"مریم چاهی" از شب ماه متولد میشود
مریم چاهی(مرینا) 《کپی حرام است》 رمان ها:نخجیر شیطان باد در موهایش می رقصید ایست قلبی عشق در وقت اضافه فرشته بالدار مگس محکومبهتنتو فایل فروشی: لونا،اقدس پلنگ،اینسامنیاک پایان تلخ نمینویسم مدیر فروش: @month_sun4
Show more14 379
Subscribers
-824 hours
-857 days
-48630 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
- شهریه مهدکودک دخترتون رو ندادید خانوم فضلی... متاسفانه دیگه نمیتونه تو کلاس ها شرکت کنه
حرف مدیر مهد تمام نشده یاس هول جلو کشید
- خانوم محمدی توروخدا امروز جشنه
جشن عید بود و دخترکش تمام دیشب از ذوق اجرای تئاتر نخوابیده بود و حالا
- چند ماهه بدقولی کردید خانوم اینجا من هم کار میکنم نمیشه که
یسنا جان نرو عزیزم شما دیگه نمیتونی بری تو کلاس
دخترکش بق کرده با چشمان درشت سبز رنگش سمت او چرخید
- مامانی!
یاس پر درد دوباره به التماس افتاد
- خانوم محمدی بخدا میارم صاحب خونه هم جواب کرده من یکم شرایط مالیم بده
محمدی ناامید سرتکان داد
- بچه آوردن این دردسر ها رو هم داره خانوم نمیشه که فقط دنیاش آورد این بی مسئولیتی شما و پدرشونه!
پدر داره دیگه درسته؟
داشت دخترکش پدر داشت. پدری که او را حاصل خیانت می دید
سه سال پیش نامدار بی حرف طلاقش داده بود چون حامله بود
آن هم از مردی که همه می گفتند عقیم است
از همان روز بدنامی خورده بود به اسمش و التماس هایش جواب نداده بود
با گرفتن دست یسنا از مهد بیرون زد
- مامانی من میخوام برم نمایش... من پرنسسم
پر بغض سرتکان داد
بود دخترکش با وجود پدری که در جواهرسازی نام بزرگی داشت پرنسس بود
و باید به حقش می رسید
- میام مامان خیلی زود میای مهد کودکت امروز ولی باید بریم.
بریم پیش بابات!
با توقف تاکسی جلوی عمارت پیاده شده و یسنا را بغل زد
- خونه ی بابای یسنا اینجاست؟
گونه ی دخترکش را بوسید
- آره مامان جان. اینجا خونه ی باباته.
گفته و زنگ را زد.
می دانست در را باز نمی کنند تا نامدار دستور بدهد
گوشی اش زنگ می خورد و مادرش پشت خط بود
- الو مامان جان کجایی بیا این از خدا بیخبر همه اسباب و ریخت بیرون
صاحب خانه!
سه ماه بود بخاطر درد دستشنمی توانست در خانه های مردم کار کند و نتیجه اش شده بود این
- میام مامان زود میام یسنا رو...
با جیغ دخترکش هول سمتش چرخید
دخترکش روی زمین افتاده بود
- یسنا؟ مامانی چیشد؟
دخترکش با هق هق به او چسبید
- چی می خوای اینجا
با صدایش سر بالا کشید... چقدر دلتنگ مرد بی رحم مقابلش بود
- اومدم ازت کمک بخوام. شرایطم بده نامدار نمی تونم از پس هزینه های یسنا بر بیام امروز از مهد اخراجش کردن چون پول نداشتم من...
- رو در این خونه نوشته کمیته امداد؟
پر درد لب گزید
- بچته!
نامدار نیشخندی زد
- توله ی حرومی یکی دیگه رو به من نبند. جمع کن کاسه کوزتو گمشو من غذای سگامم به بچت نمی دم!
فرو ریخت. او این مرد بی رحم را دوست داشت؟ هنوز دوست داشت اما حالا...
- سه سال پیش هرچی التماس کردم گوش ندادی... سه سال هر روز گفتم یه روز میای دنبالم و نیومدی... آره بچه ی من از تو نیست! دیگه نیست...
حتی اگه حاضر بشم بدمش به بهزیستی هیچ وقت دیگه نمی بینیش... هیچ وقت نامدار جهانشاهی!
گفته و با چسباندن یسنا به خودش که دست سمت پدرش دراز کرده بود دور شد اما نامدار مات به دست دخترک نگاه می کرد
به خال بزرگ کف دست دخترک که شبیه ش در دست او بود!
https://t.me/+AzWpR6rvMQcwYjE8
https://t.me/+AzWpR6rvMQcwYjE8
https://t.me/+AzWpR6rvMQcwYjE8
https://t.me/+AzWpR6rvMQcwYjE8
14400
Photo unavailable
از بچگی دلبری تو خُونش بود...
وقتی شانزده سالش بود با اون موهای بلند و دامن کوتاه چین چینش تو خونه ما جلوی دوتا پسر می رقصید...من با غَضب و هامون تمام مدت
با لذت و علاقه خیره اش بود...
اخم هام تو هم رفت و عَصبی شدم و تُندی دستش و کشیدم گوشه دیوار.
بغض کرده با لَب ولُوچه آویزان نگاهم کرد که غریدم:
-دلبریت و از تو خونه ما جمع کن، یالا !
نگاهم سمت لبش رفت و خال لامصبش هُوش حواسمو برد و عطش اون لب تو دلم موند.
https://t.me/+eIagIKIt1-0zY2Y0
حالا سالها گذشته و اون زیبا و پُرکِرشمه تر شده ولی پای دل داداشم عین بَچگیا وسطه و هاتف کَله خراب فقط برای دل داداش عقب کشیده و بَس...
https://t.me/+eIagIKIt1-0zY2Y0
9300
- این چیه پوشیدی؟ اینجا داهاتتون نیست که از این لباسا بپوشی!
دخترک نگاهی به لباسهای کوردی رنگیاش انداخت و دستی به دامنش کشید.
- ولی... ولی اینا لباس محلیه عروس عمو....
مستانه با فیس و ادا چهرهاش را جمع کرد.
- صد دفعه گفتم به من نگو عروس عمو! بگو خانم! مستانه خانم!
دخترک بغضش را برای بار هزارم قورت داد. چه بخت سیاهی داشت....
اگر پدرش نمیخواست او را به آن پیرمرد بدهد، هرگز مجبور نبود به پسرعموی تهرانی اش پناه بیاورد و این خفت را به جان بخرد...
- چشم... مستانه خانم...
در حالی که عملا دماغش را چین انداخته بود وارد آشپزخانه شد و در قابلمه را گشود.
_ دستاتو شسته بودی که؟ چرا پیاز ریختی تو غذا؟ اه! نمیدونی من بوی پیاز بدم میاد؟ لج بازی میکنی؟
بغض کرده به سمتش چرخید و نالان نگاهش کرد.
_ آخه مستانه خانوم بوی مرغ و با چی ببرم؟ باید با پیاز عطر دارش کنم خب.
حرصی چشم غرهای رفت و با طلبکاری پاسخ داد:
_ با من کل کل میکنی؟ والا مشکل داری برگرد دهاتت عزیزم. دعوت نامه فرستاده بودم مگه برات؟برو یه دوش بگیر توروخدا شب مامانم اینا میان بو پشگل ندی!
لب هایش از شدت بغض لرزید و نگاهش به نم نشست.
تا کی قرار بود این خفت ادامه دار باشد را نمیدانست اما... جانش به لب رسیده بود.
دستکش آشپزخانه را روی سینک انداخت و خواست از آشپزخانه خارج شود که صدای تمسخر آمیزش را شنید.
_ این شال و روسری مسخرت و هم شب ننداز سرت.
با ناراحتی چرخید به سمتش و گفت:
_ اما... من... من نمیتونم خانوم!
مستانه اخمی کرد و با چندش پرسید:
_ بلا به دور نکنه شپش داری؟ آره؟ یا نه... کچلی داری تو؟
_ چه خبره اینجا؟
باصدای جدی وریا که تازه از حمام خارج شده بود، مستانه چنگ انداخت به روسری ویان و با چندش غرید:
_ برداشتی دخترعموعه چرک و مریضتو اوردی تو خونه زندگی من! این لای گاو و گوسفند بزرگ شده هزار تا درد و مرض داره وریا! الانم شالشو در نمیاره که ببینم شپش داره یا نه.
وریا نگاهی به چشمهای اشک آلود ویان انداخت و با تحکم گفت:
_ دستتو بکش مستانه!
طلبکار نگاهش کرد.
_ چی چیو دستتو بکش؟ میگم این شپش داره...
با حرص حوله را پرتاپ کرد و بین کلامش پرید:
_ دستتو میکشی عقب یا بشکنمش مستانه؟
_ با منی وریا؟؟؟؟ با من؟؟؟
به خاطر این دخترهی داهاتی سر من داد میزنی؟؟
وریا با خشم جلو رفت و مچ دست همسرش را گرفت.
_ این دخترهی داهاتی هم خون منه! دخترعموی منه! حواست باشه داری چه گوهی میخوری.
حرصی خندید و گفت:
_ با منی؟ اشغال من زنتم! بفهم وریا! اصلا وردار این دختره چرک و بنداز از زندگی من بیرون کهیر میزنم میبینمش!
در یک تصمیم آنی مچ دستان لرزان ویان را گرفت و او را به آغوش خود فشرد.
سپس خیره در نگاه متعجب مستانه لب زد:
_ ویان زن منه! فکر کردی کوردا انقدر بی غیرتن که ناموسشونو بدن نامحرم ببره شهر غریب؟!
عقدش کردم که عموم اجازه داده بیارمش اینجا! شیش ماهه که شده زنم! خونه ای هم که دم ازش میزنی مال شوهر اونم هست!
پس قد سهمت حرف بزن!
❌پارت رمان❌
ادامه😱👇
https://t.me/+dYXk9yLcXHM3ZDFk
https://t.me/+dYXk9yLcXHM3ZDFk
https://t.me/+dYXk9yLcXHM3ZDFk
https://t.me/+dYXk9yLcXHM3ZDFk
https://t.me/+dYXk9yLcXHM3ZDFk
#خلاصه:
وریا خسروشاهی.
پسر کورد غیوری که تن به ذلت رسم نافبری نداد، حتی به قیمت بدنام شدن دخترعمویش ویان!
به تهران رفت، استاد دانشگاه شد و همانجا ازدواج کرد.
حالا بعد از چندسال برادر کوچکتر وریا مسئول کشیدنِ جورِ برادر بزرگتر خود شده! باید ویان را عقد کند که در شب نامزدی رسوایی به پا میشود...!
ویان را در آغوش وریا میبینند و مجبورشان میکنند ازدواج کنند در حالی که وریا زن دارد....!
❌ عاشقانهای جنجالی و ممنوعه ❌
https://t.me/+dYXk9yLcXHM3ZDFk
https://t.me/+dYXk9yLcXHM3ZDFk
https://t.me/+dYXk9yLcXHM3ZDFk
https://t.me/+dYXk9yLcXHM3ZDFk
https://t.me/+dYXk9yLcXHM3ZDFk
3800
#پارت_آینده🤤🤩
صدای جیغ بلندم در خانه پیچید و به گوشهای خودم رسید. نفسم از درد رفته بود و حتی نمیدانستم کدام قسمت بدنم را فشار بدهم.
-یا خدا ... این صدای چی بود؟ نگار؟ نگار چت شده؟ سجاد مادر...
اشک گلوله گلوله از چشمم میریخت و حتی نمیتوانستم زبان بچرخانم. صدای محجوب سجاد به گوشم رسید:
-چی شده عزیز؟ صدای جیغ نگار خانم بود؟
-اره... جواب هم نمیده. نگار درو باز کردم مادر...
نالهای کردم که انگار به گوششان نرسید حاج خانم در حمام را باز کرد و از شرم و درد لب گزیدم. اگر هر وقت دیگری بود محال بود خجالت بکشم اما وضعیتم برای اولین بار خجالت زدهام کرده بود.
صدای سیلیای که حاج خانم به صورتش زد من را به خودم آورد. چشم باز کردم.
-یا حسین... چه بلایی سر خودت آوردی دخترم؟
حاج خانم به هول و ولا افتاده بود که صدای سجاد از پشت در به گوشم رسید:
-عزیز؟ حالشون خوبه؟
حاج خانم تند تند به نوهاش آمار میداد و من از درد به خودم می پیچیدم.
-عزیز یه چیزی تنش کنین بیام ببرمش دکتر... اینطوری که فایده نداره.
حاج خانم برای لحظهای لبخند زد که صورتم گر گرفت. انگار من همان نگار همیشگی نبودم که به دنبال فرصت میگشت برای اذیت و ازار نوهی سر به زیر و با خدای عزیز خانم.
حاج خانم حوله را دور تنم کشید که نالهام دوباره بلند شد. سجاد از پشت دیوار نگران گفت:
-چی شد عزیز؟ تموم نشد؟ چرا هی جیغ میزنه؟
حاج خانم نگاهی به من انداخت و لبخند پرشیطنتی روی لبش آمد. حوله را بیشتر دور خودم پیچیدم. نفسم از شدت دردی که در کمر و پاهایم میپیچید رفته بود.
-خب دیگه تمومه. سجاد مادر بیا تو..
ترسیده نه گفتم. حاج خانم انگار علتش را میدانست که موهایم را کنار زد:
-قراره رو این سرامیک های یخ زده بمونی مادر؟ معلوم نیست دست و پات تو چه وضعیه... سجاد هم که غریبه نیست! محرمته.
لبم را گزیدم. چطور میگفتم حتی آن محرمیت هم صوری بوده و نقشه من برای اذیت بیشتر نوه عزیز دردانهاش؟
-حاج خانم... تو رو خدا...
-هیس... من که جون ندارم بلندت کنم. کس دیگه ای هم غیر سجاد اینقدر بهت محرم نیست.
چشمهایم را محکم به هم فشار دادم که صدای یالله گفتن سجاد در گوشم پیچید. دست خودم نبود که در آن شرایط خندهام گرفت. برای ورود به حمام هم یالله میگفت؟
دستش که دورم حلقه شد تکان محکمی خوردم و او سفتتر به خودش فشارم داد. آب دهانم را محکم بلعیدم. برای اولین بار بود که بدون اذیت و ازار در آغوشش بودم و تنم از این نزدیکی گر گرفته بود. نگاهم روی او چرخید. او هم دست کمی از من نداشت. صورتش قرمز شده بود و دانههای عرق روی پوستش میدرخشید.
-میرم تا آشپزخونه کیسه آب گرم و روغن براش بیارم. سجاد لباساشو بپوشون اگه خوب نشد ببریم دکتر.
با رفتن حاج خانم روی مبل درازم کرد و خودش کنارم جا گرفت.
-خوبین؟
نگاه به پایین دوختهاش شیطنتم را تکان داد. درد از یادم رفته بود اما به عمد آه و ناله کردم.
-خیلی درد دارین؟ برم عزیزو صدا کنم بیاد لباس تنتون کنه...
نیمخیز شد که دستش را گرفتم.
-خجالت میکشم...
پوفی کشید و با نگاهی به در دستش را به طرف حولهام آورد.
-چیکار کنم من با تو بلای جونم؟
خودم را زدم به آن راه و با ناز زمزمه کردم:
-من مگه چیکار کردم؟
-من دیگه نمیخوام این نامزدی صوری رو ادامه بدم نگار خانم.
تا بخواهم حلاجی کنم لبش به گوشه لبم چسبید:
-زیبایی... نفسم بند میاد وقتی با اون لباسای پدر مادر ندارت جلوم میچرخی... اراده من تا همینجا بود... بیشتر از این نمیتونم با خودم بجنگم و ازت دوری کنم...
فرار میکنم تا دلم هوایی نشه و خیانت نکنم در امانت اما... بذار این صوری رو واقعی کنم
https://t.me/joinchat/-4Io-vrC071lZThk
https://t.me/joinchat/-4Io-vrC071lZThk
https://t.me/joinchat/-4Io-vrC071lZThk
9800
Repost from N/a
_ شبیه جای گاز یه حیوون وحشیه !!
دستی به زخم و کبودی شدید گردنم کشیدم و چپ چپ نگاهش کردم
_ گاز حیوون وحشی رو گردن من چیکار میکنه دقیقا ؟؟؟
گازی به سیب توی دستش زد و گفت :
_ معلومه طرف از اون وحشیا بوده !!
طوری مکیده انگار قصد جونتو داشته !!
خوبه رگ ات #پاره نشده !!
بالشت و پرت کردم سمتش که خندید و گفتم :
_ منو ببین دارم از کی مشاوره میگیرم !!
بلند شدم و جلوی آینه به گردنم نگاه کردم که صدای هین اش بلند شد
_ خاک تو سرت آیین !!!
راستشو بگو چه غلطی کردی ؟؟؟
با تعجب برگشتم و نگاهش کردم که ادامه داد
_ کتف ات هم پره کبودیه !!!
نیم رخ وایستادم و سعی کردم پشتم و ببینم ، کنارم وایستاد و گوشه ی جلویی تاپی که توی تنم و بود کشید پایین که با تشر مانع اش شدم
_ چیکار میکنی ؟؟
با انگشت قفسه ی سینه امو نشون داد و بهت زده لب زد
_ اینجا هم هست !!
با یه حرکت تاپمو دراوردم که با دیدن لکه های کبود و خون مرده خشکم زد
ضربه ی نسبتا محکمی به شکمم زد که درد شدیدی توی شکمم پیچید و با عصبانیت گفت :
_ زود باش اعتراف کن چه گهی خوردی آیین !!!
اونقدر درد شکمم زیاد و طاقت فرسا بود که دولا شدم و شکمم و چسبیدم
_ آی
_ درد !!
واسه من ننه من غریبم بازی درنیار !!
قبل اینکه بقیه بفهمن بگو چیکار کردی بتونیم ماسمالی کنیم
کم مونده بود از شدت درد بیهوش بشم ، پاهام سست شد و به ضرب خوردم زمین
صدای ترسیده اش بلند شد
_ آیین ؟؟
بریده بریده لب زدم
_ دارم ...میمیرم ..
_ الان میریم دکتر نترس ...
*******
_ چند وقتشونه ؟؟
بیحال نگاهی به دکتره انداختم و آنیا پرسید
_ ۲۲ سالشه
دکتره از بالای عینکش نگاه عاقل اندر سفیهی انداخت و گفت :
_ منظورم جنین اشونه !! نه خودش !!
هردو با شنیدن اسم جنین خشکمون زد که دکتر بدون توجه به ما با تاکید لب زد
_ از این به بعد باید بیشتر مراقب باشین ، کوچکترین صربه یا کار سنگینی ممکنه به سقط منجر بشه ...
دیگه ادامه ی حرفهاشو نشنیدم ، چشمهام بسته شد و ...
آیین دختر مجردیه که با دیدن کبودی های غیرعادی توی نقاط مختلف بدنش ، اینو با دخترعموش درمیون میذاره اما بطور کاملا اتفاقی متوجه میشن که #حامله اس !!! در حالی که آیین #مجرده و با هیچ مردی در ارتباط نیست !!!
https://t.me/+sy0Sdk25u6NmNWVk
https://t.me/+sy0Sdk25u6NmNWVk
https://t.me/+sy0Sdk25u6NmNWVk
https://t.me/+sy0Sdk25u6NmNWVk
https://t.me/+sy0Sdk25u6NmNWVk
70300
Repost from N/a
دخترهی خنگگگ دست دکتر رو دندون میگیرهههه😂😂😂😂😐😐😐👇👇👇
- موسوی یه گاز بده!
نازان با شیطنت به دست دراز شدهی آشور نگاه کرد.
-فقط گاز؟ ... چشم دکتر.
دست مردانهاش را گرفت و پیش چشمان متعجبش دندانهای سفیدش را در گوشت دستش فرو برد.
آشور با چشم گشاد شده از درد دستش را عقب کشید و داد زد:
-آخ! ... چیکار میکنی توله سگ! ...گاز استریل رو گفتم احمق!!!
لبش را با شیطنت گاز گرفت چشمش را برایش ریز کرد و نگرانی ساختگی گفت:
-ببخشید ... درد میکنه؟ ... بدید بوسش کنم خوب شه.
بیمار از خنده سرخ شده بود و آشور از عصبانیت.
- نازان موسوی تو اخراجی!!!
لبخند عریضش را قورت داد.
اولین بار نبود که آشور اخراجش میکرد.
تقریبا از روزی که به عنوان دستیارش درون کلینیک دندان پزشکیاش کار میکرد، روزی دوبار اخراج میشد.
تقریبا به اخراج شدن عادت کرده بود و هربار با ناز و عشوه و دلبری نظر آشور را برمیگرداند.
با ناراحتی ساختگی و تته پته گفت:
-آق ... آقای دکتر ... من معذرت میخوام ... الآن گاز میگیرم نه چیز ... گاز میارم .
آشور فورسپس(ابزاری انبرمانند برای کشیدن دندان عقل) را توی سینی استیل پرت کرد و دوباره داد کشید:
-نشنیدی چی گفتم؟! ... تو اخراجی! ...اخراج!
نازان با تخسی صورتش را چرخاند و دست به سینه نشست.
آشور نگاهِ عصبی اش را از دخترک گرفت که یکدفعه نازان مثل همیشه بعر از گند کاریاش زبان دومتریاش را از قلاف بیرون کشید:
- اصلا میدونی چیه؟ کاش من دستیار دکتر احراری بودم ... هم خیلی کِراشه ... هم خیلی با دستیارش مهربونه ... تازه دندونای دستیارشم رایگان درست کرده.
از جا بلند شد و مثل بچه ها بی آنکه به آشور نگاه کند، پا کوبان سمت در رفت.
پیمان تمام زورش را میزد نخندد و اخمش را حفظ کند.
نازان دوباره با تخسی گفت:
-من دارم میرم ... شنیدی دکترررر آشور بزرگ!!! ... زنگ نزنی التماس کنی برگردما که نمیام! ... اگه میخوای بمونم همین الآن بخواه تا فرصتت نسوخته! این سری مثل هر سری نیستا، برم دیگه رفتم.... خودت میدونی!
آشور برای آنکه حرصش را در بیاورد مشغول بیمارش شد:
-درم پشت سرت ببند هوا سرده.
نازان دهن کجی کرد و از یونیت خارج شد.
به اتاق استراحت رفت تا لباسهاش را عوض کند.
از حرص دوست داشت تک تک موهای خوش حالت آشور را از ریشه بکند.
لباس فرمش را در آورد و روی زمین انداخت و با پا چند بار رویش کوبید.
-تقصیر خودِ سگشه که دستاش اینقدر خوشگله ... دستاشو عوض کنه، چرا منو هی اخراج میکنه؟
صدای بم آشور از پشت سرش، از جا پراندش:
-فقط دستام خوشگله موسوی؟!
با جیغ خفیفی به سمتش برگشت و او را تکیه زده به چارچوب دید.
آشور با تفریح به لباسهای زرد و آبی و گلدار تنش نگاه کرد.
هنوز مثل بچه ها لباس میپوشید:
-با این لباسا نمیتونی مخمو بزنی.
پررو جواب داد:
-کیخواست مخ تو رو بزنه تا وقتی دکتر احراریِ زیبا و مهربان هس؟
سری تکان داد و با جدیت گفت:
-اوکی.برو تسویه حساب و بعدم خدانگهدار!
دخترک به هول و ولا افتاد.به سمتش پا تند کرد و از بازویش آویزان شد:
- دکی جووووونمممم... مطمئنی؟ دوباره فکر کن... دلت براپ تنگ میشه. هااااا...
-چرا دلم باید تنگ شه؟ ... یه دستیار خوشگلتر استخدام میکنم و اون جاتو پر میکنه.
با غصه گفت:
-نمیخوام برم ... میشه بمونم؟ تو رو خدا.
آشور دست روی سینه قلاب کرد و عمدا با بی تفاوتی ظاهری برای دراوردن حرصش پرسید:
-چرا نمیخوای بری؟! ... اتفاقا دکتر احراری دستیار لازم داره!
نازان با فشار دستهای مرد را از هم باز کرد و در آغوشش خزید.
از خجالت چشمهاش را بست و عطر خوش بویش را به ریههاش کشید:
-من ... بدون تو نمیتونم بخوابم ... غذا بخورم ... خرید برم ... کار کنم ... خوش بگذرونم ...
دست آشور روی کمرش نشست:
-عه پس سرکار علیه منو واسه بقای عمرش میخواد!
نازان دندان قروچهای کرد و پر حرص گفت:
- بعد به من می گی کند ذهن! خودتو دیدی؟ چرا نمیفهمی؟ من دوستت دارم! ... زیاد!
آشور سرش را به سمت پایین متمایل کرد و بوسهی خیسی روی لپ دخترک کاشت و نازان از حرارت بوسهاش تن مچاله کرد.
آشور با حرارت و شیطنت روی صورتش لب زد:
-نظرت چیه جای دکتر و دستیار مطب یه رابطه دیگه رو استارت کنیم؟
نازان سرش را به عقب خم کرد تا با او چشم در چشم شود:
-میخوام ...
https://t.me/+Bcs0nkxi_zwzOThk
https://t.me/+Bcs0nkxi_zwzOThk
https://t.me/+Bcs0nkxi_zwzOThk
https://t.me/+Bcs0nkxi_zwzOThk
https://t.me/+Bcs0nkxi_zwzOThk
«پـُشتِ بـامِ طـْـهران»
. . تا انتها رایگان🔥
24100
Repost from N/a
نباید اجازه بدی که کسی بفهمه تو خواهر منی . بذار همه چیز همون جوری که از بیرون دیده میشه ، به نظر برسه . بذار فکر کنن که تو برای من فقط یه برده ای .
تو اطاق رو در روی هم ایستاده بودیم ، اما نگاهش نکردم و فقط سر تکون دادم . از کی بهش دل بستم ؟ نمی دونم . از کی از یه برادر به یه عشق تبدیل شد ؟ نمی دونم .
اصلاً مگه ماها خواهر برادرِ واقعی یا خونی بودیم که انقدر خواهر خواهر به خیک من می بست ؟
- فهمیدم . حالا باید چی کار کنم ؟
- فرهاد برای امشب یه برنامه ای ترتیب داده .
نگاه ترسیدم به سرعت به سمت یزدان و ابروان درهم گره خورده اش کشیده شد :
- برنامه ؟ از ...... از همون برنامه ها که هر فردی اسم پارتنرش و داخل کاغذی می نویسه و داخل گوی میندازه و بعد آخر مهمونی ، هر کی یدونه اسم از داخل گوی در میاره و شب و با همون دختر می گذرونه ؟؟؟
با ترس به چشمای سیاه و جدی و نامنعطفش خیره شدم . هیچ وقت ازش لبخندی ندیدم . حتی بوسه هاش به روی موهام هم گاهی خشن میشد ........ اما با این حال می دونستم که تا چه حد براش مهمم .
- نگران نباش اجازه نمیدم انگشت کسی بهت بخوره . امشب قراره یه دختر دیگه رو هم با خودمون ببریم . جای اسم تو ، اسم اون و می نویسم .
قلبم جایی میون حلقم می زد ....... راضی تر بودم اگر میشد که پام و تو برنامه های مزخرف اون فرهاد سادیسمی نذارم . آدمی که انگار جنون های جنسی و برنامه های مزخرفش پایانی نداشتن .
- یزدان ...... میشه ، میشه من نیام ؟؟؟ اصلاً تو هم نرو . ها ، باشه ؟؟؟؟
- نمی تونم نرم . اون مرتیکه روی تو حساس شده . فکر کنم بو برده که بین من و تو جز رابطه اربابی ، رابطه دیگه ای هم هست .
- خب من و ببری نمیگه که چرا اسم من و داخل اون برگه نمی نویسی ؟
- می تونم بگم که عادت ماهیانه ای ...... هیج مردی تمایلی به برقراری رابطه جنسی با یه دختری تو چنین وضعیتی رو نداره .
پلکم لرزید و گوشه لبم و گزیدم ....... هیچ وقت انقدر روم تو روی یزدان باز نشده بود که یزدان بخواد چنین مسائل خصوصی رو ، جلوم باز کنه .
- اگه ...... اگه متوجه شدن که داریم فیلم بازی می کنیم چی ؟
- از کجا می خوان متوجه بشن ؟ مگر اینکه بخوان برای چک کردن ، برهنت کنن که اون وقت منم قسم می خورم که دست تمام کسایی که تن تو رو لمس کنه و از تنش جدا کنم .....
برای خوندن پارت به لینک زیر مراجعه کنید👇👇
https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0
https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0
👍 2
66100
Repost from N/a
_الان رستوران بالا شهر قراره بریم، این دختره بلده چطوری غذا بخوره؟ من جلوی رفیقام آبرو دارم.
قلب حنا از تپش ایستاد و پشت در خشکش زد.
_نمی فهمم برای چی اینو دعوت کردی؟
اون سری توی تولد بیژن کم ابرومون رو برد با اون سر و تیپش؟
حنا صدای ترک خوردن قلبش را می شنید.مگر لباس هایش چه مشکلی داشت؟
همان هایی که با سلیقه ی خواهر فواد خریده بود؟ صدای فریماه از اتاق آمد:
-کی رو میگی؟
مردی دیگر با تمسخر و خنده جواب داد:
_دوست دختر جدیدش!
این صدای دوستش ماهان بود.
-کی تو این خونه همه چیزش مسخره ست؟ این دیگه شهرستانی هم نیست باور کن.
از ده کوره های پشت کوه اومده. در ماشین رو نمی تونست باز کنه !
چشمهای زیبای حنا در کسری از ثانیه خیس شد.
صدای خنده ی فریماه را شنید:
ـوای بیژن چقدر جلوی خنده ش رو گرفته بود اون شب.
دور هم جمع شده بودند و دخترک را مسخره می کردند. همین فریماه نبود که حنا را به سمت برادرش هل می داد؟
که می گفت فواد از او خوشش آمده فقط نمی تواند ابراز کند؟
حالا چرا داشت پا به پای همین برادر حنای بیچاره را مسخره می کرد؟
-هی بهش بی محلی می کنه نمی فهمه.
واقعا باید یه سرچی بکنم ببینم به دخترای شهرستانی چطور باید غیر مستقیم حالی کرد که نمی خوایشون.
_گفتم دور و بر این دخترهای آفتاب مهتاب ندیدهی شهرستانی نچرخ...
تازه رفتی انگشت گذاشتی رو این ؟ اینکه خواهرش اومده شده زن بابات؟
این چی داره مگه؟ اینم یکی لنگه ی همون اویزون بندال که منتظر ارث و میراث بابات بهش برسه.
پس فرداست که با آزمایش حاملگی بیاد و آویزونت بشه..
حنا با نفسی که در سینه حبس شده بود به جواب آزمایش داخل دستش نگاه کرد.
همین یک ساعت پیش گرفته بودش.
آمده بود خبر پدر شدنش را بدهد و اینطور کیش و مات شده بود!
فریماه خندید و با تمسخر گفت:
-اونم تو!! شرط میبندم حنا تا اسم بچه هم تو ذهنش رفته...اصلا دختره خیلی بیچارهست.
دری به تخته خورده یه دانشگاهی هم قبول شده حالا. فکر می کنه با ماتحت افتاده تو سطل عسل.
بچه مایه دار تور کرده. تو اون روشنک دافو ول کردی افتادی دنبال این؟ که چیه می خوای از زن بابا انتقام بگیری!
روشنک دیگر کی بود؟ از کی حرف میزدند؟ فواد با حنا چه کرده بود؟
در حالی که فکر میکرد دوستش دارد همه چیز یک بازی بود برای انتفام گرفتن ازش؟ از اویی که بیگناه ترین آدم این قصه بود؟
اشک از گوشهی چشمش چکید و
گوشش با بیچارگی دنبال صدای او گشت تا شاید بگوید این حرفها حقیقت ندارد و مزخرف است اما فواد با بیرحمی گفت:
_ آخر هم انتقامم رو می گیرم. هم از خودش هم اون خواهر بندالش که مامان منو دق داد.
به خیالش عاشقش شدم اما مگه مرده باشم که عاشق کسی مثل اون از قماش خواهر پتیاره ش بشم.
اینقدر ساده و بیدست و پاست که یه وقتایی حالمو به هم میزنه. تا الان هم کاری بهش نداشتم پررو شده.
حنا دستی به شکمش کشید و با بغض راه امده را برگشت.
https://t.me/+qQMyZII52ccwNmVk
https://t.me/+qQMyZII52ccwNmVk
چند سال بعد
بلندگوهای بیمارستان پیجش می کردند:
ـخانم دکتر ستوده به اورژانس.
حنا پا تند کرد به طرف اورژانس و پرده را کنار کشید.
-بیمار به هوشه خانم محمدی؟
فواد شوکه و مبهوت چشمهایش را باز کرد.درد سر و صورتش که فکر می کرد از همه طرف له و نابود شده از یادش رفته بود.
چقدر این صدا آشنا بود! این صدای آشنا متعلق به دختر کوچولوی خنگ روستایی که سالها پیش گولش زده بود، که نبود، بود؟
همانی که فقط یک جواب آزمایش مثبت برایش جا گذاشته و رفته بود. حنا کوچولوی شهرستانی بی دست و پا، حامله بود...
نگاه حنا روی صورت آسیب دیدهی فواد بود با اینحال به چشم هایش نگاه نمی کرد.
خراش ها و بریدگی ها را بررسی می کرد .
حنا بود؟ واقعاً خودش بود؟
همانی که او برایش نقشه ها داشت اما آب شده و در زمین فرو رفته بود و بعد از رفتنش انگار زندگی نکرده بود...
با صدای خفهای صدایش زد:
-حنا...
حنا پلک چشم چپش را گرفت و بالا کشید. درد تا مغزش رفت. نور را انداخت در چشم:
ـصورتش پر از خرده شیشه ست.
خونسرد گوشی پزشکی را از دور گردنش باز کرد و رو به پرستار دستور داد:
-بفرستید سیتی اسکن.
-عکساشو خودتون میبینید؟
_دکتر ابوذری میان. شیفت من تمام شده.
فواد می خواست به دردش غلبه کند و دوباره صدایش بزند اما صدای زنگ موبایل حنا میانشان افتاد:
ـجانم مامان؟آره مامان دارم میام. تا صد بشماری مامانی پیشته.
حنا مقابل چشمان فراخ شده از حیرت فواد رو به پرستار کرد:
_به دکتر هوشیار بگید من رفتم خونه و خودم کیک رو سر راه میگیرم برای تولد سام.
سام؟
منظورش از سام بچهی خودشان بود؟
حنا مادر شده بود؟
و او... تمام این سالها در به در دنبالش گشته بود؟
https://t.me/+qQMyZII52ccwNmVk
https://t.me/+qQMyZII52ccwNmVk
دویدن در مه
✨پست گذاری منظم✨ نویسنده: فروغ همایون کپی ممنون🚫
17400
Choose a Different Plan
Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.