سَرو | فاطمه غفرانی
°|بـــســم رب الـقـلـم|° نویسنده~[ فاطمه غفرانی] °•پارت گذاری: هرروز•° خالق اثار💫: یادگاری از گذشته(فایل فروشی) تابوصورتی(در دست چاپ) طرار(فایل فروشی ) چله نشین تاریکی (درحال تایپ) سرو (در حال تایپ ) 📌به احترام انسانیت کپی حتی با ذکر نام نویسنده ممنوع
Show more25 932
Subscribers
-14224 hours
+9117 days
+95030 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
Repost from N/a
-عروسک بچمو بده خودم با لباسام دوختم...دیگه اینو ازش نگیرید
هووم عروسک پارچه ای رو با چندش پرت کرد تو اشغالی
-بچه دختر عروسک میخواد چکار
حتی نتونستی یه پسر واسه ایزد بیاری
باید بچه تو بندازی ما نون خور اضافه مثل خودت نمیخوایم
اونا میدونستن من پا به ماهم و آزارم میدادن،انگار دختر حق زندگی نداشت.
ایزد دست رو شکم الناز کشید و با نامردی گفت:
-بچه من...وارث من تو شکم زنمه
تو حتی عرضه نداشتی واسم یه پسر بیاری
مردی که اخ میگفتم جونش براممیرفت حالا زخم کاری میزد،همیشه بهم میگفت یه دختر میخواد مثل خودم اما الان زنش قرار بود براش پسر بیاره و منو دخترم ونمیخواست
لباسای کثیف الناز رو که توی صورتم انداخت از بوی بدشون حالت تهوع گرفتم و عق زدم
الناز دستاش رو دور گردن شوهرم انداخت و گفت:
-اون واست دختر میاره من پسر
نمیتونم تحملش کنم عشقم
الانم ببین چجوری عق میزنه انگار من کثیفم
ایزد شورت کثیف الناز و برداشت و توی صورتم پرت کرد:
-میری توی حیاط با آب سرد دونه دونه لباسای عشقم و با دست میشوری والا امشب تو حیاط کنار لونه سگا میخوابی
-اما...اما بیرون برف میاد،سرده ...بخدا میمیرم
-بهتر...اگه میتونی زودتر بمیر ،بلکه از دستت راحت شم
-نامرد این بچه خودتم هست
لباسم رو گرفت و پرتم کرد توی حیاط:
-من بچه دختر نمیخوام
خودت و توله ت و توی قبرم ببینم ککم نمیگزه تازه شیرینیم پخش میکنم
ایزد مجبورم کرده بود توی اون هوای برفی یخ حوض و بشکنم و لباسای زن دومش رو بشورم.
با اون لباسای تابستونی داشتم یخ میزدم
زیر دلم که تیر کشید اشکام و تند تند پاک کردم:
-آروم باش عشق مامان
بابا دروغ میگه...اون... اون دوستت داره
فقط...از دست مامانت عصبانیه ولی تو رو...
نگاهم که به خون روی برفا افتاد پاهام شل شد و همونجا افتادم.
چشمام کم کم داشت تار میشد و دیگه جونی نداشتم که صدای فریادش رو شنیدم:
-پاشو زنیکه..کم ادا بیا ...حتی عرضه شستن یه دست لباسم نداری
لبخند تلخی زدم:
-با عشقت و پسرت خوش باش
منو دخترم دیگه مزاحمت نمیشیم...
گفته بود بمیرمم ککش نمیگزه،میگفت بالای قبرم شیرینی پخش میونه.
حیف که نبودم آون روزا رو ببینم
https://t.me/+KhljMbMVf2I4Njdk
https://t.me/+KhljMbMVf2I4Njdk
https://t.me/+KhljMbMVf2I4Njdk
من ایزدم!
کاپیتان هواپیمایی که عاشق مهماندار ش شدم و باهاش ازدواج کردم در حالیکه زن اولم دختر حامله بود.
میخواستم ازش انتقام بگیره بابت ازدواج اجباری
اما وقتی خودش و دخترم ترکم کردن تازه فهمیدم چقدر عاشقشم اما وقتی فهمیدم که از اون شهر رفته بود و ...
دیــــو و دلبــــر
به قلم:مهتاب.ر رمان های انلاین📚 خانوم معلم شاه دزد عروس نحس دختر دهاتی تعرفه تبلیغات : @divodelllbar رمان دیگه: @khAT00Nam @Tokam @styllgrafi @text_ghallb 🔵پارت اول
https://t.me/c/2071617125/8رمانای تکمیل شده:
https://t.me/+Qbh3v72GYTRjZjNk29910
Repost from N/a
از شدت گشنگی و دل درد بیدار شدم.
میترسیدم بیرون بروم و دوباره مثل دیشب گیر بیفتم ولی انقدر دلم درد میکرد که چارهی دیگهای نیافتم.
با دیدن برق روشن دلم کمی گرم شد.
شاید کسي در آشپزخانه بود و میتوانست کمی برایم غذا گرم کند.
همین که وارد شدم با دیدن رها و فرهاد که درحال خوردن کیک و شیرینی بودن بهسختی آب دهنم را قورت دادم.
رها بهمحض دیدنم اخم کرد.
_تو اینجا چیکار میکنی؟ مگه آبجی چمن بهت نگفت بیای پایین؟ هیچکس دوست نداره تورو توی این خونه ببینه.
خواستم حرف بزنم که شکمم صدایی کرد رها با شنیدنش خندید و گفت:
_اومدی غذا بخوری؟
فرهاد چشمی چرخاند و باقی ماندهی شیرینیاش را روی میز گذاشت.
_فقط همین مونده بیا بخورش تا صبح نمیری از گشنگی.
ناخنهایم را در دستم فرو بردم و مظلوم نگاهشان کردم.
از دیشب چیزی نخورده بودم و دلم داشت ضعف میرفت.
قدمی به جلو برداشتم که رها با خنده گفت:
_واقعا میخوای دهنی داداشی منو بخوری؟ چهقدر حال بههم زنی واقعا مامانت این چیزا رو بهت یاد نداده؟
بهت زده نگاهش کردم.
چه میگفت؟ این چیزها چه ربطی به مادرم داشت؟
من فقط گشنه بودم، همین!
دستم روی هوا مانده بود و با این حرفش میلم را به خوردن شیرینی از دست دادم.
قبل از این که بتوانم حرفی بزنم دستی از پشت سر بلند شد و شیرینی را در چنگ گرفت و آن را یک راست بهسوی سطل آشغال پرتاب کرد.
_تو اینجا چه غلطی میکنی؟
ترسیده برگشتم و به اخمهای درهم چکاد نگاه کردم.
_هی... هیچی بخدا گشنهم شده بود اومدم یه چیزی بخورم.
چشم غرهای به من رفت.
_اومدی غذای دهنی فرهاد رو بخوری؟ گمشو توی اتاقت!
خوبه چند روز دیگه میفرستنت پرورشگاه مجبور نیستم این آبرو ریزیهات رو تحمل کنم!
بهت زده با چشمهایی مظلوم و اشکی نگاهش کردم، مرا به پرورشگاه میفرستادن؟
* * *
_نبات بیا یه نفر میخواد ببینتت، میگن قراره سرپرست جدیدت باشه!
چشمهایم گرد شد، من در آستانه هجده سالگی بودم چطور ممکن بود کسی بخواهد مرا به سرپرستی بگیرد؟
چادر روی سرم انداختم و سریع از پرورشگاه بیرون دویدم.
با دیدن ماشین مدل بالایی جلوی در ابروهایم اژ تعجب بالا پرید ولی اهمیتی ندادم و به اطرافم نگاه کردم تا دنبال خانوادهای که به دنبالم آمده بودند بگردم!
همان لحظه در ماشین باز شد و مرد جذاب و قد بلند با صورتی درهم پیاده شد.
_تو نباتی؟
برگشتم و بهت زده به اخمهایش نگاه کردم.
_اسم منو از کجا میدونی؟
گوشهی لبش بالا پرید و چشمهایش کمی برق زد.
_چندساله دارم از دور میپامت مگه میشه اسمت رو ندونم؟
ترسیده قدمی به عقب برگشتم.
_چ... چرا چندساله منو تعقیب میکنی؟
کمی خیره نگاهم کرد.
_چشمات هنوزم...
لبهایش را بههم فشرد و عصبی گفت:
_منتظر بودم هجده سالت بشه تا تورو با خودم ببرم... نمیخوام تو خیابون بمونی!
شوکه نگاهش کردم.
_تو... تو کی هستی؟
قدمی به جلو برداشت و کمی بهسمتم خم شد.
_ناامیدم کردی شاخه نبات... منو یادت نمیاد؟
من چکادم همونی که قراره بقیهی زندگیت رو توی خونهش بگذرونی!
با شنیدن حرفش چادرم شل شد و یخ زده سرجایم ماندم، چکاد بود کابوس کودکیهایم!
https://t.me/+mo3ZMHUQBx45MTk0
https://t.me/+mo3ZMHUQBx45MTk0
https://t.me/+mo3ZMHUQBx45MTk0
https://t.me/+mo3ZMHUQBx45MTk0
https://t.me/+mo3ZMHUQBx45MTk0
من چکاد راستادم پسر یکی از کله گندههای تهران!
وقتی پای اون زن و دختر لعنتیش به زندگی پدرم باز شد دنیا واسهم جهنم شد پس منم تصمیم گرفتم جهنم واقعی رو بهشون نشون بدم!
ولی نمیدونم چیشد که یه روز بیهوا چشمای پر از عسل اون دختر واله و مجنونم کرد!🔥
بعد از مرگ مادرش فرستادمش پرورشگاه تا از شر چشماش در امان باشم ولی هرجا که رفتم دلم منو سمت اون کشوند، وقتی برگشتم پرورشگاه و با چشمای مه گرفتهش رو به رو شدم فهمیدم برای جبران همه چیز دیر شده...♨️🔥
#پارت_واقعی
جدیدترین اثر #سحرنصیری
89600
Repost from N/a
-دیگه صیغه و تمدید نمیکنم.
ملافه را دورم گرفتم و از تخت پایین آمدم.
-دیگه زن صیغهای به دردم نمیخوره. پسرم مادر میخواد.
میدانستم.
پدرش گفته بود آخرِ این ماه، با سَما، دخترِ تاجرِ معروف ازدواج میکند.
-هر طور صلاحته.
چه میگفتم؟
برای بار دوم که صیغه را تمدید کرد گفته بود، فکر نکنم خبریه و دل خوش نکنم.
گفته بود که اگر بعدش اصرار به ماندن کنم، به کل از زندگی حذفم میکند.
-چرا حالا نگام نمیکنی؟
از آینه نگاهم به سرشانهی کبودم افتاد.
شش ماه...
شش ماه صیغهاش بودم و یک روز تنم از دستِ ســـ.ـکسهای خشنش در امان نبود.
برگشتم و برای هزارمین بار دلم برایش لرزید.
لخت خوابیده بود و بازوهای وارزیدهاش که زیر سرش گذاشته بود دل میبرد.
-موهام و شونه میکنی؟! اگه اینجوری برم حموم گره میخوره.
چشمکی زد و روی تخت نشست.
-بیا... تا یه دور دیگه ترتیبت و ندم آروم نمیگیری.
عادتمان شده بود.
هر دفعه دو بار.
و نمیدانست که باز هم از او سیر نمیشوم.
-تنم کوفتهست اگه میشه فقط موهام و شونه کن.
نزدیکش شدم و روی تخت نشستم.
آخر دیگر یک نفر نبودم.
دکتر گفته بود وضعیتِ جنینم کمی مشکوک است و تا جای ممکن نباید رابطهای باشد.
-چته؟!
بغضم را به سختی مهار کردم.
-کِی پروازته؟
با مکث پاسخ داد:
-دوساعت دیگه.
تمام شبهایش را کنار من صبح میکرد.
زن صیغهای و نوزده سالهای که بودنش را عار میدانست و از همه مخفی کرده بود.
دستم روی شکمم مشت شد.
با یک یادگار از او، سیر میشدم؟!
-چطور؟ چرا واسه رفتنم عجله داری؟ خبریه؟!
خبری که نبود.
من هم مسافر بودم.
بارِ سفرم یک ساک کوچک بود که در کمد و زیر لباسهایش مخفی کرده بودم.
به محضِ رفتنش من هم برای همیشه این خانه را ترک میکردم.
-فقط....
چرخیدم و نگذاشتم به شانه زدنش برسد.
-یه کم قبل از رفتنت تو بغلت بخوابم؟
در رابطههایمان هیچگاه بوسه ای رد و بدل نشد.
همیشه و همیشه جز خشم و غضبش در تخت چیزی به من نرسید و اینبار کمی مهر از او طلب داشتم.
-و اگه بشه بغلم کنی. نه اینکه پشتت و به من کنی و برای گرفتنِ یه کم گرما از تنت، از پشت جمع بشم و بچسبم بهت.
گرهی بین دو ابرویش غلیظ شد.
-یه چیزت میشهها. مگه روز اول نگفتم بهت جز درد تو این رابطه چیزی نصیبت نمیشه؟
بیخجالت ملافه را کنار زدم.
رد زخمهایش همه روی تنم مانده بود.
-مگه تا امروز اعتراض کردم؟
ناخواسته اشکی که نمیخواستم چکید.
-فقط امروز دردم یه جوریه که نیاز دارم بغلم کنی. اگر نمیتونی اشکال نداره.
رو گرفتم تا از تخت پایین بیایم.
که دستم را گرفتم و همزمان با خوابیدنش مرا روی خود کشید.
-دردت چه جوریه؟
امروز من قلبم درد داشت.
سر روی سینههاش نهادم و پلکهایم را بستم.
ضربان قلبش زیباترین نوایی بود که گوشهایم تا به امروز شنیده.
-تو که دیگه زن صیغهای نمیخوای این چند روزی که باقی مونده و ببخش و بعد برو سفر. تا بیای منم وسایلم و جمع کردم.
چرخید...
حال من زیر بودم و او رویم خیمه زده بود.
-پس فردا بر میگردم. اون چند روزی که باقی مونده هم مهمونِ تخت ما باش خانوم...
اشکی دیگر چکید.
-مثل همیشه هر چی تو بخوای...
با آن صدای بم و گیرایش تو گلو خندید و سر خم کرد.
روی پیشانیام را بوسید و دمی عمیق گرفتم.
برای اولین بار مرا بوسید.
و البته آخرین بار...
-البته که هر چی من بخوامه...
و او یک شب دیگر درد دادن به من را میخواست.
از چشمانش میخواندم...
او عاشق آسیبهایی بود که در تخت برایم به یادگار میگذاشت.
-دیرت شد.
بلند شد و مستقیم به حمام رفت.
من هم بلند شدم و پیراهنِ ساحلیام را پوشیدم.
تا میآمد باید معجونش را آماده میکردم.
امروز روز آخرینها بود...
آخرین رابطه...
آخرین معجون...
و آخرین روزی که این خانه و او مرا کنارشان داشتند.
https://t.me/+zeBVvmfXDuM2M2M0
https://t.me/+zeBVvmfXDuM2M2M0
https://t.me/+zeBVvmfXDuM2M2M0
https://t.me/+zeBVvmfXDuM2M2M0
https://t.me/+zeBVvmfXDuM2M2M0
https://t.me/+zeBVvmfXDuM2M2M0
#پارتواقعی
#عاشقانه #بزرگسال #انتقامی
👍 3
31200
Repost from N/a
_داداش…سرده خب…ماشین سخت گیر میاد…بذار ماهورم ببریم با خودمون…
کوروش اخم کرده…بازوی ثنا را محکم میگیرد و سمت در می کشاند:
_نمیخواد دلت واسه این بسوزه…زبونش زیادی دراز شده…یه کم سرما بکشه حالش جا میاد…
زبان درازم را پای علاقه نداشتنم به رابطه گذاشته بود…
پریود بودم و دلم سکس نمیخواست که در آخر هم به اجبار…با من خوابیده بود…
خونریزی ام هزار برابر شده بود!!!
از درد نمیتوانستم روی پاهایم بایستم…
سمت ماشینش میرود و ثنا هم به دنبالش…
لحظه ی آخر،تهدیدم میکند:
_فقط دلم میخواد تو امتحان رانندگی قبول نشی…ببین چجوری هم خودتو هم کارتکستو جر بدم…پول اضافه ندارن حروم تو کنم هر جلسه…
ثنا شرمنده نگاهم میکند و من با خجالت چشم می دزدم…
از سرما در حال یخ زدنم و کوروش بیخیال نمیشود…
هم من و هم ثنا امروز امتحان رانندگی داشتیم…هر دو در یک روز ثبت نام کرده بودیم…
ولی من کجا و او کجا؟!!!!
اویی که روزی چند ساعت با کوروش تمرین میکرد و منی که حتی پایم به جز ماشین آموزشی آموزشگاه کلاج هیچ ماشین دیگری را لمس نکرده بود!!!
درد زیردلم…خونریزی زیاد…سرمای وسط زمستان…رمق از پاهایم برده بود اما باید میرفتم…
شانسی برای قبولی نداشتم اما رفتنم بهتر بود تا نرفتنم…
هنوز طول کوچه را طی نکرده بودم که خونریزی …سرگیجه ی وحشتناکی را دچارم میکند..
چشمانم سیاهی میرود و روی برف های سفت فرود می آیم…
_خانوم چی شد؟!سُر خوردی؟!…
سرمای زمین و رطوبتش…دل دردم را تشدید میکند اما جان ندارم که از جایم بلند شوم…
حال بدم از بی مهریست…
بی مهری مردی که جز او کسی را نداشتم…
همانجا با همان حال بد اشک میریزم…
_خانوم جاییت درد میکنه؟!…
اشک هایم را از گونه پاک میکنم و دست زن را میگیرم:
_میشه کمکم کنید بلند بشم؟!…
به ماشینی که با سرعت سمتمان می آمد نگاه میکنم…دوباره خودش بود…ماشین کوروش…
کنارمان ترمز میزند و ثنا هول کرده از ماشین پیاده میشود:
_چی شد ماهور؟!…هیییی…پشت لباست خونیه…
با چندش برف ها را می تکانم و سمت خانه برمیگردم…صدای کوروش در می آید…
_ثنا کارتکستو بردار بیا بریم…هی…توام لباساتو عوض کن بیا میبرم توام…
https://t.me/+a-TpCkY34LQzNTQ0
https://t.me/+a-TpCkY34LQzNTQ0
https://t.me/+a-TpCkY34LQzNTQ0
https://t.me/+a-TpCkY34LQzNTQ0
دلش سوخته بود برایم…هزار بار گفته بودم که نمیخواهم…من از ترحم بیزارم…
آرام لب میزنم:
_نمیام…
داخل میروم…
صدای پیاده شدن و کوبیدن در ماشین را میشنوم…
بی توجه به او سمت اتاق مثلا مشترکمان میروم…میبینم که به دنبالم می آید:
_مگه با تو نیستم ولد چموش؟!…
باید می ترسیدم اما دیگر نمیترسم…
_گفتم نمیام ولم کن…
چمدان کوچکم را روی تخت می اندازم…تنها دارایی ام در این خانه!!!
چند تکه لباس…و تمام…چمدان را چنگ میزنم…
او هم چمدان را چنگ میزند:
_داری چه غلطی میکنی؟!…
به عقب هلش میدهم اما دریغ از سانتی جا به جایی…
_برو کنار میخوام برم…
_تو غلط میکنی…
به ستوه آمده بودم:
_چیه من برم کسی نیست عقده هاتو روش خالی کنی؟!…دیگه نمیمونم کوروش…برو کنار…
چمدان را گوشه ی اتاق پرت میکند:
_بتمرگ سر جات…
_مگه همه این کارارو نمیکنی که بذارم برم؟!خب الان دارم میرم…برو اونور از سر راهم…
ثنا بالاخره وارد اتاق میشود:
_دعوا نکنید…صداتون وسط کوچهس…زشته…
کوروش روی تخت هولم میدهد همزمان با باز کردن دکمه های پیراهنش سمتم می آید:
_ثنا برو بیرون…
_آخه داداش…
_گفتم برو…
میرود و در را پشت سرش می بندد…
با ترس به کوروش خیره میشوم…دوباره میخواست با من بخوابد؟!!!!
دستش کش شلوارم را لمس میکند که با بغض و گریه لب میزنم:
_نکن کوروش…درد دارم…خونریزی دارم…حالم خوب نیست…
لبخند کمرنگی میزند و شلوارم را کامل پایین می کشد:
_پدتو عوض میکنیم…میبرمت امتحان رانندگی…
پارت واقعی😭😭😭👇🏼👇🏼👇🏼
https://t.me/+a-TpCkY34LQzNTQ0
https://t.me/+a-TpCkY34LQzNTQ0
https://t.me/+a-TpCkY34LQzNTQ0
https://t.me/+a-TpCkY34LQzNTQ0
👍 2
79320
🌈ریپلای پارت اول🔥
🌙لینکا هر شب داره باطل میشه، لطفا برای ادامه داستان، حواستون باشه که لفت ندین🌿
❤ 4👍 2
2 39300
حاج آقا شما سینه دوست داری؟
یک بار دیگه سرخ شد و سرش رو پایین انداخت.
_ پروا خانم... نگفتم مراقب صحبت کردنت باش؟
انگار نه انگار چند سال زن صیغهایش بودم...
این مرد هر موقع بحث سکسی میشد خجالت میکشید.
_ حاجی مگه چی گفتم؟ دارم میگم سینه بیشتر دوست داری یا رون؟
اخماش غلیظتر شد و زیر لب استغفرالله گفت.
خندهم گرفته بود ولی دلم نیومد بیشتر از این اذیتش کنم.
_ واسه ناهار میگم. میخوام بدونم کدومو واسه شما جدا کنم؟
ابرویی بالا انداخت و با تردید نگاهم کرد.
انگار میخواست بدونه دارم راست میگم یا نه.
_ باور نمیکنی برو تا آشپزخونه حاجی، خودت میتونی مرغو ببینی!
سری تکون داد و گفت:
_ باشه، نیازی نیست...
نزدیکش رفتم و خودم میدونستم لباسم. زیادی بازه!
_ بالاخره کدوم؟ سینه یا رون؟
نگاهش به قفسهی سینهی برهنهم افتاد و دیدم که سیب گلوش بالا و پایین شد.
یعنی میتونستم؟ بالاخره میتونستم کاری کنم حاجی واقعاً وا بده؟ میشد که منو به چشم زن واقعیش ببینه؟
دستی پشت گردنش کشید.
عرق کرده بود.
_ فرقی نداره...
میخواست فاصله بگیره که نذاشتم.
دستشو گرفتم و روی پهلوم گذاشتم.
_ حاجی میخوای فرار کنی؟
چهرهی جذاب مردونهش توی هم رفت.
کلافه شده بود.
_ منظورت چیه پروا؟ چرا باید فرار کنم؟
فقط... فکر نمیکنم این لباسی که پوشیدی مناسب باشه.
میرم بیرون تا عوضش کنی!
من دیگه نمیخواستم اینطوری ادامه بدم.
یه زن مخفی که هیچکس ازش خبر نداره.
زنی که به خاطر ثوابش حاضر شده بهش کمک کنه و زیر بال و پرش بگیره...
_ کیسان... حجب و حیا هم حدی داره.
باهام صادق باش، من جذبت نمیکنم مگه نه؟
شاید استایل مورد علاقهش نبودم.
شاید یه دختر بلوند دوست داشت
نمیدونم...
_ دیوونه شدی پروا؟
دیوونه؟ نه، فقط خسته بودم.
_ چجوریه که هیچ کششی بهم نداری ها؟ چرا منو نمیخوای؟ کمم برات؟
صدام بالا رفته بود و بدون اینکه حواسم باشه، داشتم جیغ میزدم.
کیسان سرگردون نگاهم کرد و بالاخره صبرش تموم شد.
لبش رو روی لب هام گذاشت و نذاشت بیشتر از این ادامه بدم!
سینهمو چنگ زد و در حالیکه به زحمت میتونستیم نفس بکشیم گفت:
_ من بهت نزدیک نشدم... چون... نمیخواستم فکر کنی ازت سو استفاده میکنم.
هلم داد روی تخت و کمربندشو باز کرد.
_ در ضمن من سینه دوست دارم!
https://t.me/+UfAPeRDf_eFkZGI8
https://t.me/+UfAPeRDf_eFkZGI8
https://t.me/+UfAPeRDf_eFkZGI8
https://t.me/+UfAPeRDf_eFkZGI8
جدیدترین رمان #سامان_شکییا
👍 1
1 85810
#پارت_۱
_ حجلتون آمادست مادر، ما همین بیرون منتظر دستمالیم!
عرق شرم از تیره ی کمرم راه گرفت و از این رسم مزخرف لب گزیدم.
سرم پایین بود که صدای حرصی و کنایه آمیز اعظم خانم، مادرشوهرم را از کنار گوشم شنیدم.
_ معاینه که نذاشتی بکننت، انشالله که بخت باهات یار باشه اون دستمال سفید رو امشب رنگی تحویل بگیرم!
چانه ام از بغض لرزید. هنوز هم بابت مقاومتم در برابر معاینه ی بکارت از دستم شکار بود.
گرمای دست محسن را که روی کمرم حس کردم، نفس راحتی کشیدم.
تنها دلخوشی ام در این خانه و کاشانه او بود.
_ بریم تو خوشگلم؟
نگاهم را بالا کشیدم و چشمان ستاره بارانش را که دیدم لبخند محوی روی لبانم شکل گرفت.
با فشار آرامی به کمرم، میان دست و هلهله ی زنان، وارد خانه شدیم.
خانه ای کوچک اما پر از عشق.
همراه ترسی که قلبم را به تکاپو انداخته بود، استرس دلنشینی هم داشتم.
رابطه مان در این دو ماه نامزدی به آغوشی ساده خلاصه شده بود و امشب قرار بود همه چیز را با هم تجربه کنم.
_ بیا تو اتاق، چرا وایستادی وسط خونه؟
خجالت زده خندیدم و گر گرفتن گونه هایم را حس کردم.
دامن لباسم را میان دستانم گرفتم و خرامان سمت اتاقمان رفتم.
به او که روی تخت لم داده بود زل زدم و آرام گفتم:
_ میشه یکم صبر کنی برم حموم؟ خیلی عرق کردم.
نوچی کرد و قلب من از بی طاقتی اش برای خودم، به پرواز درآمد.
بند بند تنم از شور و هیجان نبض گرفته بود و در دل قربان صدقه اش میرفتم که چیزی روی تخت انداخت.
_ زودتر این دستمالو رنگی کن این خاله خان باجیا رو ردشون کنم برن!
لب گزیدم و گر گرفته زیر لب خندیدم. هنوز آنطور که باید با او راحت نبودم.
_ من که تنهایی نمیتونم محسن جونم.
_ با تو نبودم!
تا منظور حرفش را بفهمم گرمای نفس هایی را پشت گوشم حس کردم.
ما تنها نبودیم...
https://t.me/+18dNf80ogvJlMDRk
https://t.me/+18dNf80ogvJlMDRk
https://t.me/+18dNf80ogvJlMDRk
اشوب مددی...
دختر حاجی معروف و پولداری که با یک نقص به دنیا اومده.
تموم زندگیش بهش گفتن هیولا چون ۶ تا انگشت داره💔
قرار نبود ازدواج کنه ولی با اومدن خواستگار چموشی به خونشون همه چی عوض میشه!
آشوب تن میده به عروسی با مردی که میگفت عاشقشه ولی شب حجله متوجه میشه به جای دوتا دست چهارتا دست روی تنشه!!
اون با مردی ازدواج میکنه که تمایلات وحشی داره و شب حجلشو تبدیل به جهنم میکنه...
https://t.me/+18dNf80ogvJlMDRk
https://t.me/+18dNf80ogvJlMDRk
https://t.me/+18dNf80ogvJlMDRk
https://t.me/+18dNf80ogvJlMDRk
https://t.me/+18dNf80ogvJlMDRk
#دارای_صحنههای_باز🔞🔥💦
75810
Choose a Different Plan
Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.