cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

شاهزاده یخ‌زده| لیلیث🧝🏻‍♀️

✨به جهان من خوش آمدید✨ «لیلیث/فاطمه.م.ا✍🏻» رمان درحال نوشتن: شاهزاده یخ‌زده❄️ ناشناس: https://t.me/iHarfBot?start=6279300318 پاسخ ناشناس: https://t.me/lilith_inbox

Show more
Advertising posts
965
Subscribers
-424 hours
-67 days
-330 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

❄️❄️❄️ ❄️❄️ ❄️ برای ارسال نظر، انتقاد، عکس: 🧝🏻‍♀📜 https://t.me/iHarfBot?start=6279300318 جواب‌ها: 🧝🏻‍♀📝 @Lilith_inbox
Show all...
#پارت529 #هرگونه_کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد -برو. آروم آروم. لازم نیست عجله کنی. هرچی لازم دارید رو بهتون میدم اما اینجا نمون. وییت رو ببر یکجای امن. -اما... -اینجا قراره جهنم بشه. وییت مشخصا احوال خوبی نداره و معلوم نیست توی این تنش و آشوب چه بلای بدتری سرش بیاد. با خستگی دست­‌هاش رو کنارش رها کرد. -فهمیدم. اما خودت میدونی. حالا که تورو دیده سخت قبول میکنه. -راضیش کن. اون الان یک مادره... چهره مامان جلوی چشمم اومد و انگار آهن مذاب به گلوم ریختن. آب دهنم رو به سختی قورت دادم. -مادرا همه کار برای بچه­‌هاشون میکنن. اون قبول میکنه. نگاه ادوین تغییر حالت داد. مشخصا فهمید که یکباره چطور فرو ریختم. -آیوی... منتظر نگاهش کردم که با کلافگی چندبار حرفش رو مزه مزه کرد. -میخوام بدونی من... من هرکاری میتونستم برای مامانت کردم. غم، درد شد و توی بدنم پیچید. -میدونم. اونقدر سخت این یک کلمه رو گفتم که به نظر میرسید دشوارترین حرف دنیا باشه. -ازت ممنونم. لب­‌هاش رو روی هم فشار داد و سرش رو به تایید تکون داد. یکم فرصت خریدم تا خودم رو جمع و جور کنم. -باهاتون یک پیرزن رو میفرستم که تو علم داروشناسی و طلسم کارش خوبه. بهش میگم حواسش به وییت باشه در عوض توهم حسابی مراقب فرستاده­‌ام باش. سرش رو تکون داد که چرخیدم و برگشتم. باید کم کم حرکت میکردیم. وقتش بود اینبار با سرنوشتم توی پایتخت رو در رو بشم. ***
Show all...
5👍 2 1
#پارت528 #هرگونه_کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد -میدونی چقدر سخت بود دیدن جای خالیت؟  و توی نادون آخر سر برگردی و بگی که دنبال من قبلی نگرد؟ -وییت! -گفتم خفه شو! لب­‌هام رو بهم دوختم و اون هم از حرف زدن دست برداشت. مدتی رو در همون حال موند و بعد سرش رو عقب کشید. -اگر بپرسم چیشده... بهم میگی؟ موهاش رو از روی صورتش کنار زدم و سرم رو به تایید تکون دادم. -قول میدی هرچی شنیدی یک راز بمونه؟ -قول میدم! نرم شدم و کنارش نشستم. وقتی شروع به حرف زدن کردم هوا تاریک بود و وقتی تموم شد، صبح شده بود. وییت روی میز، درحالی که ساق دست­‌هاش رو بالشت سرش کرده بود خوابش برده بود. لبخندی زدم و پالتوم رو روش مرتب کردم. از چادر بیرون رفتم و بعد  از یکم گشتن تونستم ادوین رو پیدا کنم. -با من کاری داشتید؟ اینکه سعی میکرد بهم احترام بذاره خنده­ دار بود. دست به سینه شدم و هوای تازه صبح رو به وجودم کشیدم. -فردا با وییت حرکت کنید به سمت خارج از منیل. اخم کرد. -اما وضعیت وییت خوب نیست! سرد و بی­‌روح نگاهش کردم. -فکر میکنی وضعیت یک اردوگاه نظامی که یکبار درگیر شورش شده و قراره بره جنگ خوبه؟ اینجا برای وییت خوبه؟ از لحن تندم جا خورد. سرش رو به زیر انداخت و صورتش درهم شد. چندبار سر تا پاش رو از نظر گذروندم. نباید بهش سخت میگرفتم اون کسی بود که مامانم کمک کرده بود. یک زن باردار داشت که هرلحظه ممکن بود بلایی سر خودش و بچه­ اش بیاد؛ قطعا اونم تحت فشار زیادی بود. -ادوین... سرش رو بلند کرد.
Show all...
6👏 1
-2147483648_-215362.webp3.44 KB
🔥 1
00:30
Video unavailable
❄️❄️❄️ ❄️❄️ ❄️ #شاهزاده‌یخ‌زده
اما هنوز بهت نیاز دارم...🍃💚
Show all...
2093100106-31889129-1.mp43.34 MB
3🦄 1
❄️❄️❄️ ❄️❄️ ❄️ برای ارسال نظر، انتقاد، عکس: 🧝🏻‍♀📜 https://t.me/iHarfBot?start=6279300318 جواب‌ها: 🧝🏻‍♀📝 @Lilith_inbox
Show all...
آی‌حرف » پیام ناشناس

✅ ربات آی‌حرف، حرفه‌ای‌ترین و کامل‌ترین ربات ارسال و دریافت پیام ناشناس تلگرام Channel: @iHarf Support: @iHarfSupport

#پارت527 #هرگونه_کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد پلکی زدم و دستم رو جلو بردم. روی شکم برآمده‌اش گذاشتم و تمام حواسم رو روی کف دستم متمرکز کردم. طول کشید تا اینکه جنبش ریزی زیر دستم، قلبم رو قلقلک داد. -تکون خورد! -فکر کنم داره بهت سلام میکنه! لبخند عمیق­‌تری زدم. دنبال جنبش دیگه­‌ای گشتم اما هیچ اتفاقی نیفتاد. -وییت... آه کشیدم. دستم رو عقب بردم و به شکم وییت خیره موندم. -دنبال من قبلی نگرد. چیزی پیدا نمیکنی. از روی صندلی بلند شدم، پالتوم رو درآوردم و روی شونه­‌های وییت انداختم. -من تیکه­‌های زیادی از خودم رو جاهای مختلف جا گذاشتم. برام همین چیزایی مونده که میبینی. نگاهش زیر بازتاب آتیش لرزید. روی صندلی به عقب چرخید و قبل اینکه بفهمم دستش رو دور کمرم حلقه کرد و بغلم کرد. سرش رو به شکمم فشرد و وقتی به خودم اومدم دیدم شونه­‌هاش درحال لرزیدنه. -هی! داری گریه میکنی؟ با صدای تو دماغی جواب داد. -توجه نکن! -وییت... تند تند کلمات رو بیرون ریخت. درست مثل قدیما. -مهم نیست چی شده. میخوام بدونی که دلم برات تنگ شده بود. میخوام بدونی که هنوز دوست دارم. میخوام بدونی که یک عوضی بزرگی و مثل قبل برام قلدری میکنی! گیج شدم. -من کی قلدری کردم؟ -خفه شو و بغلم کن. جلوی لبخندم رو گرفتم و سرم رو به تاسف تکون دادم. سرش رو تو آغوشم گرفتم و موهاش رو نوازش کردم. -تمام این مدت منتظرت بودیم. من و مامانت. میدونی چندبار اون نامه لعنتی رو خوندیم؟ لحظه­‌ای دستم از حرکت ایستاد اما با حس سنگینی سینه­‌ام دوباره به کارم ادامه دادم.
Show all...
7🔥 1😱 1
#پارت526 #هرگونه_کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد وارد که شد، اون چشم­‌های خاکستری کنجکاو همه جا رو تماشا کرد و آخر سر روی من ثابت شد. لبخند زدم. -لازم نیست اونطوری لبخند بزنی مثل مریضا میشی! توی سینه خندیدم و با سر به صندلی کنار خودم اشاره کردم. دو گوشه لبش به بالا خمیده شد و قدم­‌هاش رو به سمتم تند کرد. -خب ملکه! کی فکرش رو میکرد آیوی ما ملکه بشه؟ همه این شبیه یک رویا میمونه. چشمش رو تو حدقه چرخوند. -البته اون بیرون بیشتر شبیه کابوسه تا رویا. چون همه چیز حسابی داغون شده. -هوم... مسلما از جوابم راضی نبود؛ چون سکوت کرد و بهم خیره شد. تو چشم­‌های هم زل زدیم و هرکدوم دنبال بخشی از خود قدیم‌مون گشتیم. -هنوز برای مامانت... سرم رو به طرفین تکون دادم. -نه. یعنی... هم آره و هم نه. بازدمم رو فوت کردم و به تکیه­ گاه صندلی لم دادم. -آیوی... از گوشه چشم نیم نظری بهش انداختم. -تو برنگشتی نه؟ ابروهام بالا پرید و گردنم کاملا به طرفش چرخید. -منظورت چیه؟ انگار روی صورتش غبار نشست. -حس میکنم برنگشتی. پیش منی، اینجایی، تمام مدت منتظرت بودم اما وقتی دیدمت... فکر کردم که تو نیستی. صورتش لحظه­‌ای از درد جمع شد و صاف­‌تر نشست. یکی از دست‌هاش رو روی پهلو‌هاش گذاشت و لبخند کج و معوجی به روم زد. -فکر کنم قرار نیست بارداری راحتی داشته باشم.
Show all...
7👏 1
#پارت525 #هرگونه_کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد نقشه رو روی میز گذاشت و انگشتش روی صفحه حرکت داد. -این قصر اصلیه. یک گلخونه همیشه بهار متعلق به مادر ملکه ویلو بود که توی ضلع جنوبی قصر وجود داره. تو دورانی که من فرمانده بودم هیچکس جز ملکه حق نداشت اونجا بره. یکسری باغبون­‌های مخصوص داشت. یادمه میگفتن که تو هیچ فصلی، گل­ و گیاه­‌های این گلخونه تغییر نمیکنه. -ایرادی نداره نقشه رو نگه دارم؟ دو گوشه لب­‌هاش به بالا خمیده شد و سرش رو به چپ و راست تکون داد. با سپاس‌گزاری نگاهش کردم. -ازت ممنونم. روت حساب باز میکنم فرن. یکم استراحت کن. لبخند بزرگی زد و با ندای سربازی که بیرون ایستاده بود دستور دادم هرچی لازم داشت براش مهیا کنن. قبل رفتن لحظه­‌ای برگشت و عجیب و غریب نگاهم کرد. -برام مهم نیست چطوری به اینجا رسیدی آیوی. اما نمیدونی چند پری رو اون بیرون، توی منیل خوشحال کردی. و بعد سری به احترام برام خم کرد و بدون اینکه منتظر حرفی از جانب من باشه بیرون رفت. لبخند مصنوعی که روی لبم بود وا رفت و با خستگی پلک­‌هام رو بستم. من نمیخواستم امید کسی باشم... تا شب با فوراس و گنهیلد و تارا درمورد نقشه­‌های احتمالی حرف زدیم. نامه­‌هایی هم برای نایت نوشتم تا از اوضاعمون با خبرش کنم. اونقدر خودم رو با کارهای مختلف سرگرم کردم که شب به سختی میتونستم پلک­‌هام رو باز نگه دارم. با اینحال مصرانه روی نقش­ه‌ منیل و قصر خیمه زده بودم و به راه­‌هایی که میتونست پیروزیمون رو تسریع کنه فکر میکردم. قطعا تا روح الهه زنده بود، فنریر نمیتونست به جسم اصلیش دست پیدا کنه. تنها چیزی که به ذهنم میرسید این بود که اون میخواست زمین بازی رو کنار جسمش ببره تا هیچ احتمالی برای شکستش نذاره. اون یکبار من و تارا رو کشته بود و قطعا میتونست اینکارو برای بار دوم هم انجام بده. اما عجله‌اش برای رفتن به‌ منیل... باید یک مشکلی وجود داشته باشه. ممکن بود جسم سرن براش فانی باشه و نیاز داشته باشه زودتر به جسمش برگرده؟ احتمالش بود؛ چون با پاک شدن کامل طلسم عملا عهد بین من و سرن از بین میرفت و اون بدن تبدیل به یک جسم مرده و بی­‌استفاده میشد. -آیوی... با آوای وییت پلک زدم. سایه­‌اش روی پرده افتاده بود. نفسی عمیق کشیدم و به این فکر کردم که خوب نیست بیشتر از این نادیده­‌اش بگیرم. -بیا تو.
Show all...
7🔥 1🤔 1
-2147483648_-215347.webp2.25 KB
2
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.