cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

پِتریکور

پارت گذاری منظم.

Show more
Advertising posts
14 572
Subscribers
-4324 hours
-2377 days
+18830 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

Repost from پِتریکور
sticker.webp0.08 KB
Repost from N/a
شب حجله شوهرم بود با هووم و‌من اسپند روی آتیش بودم . امشب مرد من بیوه برادرشو به اذن خانوم تاج می برد حجله که رسم به جا بیاره و‌ستون خونه برادر مرده اش بشه. - چته غمبرک زدی آدم رغبت نمی کنه نگات کنه؟ خانم تاج سیاه تنش رو درآورده بود بعد یکسال. رو برمی گردونم . - حلال خداست ، تو حروم می دونی ضعیفه؟ حلال خدا به من می رسید حلال می شد ولی وای به وقتی که حاجی دست از پا خطا می کرد خشتکش را همین زن سرش می کشید. - پاشم بشکن و بالا بندازم شوهرم دوماد شده؟ - غربتی بازی در نیار عروس تو دخترزایی ،هووت پسرزا ! مهبد به من گفته بود موی گندیده دخترمان را با صد پسر عوض نمی کند ولی امشب هووی من را به طمع پسردار شدن می برد حجله. - پسر من پشت می خواد میراث خور می خواد. به دلم برات شده ماه نشده دومنش سبز میشه پسرمو صاحب اولاد پسر می کنه. نیشخند می زنم . - تو هم نشین تنگ در، برو جلو چشم نباش ... وایساده بودم جلوی در حجله می خواستم با چشم خودم ببینم که هووی من را می برد حجله. آن مرد نامرد که عشقش من بودم. صدای هلهله آمد ، قلبم دردش آمد ، دست توی دست آن زن آمد از جلوی من رد شد، خانوم تاج کل می کشد و من اشکم می چکد، نگاه مرد نامرد من، برمی گردد به من. به من قول داده بود زیر بار این رسم و رسوم نمی رود و حالا عروس می برد به حجله. با چشم اشکی دست می برم جلوی دهنم و منم کل می کشم، نگاهش غمگین است بی معرفت من، گل پرپر می کنم روی سرش. نگاه کل فامیل به من است ، سیاه تن کردم سیاه مردی که دوستش داشتم و حالا بعید بدانم. - توکا! می خواهد من را متوقف کند بازویم را بگیرد پس می کشم. - مبارکت باشه عزیزم ، چه بهت میاد کت و شلوار دومادی . نقل می پاشم سر خودش ، کت و شلوار فیت تنش بود ، نگاه زنی که آوار شده سر زندگیم هم به من است. - براش پسر بیار ، پشت بیار وارث بیار ، من که نتونستم‌... - توکا جان ... با پشت دست اشک هایم را پاک می کنم. - جان ننداز پشت اسم من تازه عروست ناراحت می شه پسر حاجی ! پشت می کنم ، چمدانم را بسته بودم، فقط می خواستم ببینم که چطور می تواند از روی دلم رد شود که دیدم، دیگر دیدنی اینجا ندارم. از لای جمعیت رد می شوم، من باید می رفتم عمارت سپه سالار ها دیگر خانه من نبود . https://t.me/+Ok6LN_Ic0Nw2Njlk https://t.me/+Ok6LN_Ic0Nw2Njlk - مامانی کجا میریم؟ دست دخترکم را سفت می چسبم. - می ریم یه جایی که دست کسی بهمون نرسه عزیزم. - بابا با زن عمو علوسی کرده ؟ بینی بالا می کشم . - تندتر راه بیا قشنگ مامان. - سلدمه مامانی. - دورت بگردم من ، می برمت یه جا که سردت نشه .. https://t.me/+Ok6LN_Ic0Nw2Njlk https://t.me/+Ok6LN_Ic0Nw2Njlk یکسال بعد - توکا! می خواهم لای در را ببندم کفشش را میگذارد لای در‌. - شهرو الک کردم پی ات ، نبند درو لامصب بذار یه دل سیر ببینمت. من حتی توی چشمش هم نگاه می کنم. - پسردار شدی؟ خبرش را داشتم صاحب یک پسر شده بود بعد یکسال تازه فیلش یاد هندوستان کرده بود من را می خواست. - پسر میخوام چیکار ؟ - برو رد کارت ، من غیابی طلاق گرفتم. - فکر کردی تخممه؟ من ا‌ومدم ببرمت ! ببرد ؟ با پای خودم نرفته بودم که او برم گرداند به ان خانه. - نعش من نمی بری تو خونه ای که اون زنه هست ! https://t.me/+Ok6LN_Ic0Nw2Njlk https://t.me/+Ok6LN_Ic0Nw2Njlk https://t.me/+Ok6LN_Ic0Nw2Njlk https://t.me/+Ok6LN_Ic0Nw2Njlk
Show all...
Repost from N/a
-لباسات رو بِکن بیا تو بغلم! چشمام توان گشاد شدن نداشتن وقتی از سرمای زیاد داشتم می لرزیدم و رو به مرگ بودم! -با تو بودم دختر... الان وقت لج کردن نیست، اگه حرف گوش ندی جفتمون از سرما می میریم! به سختی لب می زنم -مهم نیست... حاضرم بمیرم ولی همچین کاری نکنم! به درکی می گه و پشتش رو به سنگ های غاری که توش بودیم می چسبونه! مدتی می گذره و دندونام تیریک تیریک صدا می دن... -همش تقصیر توئه که... ما الان تو این وضع اسیریم! اخم می کنه و فورا جبهه می گیره -اره همش تقصیر منه، سرکار خانوم هیچ وقت گناهی ندارن! حتما من بودم که با طناز دعوا کردم و تو یخبندون اومدم وسط این بیغوله! با وجود اینکه سردمه و هیچ کنترلی روی بدنم و لرزشش ندارم اما نمی تونم در برابر پرروییش سکوت کنم -اگه تو با اون غیرتای خرکیت تو زندگی من دخالت نکنی منم مجبور نمی شم توی عصبانیت سر بذارم به کوه و کمر! آرامش نمی ذارین هیچ کدوم برای من... اشتباهم این بود که با شما اومدم کوه! با خشم پشت بهش می کنم و می غرم -در ضمن کسی نگفت دنبال من راه بیفتی بیای! صدایی دیگه ازش شنیده نمی شه و و منم دستام رو بغل می گیرم و با تکون دادن خودم سعی می کنم گرم کنم بدنمو! -نمی تونی اتیش درست کنی؟ من دیگه دارم یخ می زنم! چشمام نیمه بازن و سرگیجه گرفتم... خوابم گرفته و دیگه مقاومت داره سخت می شه! صدای نگرانش رو می شنوم -برگرد ببینمت خوبی آلما؟ آخه تو این برف چوب از کجا پیدا کنم؟ -مــ....مَــن نمی...دونم... یه کاری... کن تو رو خدا! صدای خش خشی از پشتم شنیده می شه و لحظه ی بعد از گوشه ی چشم می بینمش که خودش رو روی زمین به سمت من کشیده. -دیوونم کردی دختر... چقدر تو دردسری اخه! بعد می گیم هم بهت بر می خوره! خیره نگاهش می کنم و اونم دل به دلم می ده و به چشمام نگاه می کنه... لباش خشک شدن و رنگشون رفته، مشخصه که اونم داره یخ میزنه اما به رو نمیاره و با تردید میگه -انقدری ازشون دور شدیم که حالا حالاها پیدامون نکنن... برای اینکه تا اون موقع دووم بیاریم فقط یه راه هست! من نمی خواستم بمیرم... نمی خواستم یخ بزنم و منجمد شم! از طرفی هم نمی تونستم لخت برم تو بغل کسی که نامحرم بود بهم! سر به طرفین تکون می دم -نمی... تونم به... خدا! این کار... درست نیست! -کاریت ندارم آلما باور کن... فقط می خوام جفتمون گرم بشیم! لباسای اضافه رو در بیار بیا بشین تو بغلم! مجبور بودم... مجبور. راه دیگه ای نبود برای زنده موندن! با دستای سر شده ام لباسام رو در میارم و تمام پوششم میشه تیشرت بلندی که تا بالای رونم می رسه! آصلان هم لباس هاشو در میاره و فقط کاپشنش رو تنش می کنه! نگاه سر تا پایی به من میندازه که با خجالت توی خودم جمع می شم! به سمتم میاد و دست به پایین تیشرتم می گیره! مانعش می شم -چی کار داری می کنی؟ -گفتم لباساتو کاملا بِکن... حتی این تیشرت! اجازه ی حرف زدن بهم نمیده، خودش تیشرتو از سرم در میاره و بدون اینکه به بدنم نگاهی بندازه دستم رو می کشه و منو تو بغلش می نشونه! -خودتو بچسبون بهم و دستتو حلقه کن دور کمرم! همون کاری که گفت رو می کنم و در همون حال هم سعی میکنم برجستگی بدنم رو بهش نچسبونم زیاد! -نترس قرار نیست لا به لای برفا بردارم بهت دست بزنم. با خنده میگه و من مشت بی جونی به سینه ی برهنه اش میزنم! -بی حیا! -گرم شدی؟ هومی می گم و اون جدی می گه -نگام کن ببینم! نگاه بالا می کشم و همین که چشمامون توی هم قفل می شن لب میزنه -ولی من گرم نشدم هنوز! اعتراض می کنم -دیگه بیشتر از این... نمی تونم بهت بچسبم! می خوای توی گردنت فوت کنم گرم شی؟ خنده ی مردونه ای می کنه و لب می زنه -می خوای با دم شیر بازی کنی؟ من خودم می دونم چطوری گرم بشم! -چطوری؟ به چشمام نگاه می کنه و کف دستش رو روی گونه ام می ذاره و لب می زنه -اینطوری! و سرش رو خم می کنه و لبام رو به آتیش می کشه.... https://t.me/+nyN5axaUw8ViZTlk آصلان شاهی خشن ترین و معروف ترین تاجر چرم از دختر زیبا و مظلومی دورادور مراقبت می کنه... کسی که دخترا براش له له می زنن فقط به یه دختر بچه ی شیرین و حسود که خیلی ازش کوچکتره می چسبه و هیچکس دلیلشو نمی دونه! آصلان نمی خواد نزدیک اون دختر بشه چون که براش ممنوعه‌س... چون به خودش قول داده که هیچ وقت سمت امانتی کوچولوش نره اما با لوندی و زبون درازی های دخترک طاقتش طاق می شه و می بوستش... اونو مال خودش می کنه غافل از اینکه مقصر مرگ خانواده ی آلما.......💯🔥 https://t.me/+nyN5axaUw8ViZTlk https://t.me/+nyN5axaUw8ViZTlk https://t.me/+nyN5axaUw8ViZTlk
Show all...
Repost from N/a
- دختر بجنب دیگه! نیم ساعت دیگه حاج خانوم با عروسش میاد برای پرو لباس، هنوز تیکه های پارچه و نخ اینجا روی زمینه! شاید از صبح برای صدمین بار بود که سونیا این حرف رو از زبون صاحب مزون می شنید. اما دست و دلش به کار نمی رفت... هر بار که اسم "حاج خانوم" رو می شنید یاد گذشته ها می افتاد. با اخطار دوباره ی صاحب کارش، با بی میلی مشغول انجام کارش شد. درحالیکه تو سالن می چرخید و زمین رو جارو می کرد، با دیدن هر لباس عروس داغ دلش تازه میشد! انگار همین دیروز بود که پشت ویترین مغازه ها با مازیار می ایستاد و لباس های عروس رو نگاه می کردن. سونیا از تصور خودش تو لباس عروس در کنار مازیار ذوق زده میشد و مازیار مثل همیشه در مقابل اشتیاق سونیا لبخند محجوبی میزد! - سلام حاج خانوم! خیلی خوش اومدین! سونیا صدای صاحب کارش رو که شنید کارش رو از سر گرفت. تو دلش به عروسی که امروز برای پرو لباس میومد غبطه می خورد... از نظرش مادرشوهر خوبی داشت! و باز هم روزهای گذشته مقابل چشم هاش زنده شد... مادر مازیار رو "حاج خانوم" صدا می زدن... مازیار پسر کوچیک خانواده شون بود و حاج خانوم براش هزاران آرزو داشت... و سونیا دختر یتیمی بود که تو خونه ی عموی فقیرش بزرگ شده بود، اما خانواده ی مازیار دستشون به دهنشون می رسید... به همین دلایل حاج خانومی که همیشه دستش تو کار خیر بود و دختر پسرهای جوون رو به هم می رسوند، با ازدواج سونیا با پسرش مخالفت کرد! سونیا رو برای پسر خودش مناسب نمی دید. درنهایت با تهدید مازیار به عاق کردن و نقشه کشیدن با زنعموی سونیا و دادن پول و طلا بهش موفق شد بینشون جدایی بندازه! و سونیا که بعد از این اتفاقات نمی تونست پیش خانواده ی عموش زندگی کنه به سختی کار پیدا کرده بود تا پولی جمع کنه. به سمت دیگه ی سالن که رسید دختر رو که لباس عروس پوشیده بود می دید... لباسش کاملا پوشیده بود... می دونست که اینجور لباس عروس ها باب میل مادر مازیاره! - حاج خانوم گفتم مزون خالی باشه تا عروس خانومتون راحت باشن! صاحب مزون این حرف رو زد و لحظه ای بعد دختر با لباس عروسش چرخید. سونیا احساس می کرد دختر براش آشناست! صاحب مزون که نگاهش به سونیا افتاد، گفت: سونیا! برو برای حاج خانوم و عروسش شربت بیار! حاج خانوم با شنیدن اسم سونیا به سمتش چرخید. هر دو از دیدن همدیگه مبهوت شدن! صاحب مزون موشکافانه نگاهش کرد. - سونیا! سونیا با گیجی نگاهش کرد. - شربت؟! سونیا قبل از اینکه از سالن خارج بشه نگاه کوتاهی به دختر سفیدپوش انداخت. حالا دختر رو شناخت... زهره بود! دختر همسایه که حاج خانوم همیشه ازش تعریف می کرد! سونیا حال عجیبی داشت... پاهاش انگار نمی تونستن وزنش رو تحمل کنن. قبل از فرود کاملش به زمین آغوش گرم و بازوهای محکمی نگهش داشتن. با "خاک به سرم" گفتن صاحب مزون، نگاه حاج خانوم و زهره به سمت سونیا کشیده شد. زهره خیلی خوب از عشق مازیار نسبت به سونیا خبر داشت... ناباورانه مازیار رو صدا کرد که مازیار با فریاد گفت: آمبولانس خبر کنید! https://t.me/+VU0tF5fz26o3MTA8 https://t.me/+VU0tF5fz26o3MTA8 #به_گذشته_برگردیم اثری مهیج از خالق رمان "او شاهد بود" 😍 بیش از ۴۰۰ پارت آماده و طولانی 😍 https://t.me/+VU0tF5fz26o3MTA8 برخلاف حاج خانوم که سونیا رو لایق پسرش نمی دونه، مازیار عاشق سفت و سخت سونیاست و همیشه و همه جا به فکرشه! 🥹
Show all...
Repost from N/a
-پانزده سال بی عشق با مردی زندگی کردم که جز اون نیاز زَناشویی کُوفتی چیزی براش مهم نبود و هیچ وقت من‌و ندید حالا می‌خوام عاشقی کنم برای مردی دیگه جُرمه....؟! ریحانه لب برمی‌چیند و بُغض می‌کند: -عقیق  بهش فکر کردی...البرز بفهمه...دیوونه میشه....! پوزخندی به خوش‌خیالش می‌زنم و نفسم را آسوده بیرون می‌دهم: -خیالت راحت من‌و البرز فقط جسماً زن و شوهریم...اون از خُداشه جدا شیم از شرم راحت شه....! نمی‌دانم چرا ریحانه آشفته‌است...دستم را می‌گیرد و با دستش نرم نوازش می‌کند ولی حرف هایش آرامم نمی‌کند: -بخدا البرز خَاطرت‌و می‌خواد‌‌...اون شب خونه آقاجون یادته...بخدا اشتباه نمی‌کردم دیر اومدی چشمش مدام پِی‌ات بود...! آروم و قرار نداشت...! خنده‌ام می‌گیرد.عشق و عاشقی البرز...از همان شب اول ازدواج عیان بود...همان شب که تا سپیده صبح دست به تازه‌عروسش نزد و روی کاناپه هال خوابید... -حتی اگر این‌جوریم باشه ریحانه...من تصمیم گرفتم می‌خوام عاشقی کنم...درخواست طلاقم دادم...! گلویم ورم می‌کند و بُغض صدایم نمایان می‌شود: -می‌دونی همش تقصیر آقاجون بود گفت دختر حاج رضا با ازدواج سنتی خُوشبخته فکر کرد منم خوشبخت میشم.‌‌‌..نفهمید واسه همه نمیشه یه نسخه پیچید....! ریحانه اشک راه گرفته از تیغه بینی‌اش را پاک می‌کند و من با خون دل اتمام حجت نهایی می‌کنم: -امشب باهاش حرف می‌زنم اونم توافقی طلاق بده زودتر تموم شه....!دیگه نمی‌کشم می‌خوام زندگی کنم اون بیچاره‌م منتظره... ❌❌ https://t.me/+pnjcIUg25qliMjU8 https://t.me/+pnjcIUg25qliMjU8 در را با کلید باز می‌کند و بوی عطر کامفورت مردانه‌اش در خانه می‌پیچد... خانه غرق تاریکی حیرت زده اش می‌کند که چراغ‌ها را روشن می‌کند و با آن صدایی بم مردانه صدایم می‌زند ولی دیگر مثل سال های اول زندگی دلم نمی‌لرزد : -عقیق...! با صدای قدم‌هایش که به سمت اتاق خواب می‌آید کلافه نفسم را بیرون می‌دهم.در را باز می‌کند و در تاریکی روشنایی اتاق چشم‌هایش برق می‌زند و خوشرو می‌پرسد : -چرا تو تاریکی نشستی عزیزم ؟! ریحانه راست می‌گفت مهربان شده‌بود...نگاهم را به چشم های کهربایی مردانه‌اش می‌دوزم : -می‌خواستم باهات حرف بزنم... لبخند روی لب‌هایش جان می‌گیرد و به هال اشاره می‌کند: -بیا عزیزم....غذا از بیرون گرفتم باهم بخوریم حرفم می‌زنیم....حواسم بود دیشب اذیت شدی.... گونه‌هایم گُر می‌گیرد و او به دیشبی اشاره می‌کند که من بر خودم واجب می‌دانستم به عنوان زن و آخرین بار آرامش کنم.امشب چرا مهربانی‌اش گُل کرده‌بود. از سرجایم بلند می‌شوم.سینه به سینه‌اش می ایستم.بلند قامت است و سرم را بلند می‌کنم : -می‌خوام همین الان باهات حرف بزنم.... اخم‌هایش در هم گره می‌خورد : -غذا سرد می.....! جمله‌اش را ناتمام می‌گذارم و لب‌های بی‌رنگم را تکان می‌دهم: -غذای سرد‌و میشه گرم کرد...خدا نکنه دل سرد بشه با هیچی گرم نمیشه البرز... سینه مردانه‌اش از زیر آن پیراهن سُرمه‌ای تند بالا و پایین می‌رود و سکوتش به حرف‌هایم جسارت می بخشد: -من تصمیمم‌و گرفتم....درخواست طلاق دادم...اگه توافقی باشه می‌تونیم سریعتر جدا...‌ امان نمی‌دهد...تا به خودم بیایم به دیوار کوبیده می‌شوم و به لب هایم با خشونت شبیخون می‌زند و جمله‌ام ناتمام می‌ماند...لب جدا می‌کند و غُرشش مرا می‌ترساند: -تو چه غلطی کردی عقیق...؟!چه گُوهی خوردی لامصب...؟! لب‌‌هایم از درد گزگز می‌کند ولی کوتاه نمی‌آیم‌‌‌‌‌... -خسته شدم البرز..‌.برو پی‌ زندگیت...پِی زنی که بخوایش...بخوادت..‌. نزدیک می‌شود و چشم‌های سُرخش ترسناک است و تنم می‌لرزد....سیبک گلویش می‌لرزد: -زن من تویی...همه چیز من تویی لاکردار هنوز نفهمیدی...؟! حقم داری البته... معنی تک جمله‌ آخرش را نمی‌فهمم تا اینکه دست به سمت دکمه‌های پیراهنش می‌برد و تَلخندش وحشت را مهمان تنم می‌کند: -اگه حامله شی اون وقت نمیتونی جدا شی نه....؟!حامله‌ات می‌کنم تا پا بند بشی به من....! ❌❌❌ https://t.me/+pnjcIUg25qliMjU8 https://t.me/+pnjcIUg25qliMjU8 https://t.me/+pnjcIUg25qliMjU8
Show all...
دامنگیـــــر|هانیه وطن خواه

🌈به نام خداوند رنگین کمان🌈 پارت گذاری : از شنبه تا سه شنبه ، روزانه یک پارت.

Repost from پِتریکور
sticker.webp0.08 KB
Repost from N/a
-پانزده سال بی عشق با مردی زندگی کردم که جز اون نیاز زَناشویی کُوفتی چیزی براش مهم نبود و هیچ وقت من‌و ندید حالا می‌خوام عاشقی کنم برای مردی دیگه جُرمه....؟! ریحانه لب برمی‌چیند و بُغض می‌کند: -عقیق  بهش فکر کردی...البرز بفهمه...دیوونه میشه....! پوزخندی به خوش‌خیالش می‌زنم و نفسم را آسوده بیرون می‌دهم: -خیالت راحت من‌و البرز فقط جسماً زن و شوهریم...اون از خُداشه جدا شیم از شرم راحت شه....! نمی‌دانم چرا ریحانه آشفته‌است...دستم را می‌گیرد و با دستش نرم نوازش می‌کند ولی حرف هایش آرامم نمی‌کند: -بخدا البرز خَاطرت‌و می‌خواد‌‌...اون شب خونه آقاجون یادته...بخدا اشتباه نمی‌کردم دیر اومدی چشمش مدام پِی‌ات بود...! آروم و قرار نداشت...! خنده‌ام می‌گیرد.عشق و عاشقی البرز...از همان شب اول ازدواج عیان بود...همان شب که تا سپیده صبح دست به تازه‌عروسش نزد و روی کاناپه هال خوابید... -حتی اگر این‌جوریم باشه ریحانه...من تصمیم گرفتم می‌خوام عاشقی کنم...درخواست طلاقم دادم...! گلویم ورم می‌کند و بُغض صدایم نمایان می‌شود: -می‌دونی همش تقصیر آقاجون بود گفت دختر حاج رضا با ازدواج سنتی خُوشبخته فکر کرد منم خوشبخت میشم.‌‌‌..نفهمید واسه همه نمیشه یه نسخه پیچید....! ریحانه اشک راه گرفته از تیغه بینی‌اش را پاک می‌کند و من با خون دل اتمام حجت نهایی می‌کنم: -امشب باهاش حرف می‌زنم اونم توافقی طلاق بده زودتر تموم شه....!دیگه نمی‌کشم می‌خوام زندگی کنم اون بیچاره‌م منتظره... ❌❌ https://t.me/+pnjcIUg25qliMjU8 https://t.me/+pnjcIUg25qliMjU8 در را با کلید باز می‌کند و بوی عطر کامفورت مردانه‌اش در خانه می‌پیچد... خانه غرق تاریکی حیرت زده اش می‌کند که چراغ‌ها را روشن می‌کند و با آن صدایی بم مردانه صدایم می‌زند ولی دیگر مثل سال های اول زندگی دلم نمی‌لرزد : -عقیق...! با صدای قدم‌هایش که به سمت اتاق خواب می‌آید کلافه نفسم را بیرون می‌دهم.در را باز می‌کند و در تاریکی روشنایی اتاق چشم‌هایش برق می‌زند و خوشرو می‌پرسد : -چرا تو تاریکی نشستی عزیزم ؟! ریحانه راست می‌گفت مهربان شده‌بود...نگاهم را به چشم های کهربایی مردانه‌اش می‌دوزم : -می‌خواستم باهات حرف بزنم... لبخند روی لب‌هایش جان می‌گیرد و به هال اشاره می‌کند: -بیا عزیزم....غذا از بیرون گرفتم باهم بخوریم حرفم می‌زنیم....حواسم بود دیشب اذیت شدی.... گونه‌هایم گُر می‌گیرد و او به دیشبی اشاره می‌کند که من بر خودم واجب می‌دانستم به عنوان زن و آخرین بار آرامش کنم.امشب چرا مهربانی‌اش گُل کرده‌بود. از سرجایم بلند می‌شوم.سینه به سینه‌اش می ایستم.بلند قامت است و سرم را بلند می‌کنم : -می‌خوام همین الان باهات حرف بزنم.... اخم‌هایش در هم گره می‌خورد : -غذا سرد می.....! جمله‌اش را ناتمام می‌گذارم و لب‌های بی‌رنگم را تکان می‌دهم: -غذای سرد‌و میشه گرم کرد...خدا نکنه دل سرد بشه با هیچی گرم نمیشه البرز... سینه مردانه‌اش از زیر آن پیراهن سُرمه‌ای تند بالا و پایین می‌رود و سکوتش به حرف‌هایم جسارت می بخشد: -من تصمیمم‌و گرفتم....درخواست طلاق دادم...اگه توافقی باشه می‌تونیم سریعتر جدا...‌ امان نمی‌دهد...تا به خودم بیایم به دیوار کوبیده می‌شوم و به لب هایم با خشونت شبیخون می‌زند و جمله‌ام ناتمام می‌ماند...لب جدا می‌کند و غُرشش مرا می‌ترساند: -تو چه غلطی کردی عقیق...؟!چه گُوهی خوردی لامصب...؟! لب‌‌هایم از درد گزگز می‌کند ولی کوتاه نمی‌آیم‌‌‌‌‌... -خسته شدم البرز..‌.برو پی‌ زندگیت...پِی زنی که بخوایش...بخوادت..‌. نزدیک می‌شود و چشم‌های سُرخش ترسناک است و تنم می‌لرزد....سیبک گلویش می‌لرزد: -زن من تویی...همه چیز من تویی لاکردار هنوز نفهمیدی...؟! حقم داری البته... معنی تک جمله‌ آخرش را نمی‌فهمم تا اینکه دست به سمت دکمه‌های پیراهنش می‌برد و تَلخندش وحشت را مهمان تنم می‌کند: -اگه حامله شی اون وقت نمیتونی جدا شی نه....؟!حامله‌ات می‌کنم تا پا بند بشی به من....! ❌❌❌ https://t.me/+pnjcIUg25qliMjU8 https://t.me/+pnjcIUg25qliMjU8 https://t.me/+pnjcIUg25qliMjU8
Show all...
دامنگیـــــر|هانیه وطن خواه

🌈به نام خداوند رنگین کمان🌈 پارت گذاری : از شنبه تا سه شنبه ، روزانه یک پارت.

Repost from N/a
شب حجله شوهرم بود با هووم و‌من اسپند روی آتیش بودم . امشب مرد من بیوه برادرشو به اذن خانوم تاج می برد حجله که رسم به جا بیاره و‌ستون خونه برادر مرده اش بشه. - چته غمبرک زدی آدم رغبت نمی کنه نگات کنه؟ خانم تاج سیاه تنش رو درآورده بود بعد یکسال. رو برمی گردونم . - حلال خداست ، تو حروم می دونی ضعیفه؟ حلال خدا به من می رسید حلال می شد ولی وای به وقتی که حاجی دست از پا خطا می کرد خشتکش را همین زن سرش می کشید. - پاشم بشکن و بالا بندازم شوهرم دوماد شده؟ - غربتی بازی در نیار عروس تو دخترزایی ،هووت پسرزا ! مهبد به من گفته بود موی گندیده دخترمان را با صد پسر عوض نمی کند ولی امشب هووی من را به طمع پسردار شدن می برد حجله. - پسر من پشت می خواد میراث خور می خواد. به دلم برات شده ماه نشده دومنش سبز میشه پسرمو صاحب اولاد پسر می کنه. نیشخند می زنم . - تو هم نشین تنگ در، برو جلو چشم نباش ... وایساده بودم جلوی در حجله می خواستم با چشم خودم ببینم که هووی من را می برد حجله. آن مرد نامرد که عشقش من بودم. صدای هلهله آمد ، قلبم دردش آمد ، دست توی دست آن زن آمد از جلوی من رد شد، خانوم تاج کل می کشد و من اشکم می چکد، نگاه مرد نامرد من، برمی گردد به من. به من قول داده بود زیر بار این رسم و رسوم نمی رود و حالا عروس می برد به حجله. با چشم اشکی دست می برم جلوی دهنم و منم کل می کشم، نگاهش غمگین است بی معرفت من، گل پرپر می کنم روی سرش. نگاه کل فامیل به من است ، سیاه تن کردم سیاه مردی که دوستش داشتم و حالا بعید بدانم. - توکا! می خواهد من را متوقف کند بازویم را بگیرد پس می کشم. - مبارکت باشه عزیزم ، چه بهت میاد کت و شلوار دومادی . نقل می پاشم سر خودش ، کت و شلوار فیت تنش بود ، نگاه زنی که آوار شده سر زندگیم هم به من است. - براش پسر بیار ، پشت بیار وارث بیار ، من که نتونستم‌... - توکا جان ... با پشت دست اشک هایم را پاک می کنم. - جان ننداز پشت اسم من تازه عروست ناراحت می شه پسر حاجی ! پشت می کنم ، چمدانم را بسته بودم، فقط می خواستم ببینم که چطور می تواند از روی دلم رد شود که دیدم، دیگر دیدنی اینجا ندارم. از لای جمعیت رد می شوم، من باید می رفتم عمارت سپه سالار ها دیگر خانه من نبود . https://t.me/+Ok6LN_Ic0Nw2Njlk https://t.me/+Ok6LN_Ic0Nw2Njlk - مامانی کجا میریم؟ دست دخترکم را سفت می چسبم. - می ریم یه جایی که دست کسی بهمون نرسه عزیزم. - بابا با زن عمو علوسی کرده ؟ بینی بالا می کشم . - تندتر راه بیا قشنگ مامان. - سلدمه مامانی. - دورت بگردم من ، می برمت یه جا که سردت نشه .. https://t.me/+Ok6LN_Ic0Nw2Njlk https://t.me/+Ok6LN_Ic0Nw2Njlk یکسال بعد - توکا! می خواهم لای در را ببندم کفشش را میگذارد لای در‌. - شهرو الک کردم پی ات ، نبند درو لامصب بذار یه دل سیر ببینمت. من حتی توی چشمش هم نگاه می کنم. - پسردار شدی؟ خبرش را داشتم صاحب یک پسر شده بود بعد یکسال تازه فیلش یاد هندوستان کرده بود من را می خواست. - پسر میخوام چیکار ؟ - برو رد کارت ، من غیابی طلاق گرفتم. - فکر کردی تخممه؟ من ا‌ومدم ببرمت ! ببرد ؟ با پای خودم نرفته بودم که او برم گرداند به ان خانه. - نعش من نمی بری تو خونه ای که اون زنه هست ! https://t.me/+Ok6LN_Ic0Nw2Njlk https://t.me/+Ok6LN_Ic0Nw2Njlk https://t.me/+Ok6LN_Ic0Nw2Njlk https://t.me/+Ok6LN_Ic0Nw2Njlk
Show all...
Repost from N/a
-لباسات رو بِکن بیا تو بغلم! چشمام توان گشاد شدن نداشتن وقتی از سرمای زیاد داشتم می لرزیدم و رو به مرگ بودم! -با تو بودم دختر... الان وقت لج کردن نیست، اگه حرف گوش ندی جفتمون از سرما می میریم! به سختی لب می زنم -مهم نیست... حاضرم بمیرم ولی همچین کاری نکنم! به درکی می گه و پشتش رو به سنگ های غاری که توش بودیم می چسبونه! مدتی می گذره و دندونام تیریک تیریک صدا می دن... -همش تقصیر توئه که... ما الان تو این وضع اسیریم! اخم می کنه و فورا جبهه می گیره -اره همش تقصیر منه، سرکار خانوم هیچ وقت گناهی ندارن! حتما من بودم که با طناز دعوا کردم و تو یخبندون اومدم وسط این بیغوله! با وجود اینکه سردمه و هیچ کنترلی روی بدنم و لرزشش ندارم اما نمی تونم در برابر پرروییش سکوت کنم -اگه تو با اون غیرتای خرکیت تو زندگی من دخالت نکنی منم مجبور نمی شم توی عصبانیت سر بذارم به کوه و کمر! آرامش نمی ذارین هیچ کدوم برای من... اشتباهم این بود که با شما اومدم کوه! با خشم پشت بهش می کنم و می غرم -در ضمن کسی نگفت دنبال من راه بیفتی بیای! صدایی دیگه ازش شنیده نمی شه و و منم دستام رو بغل می گیرم و با تکون دادن خودم سعی می کنم گرم کنم بدنمو! -نمی تونی اتیش درست کنی؟ من دیگه دارم یخ می زنم! چشمام نیمه بازن و سرگیجه گرفتم... خوابم گرفته و دیگه مقاومت داره سخت می شه! صدای نگرانش رو می شنوم -برگرد ببینمت خوبی آلما؟ آخه تو این برف چوب از کجا پیدا کنم؟ -مــ....مَــن نمی...دونم... یه کاری... کن تو رو خدا! صدای خش خشی از پشتم شنیده می شه و لحظه ی بعد از گوشه ی چشم می بینمش که خودش رو روی زمین به سمت من کشیده. -دیوونم کردی دختر... چقدر تو دردسری اخه! بعد می گیم هم بهت بر می خوره! خیره نگاهش می کنم و اونم دل به دلم می ده و به چشمام نگاه می کنه... لباش خشک شدن و رنگشون رفته، مشخصه که اونم داره یخ میزنه اما به رو نمیاره و با تردید میگه -انقدری ازشون دور شدیم که حالا حالاها پیدامون نکنن... برای اینکه تا اون موقع دووم بیاریم فقط یه راه هست! من نمی خواستم بمیرم... نمی خواستم یخ بزنم و منجمد شم! از طرفی هم نمی تونستم لخت برم تو بغل کسی که نامحرم بود بهم! سر به طرفین تکون می دم -نمی... تونم به... خدا! این کار... درست نیست! -کاریت ندارم آلما باور کن... فقط می خوام جفتمون گرم بشیم! لباسای اضافه رو در بیار بیا بشین تو بغلم! مجبور بودم... مجبور. راه دیگه ای نبود برای زنده موندن! با دستای سر شده ام لباسام رو در میارم و تمام پوششم میشه تیشرت بلندی که تا بالای رونم می رسه! آصلان هم لباس هاشو در میاره و فقط کاپشنش رو تنش می کنه! نگاه سر تا پایی به من میندازه که با خجالت توی خودم جمع می شم! به سمتم میاد و دست به پایین تیشرتم می گیره! مانعش می شم -چی کار داری می کنی؟ -گفتم لباساتو کاملا بِکن... حتی این تیشرت! اجازه ی حرف زدن بهم نمیده، خودش تیشرتو از سرم در میاره و بدون اینکه به بدنم نگاهی بندازه دستم رو می کشه و منو تو بغلش می نشونه! -خودتو بچسبون بهم و دستتو حلقه کن دور کمرم! همون کاری که گفت رو می کنم و در همون حال هم سعی میکنم برجستگی بدنم رو بهش نچسبونم زیاد! -نترس قرار نیست لا به لای برفا بردارم بهت دست بزنم. با خنده میگه و من مشت بی جونی به سینه ی برهنه اش میزنم! -بی حیا! -گرم شدی؟ هومی می گم و اون جدی می گه -نگام کن ببینم! نگاه بالا می کشم و همین که چشمامون توی هم قفل می شن لب میزنه -ولی من گرم نشدم هنوز! اعتراض می کنم -دیگه بیشتر از این... نمی تونم بهت بچسبم! می خوای توی گردنت فوت کنم گرم شی؟ خنده ی مردونه ای می کنه و لب می زنه -می خوای با دم شیر بازی کنی؟ من خودم می دونم چطوری گرم بشم! -چطوری؟ به چشمام نگاه می کنه و کف دستش رو روی گونه ام می ذاره و لب می زنه -اینطوری! و سرش رو خم می کنه و لبام رو به آتیش می کشه.... https://t.me/+nyN5axaUw8ViZTlk آصلان شاهی خشن ترین و معروف ترین تاجر چرم از دختر زیبا و مظلومی دورادور مراقبت می کنه... کسی که دخترا براش له له می زنن فقط به یه دختر بچه ی شیرین و حسود که خیلی ازش کوچکتره می چسبه و هیچکس دلیلشو نمی دونه! آصلان نمی خواد نزدیک اون دختر بشه چون که براش ممنوعه‌س... چون به خودش قول داده که هیچ وقت سمت امانتی کوچولوش نره اما با لوندی و زبون درازی های دخترک طاقتش طاق می شه و می بوستش... اونو مال خودش می کنه غافل از اینکه مقصر مرگ خانواده ی آلما.......💯🔥 https://t.me/+nyN5axaUw8ViZTlk https://t.me/+nyN5axaUw8ViZTlk https://t.me/+nyN5axaUw8ViZTlk
Show all...
👍 1
Repost from N/a
- هرکسی بتونه بهترین غذا رو درست کنه میره عمارت اصلی! با حرف سحر خانوم صدای پچ پچ خدمه و آشپزها بلند شد. اما دل سونیا از شنیدن این حرف لرزید... چراکه عشق قدیمیش، صاحب عمارت اصلی بود. فقط نمی دونست اون چرا و چطور سر از مملکت غریب درآورده! حتی اسمش رو هم عوض کرده بود! همه به جای مازیار، مورات خان صداش می کردن! سحر خانوم بین خدمه چرخید. - و البته میشه خدمتکار و آشپز مخصوص مورات خان! سونیا با شنیدن این حرف تکونی خورد. خوب می دونست که مازیار کیک شکلاتی رو به هر غذایی ترجیح میده! خوب می دونست که مازیار عاشق چجور کیکیه، اما می ترسید... می ترسید از اینکه وقتی مازیار ببینتش، به جای بردنش به عمارت اصلی حتی از کلبه هم بیرونش کنه! هرچند که سونیا حق رو به مازیار می داد! وقتی بخاطر آینده و پول مازیار رو رها کرده و از ایران فرار کرده بود، هیچوقت فکر نمی کرد به این فلاکت کشیده برسه و بشه خدمتکار! از وقتی پاش رو به اینجا گذاشته بود به هر طریقی که شده بود خودش رو از دید مازیار مخفی نگه داشته بود... اما می دید که مازیار چقدر عصبیه و خبری از آدم مهربون گذشته نیست! همین ها هم می ترسوندش! با تموم این ها سونیا وقتی دید که بقیه با چه ذوق و شوقی به امید رفتن به عمارت اصلی دارن آشپزی می کنن، دست به کار شد. مرگ یه بار و شیون هم یه بار! از این همه فرار و مخفی کردن خودش خسته بود! *** سونیا به سختی روی میز جای خالی پیدا کرد و ظرف کیک رو گذاشت. می ترسید سلیقه ی مازیار مثل اسم و رفتارش عوض شده باشه! ظرف کوچیک کیک شکلاتی بین اون همه غذای رنگی اصلا به چشم نمیومد! مخصوصا که چند تا از دخترها گفتن "آخه کیک کجا وعده ی غذاییه؟" بالاخره بعد از لحظاتی مازیار از پله ها پایین اومد. سونیا از دیدنش ضربان قلبش بالا رفت و سرش رو تا حد ممکن پایین انداخت. مازیار خوب به غذاها نگاه کرد و در آخر ظرف کیک رو برداشت. تزئین روی کیک، رنگ و بوش... همه و همه خاطرات گذشته رو مقابل چشم هاش زنده کرد! احساس می کرد تموم وجودش یخ زده. با تردید یک تکه از کیک رو داخل دهانش گذاشت. - این کیک رو کی پخته؟! همه از حالت مازیار برداشت دیگه ای کرده بودن! یکی از دخترها بازوی سونیا رو کشید. - این مورات خان! و با خودشیرینی ادامه داد: من به جاش معذرت خواهی می کنم! مازیار جلوتر رفت و با غیظ دست دختر رو از بازوی سونیا کنار زد. - خفه شو! عربده ش باعث شد سونیا سرش رو بلند کنه. مازیار باور نمی کرد سونیایی رو که بخاطرش وجب به وجب ایران رو گشته بود تو کشور غریب پیدا کنه! https://t.me/+7z4gaPboOGVhODc0 https://t.me/+7z4gaPboOGVhODc0 #به‌گذشته‌برگردیم پرماجراترین و غیرقابل‌حدس‌ترین رمان آنلاین تلگرام😍 https://t.me/+7z4gaPboOGVhODc0 مازیار سال های زیادیه که دلباخته ی سونیاست... اما مادر مازیار سونیا رو که بعد از مرگ خانواده ش با خانواده ی عموش زندگی می کنه و وضعیت مالی خوبی ندارن، مناسب پسرش نمی دونه! بعد از اتفاقات زیادی که میفته بین مازیار و سونیا جدایی میفته تا اینکه...
Show all...
👍 1
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.