قرار نبود عاشق شیم؛
و ناگهان هر آنچه ك شوقش را داشتی برایت پوچ و بیمعنی میشود...🎭 #رمانقرارنبودعاشقشیم؛ (در حال تایپ...) #خمارچشمانتو (در حال تایپ...) قلم:ڪاف.میم _ پارت گذاری:هر روز 1پارت، ساعت18:00
Show more577
Subscribers
-324 hours
-177 days
-4830 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
Repost from N/a
نگاهی به قرصایی که تو مشتم بود انداختم
با گوشی خدمتکار که یواشکی برداشته بودمش، شمارهش و گرفتم و منتظر موندم تا جواب بده
خیلی طول نکشید که صداش تو گوشم پیچید:
- چیه جمیله؟ چه مرگته زنگ میزنی؟
بغض کردم:
- منم
برای چند ثانیه صداش نیومد و بعد غرید:
- چیه دردونه عارف خان؟ چه دردته که زنگ زدی به من؟
بیتوجه به حرفش با بغض نالیدم:
- به خدا من رویا رو نکشتم، به جون خودت کار من نبود؟ آخه من چندین سال پیش خواهر تو رو از کجا باید میشناختم؟
اگه حرفم و باور نمیکرد، درجا خودم و میکشتم.
خیسی خون بین و پام و حس میکردم، حتی بچه دو ماهه تو شکمم هم داشت من و تنها میذاشت.
صدای رادمهر با خشم تو گوشم پیچید:
- این حرفات دیگه قدیمی شده، حالیته حرومیِ عارف؟ راستی عارف یا امیر؟ کدوم یکی بابات بود؟
نفسم از توهینش بند اومد ولی ادامه دادم:
- اگه اینبارم حرفم و باور نکنی، قسم میخورم جشن عروسیت با خواهرم و تبدیل به مراسم عزا کنم رادمهر!
باور نکرد! مردی که تا پای جونم عاشقش بودم و اون فکر میکرد قاتل خواهر یکییهدونهشم باورم نکرد!
مردی که به خاطر انتقام از من، عاشقم کرد و بعد با خواهرم ازدواج کرد، حرفم و باور نکرد!
صدای خنده بلندش تو گوشم پیچید:
- چرا فکر کردی مرده یا زندهت واسه من مهمه؟ تو فقط آَشغالی هستی که خواهر جوون من و جوون مرگ کرد!
نتونستم حرف بزنم و گوشی رو قطع کردم. این بار بهش ثابت میکردم دروغ نمیگم!
چند ساعت بعد رادمهر با توپی پر و چشمانی سرخ وارد خانه شد. لگد محکمی به در اتاق آرنا زد و در حالی که کمربندش را بلند میکرد فریاد کشید:
- زندت نمیزارم دختر عاررررف!
اما سر که بلند کرد، نفسش در دم خفه شد! قرصهای پخش شده در زمین و خونی که تمام پایین تنه بدن دخترک و تخت را فرا گرفته بود، وحشت زدهاش کرد. نکند بلایی سر بچهاش آماده باشد؟
به سمتش هجوم برد و در آغوشش کشید:
- آرنا غلط کردم... پاشو آرنا! پاشو باورت میکنم! بچمو بهم برگردوننن! آرنااااااااا!
https://t.me/+watCquFfyVw4ZjU0
https://t.me/+watCquFfyVw4ZjU0
https://t.me/+watCquFfyVw4ZjU0
تموم عمرم و هرطور که اون خواست زندگی کردم، زندگیمو صرف درس خوندن کردم که به چشمش بیام و نیومدم، هرطور که خواست پوشیدم و گشتم، همونطور که دوست داشت دکتر شدم و آخرش هم شنیدم که به برادرش میگفت کاش برای همیشه از زندگیم گم میشد بیرون!
اون روز نشکستم، ترک برداشتم ولی نشکستم.
تلاش کردم برای رسیدن بهش، اما روزی که بعد از معاشقه عاشقانمون تنهام گذاشت، نمیدونستم که من رو، قاتل خواهر عزیزکردهش میدونه و قراره به بدترین شکل ممکن خوردم کنه! نمیدونستم درست وقتی که ازش حامله میشم، با خواهرم ازدواج میکنه!
900
⋟┈────╌𝄞♥️╌────┈⋞
قرار نبود عاشق شیم؛
#𝐩𝐚𝐫𝐭331
" آغاز کن بی من!
هی ناز کن بی من!
تا اوج خوشبختی...
پرواز کن...
بی من! "
با برداشتن کیف از خونه خارج شدم، خونه ای که یک سال بود برام حکم قفس رو داشت!خونه ای بدون حضور اون! گاهی دلم میخواست این چیزهایی رو که اتفاق افتاده باور کنم اما حتی فکر قبولش هم نفسم رو میگرفت!
اون نرفته بود، اون من رو تنها نمیگذاشت نه تا وقتی که من مردش بودم! قرار بود اون شکار باشه و من شکارچی و خب خاصیت شکار اینه که شکارچی دنبالش باشه، پس هر طور شده پیداش میکردم!
باید با ماهان حرف میزدم تا دقیق تر دنبالش بگردیم، باید بیشتر دنبالش میگشتیم..!مطمئنم اون منتظر من بود و من باید هر چه سریع تر اون رو آغوش میگرفتم!
ماهان...
رفیق و شریک غم این روز ها...
با یادآوری اون روز قلبم تیر کشید...
اولین روزی که از کما بیدار شدم...
ذهنم باز مثل هر روز و هر شب پر کشید سمت اون روز...
هنوز شوک تصادف رو داشتم و از هیچ چیز مطلب نبودم، با ورود ماموری گیج خواستم سر جام بشینم که گفت:
_نه لازم نیست تکون نخور...یه سری سوال ازت دارم بعد میرم...
_شما؟!
_من ماهان ملک زاده، سروان هستم و مامور بررسی پرونده تصادف شما تو جاده شیراز...
_آها...بله...تصادف؟!
_بله شما تصادف شدیدی داشتین و خب خانمتون....چیزی یادتون نیست؟!
سؤالش من رو به فکر فرو برد، تصادف؟! شیراز؟! خانمم؟! آهو...
با هجوم یکدفعه ای حوادث سر درد بدی توی سرم پیچید و چشمام تار شد...
آهو..
الان کجا بود؟!
_آهو...خانمم، اون الان کجاست؟! حالش چطوره؟!
سری تکون داده عزم رفتن کرد و گفت:
_بله... شما استراحت کنید من وقت مناسب تری خدمتتون میرسم...
_وایسا...یعنی وایسید آقای ملک زاده نگفتین..خانمم چی؟! آهوی من الان چطوره؟!حالش خوبه؟! اصلا چرا اینجا نیست..میشه بگید بیاد داخل...!
⋟┈────╌𝄞╌────┈⋞
قلم:ڪاف.میم✨
❤🔥 3
1901
#دختری که داخل یک #جزیره گیر کرده و نمیدون صاحب جزیره یه موجود.. 😱❌صدای قدم های شتاب زده ومحکمی ازپشت درخت ها بلند می شد و بعدش چهره ی بهزاد... بادیدنش تکانی خوردم گفتم: _ هین تو اینجا چیکار میکنی بهزاد؟! نگاه ترسانم را به اطراف می اندازم ... وای که اگرآتش یا یکی از افرادش سر می رسید ، بهزاد رو درکنارم میدیدند، معلوم نبود که چه بلایی به سرش می آوردند! باترس و دلهره ضربه ای به تخت سینه اش وارد میکنم و گفتم: بـــــهــزاد لطفا فـــــــرار کـــــن # هرگز اینبار تنهات نمیزارم گندم و تا از اینجا نبرمت، خودم هم جایی نمیرم. #به... به کجا با این عجله😈 آتش و افرادش به صورت حلقه وار همراه با سلاح های مختلف مثل نیزهای بلندشان، دورمون کرده بودند ...
_تا زمانی که بامن به مراسم ازدواجمون نیای این پسر کوچولو پیش سربازام به صورت مهمان ویژه قرار داره، اما نمیدونم چقدر میتونن ازش به خوبی پذیرایی کنن یا چقدر خودش دووم میاره 😈🚫به زودی میفهمی که جزای خیانت کارها چه چیزی خواهد بود ، مطمعن باش این دفعه خیلی گرون برات تموم میشه گندم ....👿😡 بیاید ببینید آتش طوفان موجود عجیب جزیره با دختر چیکار میکنه. ـ😱👇 https://t.me/+YxXCH2lQJHphZTY8
🌾گندم درطوفان زندگی❤️🔥
🌾به کانال ما خوش امدید امیدوارم دراین کانال لحظات سرگرم کننده ای داشته باشید 🥰💖 #به قلم حیات🍃 #روزی دوپارت به غیراز روز های تعطیل🌺 ⭕ #توجه کپی حتی با نام نویسنده ممنوع می باشد❌
2500
Repost from N/a
رئیس جذابمونرویمنشیِخوشگلشغیرتیشده🫦❤️🔥https://t.me/+KE_kec74GzxhYzRk
در اتاقشو مکحم کوبید به هم، با صورتی سرخ شده از حرص و عصبانیت نگاهم میکرد دندون قروچهای کرد و غرید:
- سر و ریختی که واسه خودت درست کردی به کنار، اون مرتیکه حسابدار دم گوشت چی پچ پچ میکرد؟
- میگفت اگه مساعد باشین فرداشب با مادرم مزاحم شیم!
عصبی تر از قبل اومد نزدیکتر و توی چشمام خیره شد
- وقتی مادرشو به عزاش نشوندم میفهمه نباید خونهی معشوقهی من مزاحم شه!...
-چی ؟ نه ..نه وایسا یه دیقه..عه
https://t.me/+KE_kec74GzxhYzRk
https://t.me/+KE_kec74GzxhYzRk
#کلکی #عاشقانه #رعیسکارمندی
۱۹پاک
2900
Repost from N/a
-تو ربات اشغال بی احساس ، از حال من چی میدونی آخه!
بلافاصله بعد از فریاده درد آوردم خنجرش رو روی گردنم میزاره و با وحشیانه چنگ زدن به فکم، کنار گوشم میغره :-اره من همین هایی که گفتی ...فقط آروم بگیر، نمیخوام شاهرگ خوشگلت رو پاره کنم !
هق میزنم :-پاره کن تو که خواهر منو کشتی ،منو هم بکش . راحتم کن .
عصبی تکونی به بدنم میده و صداشو بلند میکنه:-زبون آدمیزاد حالیت نمیشه نه ؟ میگم خطا بود ...نمیخواستم اینجوری بشه
با حالت غیرعادی گریه میکنم :-باشه ...باشه تو راست میگی ! کل دنیا زر میزنن تو فقط راست میگی ! هیچ کدوم از اینا نقشه نبودن ، اص..اصلا غلت اضافی رو من کردم ...خوبه ؟ فقط دیگه ولم کن .
پر خشم و به ضرب صورتم رو رها میکنه ..:-این چرندیات رو از سرت بنداز بیرون ،ترجیح میدم بکشمت تا بزارم بری !
عین شکست خورده ها نگاهش میکنم ..:- به خاطر نقشه ی مسخرت برای نجات دنیا میخوایی تا کجاها پیش بری !؟
خیره تو چشم هام دستی که خنجر میونشون بود رو به پشت کمر عریانم میرسونه و ...:-تا جایی که بفهمی حتی اگه تو قتل خواهرت هم دست داشته باشم .. اگه تا همین لحظه هم ازت سو استفاده کرده باشم ..و بازم بخوام انجامش بدم ، به هیچ عنوان حق ترک کردنم رو نداری !
-مگه ربات ها هم احساس دارن ؟
-کی گفته اسیر کردنت به خاطر عشقه ؟ تو باگ کدمی ..میدونم ولت کنم ،خودم نابود میشم ..!
https://t.me/+D_Oy90s0qZRkMjVk
۱۴پاک
2400
Repost from N/a
_چقدر می گیری همینجا تو بیمارستان بچه رو سقط کنی؟❌
وحشت از حرفی که حامی می زند چشمانش گرد می شود و بعد صدای دکتر را می شنود.
_مسئله پولش نیست ما خانم شما رو همینجا عمل می کنیم!ولی خودشون در جریان هستن؟
_روژیا هیچی قرار نیست بفهمه!بدون اینکه حتی متوجه بشه می خوام هر چه زودتر اون بچه رو سقط کنید!قبل اینکه خیلی دیر بشه...🔞🔞
https://t.me/+FFtUPhPb0TdlMjA0
https://t.me/+FFtUPhPb0TdlMjA0
۷صبح پاک
2600
Repost from N/a
00:19
Video unavailable
آزاد کشتی گیر کله خرابی که عاشق دلبرترین دختر محله میشه🥹❤️🔥
❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌
از سرسره که خارج شدم آروم قدم برداشتم و رو به روی مسلم ایستادم . مسلم شوکه دستشو زیر چونه ام گذاشت و بالا آوردش همونجوری که محو چشم هام بود زمزمه کرد:
_تو گریه کردی غوغا؟
اومدم جواب بدم که یکی محکم از بغل مچ دست مسلم رو گرفت و جوری پایین کشید که صدای آخش بلند شد.
با چشم های گرد شده نگاه به فرد کردم که آزاد رو دیدم. با تعجب به آزاد خیره بودم که بدون اینکه به حضور من توجه ای نشون بده تقریبا رو به مسلم غرید:
_دستت رو بهش نزن!
❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌
رمانی که توی کمتر از دو ماه بالای 1kممبر گرفت😨🔥
تمام بنرا واقعی هستش بکوب روی لینک زیر🙂↔️💦
https://t.me/+j6oNheVuAjQzZDVk
https://t.me/+j6oNheVuAjQzZDVk
2.15 MB
4200
Repost from N/a
#رهبر گروهی که توی #کشتارهای دستهجمعی دخیل بوده .⛓ عین یه احمق گولم زد و کاری کرد آزادش کنم ..
بی خبر از اینکه با این کار ...طناب دار عشق تهمیلیش رو دارم دور گردن خودم میندازم و...
همش چند روز طول کشید تا بدون ترس تو اتاق خودم پیداش شد و حالا اون عوضی بود که گروگانم گرفت ..
منو با خودش برد و مجبورم کرد نقش نامزد قلابیش رو بازی کنم و به بهونه ی همین سمت اشغالیش هم منو به اجبار بوسید و شروع کرد ازم سو استفاده کردن، تا اینکه..
https://t.me/+eWwQDT2Mh4E5MDg0
#اسیر_مافیا
۴صبح پاک
4300
Choose a Different Plan
Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.