شارلـــــ🔥ـــــاتـــــ🔥ــــان
به نام حق سـرکشیــدم تــو را و تشــنهتــرم. ~ نویسنده: نفیس
Show more14 731
Subscribers
-3524 hours
-1687 days
+8230 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
Repost from N/a
_ تروخدا یکی کمک کنه...بچه ام نفس نمیکشه
با گریه وسط بیمارستان مینالد و در کسری از ثانیه دور تخت کودکش از پزشک و پرستار پر
میشود
خیره به لبان کبود دخترک دو ساله اش هق میزند
ماسک اکسیژن بیشتر از نصف صورت طفلش را پر کرده بود و او بازهم به زور نفس میکشد
_یه کاری کنید..خواهش میکنم
با اشاره پزشک یکی از پرستار ها با عجله به سمتش رفته سعی دارد او را از اتاق بیرون کند
_لطفاً بیرون منتظر باشید
با گریه سر تکان میدهد:
_برای چی؟بزارید بمونم..قول میدم گریه نکنم
پرستار متاثر به دخترک زیبا روی مقابلش زل میزند اصلاً به آن هیکل ظریف نمیخورد که با هجده سال سن مادر یک کودک دوساله باشد
_لطفاً هرچه سریع تر این دارو رو تهیه کنید
نایابه ولی میتونید از داروخانه نزدیک بیمارستان خریداریش کنید عجله کنید
قطره اشکی از چشمانش میچکد
دیگر هیچ پولی برایش نمانده بود
هرچه داشت را تا به حال هزینه کرده بود با این حال امیدوار لب میزند
_دخترم خوب میشه مگه نه
پرستار با فشردن شانه اش پلک میزند
سپس به داخل اتاق برگشته؛در را پشت سرش میبندد
ماهک سراسیمه عقب گرد میکند
نفهمید چگونه وارد داروخانه شد فقط زمانی به خود آمد که مقابل حسابدار ایستاده بود و نگاهش روی قیمت دارو خشک شده بود
برای پیدا کردن پول تمام کیفش را زیر و رو کرده
چشمانش به اشک مینشیند
هرچه داشت و نداشت در این مدت برای بیماری کودکش خرج کرده بود و حالا
_خانوم..صدام و میشنوید؟لطفاً عجله کنید
_ببخشید ولی درحال حاضر من این مقدار پول ندارم
_شرمنده منم نمیتونم دارو رو بهتون بدم
با گریه لب میگزد
جان دخترکش به آن دارو بسته بود
ناخودآگاه نگاهش روی حلقه ی ظریف وتک نگینش ثابت میشود
اولین و آخرین یادگار ازعشق بی سرانجامش
دلش نمی آمد آن را بفروشدو برای نجات جان دخترکش مجبور بود
حلقه را از انگشتش بیرون میکشدو مقابل زن قرار میدهد
_این تنها چیزیه که برام مونده
لطفاً به جای پول قبولش کنید
زن خیره به حلقه ی ظریف زیبا دل میسوزاند
_ولی باید از رئیس بپرسم یه چند لحظه
رو به یکی از تکنسین ها میکند
_جناب آریا تو اتاقشونن؟
مرد درحالیکه سخت مشغول پیدا کردن دارویی بود نیشخندی میزندو همزمان با گفتن جمله اش قلب دخترک فرو میریزد
_سام آریا؟
انگار خوابی دخترامروز نیومده اصلاً
رنگ از رخ دخترک میپرد ودرست شنیده بود؟گفته بود سام آریا؟
مردی که عاشقش بود و
پدر دخترش؟
_خانوم
با صدای زن به خود آمده مبهوت میپرسد
_گفتید اسم رئیستون س..سام..
هرچه کردنتوانست نامش را کامل به زبان براند زن لبخند میزند
_سام آریا
بله ایشون دوسالی میشه که این داروخانه و بیمارستان کنارش رو تاسیس کردن
دنیا روی سرش آوار میشود
لرزان حلقه اش را چنگ میزندو به قصد خروج هراسان عقب گرد میکند که همان لحظه به شدت به سینه ی ستبر مردانه ای برخورد میکند
حلقه از دستش رها شده مقابل پای مرد می افتدو پیش از آنکه بتواند تعادلش را حفظ کند دستی دور کمرش حلقه میشود
نفس زنان از عطر آشنایی که در مشامش میپیچد چشم میبنددو سر به زیر فاصله میگرد
به دنبال انگشترش روی زمین چشم میچرخاند و زیر لب نجوا میکند
_میبخشیدحواسم نبود..من..
سرش را بالا میگیرد و لال میشود
قلبش شروع به تپیدن میکند
نگاهش روی مرد آشنای پیش رویش که خیره به حلقه ی جلوی پایش زل زده بود ثابت میشود
سام روی دو زانو مینشیند
حلقه ظریف را از روی زمين برمیداردو
با دیدن نگین صورتی رنگش نفسش بند می آید
چه کسی بودکه نداند این حلقه را خودش برای دخترک چشم زمردی خریده بود
چون دخترکش عاشق رنگ صورتی بود و
او عاشق رنگ چشمان او
دختری که همه ی دنیایش بود وفرزندش را باردار بودو درست روز عروسیشان ناپدید شده بود
روی پا می ایستد و چشمانش محو او میشود
_خانوم یه چند لحظه
صندوقدار است که نفس زنان کنارشان می ایستد
_جناب آریا اینجایید
نسخه را بالا میگیرد
_نسخه دخترتون و جاگذاشتیدخانوم
ماهک لرزان برای گرفتن نسخه دست دراز میکندکه سام پیش دستی کرده نسخه را میگیردو ذهنش پر میشود از جمله ی زن
دخترش؟
نگاهش را به برگه میدوزد و با دیدن اسم ثبت شده روی آن نفسش میرود
زیرلب نجوامیکند
_ماهور آریا
خاطرات در ذهنش نقش میبندد
《میخوام اسم دخترمون ماهور باشه عروسک 》
دستش را بند سینه اش میکندو ناباور سر بلند میکند
_دخترِ..مـ..منه؟
ماهک به گریه می افتد
ترسیده و لرزان گامی به عقب برمیدارد
ازخشم مرد وحشت داشت
باید از آنجا میرفت
برمیگردد،به قدم هایش سرعت میدهدو همینکه میخواهد از در خارج شود دستی ساعدش را چنگ زده بلافاصله در آغوش گرمی فرو میرود
میان گریه تقلا میکند تا از آغوشش رها شودو سام نفس زنان زیر گوشش میغرد
_فکرکردی میتونی یه بار دیگه از دستم فرار کنی و دخترم و ازم بگیری؟
خشم صدایش دخترک رابه لرزه درمیآوردو
او پوزخند میزند
_دیگه وقتش رسیده که تاوان پس بدی
https://t.me/+8yWzjM0WGJEzYmE0
https://t.me/+8yWzjM0WGJEzYmE0
3100
Repost from N/a
- یه سکس خوب میتونه مرده رو زنده کنه چه برسه به از راه به درکردن یه مکانیک پایین شهری که تنش بوی روغن سوخته میده و تا حالا تو زندگیش رنگ دختر ندیده.
این پسره خوده ماله الناز ببین چقدر سکسیه.
چشمهاش تو درشت ترین حالت ممکن قرار گرفت، نیم نگاهی به اون پسر که سرش روی موتور ماشین خم بود انداخت گفت:
- شیرین بس کن، انگار خیلی زیاده روی کردی، واسه گند زدن به پدرام لازم نیست تن به سکس با یه غریبه پاپتی بدی، هرچند اصلا بهش نمیخوره اونی باشه که تو فکر میکنی، یه نگاه به هیکل درشتش بنداز به خدا قبل از، از راه به در کردنش زیرش میمیری.
با چشمهای ریز شده، دستم رو روی بوق گذاشتم و پسره چون انتظارش رو نداشت از جا پرید و پشت سرش جوری به کاپوت کوبیده شد که ناله کرد:
- آخ سرم.
- خاک برسرم چیکار کردی شیرین سرش شکست.
با ابرو به پسره که سرش رو چسبیده بود اشاره کردم و سرخوش از الکلی که تو خونم جاری بود گفتم:
- زیر این میمیرم
میخوای نظرتو عوض کنی؟
- چیکار میکنی خانوم بوق چرا میزنی.
اوستا خوبی؟ سرت چیزی شد؟
نیم نگاهش به شاگرد مکانیکی که حق به جانب داشت داد میزد انداختم، خود مکانیکه که به نظرم به شدت جذاب میومد با صدای آرومی گفت:
- طوری نی علی، برو به کارت برس لابد حواسشون نبوده.
لبخند زدم، سرم رو از شیشه بیرون بردم و دلبرانه لب گزیدم
- ببخشید آقا نمیدونم چی شد دستم رفت رو بوق شرمنده، این وقت شب نذاشتیم مکانیکی رو ببندین آسیبم زدیم بهتون.
لبخند نزد، جدی بودو به شدت اخم داشت.
- بیخیال خانوم الان کارم تموم میشه میتونین برید.
نگاهش عجیب بود، یه جور خاصی که انگار تا ته وجودت و میخوند.
این پسر دقیقا همونی بود که میتونستم باهاش پدرام رو خورد کنم، پسرهی لعنتی که به خاطر پولم باهام بود و حالا که فهمیده بود چیزی بهش نمیرسه ولم کرده بود.
من با این مکانیک تا تهش میرفتم تا بسوزه.
چشم ریز کردم و به محض باز کردن در ماشین الناز با عجله گفت:
- خاک برسرم کجا، وای شیرین تو مستی نمیفهمی چه غلطی میکنی وای..
پام رو بیرون گذاشتم و گفتم:
- آب از سرم گذشته پسره رو میخوام. همین امشب
عقلم کار نمیکرد، انگار الکل مغزم رو مختل کرده بود.
ماشین رو دور زدم، کنارش تقریبا چسبیده بهش ایستادم، دستش حین سفت کردن یه پیچ از حرکت ایستاد و نگاهم کرد.
- امری بود؟
لبهام رو تو دهنم کشیدم، نیم نگاهی به اطراف انداختم تا مطمئن بشم کسی صدامونو نمیشنوه و محکم گفتم:
- چقدر میگیری امشب و با من بگذرونی؟
کمر راست کرد، لبش رور کرد و حین پاک کردم انگشتهای روغنیش گفت:
- تو مستی بچه، بشین تو ماشینت تا من کارم تموم بشه، منم یادم میره چه سوال احمقانهی پرسیدی.
نگاهم رو روی تنش چرخ دادم، زیادی درشت بود و عضله ای، صورتش جذاب بود، و خط کنار ابروش زیباییش رو چند برابر کرده بود.
- دویست ملیون خوبه؟
فکر کنم بتونی یه تکونی به زندگیت بدی.
پوزخند زد، سرش رو به تاسف تکون داد و با خونسردی گفت:
- مشکل پول نیست مشکل اینه من با هرزه ها نمیخوابم.
سکسکهای از مستی کردم و یه تای ابروم رو بالا انداختم:
- هوم، الان به من توهین کردی.
باز پوزخند زد که بی مقدمه دست جلو بردم و به تنش چنگ زدم، نفسش رفت و لبم رو به گردنش چسبوندم، نباید با اون حجم از روغن روی دست و باش اینقدر بوی خوبی میداد.
- بکش کنار خانوم الان یکی میبینه.
- با من بخواب امشب، هر چیزی که میخوای بهت میدم، فردا هر دومون جوری گم میشیم که انگار از اول نبودیم.
دستش رو روی دست منی که داشتم با دستهام از خجالت تن تحریک شدهش درمیاومدم گذاشت و کنار گوشم گفت:
- لعنتی چرا اینکار رو میکنی تو کی هستی؟
- من هیچکس نیستم فقط میخوام بکارتمو بهت تقدیم کنم، منو بکن و بعدش از زندگیم برو.
لبهای تبدارش کنار گوشم نشست و با خشم گفت:
- جرت میدم دخترهی لعنتی.
https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0
https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0
https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0
https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0
https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0
https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0
https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0
https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0
https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0
👍 1
1200
Repost from N/a
00:02
Video unavailable
آرن مقدم...!!
پزشک جذاب و سکسی، جراح خبرهی مغز و اعصاب و ستون فقرات، کسی که کل بیمارستای کشور و خارج کشور واسه داشتنش سر و دست میشکنن. بعد سالها دوری از خانواده به کشورش بر میگرده و به اصرار یکی از آشناها توی دانشگاه پزشکی قبول به تدریس میکنه و دست روزگار یه دختر ریزه میزهی ناز و مهربون رو سر راهش قرار میده، یه دختر از تبار سادگی و لطافت، یه دختر روستایی که شاگرد ممتازشه ولی اتفاقایی میفته که دخترمون وارد عمارت این مرد خشن و مغرور میشه و...😱♨️🙈🤕
https://t.me/+Fx--zbA0g0A0ZTA0
https://t.me/+Fx--zbA0g0A0ZTA0
آرن مقدم... پسر جذاب و هات 29 سالهای که بخاطر شکستی که توی زندگیش داشته به احدی اعتماد نداره و برخلاف میلش دانشجوی خودش رو برای پرستاری مادرش توی عمارتش استخدام میکنه و تازه داستان شروع میشه و...🔞🔥😈
#حاویخشونت 😈
#دارایردهسنی۲۰سال 🔞🤤
2.11 KB
900
Repost from N/a
- مامانت نگفته اول ببین کی پشت در بعد در باز کنی؟
https://t.me/+5YVbnR8qljphZjk0
https://t.me/+5YVbnR8qljphZjk0
صدای زنگ خونه که اومد حرصی از رو تخت بلند شدم و زیر لب غرغر کردم...!
تا آخرین لحظه به مامانم گوشزد کردم کلید را بردارد اما حالا دوباره جا گذاشته بود و زنگ زد..!
در خانه را که باز کردم پشت کردم بروم و حرصی لب زدم:
- مادر من چند بار گفتم کلید بردار؟
هربار میخوام استراحت کنم نمیزاری!
- مامانت بهت نگفته خواستی در باز کنی قبلش نگاه کنی کی پشت در خونس؟
با صدای مردانه ای که در خانه پیچید ترسیده به عقب برگشتم و جیغ زدم
در خانه که با هُل محکمی بست تا به سمتم گام برداشت تازه مغزم هشدار خطر را داد که فرار کنم!
وارد اتاقم شدم و تا خواستم در اتاق ببندم پاشو بین در گذاشت که ترسیده جیغ خفه ای کشیدم.
اما زور من کجا و زور آن غول بیابانی کجا؟
در را با هل کوچیکی باز کرد که به عقب پرت شدم و روی زمین افتادم سرم به گوشهی تخت خورد..
" آخ" از بین لب هایم خارج شد و با سرگیجه نگاه ترسیده ام را به آن غریبه سیاهپوش انداختم.
- چ..چی میخوای؟
ه..هر...چی میخوای...با خودت ببر...فقط کاری بهم نداشته باش.
از ترسم لکنت زبان گرفته بودم و همین باعث شد نیشخندی بزند...
- کاریت ندارم دخترجون!
هنوز کاریت نکردم داری سکته میکنی؟
مثل بچه آدم بشین سرجات بدون سروصدا تا زنده بمونی، وِاِلا گور خودتو دو دستی کندی!
حرفش ترسم را چندین برابر میکند ....سعی داشتم آرام بلند شوم تا به پشت تکیه دهم اما سرگیجهام اجازه نمی دهد.
چشمم که لباس پاره آن مرد میخورد گرد میشود...لباسش از قسمت پهلو پاره شده بود و پهلویش زخمی شده بود!
- زخمی شدی!
اخم میکند و من ....نمیدانم این جرأت یهویی از کجا پیدا کردم که جایم برخواستم و به سمتش رفتم.
- چی تو سرته مغز فندقی؟
شانه ای بالا می اندازم و باز حس احمقانه ام که میگفت تو درس نخواندی و پرستار نشدی که یک فرد زخمی را رها کنی به سراغم آمد!
- فقط میخوام کمکت کنم، من دانشجوی پرستاری ام...
پرستارش شدم و درمانش کردم و نفهمیدم با همین کارم سرنوشتم را با آن غریبه غول پیکر گره زدم..
https://t.me/+5YVbnR8qljphZjk0
https://t.me/+5YVbnR8qljphZjk0
https://t.me/+5YVbnR8qljphZjk0
2810
Choose a Different Plan
Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.