°°ممــنـــوعـــــه°°♨️🔞
وخدایی که به شدت کافیست..🌱 «لاحول و لا قوة الا بالله العلی العظیم» به قلم: ترانه بانو پیج اینستای نویسنده👇 https://instagram.com/taran_novels
Show more38 667
Subscribers
+4124 hours
-2717 days
+6930 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
Repost from N/a
- تروخدا من و پیش یزدان خان برنگردون . به خدا بعد هر رابطه باهاش آرزوی مرگ می کنم . فرهاد خان کنیزیت و می کنم ، من و پیش اون گرگ نفرست .
حتی جرات نداشتم تا برگردم و تو چشمان پر از خشم و عصبانیت یزدانی که پنج شش متر عقب تر از من روی مبل نشسته بود و با چشمان پر از خون ، دری وری هایی که به فرهاد می گفتم و می شنید و می دید ، نگاه کنم .
می دونستم یزدان و بدجوری از خودم و کارم عصبانی کردم . می دونستم دستش بهم برسه یه کشیده آبدار مهمونم می کنه . اما برای من مهم نبود ........ من باید تو عمارت فرهاد می موندم و مدارک یزدان و پیدا می کردم و به یزدان برمی گردوندم .
اما قبل از اون باید نظر فرهاد و نسبت به خودم جلب می کردم .
فرهاد با همون چشمای هرزش براندازم کرد و من صدای تیریک تیریک فشرده شدن دندان های یزدان روی هم و به وضوح شنیدم .
- از عمارت یزدان فرار کردی که کنیزی من و کنی ؟ یزدان خان این سوگلی خوشگلت چی میگه ؟ میگه میخواد کنیزی من کنه .
صدای خشمگین یزدان از پشت سرم بلند شد .
- حرفاش و جدی نگیر . گندم برده ایه که به من هدیه اش دادن . یه برده نمی تونه از خودش اختیاری داشته باشه .
می خواست با این حرف ها تلافی خود سری هام و در بیاره ؟ اشکالی نداشت .
مهم مدارکی بود که باید پیداش می کردم و به یزدان بر می گردوندم . فقط کافی بود که یک شب تو این عمارت بمونم ....... یک شب برای گشتن این عمارت کفایت می کرد .
به سمت یزدان چرخیدم و با دیدن چشمان به خون نشستش ، قلبم فرو ریخت ...... بدون اجازه و خود سر اینجا اومده بودم و وقتی فرهاد بهش زنگ زد تا خبر اینجا اومدنم و بهش بده ، به هیچ عنوان باورش نمیشد ........ تا وقتی که وارد این عمارت شد و من و با چشماش دید .
- وقتی تو عمارت شما بودم ....... بردت بودم ، الان ......... الان دیگه نیستم .
انگار که صبر یزدان تموم شده باشه ، از رو مبل مثل ترقه پرید و به سمت اومد و چونم و میون انگشتای مردونش گرفت و فشرد و از لا به لای دندون های فشرده به همش غرید :
- تو تا آخرین ثانیه عمرت مال منی . جزو یکی از وسایلای من . فهمیدی ؟ وسیله ...... نه آدم . تو برای من یه وسیله ای ، مثل یه میز ، یه دمپایی .
فرهاد از جاش بلند شد و دستش و دور کمر من انداخت تا من و از یزدان جدا کنه .
- هی هی یزدان خان ........ از وقتی این دختر تو عمارت من پا گذاشته ، مال منه دیگه . دیگه برده تو به حساب نمیاد .
من و عقب کشید که یزدان به سرعت دست به کلت پنهان کرده پشت کمر شلوارش برد و بیرون کشیدش و سمت سر فرهاد نشونه گیری کرد و در حالی که اینبار بازوم و بین پنجه های قدرت مندش می فشرد ، غرید :
- دستت و از دور کمر این دختر رها کن تا یه تیر تو مغزت خالی نکردم ....... می دونی که یزدان یا حرفی رو نمی زنه ، یا اگه زد ، عملیشمی کنه .
- من و دست کم گرفتی یزدان خان ؟ که تو عمارت خودم ، من و تهدید می کنی ؟؟؟ این دختر با پاهای خودش اومده اینجا ....... و من تا امشب اون و تو تختم بین دست و پاهام نداشته باشم ، جایی نمی فرستمش ........ البته من مثل تو خسیس نیستم ، می تونیم شریکی امشب این دختر و داشته باشیم . سه نفری باهم ..... ها ؟ نظرت چیه ؟؟؟
و من فاتحه خودم و خوندم وقتی فرهاد چنین حرفی رو به یزدانی گفت که از سر خشم چیزی تا منفجر شدنش نمونده بود ...
# زرگسال
#عشق_خشن
#داغ
#مافیایی
#فول_عاشقانه
https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0
https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0
https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0
👍 1
1 56740
Repost from N/a
_الان رستوران بالا شهر قراره بریم، این دختره بلده چطوری غذا بخوره؟ من جلوی رفیقام آبرو دارم.
قلب حنا از تپش ایستاد و پشت در خشکش زد.
_نمی فهمم برای چی اینو دعوت کردی؟
اون سری توی تولد بیژن کم ابرومون رو برد با اون سر و تیپش؟
حنا صدای ترک خوردن قلبش را می شنید.مگر لباس هایش چه مشکلی داشت؟
همان هایی که با سلیقه ی خواهر فواد خریده بود؟ صدای فریماه از اتاق آمد:
-کی رو میگی؟
مردی دیگر با تمسخر و خنده جواب داد:
_دوست دختر جدیدش!
این صدای دوستش ماهان بود.
-کی تو این خونه همه چیزش مسخره ست؟ این دیگه شهرستانی هم نیست باور کن.
از ده کوره های پشت کوه اومده. در ماشین رو نمی تونست باز کنه !
چشمهای زیبای حنا در کسری از ثانیه خیس شد.
صدای خنده ی فریماه را شنید:
ـوای بیژن چقدر جلوی خنده ش رو گرفته بود اون شب.
دور هم جمع شده بودند و دخترک را مسخره می کردند. همین فریماه نبود که حنا را به سمت برادرش هل می داد؟
که می گفت فواد از او خوشش آمده فقط نمی تواند ابراز کند؟
حالا چرا داشت پا به پای همین برادر حنای بیچاره را مسخره می کرد؟
-هی بهش بی محلی می کنه نمی فهمه.
واقعا باید یه سرچی بکنم ببینم به دخترای شهرستانی چطور باید غیر مستقیم حالی کرد که نمی خوایشون.
_گفتم دور و بر این دخترهای آفتاب مهتاب ندیدهی شهرستانی نچرخ...
تازه رفتی انگشت گذاشتی رو این ؟ اینکه خواهرش اومده شده زن بابات؟
این چی داره مگه؟ اینم یکی لنگه ی همون اویزون بندال که منتظر ارث و میراث بابات بهش برسه.
پس فرداست که با آزمایش حاملگی بیاد و آویزونت بشه..
حنا با نفسی که در سینه حبس شده بود به جواب آزمایش داخل دستش نگاه کرد.
همین یک ساعت پیش گرفته بودش.
آمده بود خبر پدر شدنش را بدهد و اینطور کیش و مات شده بود!
فریماه خندید و با تمسخر گفت:
-اونم تو!! شرط میبندم حنا تا اسم بچه هم تو ذهنش رفته...اصلا دختره خیلی بیچارهست.
دری به تخته خورده یه دانشگاهی هم قبول شده حالا. فکر می کنه با ماتحت افتاده تو سطل عسل.
بچه مایه دار تور کرده. تو اون روشنک دافو ول کردی افتادی دنبال این؟ که چیه می خوای از زن بابا انتقام بگیری!
روشنک دیگر کی بود؟ از کی حرف میزدند؟ فواد با حنا چه کرده بود؟
در حالی که فکر میکرد دوستش دارد همه چیز یک بازی بود برای انتفام گرفتن ازش؟ از اویی که بیگناه ترین آدم این قصه بود؟
اشک از گوشهی چشمش چکید و
گوشش با بیچارگی دنبال صدای او گشت تا شاید بگوید این حرفها حقیقت ندارد و مزخرف است اما فواد با بیرحمی گفت:
_ آخر هم انتقامم رو می گیرم. هم از خودش هم اون خواهر بندالش که مامان منو دق داد.
به خیالش عاشقش شدم اما مگه مرده باشم که عاشق کسی مثل اون از قماش خواهر پتیاره ش بشم.
اینقدر ساده و بیدست و پاست که یه وقتایی حالمو به هم میزنه. تا الان هم کاری بهش نداشتم پررو شده.
حنا دستی به شکمش کشید و با بغض راه امده را برگشت.
https://t.me/+qQMyZII52ccwNmVk
https://t.me/+qQMyZII52ccwNmVk
چند سال بعد
بلندگوهای بیمارستان پیجش می کردند:
ـخانم دکتر ستوده به اورژانس.
حنا پا تند کرد به طرف اورژانس و پرده را کنار کشید.
-بیمار به هوشه خانم محمدی؟
فواد شوکه و مبهوت چشمهایش را باز کرد.درد سر و صورتش که فکر می کرد از همه طرف له و نابود شده از یادش رفته بود.
چقدر این صدا آشنا بود! این صدای آشنا متعلق به دختر کوچولوی خنگ روستایی که سالها پیش گولش زده بود، که نبود، بود؟
همانی که فقط یک جواب آزمایش مثبت برایش جا گذاشته و رفته بود. حنا کوچولوی شهرستانی بی دست و پا، حامله بود...
نگاه حنا روی صورت آسیب دیدهی فواد بود با اینحال به چشم هایش نگاه نمی کرد.
خراش ها و بریدگی ها را بررسی می کرد .
حنا بود؟ واقعاً خودش بود؟
همانی که او برایش نقشه ها داشت اما آب شده و در زمین فرو رفته بود و بعد از رفتنش انگار زندگی نکرده بود...
با صدای خفهای صدایش زد:
-حنا...
حنا پلک چشم چپش را گرفت و بالا کشید. درد تا مغزش رفت. نور را انداخت در چشم:
ـصورتش پر از خرده شیشه ست.
خونسرد گوشی پزشکی را از دور گردنش باز کرد و رو به پرستار دستور داد:
-بفرستید سیتی اسکن.
-عکساشو خودتون میبینید؟
_دکتر ابوذری میان. شیفت من تمام شده.
فواد می خواست به دردش غلبه کند و دوباره صدایش بزند اما صدای زنگ موبایل حنا میانشان افتاد:
ـجانم مامان؟آره مامان دارم میام. تا صد بشماری مامانی پیشته.
حنا مقابل چشمان فراخ شده از حیرت فواد رو به پرستار کرد:
_به دکتر هوشیار بگید من رفتم خونه و خودم کیک رو سر راه میگیرم برای تولد سام.
سام؟
منظورش از سام بچهی خودشان بود؟
حنا مادر شده بود؟
و او... تمام این سالها در به در دنبالش گشته بود؟
https://t.me/+qQMyZII52ccwNmVk
https://t.me/+qQMyZII52ccwNmVk
دویدن در مه
✨پست گذاری منظم✨ نویسنده: فروغ همایون کپی ممنون🚫
👍 2
51160
Repost from N/a
_ شبیه جای گاز یه حیوون وحشیه !!
دستی به زخم و کبودی شدید گردنم کشیدم و چپ چپ نگاهش کردم
_ گاز حیوون وحشی رو گردن من چیکار میکنه دقیقا ؟؟؟
گازی به سیب توی دستش زد و گفت :
_ معلومه طرف از اون وحشیا بوده !!
طوری مکیده انگار قصد جونتو داشته !!
خوبه رگ ات #پاره نشده !!
بالشت و پرت کردم سمتش که خندید و گفتم :
_ منو ببین دارم از کی مشاوره میگیرم !!
بلند شدم و جلوی آینه به گردنم نگاه کردم که صدای هین اش بلند شد
_ خاک تو سرت آیین !!!
راستشو بگو چه غلطی کردی ؟؟؟
با تعجب برگشتم و نگاهش کردم که ادامه داد
_ کتف ات هم پره کبودیه !!!
نیم رخ وایستادم و سعی کردم پشتم و ببینم ، کنارم وایستاد و گوشه ی جلویی تاپی که توی تنم و بود کشید پایین که با تشر مانع اش شدم
_ چیکار میکنی ؟؟
با انگشت قفسه ی سینه امو نشون داد و بهت زده لب زد
_ اینجا هم هست !!
با یه حرکت تاپمو دراوردم که با دیدن لکه های کبود و خون مرده خشکم زد
ضربه ی نسبتا محکمی به شکمم زد که درد شدیدی توی شکمم پیچید و با عصبانیت گفت :
_ زود باش اعتراف کن چه گهی خوردی آیین !!!
اونقدر درد شکمم زیاد و طاقت فرسا بود که دولا شدم و شکمم و چسبیدم
_ آی
_ درد !!
واسه من ننه من غریبم بازی درنیار !!
قبل اینکه بقیه بفهمن بگو چیکار کردی بتونیم ماسمالی کنیم
کم مونده بود از شدت درد بیهوش بشم ، پاهام سست شد و به ضرب خوردم زمین
صدای ترسیده اش بلند شد
_ آیین ؟؟
بریده بریده لب زدم
_ دارم ...میمیرم ..
_ الان میریم دکتر نترس ...
*******
_ چند وقتشونه ؟؟
بیحال نگاهی به دکتره انداختم و آنیا پرسید
_ ۲۲ سالشه
دکتره از بالای عینکش نگاه عاقل اندر سفیهی انداخت و گفت :
_ منظورم جنین اشونه !! نه خودش !!
هردو با شنیدن اسم جنین خشکمون زد که دکتر بدون توجه به ما با تاکید لب زد
_ از این به بعد باید بیشتر مراقب باشین ، کوچکترین صربه یا کار سنگینی ممکنه به سقط منجر بشه ...
دیگه ادامه ی حرفهاشو نشنیدم ، چشمهام بسته شد و ...
آیین دختر مجردیه که با دیدن کبودی های غیرعادی توی نقاط مختلف بدنش ، اینو با دخترعموش درمیون میذاره اما بطور کاملا اتفاقی متوجه میشن که #حامله اس !!! در حالی که آیین #مجرده و با هیچ مردی در ارتباط نیست !!!
https://t.me/+sy0Sdk25u6NmNWVk
https://t.me/+sy0Sdk25u6NmNWVk
https://t.me/+sy0Sdk25u6NmNWVk
https://t.me/+sy0Sdk25u6NmNWVk
https://t.me/+sy0Sdk25u6NmNWVk
👍 1👏 1
1 57740
Repost from N/a
پارت واقعی👇🏻🥲
- حتی اگه نازانم به این وصلت رضایت داشته باشه، من نمیخوام مادرجان!
اگه من و آهی جای شمارو تنگ کردیم میریم قدمگاه پیش پدرم!
چشمم به دهانِ رخساره دوخته شد.
نگاهِ غمزدهاش از گل قالی جدا نمیشد.
صدای خانم جان آمد:
- این چه حرفیه رخساره؟
تو و آهی رو چشم ما جا دارین، اگه اسم وصلت به میون اومد واسه اینه که بالاسرت یه سایهی سر باشه!
رخساره گوشهی چادرش را جمع میکند:
- عکس امیرحسین که بالای سرم باشه بسه، احتیاج به شوهر ندارم.
نور امید دلم را پر کرده بود.
شاید حرف رخساره مانعشان میشد.
- مادر، به آهیام فکر کن، اون بچه دو روز دیگه بزرگ میشه، احتیاج به پدر داره!
بزرگ کردن یه بچه اونم دست تنها کار سختیه دورت بگردم!
نگاهش اینبار به من دوخته شد.
به منی که با شانههای خم شده کنار آشور نشسته بودم و حرف نمیزدم.
- نازان که بچه دار نمیشه!
آشور میتونه پدری کنه برای یادگار امیرحسین!
الان داغ داری ما هم حالتو میفهمیم، ولی این منطقی ترین تصمیمیه که میشه گرفت!
گوشهایم پس از همان جملهی اول را نشنید دیگر!
فقط دیدم که مشتِ آشور جمع شد.
ته دلم امیدوار شدم که اینبار حداقل کلامش به دفاع از من برخیزد اما پر از تکبر گفت:
- زن داداش!
من خوش ندارم نگاه چپ رو ناموسم باشه!
به جونِ آهی اسمت باید بیاد تو شناسنامم!
نگاهِ رخساره روی آشور ثابت ماند.
کاش مرا میدید.
مرا...
منی که چشمهایم التماس میکردند که بگو نه!
- آقا آشور، شما نیاز نیست رگ گردنت برای من باد کنه، یه نگاه به حال و روز زنت بنداز! رنگ به روش نمونده.
نگاه منتظرم به آشور دوخته میشود.
کاش نگاهم کند.
هر چند که ما اتمام حجتمان را کرده بودیم!
- من و ناز درمورد این مسئله قبلا حرف زدیم زن داداش! نازان به این وصلت راضیه!
نبودم!
به خدا که راضی نبودم.
به خدا که طوق اجبار به گردنم بسته شده بود و مرا تااینجا، تا مراسم خاستگاریِ همسرم کشانده بود.
صدای گریهی آهی بلند شد و رخساره او را به تنش فشرد.
روی موهای کم پشتش را بوسه باران کرد و دیدم که آشور با چه حسرتی به آن دو خیره است...
- اگه نازانم راضی باشه من رضایت ندارم آقا آشور، حتی امیرحسین خدابیامرزم راضی نیست.
کلامش اینبارنرم تر شده بود.
طوری که انگار اگر آشور یک بار دیگر میگفت قبول میکرد!
خدایا!
چرا همه هم دست شده بودند که مرا بکشند.
- زن داداش، به ارواح خاکِ خان داداشم که سیاش هنو از تنم در نیومده، تا اسمت نیاد تو شناسنامم پامو از این در نمیذارم بیرون.
برای داشتنِ من، همینقدر تلاش کرد؟
همینقدر گردن کشی کرد؟
نه، من خودم آمده بودم، خودم آمدم که به او برسم!
نگاه رخساره مابینمان چرخید و لب زد:
- یه شرط داره!
منتظر به دهانش چشم دوختم.
قلبم دیوانه وار میکوبید.
- باید زنتو طلاق بدی آقا آشور!
نگاه آشور همچنان خیرهی من بود و کلامش رخساره را هدف گرفت:
- طل…طلاقش بدم…چی میشه؟
لبهایم میلرزد و اشکم راهش را در پیش میگیرد:
- آشور…دوسم داری؟
پلکهایش روی هم میافتد و رخساره میگوید:
- به جون آهیم اسمم میاد تو شناسنامت!
_
- واسه عقد رضایت زن اول لازمه، باید بریم محضر…سه تایی!
کم مانده بود شاهد عقدش باشم…که میشدم!
- نازان حالش خوب نیست الان، بعدا میتونیم در مورد این مسئله حرف بزنیم.
رخساره فهمید… او نفهمید!
- هر چی زودتر شر این مسئله کنده شه بهتره، نمیخوام بیشتر از این حرفم رو زمین بمونه!
بیشتر از این از او توقع نمیرفت!
هر چه نباشد او آشور بود، زبان نفهم و خودخواه!
- آشور…آقا!
مراعات مرا میکردند؟
کاش کسی دیگر مراعات مرا نکند.
- با نازان میخوام تنها صحبت کنم!
نمیخواستم با او تنها باشم.
نمیخواستم دیگر نوازش هایش را، قربان صدقه رفتنهایش را، بوسه هایش را بِچِشَم!
نمیخواستم خرِ او باشم.
- چشم!
رخساره میگوید و میفهمم که آرام از اتاق بیرون میرود.
دلم داشت میترکید.
- ناز؟
هق هقام پشت لبهای بهم چسبیدهام قایم میشود.
نوک انگشتهایش آهسته لابهلای موهایم میخزد:
- نمیخوای جوابمو بدی لامروت؟
نه!
نمیخواستم.
اگر حرف میزدم همین ته ماندهی غرورم هم به قهقرا میرفت!
- فک کردی نمیخوامت؟ فکر کردی دیگه عزیز نیستی؟ فکر کردی دیگه تاجِ سرم نیستی؟ فکر کردی دیگه جونم بت بند نیس که پشت کردی بم و نیگام نمیکنی؟!
فکر نمیکردم!
مطمئن بودم…
- میخوامت ناز… از اینجا تا خدا میخوامت… ولی نمیتونم رخساره رو ول کنم…
https://t.me/+GBGo3e8Ztd5mY2Rk
https://t.me/+GBGo3e8Ztd5mY2Rk
https://t.me/+GBGo3e8Ztd5mY2Rk
https://t.me/+GBGo3e8Ztd5mY2Rk
https://t.me/+GBGo3e8Ztd5mY2Rk
https://t.me/+GBGo3e8Ztd5mY2Rk
https://t.me/+GBGo3e8Ztd5mY2Rk
https://t.me/+GBGo3e8Ztd5mY2Rk
«پـُشتِ بـامِ طـْـهران»
. . تا انتها رایگان🔥
👍 4
64600
Repost from N/a
حالا چی کار کنیم شب عروسی اگه خانوادت دستمال بخوان؟ مامانت بفهمه آبرو واسم نمیذاره کوهیار...
کوهیار کتابش را کنار گذاشت و عینکش را جا به جا کرد.
- قرار نیست کسی بفهمه، مگه نگفتی تاریخ عروسی رو با تاریخ پریودیت یکی کنیم؟!
مها با استرس گوشهی لبش را میجوید.
- دور روز بیشتر نمونده من هنوز پریود نشدم.
- خب هنوز دو روز دیگه وقت داری... درسته دیگه؟ میشی دیگه؟
- من استرسی که بشم عقب میفته پریودم... چه خاکی تو سرم کنم کوهیار... پریود نشم چی؟
کوهیار دلش برای این تب و تاب همسرش هم ضعف میرفت. برخاست و بغلش کرد. روی سرش بوسهای کاشت و طبق گفتههای روانشناسش سعی کرد آرامش کند.
- هیچی نمیشه عزیزم، پریود نشدی هم من خودم یه کار میکنم نگران نباش عزیزدلم.
فقط آروم باش... تا من هستم هیچ اتفاق بدی نمیفته.
مها زانوهایش را بغل زده و گهواره وار تکان میخورد.
کوهیار کاملا متوجه شد که او دارد باز دچار همان حالتهای قدیمش میشود...
همان حالت های پَنیک و استرس شدید پس از حادثه ای که بعد از اینکه همسر قبلی اش به خاطر اینکه قربانی تجاوز شده بود رهایش کرده بود میشد...
- عشقم منو ببین... من کوهیارم... خب؟ گذشته تموم شده مها باشه؟ هر چی بوده گذشته. من اون دیوث بیهمه کس نیستم که بخوام اذیتت کنم مها، باشه؟
من تا تهش کنارتم، تا ابد پیشتم. باشه؟ آروم باش عزیزم.
مها همان طور تکان میخورد و زیر لب تکرار میکرد.
- مامانت... مامانت اگه بفهمه من باکره نیستم... مامانت کوهیار... مامانت اگه بفهمه...
کوهیار بغضش را قورت داد و محکم در آغوش گرفتش تا نتواند تکان بخورد. سرش را به سینه چسباند و بوسیدش.
- مامان من هیچ کاری نمیکنه قربونت برم. اصلا خودم الان زنگ میزنم میگم شب عروسی حرف دستمال نزنه. خوبه؟
مها باز با استرس گفت:
- بعد نمیگه چرا؟ بعد چی کوهیار؟ بعد نیمگه چرا؟
کوهیار موبایلش را برداشت و شماره مادرش را گرفت.
- میگم ما قبلا کارمونو کردیم.
مها با اشکهای جاری شده بر گونه نگاهش میکرد. مردانگی هنوز نمرده بود... کوهیار او را زنده کرده بود پس از آن خفت و خواری که شوهرش به او داد و با بی آبرویی ولش کرد.
کوهیار واژهی مرد را برایش معنی کرده بود.
خواست حرفی بزند که مادر کوهیار تلفن را برداشت و کوهیار با لبخند بر لب و غم بر دل برای حال عشقش که هنوز آثار آن زخم کهنه بر روحش بود، به مادرش گفت:
- سلام مامان، زنگ زدم مژدگونی بگیرم ازت... واسه عروست کاچی بیار، پسرت بالاخره دوماد شد!
https://t.me/+nx01iMBe3fJmODc0
https://t.me/+nx01iMBe3fJmODc0
https://t.me/+nx01iMBe3fJmODc0
👍 2
3 73100
Repost from N/a
- برای پسرم زن انتخاب کردین و هیچی نگفتم! اما حالا که ماندانا نمی تونه بچه دار بشه دیگه نمی تونم ساکت بمونم!
زنعمو با عصبانیت این حرف ها را می زند و من روی تخت بیمارستان بیشتر در خود مچاله می شوم. نگرانم که متوجه شوند بیدارم!
صدای عمه به گوشم می رسد.
- یواش تر راضیه! این رسم خانوادگی ماست که دختر به غریبه ندیم! بعدش هم، مردها حاضرن برای دختری که عاشقشن هر کاری کنن!
زنعمو با تمسخر می پرسد: هرکاری؟! اما پدر شدن هم آرزوی هر مردیه! از این گذشته من هم دلم می خواد نوه م رو ببینم!
و عمه است که دوباره می گوید: یعنی بخاطر دل خودت می خوای عشق و علاقه ی این دو تا جوون رو نادیده بگیری؟!
- عشق کجا بود؟! پاشای من هیچوقت ماندانا رو دوست نداشته و نداره! وقتی چهار سالش بود ماندانا به دنیا اومد و اسمش رو گذاشتن روش! بچه ی چهار ساله و چه به زن داشتن؟!
حق کاملا با زنعمو است!
پاشا هیچوقت ابزار علاقه ای به من نکرده است!
هیچوقت توجه خاصی به من نشان نداده است!
حتی حالا که تصادف کرده ام و به این حال و روز افتاده ام نه به دیدنم آمده و نه پیامی برایم فرستاده است.
- اما این رسمه! ما دختر به غریبه نمیدیم!
و زنعمو در جواب عمه با لحن خاصی می گوید: تو که انقدر نگران رسم و رسوم خانوادگیتون هستی، چرا از پسر خودت مایه نمی ذاری؟!
بحث و جنجال میان عمه و زنعمو بالا می گیرد و من خوب می دانم که باید قید پاشا را بزنم.
در همان لحظات در اتاق باز می شود و صدای سلام گفتن مرد آشنایی باعث می شود چشمانم را باز کنم.
فرزام آسایش، رئیس شرکتی که در آن کار می کنم، با دسته گل و شیرینی اینجا چه کار می کند؟!
- می دونم که ماندانا الآن دلش نمی خواد من رو ببینه! حق هم داره!
برادرم گفته بود کسی که با من تصادف کرده است، آشناست!
فرزام آسایش ادامه می دهد: من از مدت ها پیش عاشق ماندانا بودم و چندباری ازش خواستگاری کردم... اما اون گفت که اسمش رو پسرعموشه... با اتفاقاتی که افتاده و حرف هایی که زدین... من می خواستم از ماندانا خواستگاری کنم!
https://t.me/+ZEICVoT9CIJmMDBk
https://t.me/+ZEICVoT9CIJmMDBk
👍 3
3 48430
Repost from N/a
- به استاد بگو برات نوار بهداشتی بخره، خجالت نداره که دختر!
ویان با شرم لب گزید:
- زشته آخه... چطوری راجع به همچین مسئله خصوصی و زشتی باهاش حرف بزنم؟
پروانه که آن سوی خط بود گفت:
- همچین میگی خصوصی و زشت انگار میخوای بگی برات کاندوم بخره بیاره!
ویان هین بلندی کشید و چشم درشت کرد.
- خاک به سرم... شما دختر شهریا قشنگ حیا رو خوردین آبرو رو تف کردین... ما اگه توی روستا حتی اسم شوهر قانونی و شرعیمونو بیاریم جلوی مردهای خانوادهمون باید از شرم بمیریم... همه تف و لعنتمون میکنن...
پروانه آزادانه میخندد و میگوید:
- حالا نگفتم واقعا بگی کاندوم برات بخره که اینجوری داغ کردی دختر. یه نوار بهداشتی سادهست. نکنه اینم توی روستاتون بد میدونن؟
ویان از شدت دل درد روی شکم خم شد و با ناله جواب داد:
- آ.. ره... اصلا نباید هیچ مردی بفهمه پریود شدیم. اگه یه موقعی هم یکی بفهمه تا چند ماه دیگه نباید جلوش آفتابی بشی چون دیگه زمان عادت ماهانهتو فهمیده و این یعنی آخر بیحیایی... حتی اگه پدر یا برادرمون باشه...
پروانه دلسوزانه جواب داد:
- بمیرم برات... چقدر سخت بوده اونجا زندگی... خدا خیرِ استاد خسروشاهی رو بده که از اون جهنم نجاتت داد.
ویان از درد نفسش داشت بند می آمد.
- چی کار کنم پروانه؟ خیلی درد دارم...
- بابا به استاد بگو دیگه. غریبه که نیست، پسرعموته!
- نه... نمیتونم بهش بگم... زشته... روم نمیشه...
- خب میخوای چی کار کنی؟ همه جا رو کثیف میکنی که دختر!
- فعلا یکی از تیشرتامو تا زدم گذاشتم توی شورتم... روی سرامیکا هم نشستم که اگه خونریزیم زیاد بود یه موقع مبل و فرش کثیف نشه...
فرش و مبلاش خیلی گرونن....
ناگهان هم زمان با باز شدن در، زیر شکم ویان تیر کشید و از شدت دردش موبایل از دستش افتاد و خودش هم روی زمین مچاله شد.
وریا با دیدن این صحنه با نگرانی به سمت او دوید و کنارش روی سرامیک ها زانو زد.
- چی شده ویان؟ ویان...
صدای پروانه که داشت بلند بلند ویان را صدا میزد به گوش وریا رسید و چشمش به موبایل روشن او افتاد.
روی اسپیکر گذاشتش و گفت:
- شما کی هستی؟ چی به ویان گفتی که اینجوری روی زمین مچاله شده گریه میکنه؟
پروانه نفس راحتی کشید و جواب داد:
- وای خداروشکر شما اومدین خونه استاد. من پروانه محبی هستم از دانشجوهاتون و البته دوست ویان جون.
هرچند به ویان سفارش کرده بود در دانشگاه نباید کسی بفهمد که آنها با هم فامیل هستند و با هم زندگی میکنند ولی الان با این اوضاع وقت سرزنش کردن نبود.
با اخم گفت:
- خب خانم محبی، میشنوم! چی شده ویان؟ چی گفتین بهش که اینجوری به هم ریخته؟!
- استاد من چیزی نگفتم... ویان حالش خوب نیست...
- چشه؟!
با اینکه به ویان میگفت خیلی راحت این قضیه را به استاد بگوید اما حالا خودش رویش نمیشد...
همان لحظه چشم وریا به لکهی از خون افتاد که روی سرامیک ها مثل یک توپ تنیس مالیدع شده بود...
- یا خدا... ویان... خانم محبی ویان چی شده؟
پروانه با من من گفت:
- راستش... راستش ویان پریود شده... روش نمیشد به شما بگه...
- باشه، ممنون که شما گفتید.
تماس را قطع کرد و ویان را بلند کرد و یه آغوش گرفت.
- آخه دختر خوب چرا روی سرامیکا دراز کشیدی. سرده دردتو بیشتر میکنه!
ویان با گریه و خجالت پاهایش را ییشتر به هم چسباند و نالید:
- اخه... نخواستم مبل و فرش ها کثیف بشن..
وریا با اخم گفت:
- نوار بهداشتی نداری؟! برای همینه پس سرامیکا رد خون افتاده!
اولا چرا به من نگفتی برات نوار بهداشتی بخرم؟ دوما مبل و فرش فدای یه تار موهات...
سپس دست زیر زانوهای دخترک گذاشت و بلندش کرد که ویان از خجالت سر به سینه اش چسباند و گفت:
- تو رو خدا منو بذارین زمین... لباساتون کثیف میشه...
وریا روی موهایش را بوسید و لب زد:
- خجالت نکش ویان ما محرمیم... اون صیغه محرمیت رو که یادت نرفته. من شوهرت محسوب میشم. باید همه چیزو بهم بگی. ببخش که ازت غافل بودم...
ویان را روی کاناپه گذاشت و مهربانانه ادامه داد:
- میرم برات نواربهداشتی و کاندوم بخرم.
چشمان ویان درشت شد و به تته پته افتاد.
- چــــــی؟ کـ... کا...
وریا با لبخندی شیطنت آمیز چشمک زد:
- نوار بهداشتی واسه این هفت روز که چراغ قرمزه، کاندوم واسه 23روز چراغ سبزه.
زنمی خانم، زن استاد خسروشاهی! رابطه جنسی که داشته باشی درد پریودیت هم کم میشه عزیزم.
https://t.me/+AsZTRvLN-dE2YzQ0
https://t.me/+AsZTRvLN-dE2YzQ0
https://t.me/+AsZTRvLN-dE2YzQ0
https://t.me/+AsZTRvLN-dE2YzQ0
https://t.me/+AsZTRvLN-dE2YzQ0
به نام خدا
اینجا یه دختر روستایی ساده دل داریم و یه پسر شهری تخس اما غیرتی که دخترعمو پسرعمو هستن و استاد دانشجو هم هستن🌚
به خاطر یه ازدواج صوری مجبورن با هم زندگی کنن. 💍😉
شیطونیا و غیرتی بازیای استاد جذااابمون خوندن داره😈🔥
👍 1❤ 1
1 03210
Repost from N/a
- گیلا بیا این کت من رو بگیر پشت مانتوت لکه خونه...
گیلا از خجالت سرخ شد.
اصلان با مردانگیای که مختص خودش بود، سمتش آمد و بین شلوغی جمعیت حاضر در سالن، زیر گوشش گفت:
- اشکال نداره... پیش میاد این چیزا. لازم نیست به خاطر طبیعی ترین طبیعت بدنت خجالت بکشی!
گیلا اما احساس میکرد از گونه هایش آتش بیرون میزند.
توان حرف زدن نداشت.
اصلان با دیدن رنگ پریدهاش، خودش کتش را درآورد و دور کمرش پیچید.
سمت سرویس بهداشتی انتهای تالار راهنماییاش کرد.
- وسیله همراهت هست؟
گیلا با سری که از شدت خجالت سوت میکشید، گیج نگاهش کرد.
اصلان لبش را با زبانش تر کرد و آرام ادامه داد:
- منظورم نوار بهداشتیه... داری همراهت؟
گیلا بیش از پیش سرخ شد.
با لکنت جواب داد:
- را... راستش... نه. ندارم.
گیلا با لحنی مردانه و حمایت گر گفت:
- تو مگه تاریخ پریودیت و نمیدونی که نوار همراهت برنداشتی؟!
دنیا سر به زیر و خجالتی، در حالی که از شدت شرم اشک در چشمانش حلقه زده بود، معذب گفت:
- آخه... آخه سه چهار ماهه تاریخم بهم ریخته...
اصلان از سهل انگاری دخترک عاصی شده تشر زد:
- دکتر رفتی؟
سکوت و سر پایین افتادهی دنیا خشمش را بیشتر کرد.
یک قدم سمتش برداشت و زیر گوشش غرید:
- د آخه مگه من مردم که نمیگی یه دکتر ببرمت؟ انقدر غریبم برات گیلا؟ تو توی خونهی منی! مسئولیتت با منه!
تمام قندهای رو به آب شدن در دل گیلا، ناگهان با شنیدن کلمهی "مسئولیت" منجمد شدند.
لب گزید.
حرفی نداشت در قبال مسئولیت های قلنبه شدهی این مرد بزند.
اصلان دست سمت صورتش برد و چانهاش را گرفت.
با دقت خیره خیره نگاهش کرد و گفت:
- صورتت هم جوش زده! احتمالا هورمونات نامیزونه... قبلا هم اینجوری شدی؟
- نه.
اصلان بی حواس به چشم های گریزان دخترک گفت:
- خودت و سرکوب میکنی واسه همینه!
گیلا خنگ پرسید:
- منظورتون چیه؟
- باید ارضا شی، وقتی حسات برانگیخته میشه و سرکوبشون میکنی؛ این میشه وضعیتت!
چشم گیلا با شنیدن حرف مستقیم و پر تحکم اصلان گرد شد.
و اصلان تیر خلاص را زد:
- این دفعه پریودیت تموم شد میام اتاقت.
درمانت فقط دست منه...
https://t.me/+cn_T7UPwLoszOGY0
https://t.me/+cn_T7UPwLoszOGY0
https://t.me/+cn_T7UPwLoszOGY0
https://t.me/+cn_T7UPwLoszOGY0
https://t.me/+cn_T7UPwLoszOGY0
https://t.me/+cn_T7UPwLoszOGY0
https://t.me/+cn_T7UPwLoszOGY0
1 40520
Choose a Different Plan
Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.