آوای توکا| میم.دشتی
باقی اثار: فاخته ( انلاین) پتیاره ( انلاین) هرگونه کپی و نشر و پخش اثر حتی با ذکر منبع پیگرد قانونی دارد.
Show more34 826
Subscribers
+11524 hours
+7947 days
+1 33930 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
Repost from N/a
- نوک سینهات از زیر لباس معلومه توله سگ!
قلبش در سینه فرو ریخت و گونه هایش رنگ گرفت. شالش را جلوی سینههایش مرتب کرد.
- نمیدونستم پسرعمههاتم هستن...
اردلان سرش را نزدیک او کرد.
- بچه شیر میدی مگه انقدر نوک سینههات برجستهس؟
یگانه بیش از این نمیتوانست نگاههای گاه و بیگاه عمه خانم را تحمل کند. با گونههای گل انداخته آهسته طوری که کسی صدایش را نشنود جواب داد:
- آره یه خرس گندهی 1متر و 90سانتی رو...
اردلان جوری لبخند بر لبش آمد که نگو و نپرس. آنقدر تابلو حتی شوهرعمهاش هم فهمید دارند پچ پچ میکنند.
- حالا خوبه بعدش از همین خرس گندهی 1متر و 90سانتی خواهش میکنی بکنتت!
یگانه بیهوا بلند گفت:
- کی من؟
چپ چپ نگاه کردن پدرشوهرش را که دید تازه فهمید همه حواسشان به آنها پرت شده.
لبش را گاز گرفت و آرام زمزمه کرد:
-ببخشید جناب دکتر، پس اون کیه که هرشب یواشکی تا اذون صبح آویزون سینههای منه؟
اردلان با حرص گفت:
- مال خودمه به تو چه!
یگانه میخواست خودش را بی تفاوت نشان دهد.
- کاه از خودت نیس کاهدون که از خودته... انقدر مکیدی سر سینههامو که حالا اینقدر برجسته شدن..!
اردلان آرام دستش را از زیر میز روی ران پای یگانه کشید و آهسته آهسته وسط پایش برد.
- گفتی امروز #غسل کردی دیگه؟
یگانه پاهایش را چفت کرد و لبخندی نمایشی زد. اردلان دستش را به لای پای او کشید.
- اُه اُه، بعد از یه هفته رابطه نداشتن، از همین لمس ساده تحریک شدی...
یگانه آب دهانش را قورت داد و الکی گلویش را صاف کرد تا «آه» آمده تا پشت لبش را قورت دهد و آبروریزی نکند.
خوی بدجنس اردلان گل کرد و شروع کرد به مالیدن لای پای یگانه از روی شلوار پارچه ای...
- لباتو رو هم فشار بده صدات درنیاد!
یگانه آب دهانش را پر سر و صدا قورت داد و نتوانست خودش را کنترل کند. آه ریزی از بین لبهایش بیرون جست.
اردلان دندان بر هم سایید و با خشم وسط پای او را فشار داد که آخش درآمد.
- امشب یه جوری جرت میدم با هیچ نخ سوزنی نشه دوختت توله سگ!
ناگهان صدای عمه خانم توجه همه را جلب کرد که با اخم تسبیحش را تکان میداد:
- خجالتم خوب چیزیه! وسط این همه آدم زنتو دستمالی میکنی! اینجا پسر مجرد نشسته اردلان، خیلی دلت میخواد زنتو ببر اتاقت برات آخ و ناله کنه.
https://t.me/+tKoqb_mThmg2YTI0
https://t.me/+tKoqb_mThmg2YTI0
https://t.me/+tKoqb_mThmg2YTI0
https://t.me/+tKoqb_mThmg2YTI0
https://t.me/+tKoqb_mThmg2YTI0
انّا للّه و انّا الیه راجعون😔🖤😂
وسط مهمونی نامزد بازیش گرفته که یهو عمه خانم میفهمه آبرو نمیذاره واسشون... 😐😂🙊🔥
https://t.me/+tKoqb_mThmg2YTI0
https://t.me/+tKoqb_mThmg2YTI0
https://t.me/+tKoqb_mThmg2YTI0
https://t.me/+tKoqb_mThmg2YTI0
38500
Repost from N/a
آوا:میگم درست دو هفته از وقت پریودم گذشته،بی بی چک زدم مثبت در اومد...
چشماشو محکم روی هم فشرد و از بین دندوناش غرید
رادان:به جهنم...حالا میگی چیکار کنم؟حرفات یادت رفته؟
با چشمای اشکی نگاهش کردم...بی رحم بود و بی وجدان نمی دید به خاک سیاه نشستم؟لعنت به من ولی حقم داشت خودمو گور خودمو کنده بودم اونم بخاطر لجبازی...
سرمو به طرفین تکون داده و با پشت دستم اشکامو پاک کردم...من قرار بود امسال کنکور بدم کلی برنامه ریخته بودم که بهترین دانشگاه قبول بشم ولی بخاطر یه تصمیم بابا همه رویاهام خاکستر شده بود...
نگاهی به طرفین انداخت و از بازوم گرفت و منو تو یکی از اتاقا کشوند...
اون اسم و رسمی داشت و ناسلامتی رئیس این شرکت بود و براش خوب نبود که با منی ببیننش که با لباس فرم مدرسه و قیافهای زار داشتم باهاش حرف میزدم...
پشتم کوبیده شد به دیوار و آخی از بین لبام خارج شد
با ترس نگاهش کردم
قدش بلندتر و هیکلش سه برابر من بود...
با اخمای درهم و ترسناک نگاهم میکرد
درست مقابلم ایستاد
رادان:همون شبی که اومدی زیرم گفتی توقعی نداری...گفتی بخاطر یه شب سکس پا پیچم نمیشی...تو لعنتی باید همون اولش که اومدم روت میگفتی باکرهای...میدونستم برام دردسر میشی...
قیافهاش خشن شده بود...
با تک تک کلماتش اون شب تو ذهنم مرور میشد شب پر از لذت و گناهی که با این مرد تجربه کرده بودم
انگار این مرد همون مردی نبود که با لطافت و مهربونی با من عشق بازی کرده بود حتی وقتی فهمید اولین بارمه ازم مراقبت کرده بود.
تنم میلرزید و حواسم اصلا جمع نبود وای خدا اگه بابا میفهمید دخترش دیگه باکره نیست و حتی حامله هم هست سرمو از تنم جدا میکرد...دانیال روزگارمو سیاه میکرد...حاج خانم گیسمو میکند...
با بغض نگاهش کردم
آوا:من...من...نمیدونم چیکار کنم...من بجز تو...با کس دیگهای رابطه نداشتم...خودتم میدونی اولین بارم بود...اگه بفهمن باردارم منو میکشن...من بلد نیستم...کمکم کن فقط همین یبار...
نگاه جدیش تو صورتم چرخ خورد...
نفس عمیقی کشیده و یک قدم عقب رفت و با یه دستش موهاش عقب روند...
ده سال از من بزرگتر بود و دنیاش با دنیای من فرق میکرد...
وقتی بخاطر یه خواستگار سمج و جواب مثبت حاج بابا ازش خواسته بودم باهام بخوابه انگار اون من نبودم...اون آوای سر به زیر و بله قربان گو نبودم...و بعدش فهمیدم زیر خواب چه کسی شدم...رادان فروزانفر پسر رقیب پدرم...فروزانفر بزرگ با حاج بابا رقیب و دشمن قدیمی بودن...همین ترسمو بیشتر میکرد...تیر آخر رو زدم به آرومی گفتم
آوا:بچه تو داره تو رحم من رشد میکنه...نزار بچهاتو بکشن...
با چشمایی که به خون نشست نگاهم کرد...نا امید شده بودم...
https://t.me/+mybIQ7TSs2cwMDM0
https://t.me/+mybIQ7TSs2cwMDM0
https://t.me/+mybIQ7TSs2cwMDM0
با حالی خراب روی دستاش و رو سینه عضلهای و امنش خودمو جمع کرده بودم...
ترس باعث خراب شدن حالم شده بود...
منو روی تخت گذاشت
می شنیدم که داره با پرستار حرف میزنه...روی دستم که گزیده شد صورتم از درد جمع شد...
آروم چشمامو باز کردم...
بالا سرم ایستاده بود
اگه دیر میرسید چی؟
دانیال داشت خفهام میکرد...
دستمو محکم گرفته بود ازش خواهش کرده بودم نجاتم بده...اون تو اوج نا امیدی نجاتم داده بود...کتک خورده بودم ولی نه زیاد...
سرم بخاطر سیلی های دانیال به درد افتاده بود...
چشمای بازمو که دید خم شد سمتم...
رادان:حالت خوبه؟
گیج نگاهش کردم
نگران من بود یا بچهاش؟
نوک انگشتاش روی گونه دردناک و سرخم نشست...حرفی نزد ولی با نفرت نگاهش به اون سرخی بود...
وقتی کمی سرمو چرخوندم دیدمش...اونم با خودش آورده بود؟
بیتا دوست دختر مردی که ازش باردار بودم...درد کتکی که خورده بودم از فهمیدن این موضوع که نباید خیالم خوش باشه دردناک تر بود
معلوم نبود زندگی چه خوابی برای من دیده ولی من دیگه نه جایی برای رفتن داشتم و نه کسی که ازم حمایت کنه...من تنهای تنها بودم...
و این شروع ماجراهایی بود که...
_نزدیک ۳۵۰پارت آماده داخل چنل
هشدار این رمان اروتیک و بدون سانسوره🔞🔥
https://t.me/+mybIQ7TSs2cwMDM0
https://t.me/+mybIQ7TSs2cwMDM0
https://t.me/+mybIQ7TSs2cwMDM0
41700
Repost from N/a
Photo unavailable
با دیدن صحنه رو به روم فقط یک حرف به ذهنم رسید:
- فتبارکاللهو الحسنوالخالقین!
با صدای من امیر دومتر عقب پرید و پیرهنش رو جلوش گرفت؛ همینطور که به بدن خیسش زل زده بودم گفتم:
- باور کن من هیچی ندیدم!
امیر خیلی جدی لب زد:
- معلومه، حالا اگه دید زدنتون تموم شد لطفا برین بیرون.
منگ لب زدم:
- اخه من لباس اوردم.
جلو اومد و بعد از گرفتن لباس ها در رو بست.
- مرتیکه بخیل میمرد میذاشت یکم فیض ببرم!
به ثانیه نکشید که در دوباره باز شد و امیر به چهارچوب در تکیه زد.
- چیشده؟ خوشت اومده؟
https://t.me/+_xCjuPZSFHo0Y2Q8
https://t.me/+_xCjuPZSFHo0Y2Q8
1 28900
Repost from N/a
_حجله ی دروغکی!!
https://t.me/+goRhXW2ervk5NWNk
https://t.me/+goRhXW2ervk5NWNk
به تخت خوابی که پر از پر های سفید گل بود خیره شدم و زمزمه کردم.
_انگار خانواده ات از ازدواجمون خیلی خوشحالن...
کراواتش رو در اورد، دکمه های پیرهنش رو باز کرد و انگشتر عقیقی که دستش بود رو روی آینه کنسول گذاشت.
_تو کل زندگیشون فقط میخواستن من ازدواج کنم! تک عروس این خاندان شدی.
نگاهمو از حجله گرفتم و به آینه خیره شدم، قرار بود ازدواجمون صوری باشه، اما منه احمق دل دادم به این پسر مذهبی و تعصبی...
گیر موهام رو در اوردم و کف سرم رو مالش دادم.
تمام وقتی که توی اتاق بودیم سر بلند نکرد تا بهم نگاه کنه!
_میخوای بری حموم؟ خستگیت در میاد.
_نه، کف پاهام درد میکنه، ترجیح میدم دراز بکشم.
به سمت حموم رفت تا دوش بگیره، از فرصت استفاده کردم و لباس عروسم رو با یه لباس خواب عوض کردم، کوتاهیش تا زیر باسنم میرسید و تمام سینه ام مشخص بود!
اما اهمیتی نداشت، من قلبم رو بهش باخته بودم و میخواستم هر کاری کنم تا نزدیکم بشه!
روی تخت به پشت دراز کشیدم و اهمیتی ندادم که لباس خوابم بالا رفته و شورت نپوشیدم.
از حموم درومد، چشمام رو بستم و از لای پلکام دیدم که پشت به من حوله رو از پایین تنه اش کَند و فقط یه شلوارک پوشید، به سمتم که چرخید جا خورد! با تعجب بهم نگاه کرد و کمی جلو اومد، انگار مردد بود که چیزی بگه اما بالاخره زبون باز کرد.
_قراره هر شب اینطور بخوابی؟
چشمامو باز کردم و به خودم که حتی نیپل سینهام هم پیدا بود نگاه کردم.
_مشکلش چیه؟ من نمیتونم با لباس بخوابم! اذیت میشم، برو دعا کن همینم پوشیدم.
جلو اومد، کنارم روی تخت نشست و نیم نگاهی به سینه های سفیدم انداخت و استغفرللهی زمزمه کرد، زیر لب خندیدم و گفتم:
_زنتم! یه نظر که هیچی! صد تا نظرم حلاله!
_با آناتومی بدن مردا آشنایی داری؟
_منظورت چیه؟
_منظورم اینه که یه مرد نمیتونه این صحنه رو ببینه و تحریک نشه! و نمیتونه تحریک بشه و جایی خودشو خالی نکنه! و اگه خالی نکنه از کمر درد میمیره! میفهمی اینا رو؟
لبام رو گرفتم تا نخندم، نیم خیز شدم و بهش نگاه کردم.
_شب عروسیت تلخی نکن عزیزم! بگیر بخواب و سعی کن به من نگاه نکنی.
بهش پشت کردمو چشمامو بستم، صدای جیر جیر تخت اومد که پشتم دراز کشید و من گرمای تنش رو حس میکردم.
_کسی بهت گفته بود بدن سکسی ای داری؟
به طرفش چرخیدم، نگاهش به پایین تنم بود و برجستگی های تنم.
دستش رو روی سینه ام گذاشت و ماساژ داد.
_بعید میدونم امشب بتونیم بخوابیم!
با اینکه داشتم تحریک میشدم اما دستش رو پس زدم و گفتم:
_ازدواج ما صوریه! یادت رفته؟
روم خیمه زد، پایین تنه اش رو به پایین تنه ام چسبوند و تو گوشم زمزمه کرد
_ تو قرارداد ازدواج صوری ما کسی نگفته بود تو میخوای همچین لباس خوابی بپوشی!
_مامانت خریده بود!
_هرچی میخره باید بپوشی؟
_این بهترینش بود!
یقه ی لباس رو تو تنم پاره کرد و تو گوشم زمزمه کرد.
_بهترینش بدن لختته!
https://t.me/+goRhXW2ervk5NWNk
https://t.me/+goRhXW2ervk5NWNk
سودا دختر زیبا و شیطونی که برای رهایی از حرف های خواهرش تصمیمی میگیره ازدواج کنه.
محمد پسر مذهبی و سربه زیری که به خواست مادرش به خواستگاری سودا میره و تصمیم میگیرن باهم صوری ازدواج کنن.
اما سودا دختر شیطونی که محمده سربه زیر اغوای خودش میکنه♨️🔥
داستان عاشقی دختر شیطون و مهربون و پسر مذهبی سربه زیر📿💯
https://t.me/+goRhXW2ervk5NWNk
https://t.me/+goRhXW2ervk5NWNk
“ سِــودا sevda | ملیسا حبیبی “
﷽ رمان های نویسنده ملیسا حبیبی(هودی)👇 🥀تجاوز عـشـق ترس(فایل شده) 🌬ســودا(فایل شده) 🔥اوج لـذت(فایل شده) ❤️🩹 تلخند(آفلاین) 💫پشت چشمان تو(آنلاین) 🕊️مأمن بهار(آنلاین) پارتگذاری روزانه غیر از جمعه ها و تعطیلات رسمی تو تیکهای از قلبم نیستی همه وجودِ
1 22300
تو کارخونه بهش پیشنهاد...😶🔞
دستشو گذاشت بغل صورتم و خم شد تا هم قدم شه.
_کوچولو...هزار تا مثل تو هر روز جلوی من عشوه و کرشمه میان تا فقط با نوک انگشتم لمس بشن اون وقت تو داری برای من ناز میکنی که دختری؟ بابا وا بده...
با بغض به هیکل بزرگ و ترسناکش نگاه کردم
چیکار میکردم.
_ب..برید اون ور..من نمیخوام که زیر دست شما باشم.
بلند و با حرص خندید.
_فکر کردی این خجالت و نقش بازی کردناتو باور میکنم؟...هیچکس باور نمیکنه دختر یتیم و بی کِس و کاری مثل تو باکره باشه...حداقلش با دو نفر خوابیدی تا الان.
بدون هیچ فکری سیلی محکمی به صورتش زدم و داد زدم:
_من خیلی ساله دارم از خودم در برابر مرد های هیز و کثیفی مثل تو ماک نگه میدارم اون وقت تو میگی چون یتیمم حتما خرابم؟...انصافتون کجا رفته.
هنو تو بهت سیلی که بهش زدم بود.
کم کم چشماش قرمز شدن و صورتش کبود شد.
ترسیده نگاهش کردم و خواستم فاصله بگیرم که دستمو محکم کشید و هرچی وسایل رو میزش بود رو ریخت پایین و با یه حرکت انداختتم روی میز.
_الان بهت نشون میدم دست بلند کردن رو من چه تاوانی داره هرزه کوچولو.
جیغ بلندی کشیدم و تا خواستم جلوشو بگیرم دکمه های مانتوم به اطراف پرت شدن و او محکم هلم داد و روی میز پخشم کرد.
_نههه تروخدااا....
اما اون صدامو نشنید و....
https://t.me/+ig3ZVrCo7lJiNjZk
نیلی دختر یتیم و مظلومی که قربانی علاقه ی رئیسش میشه و درست موقعی که داره برا خودش رندگی آرومی میسازه امیر رادش مفوذ ناپذیر ترین مرد خاور میانه...یه شب تو کارخونه...آبروی اونو میبره و...⚠️❌
2 81300
.
-پاهاتو وا کن خانوم دکتر چکت کنه. میخوام ببینم هنوز قابل استفادهای یا داداشم زن کوچولوشو انقدر جر داده که دیگه گشاد شده؟
یگانه لبش را گاز گرفت تا صدای هق هقش اوج نگیرد.
اردلان خونسرد دستش را درون جیب شلوار پارچهای که خیاط مخصوص عمارت گنجی ها فیت تنش دوخته بود، سُر داد و با بی تفاوتی به صورت سرخ یگانه زل زد.
- الان اشک تمساحت واسه چیه دیگه؟ بستنت به نافم. باید خوشحال باشی که از فردا قراره اسمت بره تو شناسنامه اردلان گنجی! رییس بزرگ ترین بیمارستان جراحی مغز و اعصاب قراره بشه شوهرت! افتخار این نصیبت میشه که خانم دکتر صدات کنن...
هر کلمهای که از دهانش بیرون میآمد، قلب یگانه را نیش میزد... و یگانه احمقانه حق میداد به اردلان برای تحقیر هایش...
ده سال پیش یک هفته قبل از اینکه اردلان به خواستگاریاش برود، خیلی ناگهانی با پسر کوچک خاندان گنجی، برادر کوچکتر اردلان عقد کرد.
غرور اردلان را بی هیچ توضیحی خرد کرده بود و این مرد امروز با آن اردلان عاشق پیشهی ده سال پیش فرق داشت.
دقیقا ده سال آمریکا زندگی کرد.جزو بهترین و مشهورترین جراحان مغز و اعصاب بین المللی بود و حالا ملک عذاب یگانه!
آمده بود از زن بیوهی برادرش انتقام بگیرد. برادرش مرده بود و اردلان میگفت به اجبار عقدش کرده...
ولی عالم و آدم میدانستند خدا هم روی زمین بیاید نمیتواند اردلان را مجبور به کاری کند.
خودش میخواست که یگانه را به عمارتش ببرد و انتقام ده سال پیش را بگیرد.
بی خبر از اینکه یگانه ده سال در آتش نداشتن اردلان سوخته بود...
صدای بم اردلان، رشته افکارش را پاره کرد:
- چیه؟ حرفم حقه جواب نداری بدی؟ زبون دو متریت رو یوهویی موش خورد؟
یگانه سر پایین انداخت و زیرلب زمزمه کرد:
- من که راضی نبودم.... دیدین که تلاشمو کردم. حاج باباتون اصرار داشتن و گفتن این رسم خاندانتونه.
اردلان گوشهی لبش را عصبی جوید و دوباره طعنه زد:
- بله یادم نرفته! عروس از این خانواده بیرون نمیره فقط از برادری به برادر دیگه منتقل میشه!
به یگانه خیره شد.جوابش را نداده بود و تنها با چشمان آبی بارانیاش نگاهش میکرد و با فشردن لب های سرخش به یکدیگر میخواست هق هق بلندش را خفه کند.
نفس کلافهای کشید و حرصش را سر یگانه خالی کرد:
- حالا واسه تو که بد نشد! اونی که باید توی اشک غرق بشه منم که بیوهی دستمالی داداشمو انداختن بهم. با این همه دبدبه کبکبه باید بگم زن برادرم و گرفتم! بدبختی اینجاس عین گاو پیشونی سفید میمونی! همه عالم و ادم دیدنت.
کامران گور به گوری هر قبرستونی میرفت تو رو همراه خودش میبرد حتی جشن ریاست من!
تمام همکارام میشناسنت...
هنوز جشن ریاستش را به یاد داشت.کامران فقط برای زجر دادن برادرش او رابه مهمانی برد و یگانه از دیدن دختر لوندی که اردلان دست دور کمرش حلقه کرده بود، در ورودی تالار پذیرایی جان داده بود!
مظلوم سر پایین انداخت:
- من قایم میشم من اصلا هیچ جا نمیام که کسی نبینه منو.شما ناراحت نباشین.
اردلان پوزخند صداداری زد.
- نمیگفتی هم قرار نبود ببرم حلوا حلوات کنم.
اشک یگانه فروریخت ودکتر وارد اتاق معاینه شد.با دیدن یگانه که همانطور پوشیده روی تخت نشسته بود با مهربانی گفت:
- عزیزم هنوز آماده نیستی؟
یگانه جوابی نداد که دکتر اینبار اردلان را هدف قرار داد.
- خانمتون مثل اینکه خیلی خجالتیان آقای دکتر، شما بی زحمت اون سمت تشریف داشته باشید تا من کارمو انجام بدم.
اردلان دندان قروچهای میرود و بالبخند تصنعی سر در گوش یگانه خم میکند.
طوری که دکتر نشنود لب میزند:
- کم لنگات و هوا دادی که الان خجالت میکشی؟!
بعد از اینکه رنگ صورت یگانه سرخ شد.
رفت و خونسرد روی صندلی نشست و پا روی پا انداخت.
دکتر پردهی سفید را کشید تا دید اردلان را کور کند و با ملایمت همانطور که یگانهی شرمزده را معاینه میکند، میگوید:
- چقدرم دوستت داره آقای گنجی، آوردتت معاینه که شب عروسی سخت نگذره بهت. دیدم چقدر سرخ و سفید شدی دم گوشت حرف زد.
یگانه پوزخند بالا آمده تا پشت لب هایش را قورت داد.خبر نداشت چه عاشق و معشوقی بودند و حالا چه شدند!
کار دکتر تمام شد.
- شلوارتو میتونی بپوشی عزیزم.
و همانطور که دستکش هایش را درمیآورد پرده را کنار زد.با خنده رو به اردلان گفت:
- آقای دکتر کارتون یه کم سخت شد. این خانم خوشگله هایمنش خیلی ضخیمه. سکس برای بار اولش خیلی دردناکه و پاره کردن پردهی بکارت به سادگی امکانپذیر نیست.باید معاشقه طولانی باشه و کاملا تحریک بشه وگرنه باید یه جراحی جزئی انجام بدیم!
اردلان بهت زده به یگانه نگاه کرد.
بی توجه به حضور دکتر جلوی دخترک ایستاد و بی رمق پرسید:
- تو... تو دختری؟ #باکرهای؟ چطور... ده سال... تو مگه...
یگانه سرش را پایین انداخت و با رنگ پریده لب زد:
- ازدواج من و برادرتون صوری بود ما هیچ وقت با هم نخوابیدیم..
https://t.me/+q1JlLbV3Gmk4NmVk
https://t.me/+q1JlLbV3Gmk4NmVk
88100
Choose a Different Plan
Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.