلب لامصبمو باید بخاطر دِل داداشم خاک کنم ولی اون لامصبدلبر دلداده یکی دیگهاس وای اگر بِدونم... نمیدونه هاتف کَلهخراب فقط برای دل داداش عقبکشیده و بَس...
https://t.me/+KvzOBWk7O4k3ZTE8
100
Repost from N/a
#هدیه
حالم نزار بود. امیرعلی دقیقا هفت روز و پنج ساعت بود که تمام زنگها و پیامهایم را نادیده میگرفت...
در خانه را با کلید باز کردم. مامان گفته بود خانه نیلوفر بمانم چون خودشان تا دیروقت بیرون هستند اما حوصله نیلوفر را نداشتم. آمدم خانه تا کمی خلوت کنم. انتظار چراغ خاموش را داشتم اما خانه روشن بود. انتظار سکوت داشتم اما صدای درهم برهم جمع میآمد. همان جا کنار در میخکوب شدم وقتی صدای امیرعلی را تشخیص دادم...
عمو گفت:
- بهبه... چه چایی خوشرنگ و عطری... حقا که چایی عروس خانم خوردن داره... مگه نه امیرعلی؟
ناقوس مرگ در مغزم صدا داد وقتی صدای خنده شرمگین ترانه و ممنون گفتنش با صدای خفه و سرسنگین امیرعلی همراه شد که در جواب پدرش گفت:
- بله.
مثل آوارهی بعد از بیرون آمدن از خرابههای یک زلزله نه ریشتری، قدم روی زمین کشیدم و تنم را جلو بردم تا به چشم خود ببینم. امیرعلی که تا هفت روز قبل جانش به جانم وصل بود، با گل و شیرینی آمده به خواستگاری خواهرم... و خواهرم... و خواهری که در این هفت روز من را در آغوش میکشید و شانههایش را در اختیارم میگذاشت تا اشک بریزم، با لبخند شیرین و لپهای گل انداخته روبروی امیرعلی ایستاده و چایی خواستگاریاش را تعارف میکرد...
مامان گفته بود به خانه نیایم... مامان هم با آنها همدست بود... مامان هم خنجر زده بود... اما چرا؟... فرق من و ترانه چه بود؟ مگر نمیگفت من هم مانند دختر خودش هستم؟
من هنوز آنجا ایستاده بودم و هیچکس نمیدید که با هر حرف عمو و هر تعریفش از ترانه و هر نگاه زیر چشمی امیرعلی به ترانه و دلبریهای ترانه برای امیرعلی، من ذره ذره فرومیریختم...
دختر و پسر برای حرف بلند شدن. مسیرشان سمت اتاق مشترکم با ترانه بود. همان جایی که امیرعلی میگفت دوست دارد یک روز ببیند اتاقم چه شکلیست... داشت میرفت که روی تخت من روبروی ترانه بنشیند و حرفهایی که به من زده بود از آینده، از خوشبخت کردنم، از خانهمان، از بچههایمان، به ترانه بگوید...
در مسیر اتاق بودند که نگاه امیرعلی به من خراب شده افتاد. سرعتش رفته رفته کم شد تا به ایست کامل رسید...
تکیه دادم به دیوار برای تحمل وزنم. اشک از چشم چپم ریخت... به دنبال ذرهای پشیمانی در چشمانش بودم، فقط یک ذره تا روح به تنم برگردد اما دو گوی مشکی چشمانش خالی بود...
سرم را آرام تکان دادم و زیر لب با لبهای خیس از اشک زمزمه کردم:
- چرا...؟...
واقعا چرا؟... چرا با من بازی کرده بود؟
ترانه نگاهش به من بود اما نگاه پر ستیز و نفرتش:
- آقا امیر... چرا وایسادید؟
باز لبخند شیرین اما کریهاش را زد:
- خواهش میکنم بفرمایید...
امیرعلی نگاه بیتفاوتش را از من گرفت و به دنبال ترانه راه افتاد...
و این پایان یک عشق بود...
https://t.me/+UxQnIUX4-KxmN2E0
https://t.me/+UxQnIUX4-KxmN2E0
https://t.me/+UxQnIUX4-KxmN2E0
👈 سرآغاز رمان دیگری از نویسنده فصلهای نخوانده عشق
👈 موضوعی متفاوت و پر از کشمکش
👈 پارتگذاری همه روزه و بهطور منظم
👈 تمام بنرهای تبلیغاتی واقعی و بخشی از پارتهای رمان هستند
https://t.me/+UxQnIUX4-KxmN2E0
✨ کانال عمــومی ســـآغْآزْـــر ✨
پارتگذاری هر شب یک پارت برای رفتن به پست اول رمان روی لینک کلیک کنید
https://t.me/c/1767855958/286لینک کانال
https://t.me/+n4qXw-6ChxdlNjA015700
Repost from N/a
_محمد کاچی واسه چیته؟
_ای بابا عمه یه سوال کردما... آدمو به غلط کردن میندازی ... بهم می گی این کاچی رو چطوری می پزن یا نه؟
نگاه محمد روی دخترک چرخید و لب زد:
_عمه من یه کاری کردم!
_وای خاک به سرم نکنه هول کردی مادر. د پسر دو هفته دیگه عروسیته .....
محمد بلند خندید:
_عمه دو دقیقه دندون به جیگر بگیر...
_خب دیشب که خونه نیومدی و پیش نامزدت موندی ... نگو که...
محمد باز خنده اش گرفت:
_عمه رزا دلش درد می کنه گفتم شاید کاچی براش خوب باشه...
_برو پسر ما رو رنگ نکن... کاچی فقط واسه یه چیز خوبه و بس...
_یا خدا ... عمه تا کجاها رفتی؟
_ببین می تونی کاری کنی لباس عروس تنش نره .
اینبار مستانه خندید:
_به خدا خبری نیست عمه... اصلا خر ما از کرگی دم نداشت. بی خیال.
_بده رزا گوشی رو!
_بابا به رزا چی کار داری عمه؟ یه دستور کاچی می خوای بدیا...
عمه مصرانه گفت:
_خب اگه راست می گی بده ببینم این دختره چشه ؟
محمد نگاهی به چهره ی رنگ پریده ی رزا دوخت و گفت:
_عمه ازش زیاد سوال نپرسی ... حالش خوب نیست...
و گوشی را به سمت رزا گرفت:
_بیا قربونت برم ببین عمه چی می گه...
رزا گوشی را گرفت.
محمد نفهمید عمه چه پرسید اما رزا گفت:
_همش تقصیر محمده ... دیشب...
داستانی که شروعش با خودته تموم کردنش با خدااا😂❌
پارت گذاری منظم بدون هیچگونه تعطیلی...🫴😊
حتما حتما شلوار اضافه با خودت ببر...👖😂
_میشه منم بیام عروسیت عمو ساواش ؟ آخه مامانم یه لباس خوشگل برام خریده.
ساواش که شک نداشت سمانه جایی همان جاهاست از همان پایین پله ها نیم نگاهی به سمت بالا انداخت و بلند گفت:
_چه اشکالی داره ... تو که لباستم آماده ست... بیا.
عاطفه کف دستانش را محکم بر هم کوبید:
_چه خوب ... خب میشه مامانمم بیاد؟ می دونی که من تنهایی نمی تونم بیام.
ساواش لبخند زد و شرورانه جواب داد:
_اون که حتما ... خودش یه جور مهمون اختصاصیه... اونم میاد .
خدا می دانست چه قدر برای عروسی با مادر دخترک لحظه شماری کرده بود. عاشق بی چون و چرای سمانه شده بود و هر چه او منع می کرد او بیشتر کشش پیدا می کرد.
چشمان دخترک گرد شد:
_جدا ؟! تو خیلی مهربونی !
و با اشاره به بشقاب خالی توی دستش گفت:
_می خوای به مامانم بگم برای تو هم سیب زمینی سرخ کنه ؟ دوست داری دیگه؟
ساواش قهقهه وار خندید:
_دوست که دارم اما بعید می دونم مامانت کوفتم بده من بخورم.
_آخه چرا؟ اتفاقا مامانم خیلی مهربونه. ببین برای اعظم خانمم آوردم.
_می دونم... خیلیییی مهربونه اما من که با این چیزا کارم حل نمیشه.
سمانه که توی راه پله های بالا ایستاده بود بی اختیار دست روی قلبش گذاشت.
ساواش خیلی پیشتر از این ها در قلبش جا خوش کرده بود اما وجود اعظم خانم صاحب خانهاش آن هم با اولتیماتوم هایی که داده بود اجازه نمی داد بیشتر از این به پسر او فکر کند. سمانه یک مادر بود و بچه داشت اما ساواش چه؟
لب گزید و زیر لب نالید:
_هر چی می گم نره می گه بدوش. خب پسر خوب نمی بینی مادرت واسهات هزارتا آرزو داره.
صدای ساواش که بی شک مخاطبش عاطفه بود به گوش رسید:
_ بازم مرسی که به فکر من بودی. خودتو واسه عروسی آماده کن . راستی به مامانتم بگو آماده باشه.
باشه گفتن عاطفه یعنی پله ها را بالا دویدن .
سمانه هول زده عقب کشید اما نتوانست خود را کنترل کند و با دری که نفهمیده بود کی پشت سرش بسته شده برخورد کرد.
تندی دست روی دهان گذاشت و با وجود دردی که حس کرده بود صدایش را در گلو خفه کرد. اما صدای ساواش وحشتزدهاش کرد:
_عاطفه تو همین جا وایستا بذار ببینم صدای چی بود ؟😱😂
یه #همخونهایطنززززوعاشقانه
https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0
قصهی #میخواهمحوایتباشم قصهی رزا و محمد ... قصهی ساواش و سمانهست.
عاشقانه ای طنز و دلبر و پر از هیجان بیش از ۷۸۰ پارت داخل کانال گذاشته شده . داخلvip تقریبا رو به اتمامه
قصهی ما 😁😂 یه محمد داره که خیلی نجیبه و آقاست و یه ساواش داره که خیلی شیطون و شروره ...❌ حالا بذار بهت بگم که قراره با این قصه تا می تونی بخندی و بعضی جاهاشم بغض کنی و دلت گریه بخواد. یه قصه ترش و شیرین با یه طعم ملس که با خوندنش شخصیت ها رو هیچ وقت فراموش نمی کنی🏃♀🏃
https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0
https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0
https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0
https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0
10820
Repost from N/a
- خانم محترم مگه اینجا مهدکودکه که انقدر دیر سر جلسه میاید؟
پاهای بهار در آستانهی ورود به اتاق کنفرانس خشک شد. باور نمیکرد! این آراز بود که اینگونه روبهروی کارمندان دیگر سرش فریاد کشید؟
نگاه همگان را که روی خود دید، لبهای وا رفتهاش را جمع کرد و به سختی پاسخ داد.
- ببخشید رئیس دیگه تکرار نمیشه! الان اگر اجازه بدید...
دست آراز روی میز نشست و با لحن بدتری باز او را راند.
- خیر اجازه نمیدم! بیرون تشریف داشته باشید تا بیام برای تسویه حساب صحبت کنیم!
پوزخند مهنوش که درست چسبیده به آراز نشسته بود، قلبش را میسوزاند. آراز برای او بود... بعد از آن همآغوشی دیشب...چطور میتوانست او را اخراج کند.
- چشم.
بغض مانند غدهی بدخیمی به گلویش چسبیده و صدایش را مرتعش کرده بود. در را بست و به سمت آبدارخانه پا تند کرد. چه ذلتی کشید! در صندلی کوچک ابدار خانه نشست و بیتوجه به موقعیتش گریه کرد. نمیدانست چقدر گذشت که با صدای مهنوش از جا پرید.
- هوی دختره...برو ببین آراز چیکارت داره! بالاخره ذات واقعی تو رو شناخت انگار! میخواد با یه اردنگی پرتت کنه بیرون!
زبانش حتی پیش این مار زهردار هم بسته بود دیگر. چه کردی با غرورش آراز؟ در اتاقش را کوبید و با سری پایین وارد شد.
- در خدمتم رئیس! باید برم حسابداری؟
آراز خشمگین و مضطرب خودکارش را روی میز میکوبید و به بهار نگاه نمیکرد.
- بیا بشین!
بهار امتناع کرد و جلو نرفت. باید عادت میکرد به دوری! همچنان لحنش را رسمی نگه داشت و مخالفت کرد.
- وقتتون رو نمیگیرم...فقط بگید...
با فریاد آراز از جا پرید و حرفش نصفه ماند.
- میگم بیا بشین!
چشمهی اشکش دوباره جوشید و بی حرف روی دور ترین مبل نشست.
- چرا دیر اومدی؟
چشمهای اشکی بهار از تعجب گرد شد. مگر وضعیت صبحش را ندید؟
- خودت که دیدی... حال جسمیم خوب نبود... درد داشتم.
پوزخند آراز را نمیشد نادیده گرفت.
- درد داشتی و استراحت کردی یا رفتی با اون نامزد سابقت دور دور؟
قلب بهار از این شک هزار تکه شد.
- چی میگی؟ کدوم نامزد کدوم دور دور؟
آراز با چهرهی برزخی از جا بلند شد و به سمتش رفت.
- دروغ نگو... صبح خودم دیدم برات پیامک زده که میخواد ببینتت!
بهار دست داخل کیفش کرد و چند برگه در آورد.
- میخوای بدونی کجا بودم که دیر اومدم؟ بیا...خوب نگاه کن! کسی که تا صبح لالایی عاشقانه برام خوند، کارش رو که تموم کرد ولم کرد و اومد به جلسه ش برسه!
کاغذ ها را به سینه ی آراز کوبید و جیغ زد.
- بیا...ببین! بعد از اولین تجربه با اون درد خودم تنها رفتم دکتر... چون کسی که دوسش دارم فقط کار و شرکتش رو دوست داره!
آراز بهت زده و پشیمان خواست به بهار نزدیک شود اما او نگذاشت. پس تمام گفتههای مهنوش غلط بود. دروغ گفت که بهار را با مرد دیگری دیده!
- نزدیکم نیا! دیگه نمیخوام ببینمت...
آراز اما مگر میگذاشت او برود، علارغم مخالفت هایش، در آغوشش گرفت.
- هیس... آروم باش...آروم باش من غلط کردم!
مدام موهای بهار را بوسید و حصار بازوانش را تنگ تر کرد.
- نمیری مگه نه؟ ولم نکنی بهار...ببخشید، فقط نرو!
https://t.me/+ldYcxYnCee40ZDk0
https://t.me/+ldYcxYnCee40ZDk0
https://t.me/+ldYcxYnCee40ZDk0
من بهارم…دختر نازپروده خانواده که بعد از مرگ پدرم فهمیدم توی یه دنیای پوشالی زندگی میکردم…
وقتی فهمیدم من دختر خوندهی اون خانواده بودم، کسی که سالها فکر میکردم خواهر و همخون منه از خونه پرتم کرد بیرون😔
مجبور شدم برم سراغ خانوادهی واقعیم
اونجا بود که اون مرد تخس رو دیدم…
آراز پسرعمهی جدی و خشنم که کل فامیل ازش حساب میبردن.
اون مدام بهم امر و نهی میکرد و حتی وادارم کرد توی شرکتش کار کنم
اما نمیدونستم دلم قراره براش سُر بخوره…
9310
Repost from N/a
📌_تا کی میخواستی بچهام رو ازم مخفی کنی ها؟؟؟میخواستین کی بهم بگین مامان؟!
چمدانها را پشت در خانه پایین آوردم؛ انگشتم را بر روی شاسی آیفون فشردم. بعد از خستگی پرواز و دلتنگی چهار ساله؛ فقط دیدن مامان میتوانست حالم را خوب کند.
بار دیگر دستم را به سمت آیفون بردم که در با صدای آرامی باز شد؛ دختر بچه شیرینی پشت در ایستاد و و لحن نمکیاش گفت:
_با کی کار دارید؟
دلم با دیدنش سخت به جوشش در می آید بر روی پنجه میشینم:
_سلام خوشگل خانوم اسم شما چیه؟
نگاهی به داخل حیاط انداخت:
_ اسم من رازِ
_چه اسم خوشگلی، درست مثل خودت. بزرگترت خونهس.
سرش را به آرامی تکان داد:
_مامان بزرگ هست.
تا آن لحظه احساس میکردم، نوه یکی از همسایهها یا چه میدانم دوستهای مامان است. اما باشنیدن حرفهای دخترک بدنم یخ زد. سعی در انکار شنیدههایم داشتم.
_اسم مامان بزرگت چیه ؟
_ اشم مامان بزرگم، مامان زرین تاجِ
دنیا برایم تیر و تار شد مگر مادر من بچه ای دیگری غیر از من داشت ؟
صدای آشنایی به گوش می رسد...
_راز ؟ کی بود مامان ؟
قامت پر مهر مادرم که در چارچوب قرار گرفت همه جا را سکوت فرا گرفت....
°.°.°.°.°.°.°.°.
_شربتت رو بخور پسرم.
نگاهم را از لیوان مقابل به صورت مضطرب مامان دادم.
کلافگی از تک تک حرکاتش پیدا بود:
_مزاحم شدم مثل اینکه.
هول زده گفت:
_ این چه حرفیه میزنی مامان جان.
سردی کلامم دسته خودم نبود:
_معلومه از دیدم هیچ خوشحال نشدی.
نگاهش را دزدید و به سمت آشپزخانه رفت.
_توام چه حرفایی میزنی میثاق .
نگاهم بر روی دختر بچه شیرین ثابت ماند.
صدایم را بلندکردم که به گوش مامان برسد و بهانهای برای نشنیدن نداشته باشد:
_دختره پرواست ؟! این چه سوالیه میپرسم بعد منو اون مگه بچه ای دیگه ایم داری ؟
مامان با ظرف آجیل بیرون آمد، نگاهی به دخترک انداخت مات او بود.
_کی ازدواج کرده؟
رنگ از رخ مامان پرید.اما جوابی نداد
_اسمش چیه؟!
بازم سکوت. خودم را جلو کشیدم:
_در حق دختر خوندهات مادری کردی. در حق پسر خودت چیکار کردی مامان؟!
نگاهش را تیز به چشمم داد برق اشک رو تو نگاهش میشد دید. از سکوتش کلافه شدم روبه هایلین کردم:
_بابات کجاست؟
_یه جای دور، رفته مسافرت اما برمیگرده.
_اسم بابات چیه؟
مامان مداخله کرد:
_بچه رو نترسون.
سوالم را بار دیگر تکرار کردم.
_ اسم بابات چیه بچه جون ؟
_میثاق
قلبم از حرکت باز ایستاد. روبه مامان کردم:
_دختر منه؟! آره مامان . این دختر من و پرواست ؟؟؟؟
مامان بی صدا اشک میریخت:
_تا کی میخواستین بچهام رو ازم مخفی کنید ها؟ میخواستی کی بهم بگی یه دختر دارم؟!
چه بی شرفی ازم دیدید که جگر گوشمو ازم مخفی کردین؟؟؟
با باز شدن در و پیچیدن عطر آشنایی در فضا برمیگردم و ...
_ مامان ما اومدیم آراز رو امروز زودتر از مهد آوردم ... تخم جن معلوم نیست به کی رفته امروز تو مهد باز زده سر یکی رو شکسته !
بدون اینکه سر بلند کند مشغول در آوردن کفش های پسر بچه ای میشود که با پدرش مو نمیزند
_ صاف وایسا بچه .... نمیگه ماکه پدر بالا سرمون نیست این مادر بدبختمونُ انقدر اذیت نکنیم آخه من ...
اما سر که بلند میکند ، با دیدن مرد مقابلش نفسش بند می آید و ...👇❌😱
https://t.me/+DBSMdmHyZho3OWM0
https://t.me/+DBSMdmHyZho3OWM0
پارت واقعی خود رمانِ کپی ممنوع ❌❌
محشره رمانش با همون پارتای اولش غوغا کرده💥🍓
محدودیت سنی رعایت شود 🔞💦
15210
Choose a Different Plan
Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.