🧡چشمانی بی جهان🧡 مینا شوکتی
❁﷽❁ ممنون که همراهم هستید❤ #ما_دیوانه_زاده_میشویم: در دست چاپ #طهران۵۵: فایل #چشمانی_بی_جهان: آنلاین پارت گذاری: هفتهای پنج پارت. اینستاگرام نویسنده: https://www.instagram.com/mina_shokatii_
Show more23 608
Subscribers
-4124 hours
-3707 days
-1 76230 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
سلام عزیزان
پارت گذاری به زودی شروع میشه و لینک کانال خصوصیه لطفا لفت ندین❤️
🤔 147❤ 72👍 27👏 8🔥 4😱 2
6 42050
Repost from N/a
-وای که چه سگیه! مرتیکه گلدونو پرت کرده طرف دکتر صحرایی!
متعجب به پرستارا که پچپچ میکردن خیره شدم. ناصری موهای بلوند شدشو زیر مقنعش برد و با لبای ژل زدهاش نالید:
- سگ گفتی و تمام....به دک و پزشو محافظاش نگاه نکن؛ خیلی از خود راضیه... همه رو نوکر خودش میدونه...میرم آمپولشو یه جوری میزنم دیگه... ولی خیلی سگِ جذابیه لعنتی!
ریز ریز خندیدند و من خیره شدم به اتاق خصوصی که جلوش یه محافظ ایستاده بود. شونهای بالا انداختم و خواستم برم که استادم از کنارم رد شد و گفت:
- اسرا شریف بیا دنبالم ببینم!
سلامی دادم و پشت سرش راه افتادم و گفتم:
- کجا میریم استاد؟!
- فردا یه پیوند قلب داریم میخوام سر عمل باشی...الان هم میریم به بیمارمون سر بزنیم، همه چی حاضره؟!
سمت اتاق خصوصی رفت و چشمای من بود که گرد شده بود. محافظ که کنار رفت و وارد شدیم. نگاهم به مرد جوونی که روی تخت دراز کش افتاده بود و پر اخم به سقف خیره بود افتاد.
موهایِ قهوهای سوختهاش نامرتب تو صورتش افتاده بود و فکِ استخونی و عضلاتی که ورزشکار بودنش رو نشون میداد!
حتی برنگشت که بهمون نگاه کنه. با اخم توپید:
- تو این خراب شده کسی در زدن بلد نیست؟
دکتر سلیمانی ابرویی بالا انداخت:
- نیومده گرد و خاک راه انداختی پسر، اینجا که دفتر کارت نیست!
مرد با شنیدن صدای دکتر سلیمانی سرشو بالا آورد. کجخندی زد و گفت:
- فکر کردم باز باید یه مشت پرستار مزاحمو تحمل کنم دکتر!
اخمی روی صورتم نشست. مگه پرستارا آدم نبودن؟ غرشی از درد کرد و با دندونهایی که روی هم فشار میداد گفت: که یه وزوزهاشم یا خودتون آوردین!
استاد با ملایمت گوشی رو از دور گردنش باز کرد و گفت: شاگرد بنده هستن، دکتر شریف!
استاد پرونده رو به سمتم گرفت و با اشارهای بهم فهموند خودم باید معاینهاش کنم.
اون مرد آروم لب زد:
- زنده میمونم؟!
ناخواسته گفتم:
- اگه این قدر با دیگران بد اخلاقی نکنید و بنده های دیگهٔ خدارو کوچیک نشمرید شاید!
یهو چشمام از حرفی که زدم گرد شد و نگاهم رو با خجالت به استاد که با خنده نگاهم میکرد دادم.
مرد با خیرگی و جدیتِ تمام گفت:
- پس با این حساب برو دعا کن زنده بمونم که اگه بمیرم تو رو هم با خودم میکشم زیرخاک، خانوم اَنترن!
انترن نگفت بلکه قشنگ بهم گفت ان! صدای خندهٔ دکتر تو اتاق پیچید و من و اون با خشم بهم نگاه میکردیم. نمیدونم چرا نمیخواستم کوتاه بیام!
- حاضرم بمیرم ولی خلق خدا رو از دست یکی مثل تو راحت کنم!
چرا حواسم نبود بیماره؟! به یک بار اخماش باز شد و نیشخندی تو صورتم زد!
- الان تو قسم خوردی آدمارو نجات بدی از مرگ دیگه؟!
به استاد که این بار با لبخند نگاهم میکرد خیره شدم. دکتر سلیمانی به آرومی گفت:
- این خانوم دکتر ما دلش نمیاد مورچه بمیره آدم که جای خودش رو داره پسر. بعدشم این چه سوالیه... یعنی چی زنده میمونم یا نه؟
این بار نفس عمیقی کشید و ملایمتر از قبل گفت:
- برایِ منی که زنده بودن اهمیتی نداره این سوال خیلی مهمه دکتر!
- من به بابات قول دادم سالم از اون اتاق بیای بیرون؛ نگران نباش!
نیشخندش پررنگتر شد:
- قولِ بیجایی بود!
دستش رو روی قلبش فشرد و با چهره ی درهم روی تخت دراز کشید. ناخواسته دلم براش سوخت:
- به خانوادتون فکر کنید. انقدر ناامید بودن خوب نیست، اونا نگرانتونن!
خیره به سقف بی حس لب زد:
- خانوادهای ندارم!
- خب پس دوستاتون، اونا هم حتما نگرانن!
نگاهِ عمیقش رو بهم داد و خشک پچ زد:
- همهاشون مردن!
متعجب به استاد خیره شدم که لبخندی زد و اشاره کرد ادامه بدم:
- عه خب به خاطر...به خاطر من!
یعنی...یعنی برای این که گفتی اگه بمیری منو هم میکشی زیرخاک...برای این که من نمیرم زنده بمون چون من زندگیمو خیلی خیلی دوست دارم!
با نیشخند رو به دکتر سلیمانی کرد و گفت:
- خر فرضم کردی دکتر؟! بهت گفتم که ورود روانشناس به این اتاق قدغنه!
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
صدای پر از دردش باعث شد خودمو بهش برسونم. زیرلب تاله میکرد و قلبِ من باهاش مچاله میشد!
لبخندی زدم و خوشحال از عمل موفقش گفتم:
- دیدی زندهای!
گیج از داروی بیهوشی چشم باز کرد و زیرلب پچ زد:
- نمیخوام بمیرم من میخوام...میخوام اون دختره؛ اون...همون وزوزو بیاد!
لبخند محوی روی لبای خشکش نشست و خمار بهم خیره شد:
- میخوام زنده بمونم عا...عاشق شم!
بیش از 500 پارت آماده👆🏻❌
👍 5
1 71550
Repost from N/a
-چی میگی سردار!؟..اگر چیدا بفهمه دووم نمیاره ..!
جواب عموت و چی میدی!؟
-چرا باید جواب کسی بدم خان جون ..من از این نامزدی تحمیلی خسته شدم !..بزور یک ساله تحملش کردم اونم فقط بخاطر شرایط عمو ..!
-بخاطر اون دختره اس نه!؟
سکوت کرده بود ،اما من از لای در میدیدمش ..سرش پایین بود انکار هم نکرده بود ..
-اوندختر خاله ی عفریته ات و به چیدای مظلوم ترجیح میدی!؟…آه..نمیفهمی الان نمیفهمی بچه..
دستی دستی زندگیت و حروم نکن ..اون دختر ارزش نداره از زنت بگذری..!
-من چیدا رو دوست ندارم ..خواستم داشته باشم نشد..من همیشه النا رو میخواستم ..شما این نامزدی و به من تحمیل کردید ..
حالا هم نمیتونم نمیخوامش..
-نکن ..آهش میگیرت پسرم ..نکن دل اون دختر یتیم و نشکن ..
-جواب دل من و النا رو چی !؟..شما میدی!؟
نمیخواستم..من نمیخواستم همسر تحمیلی اش باشم..!
همین یک سال به اندازه کافی توسط او چه در جمع چه در خلوت تحقیر شده بودم..
درست است دوستش دارم ،هنوزم مثل همان اوایل اما نمی توانم این همه تحقیر را تحمل کنم ..!
کنار من بود اما چشمش به گوشی..من نامزدش هستم اما او در جمع. کنار الناست و سر در گوش هم پچ پچ میکنند !
شبیه آدمهای آویزان شده ام..!
داخل میرم ..حرفشان را عوض میکنن ..
-خب من پا شمبرم پایین حتما اقاجونتون اومده..
سری تکان میدهد و من فقط خیره ی رفتن خان جون هستم ..
-فردا میرم درخواست طلاق میدم ..
سرش را بلند میکند انگار به شنیده هایش شک دارد ..
-چی!؟
-فردا درخواست طلاق میدم!
نزدیک میشود اما دردم نه از حرفهایشان است نه از تصمیمم از آن لبخندیست که بعد از شنیدن حرفم بر لبش نشسته..
دستم را میگیرد ..
-راس..راست میگی چیدا !؟
-آره ..دوست داشتن زوری نمیشه..!
-خودت میدونی من از اول هم..٫
-از اول هم من و نمیخواستی..منم از زندگیت میرم بیرون..
نگاهش برق میزند همان وقت تلفنش زنگ میخورد انگار نه انگار زن ویرانی پشت سرش است..
-جانم عزیزم..
-
-اتفاقا منم میخواستم بهت زنگ بزنم یه خبر خوش بدم عشقم ..اره بمون میام دنبالت..
تلفن را قطع میکند ..
-من همین الان با وکیل حرف میزنم چیدا ..
چقدر برای خلاص شدن از من عجله دارد ..وقاحتش حد و مرزی ندارد در حضورم به معشوقه اش جواب میدهد و خبر خوش دارد برایش..همان خبر طلاقمان..
https://t.me/+YJjTwrDM7tI0Mjc0
*
https://t.me/+YJjTwrDM7tI0Mjc0
🦋توصیه ی ویژه🦋
چیدا ماندگار ! کسی که از بچگی دلباخته دختری که از بچگی عاشق پسر عموشه !درست زمانی که دست تقدیر اینهارو بهم رسونده با هم نامزد کردن وچیدا عاشقش شده ..سردار در کمال ناباوری با دختر خاله اش النا وارد رابطه میشه و چیدا را رها میکنه !چیدا بعد از فهمیدن خیانتش اون رو ترک می کنه!اما بعد از سه سال مجبور میشه برگرده !برای گرفتن حق و حقوقش!
🦋چیدا🦋
زمان و تاریخ:نه دقیقه مانده به ۱۸/۶/۱۴۰۲ تقدیم با مهر…! #نویسنده:اسکندری رمان های دیگمون: #گم شده ام در تو #بوسه ای بر چشمانت
👍 1
1 74540
Repost from N/a
_مگه صدبار بهت نگفتم وقتی شرکتم بهم زنگ نزن..
دخترک بغض میکند..
_عزیزجون میگفت داری ازدواج میکنی..
راس میگه..؟
اخم هایش را در هم میکشد..
_قطع کن..
_دلم برات تنگ شده..
چشم میبندد..
_عزیزجون میگه دیگه پیش ما نمیای..
از این به بعد هرشب میری خونه ی خودت..
خونه ای که اون دختر توشه..
دلش برای لرز نشسته در صدایش میرود..
بغضش میترکد و هق میزند:
_برای اونم شبا قصه میخونی..؟
موهای اونم مثل موهای من هرشب نوازش میکنی تا خوابش ببره..؟
پشت چشمای اونم مثل چشمای من میبوسی..؟
انگشتانش مشت میشود و شقیقه اش نبض میزند..
دلش عمیقاً لمس طلایی هایش را میخواهد و در آغوش کشیدنش را..
دلش برای نفس کشیدن از عطر گریبانش تنگ شده..
دلش بوییدنش را میخواهد..بوسیدنش را
اما با این حال خشک و سرد میغرد..
_داری وقتم و میگیری..
هق هقش اوج میگیرد :
_میشه بیای پیشم..فقط همین امشب
برای آخرین بار..قول میدم بعد از این دیگه منو نبینی ..
سام فکش را روی هم چفت میکند همان لحظه
تقه ای به در اتاقش میخورد و منشی سراسیمه داخل میشود..
_جناب آریا..سهامدارا تو اتاق کنفرانس منتظرتونن
از پشت میز بلند میشود و بی توجه به نفس زدن های دخترک از گریه زیاد زمزمه میکند:
_باید برم...
_تروخدا ..بزار ببینمت برای آخرین بار...
بهت قول میدم..
پلک میبندد سیب گلویش سخت تکان میخورد و خشدار لب میزند..
_دیگه هیچوقت به من زنگ نزن..
میگوید و بی توجه به التماس های دخترک تلفنش را قطع میکند..
آشفته موهایش را چنگ میزند..
چند دکمه ی بالایی پیراهنش را باز میکند و با حالی خراب وارد اتاق کنفرانس میشود..
تمام مدت جلسه ذهنش پیش مکالمه شان است که چیزی از حرف هایشان نمیفهمد..
بیش از آن تاب نمی آورد..
بی طاقت از پشت میز بلند میشود سویچش را چنگ میزند و بی توجه به سهامدارانی که هاج و واج نگاهش میکنند از اتاق بیرون میزند..
همان لحظه موبایلش زنگ میخورد پیش از آنکه جواب دهد منشی با دیدنش سراسیمه به سمتش میرود..
_جناب آریا..چندبار از منزلتون با شرکت تماس گرفتن..انگار کار مهمی باهاتون دارن..
توجهی به ضربان تند شده ی قلبش ندارد و پیش از قطع شدن تماس تلفنش را جواب میدهد..
_مگه صد دفعه بهت نگفتم دیگه بهم زنگ نزن..
صدای زجه های پیرزن در گوشش مینشیند و او شوکه ماتش میبرد...
_عزیزجون...
زن با گریه مویه میکند..
_ بیچاره شدیم پسرم..
سینه اش تیر میکشد و با درد لب میزند..
_چی شده...؟
_ماهک..؟
قلبش درون سینه سقوط میکند..
پاهایش سست میشود و مینالد...
_ماهک چی..؟
همههمه ها از پشت تلفن به گوشش میرسد و وقتی جوابی نمیگیرد نعره میزند...
_میگم ماهک چی شده..؟
پیرزن زجه میزند و به سختی مینالد..
_وقتی اومدم بالا سرش دهنش پرخون بود...
بچه ام عکست و بغل کرده بود...
نفسش بند می آید..
سینه اش را چنگ میزند و با زانو روی زمین سقوط میکند ...
پیرزن لب باز میکند و آخرین جمله ای که از زبانش میشنود همزمان میشود با سیاهی رفتن چشمانش..
_بچه ام.. بچه ام نفس نمیکشه سام..
https://t.me/+tVYEWVuZIeNlMjdk
https://t.me/+tVYEWVuZIeNlMjdk
https://t.me/+tVYEWVuZIeNlMjdk
https://t.me/+tVYEWVuZIeNlMjdk
👍 1
74950
پارت واقعی رمان👇👇👇
صدایی مردانه و ناآشنا، از پشت خط به گوشش رسید.اندکی تأمل کرد و وقتی مطمئن شد که صاحب صدا را نمیشناسد، با لحنی مشکوک جواب داد:
-بله، خودم هستم! شما؟
-من سرگرد کیانی هستم... از ادارهٔ آگاهی باهاتون تماس میگیرم.
شهرزاد منتظر کلامی دیگر نماند و فوراً زمزمه کرد:
-آقای محترم، من اصلاً این روزها حال روحیم مساعد نیست و حواس درست و حسابی ندارم! هر وقت که اوضاعم بهتر شد باهاتون تماس میگیرم و راجع به سوژهٔ جدید با هم صحبت میکنیم... فعلاً خدافظ!
-الو! الو! خانوم تنها! یه لحظه قطع نکنین! یه کار واجب دارم باهاتون که ربطی به حرفهٔ شما و داستان نویسی نداره! الو؟! خانوم تنها؟! میشنوین صدامو؟!
مرد بد اخلاق و خشک پشت خط، بدون معطلی جملهها را ادا کرده بود و برای اینکه شهرزاد را ترغیب به شنیدن کند، ادامه داد:
-شما خانوم افسون مرادی رو میشناسین؟! باهاشون در ارتباط بودین؟!
ترفند سرگرد کیانی گرفته بود و شهرزاد حالا بسیار کنجکاو شده بود:
-بله، چطور مگه؟!
سرگرد کیانی با تک سرفهای صدایش را صاف کرد:
-خوبه! پس میشه فردا یه سر بیاین ادارهٔ آگاهی؟ زیاد وقتتونو نمیگیریم.... در حد چند تا سوأل! ممکنه که جوابهای شما نقطههای تاریک این پرونده رو برامون روشن کنه!
-پرونده؟! کدوم پرونده؟!
شهرزاد در کمال بهت و ناباوری پرسیده بود و سرگرد بلافاصله پس از اتمام جملهٔ او، جواب داد:
-پروندهٔ خانوم مرادی! یه فلش مموری توی خونهشون پیدا کردیم که محتویات داخلش به شما مربوط میشه! سه تا فایل توی اون مموری هست که دوتاش شبیه یه داستانه... هر دو تا داستان یکی هستن، منتها اسامی داخل داستان توی دوتا فایل با هم فرق میکنن! ما نمیدونیم قضیهٔ این داستانها چیه، ولی چیزی که نظرمون رو جلب کرده، اسم دختر یکی از قصههاست که شهرزاده، شهرزاد تنها، دقیقاً هم اسم شما! علاوه بر این دوتا فایل، یه فایل دیگه هم هست که یه جور نامهٔ خداحافظیه و این نامه هم برای شما نوشته شده! شما چه نسبتی با خانوم مرادی داشتین؟
با هر جملهای که سرگرد کیانی بر زبان میآورد به حجم گنگی و گیجی شهرزاد افزوده میشد:
-نامهٔ خدافظی؟! اونم برای من؟!
-بله خانوم تنها برای شما! میدونم که جای این سوألها پشت تلفن نیست، ولی شاید تا فردا که بیاین اداره و حضوری صحبت کنیم، من بتونم یه کم پرونده رو پیش ببرم! ببینم شما شوهر ایشون رو میشناختین؟
شهرزاد هنوز گیج بود و درک درستی از صحبتهای او نداشت وقتی تأکید کرد:
-افسون اصلاً ازدواج نکرده بود که شما دارین در مورد شوهرش سوأل میکنین!
یک تای ابروی سرگرد کیانی بالا پرید و با لحنی تأکیدی پرسید:
-مطمئن هستین که ایشون ازدواج نکرده بودن؟! اگه شوهر نداشتن، پس اون صیغه نامهٔ محضری که ما توی خونهشون پیدا کردیم، چی بود! طبق او صیغه نامه ایشون چند ساله که با مردی به نام شاهان دانش ازدواج کردن !
انگار کسی سیلی به صورت شهرزاد زده بود.با شنیدن نام شاهان دانش تمام یاختههای بدنش از کار افتادند و گوشهایش سوت کشیدند.
https://t.me/+aWN0jqRqB7djNTU8
https://t.me/+aWN0jqRqB7djNTU8
👍 1🤔 1
98630
Choose a Different Plan
Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.