cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

پناهِ من✨

⚜﷽⚜ خوش اومدین😍 پناهِ من: خدای‌من، ۱۴ معصوم‌ و علمدارِ کربلا🥲💛 منت نکش از غیر، پر و بالِ خودت باش...🌿🕊 حرفی سخنی... t.me/HidenChat_Bot?start=6106682746

Show more
Advertising posts
272
Subscribers
-324 hours
-47 days
-1330 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

«اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج»
Show all...
5
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین♥️ السلام علیک یا اباالفضل العباس❤️‍🩹
Show all...
6
فقط تو بین الحرمینه که یه پناه روبه‌روته و یه قوتِ قلب پشت سرت :)
Show all...
6
مدتی بود در کافه یک دانشگاه کار میکردم و شب هم همانجا میخوابیدم.. دخترهای زیادی می‌آمدند و میرفتند اما آنقدر فکرم درگیر بود که وقت نمیکردم ببینمشان. اما این یکی فرق داشت! وقتی بدون اینکه منو را نگاه کند سفارشِ "لته آیریش کرم" داد یعنی فرق داشت! همان همیشگی خودم را میخواست! همیشگی‌ام به وقت تنهایی! تا سرم را بالا آوردم رفت و کنار پنجره نشست و کتاب کوچکی از کیفش درآورد و مشغول خواندن شد.. موهای تاب خورده‌اش را از فرق باز کرده بود و اصلا هم مغنه‌اش را نگذاشته بود پشت گوشش! ساده بود! ساده همچون زنهایی که در داستانهای محمود دولت آبادی دل میبرند! باید چشمانش را میدیدم اما اصلا سرش را بالا نمی‌آورد.. همه را صدا میکردم که بیایند قهوه‌شان را ببرند ولی این یکی را خودم بردم! داشت شاملو میخواند و بدون اینکه سرش را بالا بیاورد تشکر کرد.. اما نه! باید چشمانش را میدیدم! گفتم: ببخشید خانوم؟ سرش را بالا آورد و منتظر ماند چیزی بگویم.. اما چشمان قهوه‌ای روشنش و سبزه صورتش، همراه با مژه‌هایی که با تاخیر باز و بسته میشدند فرمان سکوت را به گلویم دوخت.. طوری که آب دهانم هم پایین نرفت! خجالت کشید و سرش را پایین انداخت و من هم برگشتم و در بین راه پایم به میز خورد تا لو برود که چقدر دست و پایم را گم کرده‌ام.. از فردا یک تخته سیاه گذاشتم گوشه‌ای از کافه و شعرهای شاملو را مینوشتم.. همیشه می‌ایستاد و شعرها را با دقت میخواند و به ذوقم لبخند میزد.. چند بار میخواستم بهش بگویم من را چه به شاملو دختر جان.. اینها را می‌نویسم تا چند لحظه بیشتر بایستی تا بیشتر ببینمت و دل از دلم برود.. شعرهای شاملو کم کم به در و دیوار کافه هم کشید.. دیگر کافه بوی شاملو را می‌داد.. همه مشتری مداری می‌کردند و من هم 'دختری که دلم را برده' مداری... داشتم عاشق میشدم و یادم رفته بود باید تا یک ماه دیگر برگردم به شهرستان و پولهایی که در این مدت جمع کرده بودم خرج عمل مادرم کنم.. داشتم میشدم که نه واقعا عاشق شده بودم و یادم رفته بود اصلا من را چه به این حرفها.. یادم رفته بود باید آرزوهایم را با مشکلات زندگی تاق بزنم.. این یک ماه رویایی هم با تمام روزهایی که می‌آمد و کنار پنجره مینشست و لته آیریش میخورد تمام شد.. و برای همیشه دل بریدم از بوسه‌هایی که اتفاق نیفتاد.. مدتی بعد شنیدم بعد از رفتنم مثل قبل می‌آمده و کنار پنجره مینشسته و قهوه‌اش را بدون اینکه لب بزند رها میکرده و میرفته! یک ترم بعد هم دانشگاهش را کلا عوض کرده بود! عشق همین است: آدمها می‌روند تا بمانند! گاهی به آغوش یار! گاهی از آغوش یار! ✍🏻علی سلطانی،مجیدانتظامی • پناهِ‌من#دل🫀
Show all...
3💔 1
.
Show all...
مدتی بود در کافه یک دانشگاه کار میکردم و شب هم همانجا میخوابیدم.. دخترهای زیادی می‌آمدند و میرفتند اما آنقدر فکرم درگیر بود که وقت نمیکردم ببینمشان. اما این یکی فرق داشت! وقتی بدون اینکه منو را نگاه کند سفارشِ "لته آیریش کرم" داد یعنی فرق داشت! همان همیشگی خودم را میخواست! همیشگی‌ام به وقت تنهایی! تا سرم را بالا آوردم رفت و کنار پنجره نشست و کتاب کوچکی از کیفش درآورد و مشغول خواندن شد.. موهای تاب خورده‌اش را از فرق باز کرده بود و اصلا هم مغنه‌اش را نگذاشته بود پشت گوشش! ساده بود! ساده همچون زنهایی که در داستانهای محمود دولت آبادی دل میبرند! باید چشمانش را میدیدم اما اصلا سرش را بالا نمی‌آورد.. همه را صدا میکردم که بیایند قهوه‌شان را ببرند ولی این یکی را خودم بردم! داشت شاملو میخواند و بدون اینکه سرش را بالا بیاورد تشکر کرد.. اما نه! باید چشمانش را میدیدم! گفتم: ببخشید خانوم؟ سرش را بالا آورد و منتظر ماند چیزی بگویم.. اما چشمان قهوه‌ای روشنش و سبزه صورتش، همراه با مژه‌هایی که با تاخیر باز و بسته میشدند فرمان سکوت را به گلویم دوخت.. طوری که آب دهانم هم پایین نرفت! خجالت کشید و سرش را پایین انداخت و من هم برگشتم و در بین راه پایم به میز خورد تا لو برود که چقدر دست و پایم را گم کرده‌ام.. از فردا یک تخته سیاه گذاشتم گوشه‌ای از کافه و شعرهای شاملو را مینوشتم.. همیشه می‌ایستاد و شعرها را با دقت میخواند و به ذوقم لبخند میزد.. چند بار میخواستم بهش بگویم من را چه به شاملو دختر جان.. اینها را می‌نویسم تا چند لحظه بیشتر بایستی تا بیشتر ببینمت و دل از دلم برود.. شعرهای شاملو کم کم به در و دیوار کافه هم کشید.. دیگر کافه بوی شاملو را می‌داد.. همه مشتری مداری می‌کردند و من هم 'دختری که دلم را برده' مداری... داشتم عاشق میشدم و یادم رفته بود باید تا یک ماه دیگر برگردم به شهرستان و پولهایی که در این مدت جمع کرده بودم خرج عمل مادرم کنم.. داشتم میشدم که نه واقعا عاشق شده بودم و یادم رفته بود اصلا من را چه به این حرفها.. یادم رفته بود باید آرزوهایم را با مشکلات زندگی تاق بزنم.. این یک ماه رویایی هم با تمام روزهایی که می‌آمد و کنار پنجره مینشست و لته آیریش میخورد تمام شد.. و برای همیشه دل بریدم از بوسه‌هایی که اتفاق نیفتاد.. مدتی بعد شنیدم بعد از رفتنم مثل قبل می‌آمده و کنار پنجره مینشسته و قهوه‌اش را بدون اینکه لب بزند رها میکرده و میرفته! یک ترم بعد هم دانشگاهش را کلا عوض کرده بود! عشق همین است: آدمها می‌روند تا بمانند! گاهی به آغوش یار! گاهی از آغوش یار! ✍🏻علی سلطانی،مجیدانتظامی • پناهِ‌من#دل🫀
Show all...
مدتی بود در کافه یک دانشگاه کار میکردم و شب هم همانجا میخوابیدم.. دخترهای زیادی می‌آمدند و میرفتند اما آنقدر فکرم درگیر بود که وقت نمیکردم ببینمشان. اما این یکی فرق داشت! وقتی بدون اینکه منو را نگاه کند سفارشِ "لته آیریش کرم" داد یعنی فرق داشت! همان همیشگی خودم را میخواست! همیشگی‌ام به وقت تنهایی! تا سرم را بالا آوردم رفت و کنار پنجره نشست و کتاب کوچکی از کیفش درآورد و مشغول خواندن شد.. موهای تاب خورده‌اش را از فرق باز کرده بود و اصلا هم مغنه‌اش را نگذاشته بود پشت گوشش! ساده بود! ساده همچون زنهایی که در داستانهای محمود دولت آبادی دل میبرند! باید چشمانش را میدیدم اما اصلا سرش را بالا نمی‌آورد.. همه را صدا میکردم که بیایند قهوه‌شان را ببرند ولی این یکی را خودم بردم! داشت شاملو میخواند و بدون اینکه سرش را بالا بیاورد تشکر کرد.. اما نه! باید چشمانش را میدیدم! گفتم: ببخشید خانوم؟ سرش را بالا آورد و منتظر ماند چیزی بگویم.. اما چشمان قهوه‌ای روشنش و سبزه صورتش، همراه با مژه‌هایی که با تاخیر باز و بسته میشدند فرمان سکوت را به گلویم دوخت.. طوری که آب دهانم هم پایین نرفت! خجالت کشید و سرش را پایین انداخت و من هم برگشتم و در بین راه پایم به میز خورد تا لو برود که چقدر دست و پایم را گم کرده‌ام.. از فردا یک تخته سیاه گذاشتم گوشه‌ای از کافه و شعرهای شاملو را مینوشتم.. همیشه می‌ایستاد و شعرها را با دقت میخواند و به ذوقم لبخند میزد.. چند بار میخواستم بهش بگویم من را چه به شاملو دختر جان.. اینها را می‌نویسم تا چند لحظه بیشتر بایستی تا بیشتر ببینمت و دل از دلم برود.. شعرهای شاملو کم کم به در و دیوار کافه هم کشید.. دیگر کافه بوی شاملو را می‌داد.. همه مشتری مداری می‌کردند و من هم 'دختری که دلم را برده' مداری... داشتم عاشق میشدم و یادم رفته بود باید تا یک ماه دیگر برگردم به شهرستان و پولهایی که در این مدت جمع کرده بودم خرج عمل مادرم کنم.. داشتم میشدم که نه واقعا عاشق شده بودم و یادم رفته بود اصلا من را چه به این حرفها.. یادم رفته بود باید آرزوهایم را با مشکلات زندگی تاق بزنم.. این یک ماه رویایی هم با تمام روزهایی که می‌آمد و کنار پنجره مینشست و لته آیریش میخورد تمام شد.. و برای همیشه دل بریدم از بوسه‌هایی که اتفاق نیفتاد.. مدتی بعد شنیدم بعد از رفتنم مثل قبل می‌آمده و کنار پنجره مینشسته و قهوه‌اش را بدون اینکه لب بزند رها میکرده و میرفته! یک ترم بعد هم دانشگاهش را کلا عوض کرده بود! عشق همین است: آدمها می‌روند تا بمانند! گاهی به آغوش یار! گاهی از آغوش یار! ✍🏻#علی_سلطانی #مجید_انتظامی • پناهِ‌من
Show all...
امشب، شبی که عباس‌ابن‌علی ؏ بیش از هر شب در آسمان می‌درخشد :) 🌕💛
Show all...
8
ما تشنه ی عشقیم و شنیدیم که گفتند: رفع عطشِ عشق، فقط نامِ حسین ؏ است... :)
Show all...
3
رفقا فیلم یا سریال ایرانی قشنگ معرفی کنید لطفاً http://t.me/HidenChat_Bot?start=6106682746
Show all...
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.