هذیان
کپی کردن در ذات تو نیست؛ فور بزن باشه؟ راه ارتباطی | ناشناس | استیکر فروشی we0404.t.me/14825
Show more8 230
Subscribers
-1824 hours
-1627 days
+6930 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
مجموع سوالات چرت پرت
سوال امروز کاندوم رو پسر بخره یا دختر ؟ 🔞
t.me/BiChatPROBot?start=WE0404
جواب میذارم اینجا
https://t.me/+fuq87czMCpEyZTQ8
❤ 2
دیروز، مثل هر روز دیگر، زندگی روی شانههایم سنگینی میکرد. بیهوده به دنبال نوری میگشتم که هرگز نبود. هر گوشهای که سرک میکشیدم، تاریکی مرا در آغوش میگرفت. جهان برایم چیزی جز سایههای گمشده نبود؛ سایههایی که به هیج وجه نمیتوانستم از آنها رهایی یابم. گاهی با خودم میگفتم: "این هم گذراست." ولی چیزی نمیگذشت. هر روز مانند روز قبل تکرار میشد. دیروز، من بدبخت بودم. امروز؟ چه فرقی کرده؟ همان سایهها، همان خفقان، همان روزنههایی که به هیچ کجا نمیرسد. آدم در این دنیا چه میخواهد بکند وقتی که همه چیز بیفایده است؟ میخواهند بگویند فردا روشن است؟ فردا؟ آه، چه فریب بزرگی! فردا فقط تکرار دیگر از بدبختی امروز است. چیزی جز تاریکی بیشتر نیست. فردا هم، باز مثل امروز، بدبختم...
❤ 9
چطور میتوان به "دوستت دارم"هایشان باور کرد وقتی در لحظهای مستی، به خیانت تن میدهند و در جستجوی اتاقی برای یک شب با شخصی رندوم میدوند؟ عشق در آن لحظهی سرمستی به کلمهای بیمحتوا تبدیل میشود؛ همچون تکهای کاغذ که در باد پرپر میزند.
در آن لحظه، غریزه و لذتهای زودگذر بر عشق غلبه میکند. همان کسانی که وعدههای عاشقانه میدهند، با یک جرعه از آبجو، خود را در دنیای بیسرانجامی میبینند که تمام تعهدات را به باد میدهد. در اتاقهای تاریک و پر از راز، قلبها به سادگی فراموش میشوند و چهرههای آشنا در سایههای شب ناپدید میشوند.
به راستی چگونه میتوان در این دنیای متزلزل به صادقانه بودن عشق آنان ایمان آورد؟ آیا عشق واقعی در هالهای از مستی و زودگذر بودن، میتواند زنده بماند؟ آن "دوستت دارم"ها در محافل شاد و پرخطر، گویی به نغمهای بدل میشوند که در پسزمینهی نشئگی گم میشود، و در واقع، جز غباری از وعدههای توخالی چیزی باقی نمیماند.
💔 14❤ 2
شب، مثل بختکی سنگین، روی همهچیز افتاده بود. خانهای که تازه اجاره کرده بودیم، در خواب مرا به خود میکشید؛ خانهای بزرگ و قدیمی، سهطبقه، که از همان اول حس غریبی داشت. طبقه بالایش چیزی شبیه به انباری بود، پر از اشیای فراموششده و دیوارهایی که انگار سالها چیزی را در دلشان حبس کرده بودند. از آن طبقه هراس داشتیم، همهمان. اما پدرم همیشه میگفت: "این حرفا چیه؟ خرافاته."
ولی آن شب، در خواب، دل به تاریکی زدم و به طبقه بالا رفتم. چیزی در هوا سنگینی میکرد. فضایی سرد و خفه که نفس کشیدن را سخت میکرد. دیوارها با خط و خالهای بینظم پوشیده شده بودند، گویی کسی در دیوانگی و جنون چیزی نوشته بود. چشمم به دیواری افتاد که رویش با خطی لرزان نوشته شده بود: "هر بار که صدایی شنیدم، مینویسم ١٦."
١٦... ١٦... ١٦... همه دیوارها پر از این عدد بود. عددی که انگار به هر گوشه خانه نفوذ کرده بود. دستم سرد شد. چیزی شبیه یخ در درونم حرکت کرد. خواستم عقب بکشم، اما ناگهان سایهای در گوشه تاریک اتاق جلب نظرم کرد؛ دختری کوتاهقد با موهای بلند که چهرهاش در تاریکی پنهان بود. مثل یک شبح، بیحرکت ایستاده بود. ترس مثل زهر در رگهایم دوید. نه میتوانستم فریاد بزنم، نه حرکتی کنم. پاهایم سست شده بودند.
با تمام قوایم از آنجا فرار کردم، به طبقه پایین دویدم و با مادرم روبهرو شدم. لبهایم میلرزید، اما نمیتوانستم حرفی بزنم. سعی کردم همه چیز را برایش توضیح بدهم، اما انگار زبانم بند آمده بود. دست و پاهایم به شدت میلرزیدند. به هر زحمتی که بود، دفترچهای پیدا کردم تا هرچه دیده بودم را بنویسم، اما جوهر خودکار نمیآمد. هرچه فشارش میدادم، چیزی روی کاغذ نمیآمد، فقط لکههایی محو. مادر آرامآرام به سمتم آمد. چهرهاش دیگر مادر من نبود. نگاهی خالی و سرد به من دوخت؛ مثل کسی که از پشت چشمانش، موجودی دیگر به من خیره شده بود.
دو انگشتش را به سمت چشمهایم آورد. انگار میخواست چشمانم را بیرون بکشد. بیاختیار دستم را جلو بردم و انگشتانش را گاز گرفتم. صدای ترسناک شکستنش در گوشم پیچید. بند اول انگشتانش جدا شد و افتاد. انتظار داشتم فریادی از درد بکشد، اما تنها صدای خندهای خشک و ترسناک بلند شد. خندهای که من هم در آن شریک شدم. خندهای جنونآمیز و آمیخته با وحشت. لحظاتی بعد، همه چیز محو شد، اما درد تازه شروع شده بود. پدرم ناگهان وارد اتاق شد، با چهرهای آشفته و مضطرب.
نگاهش به من افتاد. با صدایی خشن و بیحس گفت: "چه غلطی کردی؟" زانو زدم و التماس کردم، اما زبانم هنوز سنگین بود. خواستم همه چیز را بگویم، اما فقط نفسنفس زدنم در اتاق پیچید. پدرم سرش را تکان داد و آرام گفت: "بازم این ادا اصول لعنتیتو در نیار."
همه چیز دورم چرخید و ناگهان از خواب پریدم.
❤ 14
میخوام لاس زدن یاد بگیرم.➖
t.me/BiChatPROBot?start=WE0404
آموزش هاتون رو میذارم اینجا🙏
https://t.me/+fuq87czMCpEyZTQ8
❤ 3
از خانه که زدم بیرون، هوای گرفتهای داشت. نمیدانم چرا، ولی انگار هیچ چیزی سر جایش نبود. مثل اینکه همهچیز به هم ریخته بود و من در آن شلوغی بیهدف قدم میزدم. قرار بود بروم چند تا خوراکی بخرم و یک نخ برای گردنبندم پیدا کنم. داشتم به همین فکر میکردم که ناگهان، دختری از گوشه خیابان جلوم پرید. ترسیده بود، از یک سگ ولگرد که با نگاهی هراسآلود به او خیره شده بود. لحظهای خشکم زد. نمیدانستم چه واکنشی نشان بدهم، ولی چیزی که بیشتر از همه گیجم کرد، این بود که آن دختر چقدر شبیه تو بود. همان نگاه، همان لبخند محو و شیرین. فقط یک فرق کوچک بود؛ میدانستم که تو هیچوقت از سگهای ولگرد نمیترسیدی. حتی وقتی گربهها و سگهای وحشی به تو نزدیک میشدند، همیشه با آرامش به آنها نگاه میکردی، مثل اینکه میفهمیدی که هیچ خطری ندارند.
دختر از کنارم رد شد و سگ هم به آرامی دنبال راهش رفت. من هم چند قدم دورتر شدم، اما فکرهایم ولکن نبودند. یکباره یادم آمد که آخرین بار کی تو را دیدم. فروردین ٤٠٢ بود. آن روزی که با هم خداحافظی کردیم و تو کش مویت را به دستم انداختی. هنوز هم آن کش مو در دستم مانده، ١٨ ماه گذشته ولی نتوانستم از دستم درش بیاورم. انگار بخشی از خاطراتم شده. شاید دوستی ما تاریخ مصرف کوتاهی داشت، شاید همهچیز زودتر از آنچه فکرش را میکردیم تمام شد، ولی هنوز خاطراتش شیرین است.
همانطور که راه میرفتم، بیشتر به فکر فرو میرفتم. یاد آن روزها، آن خندهها، و آن لحظات که هرچند گذرا بودند، ولی انگار برای همیشه در ذهنم حک شدند. هرچند شاید این خاطرات هم مثل آن کش مو یک روز پاره شوند، ولی تا آن موقع، هنوز روی دستم سنگینی میکنند.
❤ 14
Choose a Different Plan
Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.