cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

دامنگیـــــر|هانیه وطن خواه

🌈به نام خداوند رنگین کمان🌈 پارت گذاری : از شنبه تا سه شنبه ، روزانه یک پارت.

Show more
Advertising posts
9 615
Subscribers
-2024 hours
+2947 days
+7330 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

Repost from N/a
#پارت8 -کراشت رو ببین نازنین. از خونه به قصد دلبری اومده دانشگاه! نیشگون محکمی از کشاله‌ی ران ارکیده گرفتم و زیر لب پچ زدم: -خفه شو ارکیده. ببین کاری میکنی این واحدو حذفم کنه! لبش را با درد گاز گرفت و استاد کِی‌خسرو شهریار، با لحن جدی و صدای رسایش در حال توضیح مبحث بود. -هیکلشو ببین تو آخه...مخ زنی هم بلد نیستی احمق ! وقتی روی صفحه‌ی لپ‌تاپ خم شد تک تک عضلاتش ورم کرده و باعث شدند آن پیراهن مردانه در معرض پارگی قرار بگیرد ارکیده راست می‌گفت من کجا و مخ زنی از مردی مانند استاد شهریار کجا -بچه‌ها هیچکدوم قبول نکردن برن رلوه ی عمارت آدم و حوا. همه مثل سگ از اون خونه می‌ترسن! چشم‌غره‌ای به ارکیده رفتم تا خفه شود دوست داشتم از صدای گیرای استاد نهایت استفاده را ببرم و زیر لب غریدم: -اگر به زر زر کردنامون ادامه بدیم شک نکن ما دو تا رو می‌فرسته بریم تو اون عمارت مخوف! -پاک‌سرشت؟ با شنیدن صدای بلند و جدی کی‌خسروشهریار نگاهم را بالا آورده و با دیدن چشم‌های آبی رنگش ، قلبم شروع به تپیدن کرد -ببخشید استاد! مردمک‌هایش از دور منقبض شد و گردن عضلانی اش در دیدرأس قرار گرفت نمی‌دانم چه اتفاقی افتاد. نمی‌دانم در آن خیرگی چند ثانیه‌ای چه گذشت که حتی انگشت‌هایم دست از فشردن ناخن‌هایم برداشتند. خدای من...چشم‌هایش... -دفعه‌ی بعدی مستقیماً از لیست دانشجو‌های من خط می‌خوری! -آخه استاد... نمیدانم چه اشعه‌ای در چشم‌هایش بود که قلبم را به تپش دعوت می‌کرد -کار عکس‌برداری از عمارت آدم و حوا به عهده‌ی توئه. تا قبل از خردادماه تحویل بچه‌ها می‌دی! https://t.me/+CeNaVIntdnYwZTBk #پارت56 -کی‌خسرو قبل از اینکه دست مرد دیگه‌ای به اون دختر برسه باید بکشونیش توی اون عمارت! مردمک‌هایش از دور منقبض شد و خونش به قلیان درآمد داشت مانند یک قاتل، از پشت مانیتور پسرک عاشقی که دستان نازنین را گرفته بود نگاه می‌کرد -اینقدر به من زنگ نزن و فتح این جنگ رو به عهده‌ی خودم بذار! -خودت بهتر از من بوی خطر رو اطراف اون دختر حس می‌کنی... پسرک دست نازنین را بالا آورد و با التماسِ نگاهش، بوسید فک خسرو قفل شد و غرّید: -قطع می‌کنم! باید صدای مکالمه‌شان را می‌شنید و اکنون هانا مزاحم بود -خسرو باکرگی اون دختر برای ما... تماس را خاتمه داد و با نبضی که تند می‌زد، صدای مکالمه‌ی آن دو را از روی مانیتور باز کرد درست حدس زده بود مرتیکه داشت التماسش می‌کرد و ناز هم که دل نازک و لطیفی داشت -به کی قسم بخورم باور کنی؟من بچه نمی‌خوام...اصلا به همه میگم عقیمم -اگر مادرت بعدا تو زندگیمون دخالت کرد چی؟ حامی مادرت از من خوشش نمیاد فرمان زیر مشت های کی‌خسرو له می‌شد چرا زندگی خود را با آن پسرک جؤلق یکی می‌کرد؟ او فقط مال یک نفر بود زندگی‌اش چشم‌های دورنگ و خاصش خنده هایش لب‌هایش بدنش... باکرگی اش... فقط مال یک نفر بود و بس! حامی: شرکت رو انتقال می‌دم کرج. برای بابات هم یه مغازه می‌گیریم ...چطوره؟ نازنین در فکر فرو رفت نازنینی که این روزها در بحران بود پلک خسرو تیک‌ گرفت و دخترک با دو دلی لب زد: -باید بیشتر فکر کنم حامی با ذوق خندید خسرو چشم درید و نفس تند کرد وقتی برای فکر کردن باقی نمی‌گذاشت برایش گوشی را برداشت و شماره ی نازنین را گرفت از مانیتور دید که گوشی را نگاه کرد: -وای یه لحظه...استادمه خسرو با ولع به حرکت لبهایش نگاه دوخت و دخترک با استرس از جایش بلند شد: -سلام استاد... چشم باریک کرد و انگشتانش فرمان را بیشتر فشردند در صدایش ناز زیادی بود و مرد را حرصی می‌کرد امشب دست همه ی مردهایی که دور و اطراف آن دختر می‌پلکیدند را از او کوتاه می‌کرد -امشب ؛ رأس ساعت هفت...عمارت آدم و حـوّا! https://t.me/+CeNaVIntdnYwZTBk ❌❌❌❌❌ بالاخره رمان حق‌عضویتی جدید آرزونامداری که همه دنبالش بودید، رایگانش رسید🥹😭 فکر می‌کنید چه اتفاقی در اون ساختمون مرموز به انتظار نازنین نشسته؟ شاید شکارچی دختران باکره............ ❌❌❌❌ https://t.me/+CeNaVIntdnYwZTBk https://t.me/+CeNaVIntdnYwZTBk ژانر خاص این رمان مناسب همه‌ی سنین نیست ❌
Show all...
Repost from N/a
نگاهش که به رد چهار انگشت قرمز روی صورتم افتاد از میان دندان های چفت شده اش پرسید: _کار کیه؟ بغض داشت خفه ام می کرد اما من؟ من آدمی نبودم که مقابل کسی گریه کنم.من این همه سال روح دخترانه ام را نکشته بودم،لباس مردانه به تن نزده بودم که حال به او محتاج باشم.پس از کنارش گذشته و عصبی لب زدم: _به تو ربطی ندا.. _گفتم کاررر کدوم حرومزاااده ای بووده.. فریادش چهار ستون تنم را لرزاند.مچ دستم داشت میان فشار انگشتانش له می شد و پلک هایم از شدت بلندی صدایش محکم بسته شده بودند اما زبانم از کار نمی افتاد.حق نداشت سر من داد بکشد: _گوووه میخوری سر من داد میک.. _گوهووو اونیی میخوره که دست روی تو بلند میکنه من و سگگ نکن ملکه میگم کار کدوم حرومزاااده ای بوده.. نه.نباید گریه کنی ملکه.تو خیلی وقت است مثل دختر ها زندگی نمیکنی.تو دیگر لباس های دخترانه نمیپوشی.تو دیگر موی بلند نداری.تو دیگر دست های روغنی ات با کار کردن در تعمیر گاه ظریف بنظر نمی‌رسند.خیلی وقت است که همه تو را با هویت یک پسر می‌شناسند: _به تووو چههه‌‌‌...نمیخوام مراقبم باشی..نمیخواامم ببینمت دِ آخه احمق گورت و از زندگی من گم کن...از من برای تو چیزی در نمیاااد..روانی اصلا حالیت میشه داری به کی فحش میدیی؟میخوای بدونییی آره؟ مچم را از دستش بیرون می‌کشم و اینبار صدای فریاد من است که درون خانه‌ی کوچکم‌می‌پیچد: _دست‌ گل بابااته...چرااا؟چون پسر احمقش دل داده به یه دختری که مردم وقتی نگااش میکنن نمیفهمن دختره یا پسرر دِ آخه شاسکول تو رو چه به من...خبرت تو کل رسانه ها پیچییده..من ده ساله دارم با هویت پسرونه زندگی میکنم و توو ریدییی تو زندگیم میفهمی؟ سرخی خون را در چشم هایش می‌بینم و ساکت نمیشوم.مگر من چقدر جان دارم؟اصلا خود این عوضی پوسته سخت مرا نرم کرد،آن قدری که پس از سالها دوباره مانند دخترکی خسته حلقه‌ی اشک در چشمم بجوشد: _حرف دهن مردم شده که فرزند ارشدد خاندان استوار عاشق یه پسر شده..شاسکول فک میکنن هم‌جنس بازی..زندگی خودت و که هیچ زندگی منم به فاکککک دادی...دیگه هیچ قبرستونی بهم کار نمیدن چرااا؟چون فک میکنن... _هیشششش.. دست بند دو طرف صورتم میکند و پیشانی به پیشانی ام می چسباند: _غلط کرد...غلط کرد دست روت بلند کرد.. حرص از کلامش میبارد و من نفس نفس میزنم.چرا گم نمی شود برود؟چرا نمی‌رود تا من دختر کوچولوی درونم را بغل کرده و راحت گریه کنم؟به پدر خودش می‌گوید غلط کرده؟بخاطر من؟ _جونم.. می‌گوید و لب هایش نرم به روی گونه‌ی ملتهبم کشیده می شوند: _می‌کشمش..هرکی باشه...ببین من و.. نباید هق بزنم‌.نباید.دستش میان موهای کوتاه و پسرانه ام حرکت می‌کند و بعد لب هایش تا چانه ام کشیده می شوند.چگونه چندشش نمی شود وقتی هنوز لباس تعمیرگاه را به تن دارم؟ _میخوامت ملکه..خب؟..گور بابای همشون..تو باش‌‌‌...تو عقب نکش...هوم؟ پلک هایم از هم باز می‌شود او می‌بیند،مژه های خیسم را می‌بیند که هیسی می‌کشد و پیش از چسباندن لب هایش به لب هایم پچ می‌زند: _میمیرم برات... و بعد می‌بوسد،قطره اشکم‌گونه هردویمان را خیس میکند و من نیز با دلتنگی،عصبانیت و وحشی گری ای که او ادعا می‌کرد دوستش دارد.دست درون موهایش فرو می‌برم نوازششان می‌کنم و می‌بوسمش‌. صدای خرناسش را می‌شنوم بی تاب شدنش را می‌بینم می‌فهمم که بوسه هایش پیشروی می‌کند،میفهمم که تا روی مبل هدایتم میکنم او اما نمی‌داند‌. نمی‌داند از فردا همه چی عوض می‌شود. نمی‌داند بلیط پروازی که پدرش با یک ساک پر پول به دستم داده پایین،درون ماشین آماده است.نمی‌داند که قرار است بروم و دیگر،هیچ‌وقت بر نگردم‌.نمی‌دانست که چنین با عطش می‌بوسید و هر بار میانش لب می‌زد: _جون منی..میمیرم برات.. https://t.me/+T4xuDdDw6PY4YzU8 https://t.me/+T4xuDdDw6PY4YzU8 https://t.me/+T4xuDdDw6PY4YzU8 https://t.me/+T4xuDdDw6PY4YzU8 https://t.me/+T4xuDdDw6PY4YzU8 https://t.me/+T4xuDdDw6PY4YzU8 https://t.me/+T4xuDdDw6PY4YzU8
Show all...
Repost from N/a
چرا به کاندوم وازلین میزنی دختر؟ چی کار کنم من از دست تو؟ ویان از شنیدن صدای پر ابهت وریا با ترس راست ایستاد و مثل بچه ها وازلین را پشت سرش قایم کرد. - با منین؟ من کاری نمیکردم. وریا جلو رفت و کاندوم باز شده و چرب را از روی پاتختی برداشت و جلوی صورت او تاب داد. - این دسته گل کیه پس؟ ها؟ کاندوم جنسش لاتکسه، روغن موغن که بهش بزنی وا می‌ره پاره می‌شه. بعد حامله می‌شی بیچارمون می‌کنی دخترخانم! ویان لب گزید و با ناز و اطوار ذاتی‌اش اهسته گفت: - آخه دردم میاد... چی کار کنم... وریا ابرو در هم کشید و کاندوم را روی پاتختی انداخت. - این بار چندمه سکس داریم ویان؟ چرا تا الان چیزی نگفتی؟ دخترک شرمگین سر به زیر انداخت. - نخواستم ناراحت بشین... آخه پری گفت اگه شبی که میاین پیش من بهتون خوش نگذره ولم می‌کنین... وریا با حرص غرید: - اون دوست پتیاره‌ت گوه خورد با اجدادش! سکس یه عمل دو طرفه س، همون‌قدر که من لذت می‌برم تو هم باید حال کنی وگرنه مریض و افسرده می‌شدی. ویان میخواست بگوید مدتهاست در حسرت ارضاع شدن است ولی ران پاهایش را به فشرد و لب فرو بست. وریا دستش را گرفت و روی تخت نشاند. - الان لا پات می‌سوزه یا درد می‌کنه؟ ویان گونه هایش رنگ گرفت. هیچ وقت انقدر بی پرده حرف نزده بودند. - فقط می سوزه... انگار سوزن سوزن می‌شه... - داخل رحمت؟ یا لبه‌ی واژنت؟ ویان با صدایی که از شدت خجالت از ته چاه در می‌آمد جواب داد: - نمی‌دونم... وریا شانه‌ی را عقب کشید. - دراز بکش ببینم. دخترک با خجالت و هول شده بیشتر سر جایش سیخ نشست. - نه نه... نمی‌خواد... خوبم به خدا... چیزی نیست. وریا با تحکم مجبورش کرد دراز بکشد. - من تن و بدنتو حفظم دختر، از من رو می‌گیری؟ بعد اهسته شلوارک سفیدش را درآورد و با دیدن ان صحنه آب دهانش را قورت داد. - باز کن لای پاتو تا ببینم در چه وضعیه. ویان با خجالت چشم بست و اجازه داد وریا پاهایش را از هم باز کند. - در ظاهر که چیزی نیست. ولی یه پارگی کوچک می‌بینم. واژنت گنجایش منو نداره. زیادی تنگی. نفس‌های هر دو نفرشان تند شده بود. آرام دستش را روی واژن ملتهب اما نسبتا آماده‌ی ویان کشید. _ میمالم اینجا رو... درد داری؟ میسوزه ویان؟ نفس های دخترک تند شده بود. وریا همیشه مستقیم میرفت سر اصل مطلب... معاشقه نداشتند هیچ وقت و خب طبیعی بود که حالا اینگونه با لمس واژنش، به نفس نفس بیوفتد. ویان در حالی که پاهایش را بهم نزدیک می‌کرد، با نفس نفس زمزمه کرد: _ نَ.... نَه... نم... نمی.. سوزه... آه! نفس های وریا هم تند شده بود. و خیسی ویان را نوک انگشتانش حس می‌کرد و این قابلیت این را داشت که همان لحظه ارضایش کند! سرش را پایین آورد و لب هایش را روی گردن نرم دخترک گذاشت. گاز آرامی از گردنش گرفت و حرکت دورانی انگشت‌هایش را سریع تر کرد. _ داری خیس میشی ویان... داری واسه من خیس میشی دختر کوچولو! ویان عملا نفس نفس می‌زد و هر چند لحظه یکبار کمرش را از روی تخت بلند میکرد و باز برمیگشت. داشت از شدت لذت دیوانه میشد... اما بیشتر می‌خواست.. چیزی فراتر از انگشت های وریا... لذت، انگار خجالتش را نابود کرده بود که چنگ انداخت به کمر شلوار وریا و با نفس نفس لب زد: _ انگشتت نه... با... با انگشت بسه وریا! وریا مشتاقانه لباسش را درآورد و خودش را وسط پای او جا داد. - هر موقع دردت گرفت بگو عشقم. امشب از همیشه حشری ترم حالیم نیست چی کار میکنم. سلام روزگار به کام؛ به vip #ابدوپنج‌دقیقه خوش اومدین❤️ https://t.me/+Hw2AgV3zV71mZTI0 https://t.me/+Hw2AgV3zV71mZTI0 https://t.me/+Hw2AgV3zV71mZTI0 https://t.me/+Hw2AgV3zV71mZTI0 https://t.me/+Hw2AgV3zV71mZTI0 https://t.me/+Hw2AgV3zV71mZTI0 #واقعی #پارت #ازدواج_صوری
Show all...
Repost from N/a
دختره با رئیس مافیا بوده و حالا صبح از درد نمیتونه بخوابه! 🥹🔞 یک عاشقانه خفن و پر از هیجان بین یک مرد سنگدل و یه دختر حاضر جواب! . . . نزدیکای یازده بود که با حس خیسی روی سینه‌ش بیدار شد. منگ خواب نگاهی به سینه ‌ش کرد که دایانا رو دید. فین فین می‌کرد و آروم گریه می‌کرد.. چند ثانیه نگاهش کرد و به خودش اومد. تکونی خورد و با حیرت صداش زد +دایانا؟ خوبی؟ چیشده؟ دایانا نگاهش رو بالا آورد و چشمای آبی پر از اشکش رو بهش داد. متیو احساس کرد که قلبش چندتا ضربان رو جا انداخته. -لعنت بهت.. دارم میمیرم از درد.. متیو از جاش بلند شد و روی تخت نشست +کجات? کجا درد میکنه؟ -همه جام..اه گاد.. دلم کمرم.. پاهام. و دوباره گریه کرد و چندبار روی رون پای متیو کوبید. متیو سراسیمه بلند شد و شلواری پاش کرد. +نخواب الان میام.. -عوضییییی در رو روی جیغ دایانا بست و پایین رفت تا چیزی براش ببره. آیفون رو نگه داشت +سریع یه سینی از چندتا مواد مقوی برام آماده کنید. دو دقیقه دیگه توی لیفتر باشه. خودشم هم قرص برداشت و لیوان آبی ریخت. دو دقیقه‌ نشده بود که سینی توی آشپزخونه بود. از پله ها بالا رفت و در رو باز کرد. دایانا توی خودش جمع شده بود و کمی خودش رو تکون میداد.. +پاشو دایانا.. پاشو یه چیزی بخور تا بعدش بهت قرص بدم. -نمی‌خورم.. اگه بخورم بالا میارم. +نمیاری.. اگه هم حالت بد بشه عیبی نداره..تا نخوری میدونی که ولت نمیکنم. دایانا به زور از جاش بلند شد و روی تخت نشست. ناله ای از درد کرد -ازت متنفرم.. +باشه.. ممنون.. حالا این رو بخور. لقمه رو دستش داد و مجبورش کرد که چندتا بخوره تا معدش کمی پر بشه، بعد یه قرص رو با لیوان آب میوه دستش داد. +مسکنه. دردت رو آروم میکنه. دایانا لب برچید و ازش گرفتش. +دفعه اولته مگه؟چرا اینجوری شدی؟ -چهار پنج ساعت یکم غیر عادی نیست؟ کوچیک هم نیستی که.. اگه فقط می‌دونستم هيج وقت راضی نمی‌شدم که باهات باشم لعنتی..
متیو کلافه از صدای دلنشین و پر از نازش، نگاهش رو از بدن سفیدش گرفت و به سمتش هجوم برد تا.. 🔞
https://t.me/+nVrocOE5FkpjOTZk دایانا دختری که برای جاسوسی میره خونه مافیا ولی لو میره و مجبور میشه هرشب به روشای خشن... 🔞🤫 https://t.me/+nVrocOE5FkpjOTZk https://t.me/+nVrocOE5FkpjOTZk
Show all...
Repost from N/a
نگاهش که به رد چهار انگشت قرمز روی صورتم افتاد از میان دندان های چفت شده اش پرسید: _کار کیه؟ بغض داشت خفه ام می کرد اما من؟ من آدمی نبودم که مقابل کسی گریه کنم.من این همه سال روح دخترانه ام را نکشته بودم،لباس مردانه به تن نزده بودم که حال به او محتاج باشم.پس از کنارش گذشته و عصبی لب زدم: _به تو ربطی ندا.. _گفتم کاررر کدوم حرومزاااده ای بووده.. فریادش چهار ستون تنم را لرزاند.مچ دستم داشت میان فشار انگشتانش له می شد و پلک هایم از شدت بلندی صدایش محکم بسته شده بودند اما زبانم از کار نمی افتاد.حق نداشت سر من داد بکشد: _گوووه میخوری سر من داد میک.. _گوهووو اونیی میخوره که دست روی تو بلند میکنه من و سگگ نکن ملکه میگم کار کدوم حرومزاااده ای بوده.. نه.نباید گریه کنی ملکه.تو خیلی وقت است مثل دختر ها زندگی نمیکنی.تو دیگر لباس های دخترانه نمیپوشی.تو دیگر موی بلند نداری.تو دیگر دست های روغنی ات با کار کردن در تعمیر گاه ظریف بنظر نمی‌رسند.خیلی وقت است که همه تو را با هویت یک پسر می‌شناسند: _به تووو چههه‌‌‌...نمیخوام مراقبم باشی..نمیخواامم ببینمت دِ آخه احمق گورت و از زندگی من گم کن...از من برای تو چیزی در نمیاااد..روانی اصلا حالیت میشه داری به کی فحش میدیی؟میخوای بدونییی آره؟ مچم را از دستش بیرون می‌کشم و اینبار صدای فریاد من است که درون خانه‌ی کوچکم‌می‌پیچد: _دست‌ گل بابااته...چرااا؟چون پسر احمقش دل داده به یه دختری که مردم وقتی نگااش میکنن نمیفهمن دختره یا پسرر دِ آخه شاسکول تو رو چه به من...خبرت تو کل رسانه ها پیچییده..من ده ساله دارم با هویت پسرونه زندگی میکنم و توو ریدییی تو زندگیم میفهمی؟ سرخی خون را در چشم هایش می‌بینم و ساکت نمیشوم.مگر من چقدر جان دارم؟اصلا خود این عوضی پوسته سخت مرا نرم کرد،آن قدری که پس از سالها دوباره مانند دخترکی خسته حلقه‌ی اشک در چشمم بجوشد: _حرف دهن مردم شده که فرزند ارشدد خاندان استوار عاشق یه پسر شده..شاسکول فک میکنن هم‌جنس بازی..زندگی خودت و که هیچ زندگی منم به فاکککک دادی...دیگه هیچ قبرستونی بهم کار نمیدن چرااا؟چون فک میکنن... _هیشششش.. دست بند دو طرف صورتم میکند و پیشانی به پیشانی ام می چسباند: _غلط کرد...غلط کرد دست روت بلند کرد.. حرص از کلامش میبارد و من نفس نفس میزنم.چرا گم نمی شود برود؟چرا نمی‌رود تا من دختر کوچولوی درونم را بغل کرده و راحت گریه کنم؟به پدر خودش می‌گوید غلط کرده؟بخاطر من؟ _جونم.. می‌گوید و لب هایش نرم به روی گونه‌ی ملتهبم کشیده می شوند: _می‌کشمش..هرکی باشه...ببین من و.. نباید هق بزنم‌.نباید.دستش میان موهای کوتاه و پسرانه ام حرکت می‌کند و بعد لب هایش تا چانه ام کشیده می شوند.چگونه چندشش نمی شود وقتی هنوز لباس تعمیرگاه را به تن دارم؟ _میخوامت ملکه..خب؟..گور بابای همشون..تو باش‌‌‌...تو عقب نکش...هوم؟ پلک هایم از هم باز می‌شود او می‌بیند،مژه های خیسم را می‌بیند که هیسی می‌کشد و پیش از چسباندن لب هایش به لب هایم پچ می‌زند: _میمیرم برات... و بعد می‌بوسد،قطره اشکم‌گونه هردویمان را خیس میکند و من نیز با دلتنگی،عصبانیت و وحشی گری ای که او ادعا می‌کرد دوستش دارد.دست درون موهایش فرو می‌برم نوازششان می‌کنم و می‌بوسمش‌. صدای خرناسش را می‌شنوم بی تاب شدنش را می‌بینم می‌فهمم که بوسه هایش پیشروی می‌کند،میفهمم که تا روی مبل هدایتم میکنم او اما نمی‌داند‌. نمی‌داند از فردا همه چی عوض می‌شود. نمی‌داند بلیط پروازی که پدرش با یک ساک پر پول به دستم داده پایین،درون ماشین آماده است.نمی‌داند که قرار است بروم و دیگر،هیچ‌وقت بر نگردم‌.نمی‌دانست که چنین با عطش می‌بوسید و هر بار میانش لب می‌زد: _جون منی..میمیرم برات.. https://t.me/+T4xuDdDw6PY4YzU8 https://t.me/+T4xuDdDw6PY4YzU8 https://t.me/+T4xuDdDw6PY4YzU8 https://t.me/+T4xuDdDw6PY4YzU8 https://t.me/+T4xuDdDw6PY4YzU8 https://t.me/+T4xuDdDw6PY4YzU8 https://t.me/+T4xuDdDw6PY4YzU8
Show all...
Repost from N/a
چند وقته توی شورتم یه چیزای سفیدی ازم میاد، چسبناک هم هست... ویان با ترس پرسید و پریناز با خنده جواب داد: - والا منم تو خونه‌ی استاد خسروشاهی زندگی می‌کردم و هر روز با اون تیپ و هیکل جلوم رژه می‌رفت خود به خود ارضا می‌شدم شورتمو خیس می‌کردم. ویان در حالی که روی کاناپه دراز کشیده بود و موبایلش روی اسپیکر بود گفت: - خفه شو پری، مگه من مثل تو حیضم. - اوووف فکر کن با اون قد بلندش لخت جلوت راه بره... وای اصلا می‌گم هم دلم یه جوری می‌شه. راستی ویان سیکس پک هم داره؟ بهش می‌خوره داشته باشه. ویان لبخندی به این همه حیضی رفیقش زد و موزیانه گفت: - آره داره، یه بار از حموم اومد بیرون حوله پیچیده بود دور کمرش حواسش نبود من خونه‌ام سیکس هم داره. - یا خود آقام ابلفض... وای قلبم... ویان چطوری تو خونه باهاش زندگی می‌کنی و بهش نمی‌دی؟ من فقط تو دانشگاه می‌بینمش با کت شلوار دلم می‌خواد لخت شم بشینم روش. - زن داره احمق... صد دفعه گفتم اینجوری نگو درموردش، زن داره بده... - اون چه زنیه که سال به دوازده ماه نیست. بعدشم تو هم زنشی، محرمشی، هرچقدر اون حق داره تو هم داری. - نه ندارم، صدبار بهت گفتم ازدواج ما صوریه. فقط برای این عقدم کرد که آبرومو بخره پیش طایفه... بعدشم منو از روستا آورد تهران که درس بخونم. من هیچ حقی ندارم. - ویان اون شوهرته! وظیفه داره نیازاتو برطرف کنه. تو نیاز جنسی نداره؟ اذیت نمی‌شی راست راست با حوله جلوت راه می‌ره دست بهت نمی‌زنه؟ - وای ول کن تو رو خدا پری، همین که خرجمو میده، توی خونه ش راهم داده و قبول کرده یواشکی زن دومش بشم دنیاها ارزش داره. نیاز جنسی پیشکشم. - به هرحال هر کی خربزه می‌خوره پای لرزش هم می‌شینه! زن گرفته وظیفه داره نیاز جنسیش هم برطرف کنه. - پری من یه سوال ازت کردما، ببین به کجا کشوندیش. - اصلا می‌دونی علت این پریودی‌های دردناک تخمیت هم اینه که اون لعبتو می‌بینی تحریک می‌شی اما ارضا نمی‌شی؟ - من... من تحریک نمی‌شم... ناگهان سایه‌ای روی سرش افتاد و صدای بم و خش‌دار وریا از جا پراندش. - مگه نگفتم توی دانشگاه کسی نباید بفهمه ما زن و شوهریم؟! ویان با هول و ولا تماس را قطع کرد و روی کاناپه نشست. - پری... پری دوست صمیمیمه... رازداره... وریا رفت با همان بالاتنه‌ی لخت کنارش نشست. - که منو می‌بینی تحریک می‌شی، ها؟ ویان کم مانده بود از خجالت گریه کند. - پری چرت و پرت زیاد می‌گه... - اون چرت و پرت می‌گه، شورتت که خیس می‌شه چی؟ ویان دیگر نمی‌دانست چه کند. از جا بلند شد و خواست به اتاقش فرار کند که وریا طی یک حرکت ناگهانی برخاست و میان بازوان عضلانی‌اش او را اسیر کرد. - چرا نگفتی نیاز جنسی اذیتت می‌کنه ویان؟ ویان سرش را پایین انداخته بو چشمانش را بسته بود. - تو رو خدا بذارین برم. وریا سرش را کنار گوش او برد و با آن لحن اغواکننده و صدای مردانه پچ زد: - امشب در اختیار توام، مستانه نمیاد خونه. تا صبح می‌کنمت جوری که تا یک ماه سیر باشی. ویان تا چشم گشود، نگاهش به برجستگی پایین تنه‌ی او افتاد و لبش را گاز گرفت. - ولی ازدواج ما صوریه... زنتون... - صوری یا غیر صوری الان من شوهرتم. نمی‌خوام وقتی خواستی جدا بشی دست نخورده تحویل یه نره خر دیگه بدمت! دستش را داخل شلوار و شورت ویان برد و گفت: - هنوز هیچ کار نکردم خیس کردی که! اصلا چرا اتاق خواب؟ همین جا ترتیبتو می‌دم. رو کاناپه پوزیشنای بیشتری هم میشه اجرا کرد. و دخترک را روی کاناپه هل داد و شلوار خودش را درآورد که اندام بزرگش... 🔞👇 https://t.me/+Hw2AgV3zV71mZTI0 https://t.me/+Hw2AgV3zV71mZTI0 https://t.me/+Hw2AgV3zV71mZTI0 https://t.me/+Hw2AgV3zV71mZTI0 https://t.me/+Hw2AgV3zV71mZTI0 🔞این پارت واقعی و مربوط به اتفاقات رمان است. رمان دارای صحنه‌های باز زناشویی است پس لطفا محدودیت سنی رو رعایت کنید تا ما هم شرمنده نشیم.🙏🔞
Show all...
Repost from N/a
دختره با رئیس مافیا بوده و حالا صبح از درد نمیتونه بخوابه! 🥹🔞 یک عاشقانه خفن و پر از هیجان بین یک مرد سنگدل و یه دختر حاضر جواب! . . . نزدیکای یازده بود که با حس خیسی روی سینه‌ش بیدار شد. منگ خواب نگاهی به سینه ‌ش کرد که دایانا رو دید. فین فین می‌کرد و آروم گریه می‌کرد.. چند ثانیه نگاهش کرد و به خودش اومد. تکونی خورد و با حیرت صداش زد +دایانا؟ خوبی؟ چیشده؟ دایانا نگاهش رو بالا آورد و چشمای آبی پر از اشکش رو بهش داد. متیو احساس کرد که قلبش چندتا ضربان رو جا انداخته. -لعنت بهت.. دارم میمیرم از درد.. متیو از جاش بلند شد و روی تخت نشست +کجات? کجا درد میکنه؟ -همه جام..اه گاد.. دلم کمرم.. پاهام. و دوباره گریه کرد و چندبار روی رون پای متیو کوبید. متیو سراسیمه بلند شد و شلواری پاش کرد. +نخواب الان میام.. -عوضییییی در رو روی جیغ دایانا بست و پایین رفت تا چیزی براش ببره. آیفون رو نگه داشت +سریع یه سینی از چندتا مواد مقوی برام آماده کنید. دو دقیقه دیگه توی لیفتر باشه. خودشم هم قرص برداشت و لیوان آبی ریخت. دو دقیقه‌ نشده بود که سینی توی آشپزخونه بود. از پله ها بالا رفت و در رو باز کرد. دایانا توی خودش جمع شده بود و کمی خودش رو تکون میداد.. +پاشو دایانا.. پاشو یه چیزی بخور تا بعدش بهت قرص بدم. -نمی‌خورم.. اگه بخورم بالا میارم. +نمیاری.. اگه هم حالت بد بشه عیبی نداره..تا نخوری میدونی که ولت نمیکنم. دایانا به زور از جاش بلند شد و روی تخت نشست. ناله ای از درد کرد -ازت متنفرم.. +باشه.. ممنون.. حالا این رو بخور. لقمه رو دستش داد و مجبورش کرد که چندتا بخوره تا معدش کمی پر بشه، بعد یه قرص رو با لیوان آب میوه دستش داد. +مسکنه. دردت رو آروم میکنه. دایانا لب برچید و ازش گرفتش. +دفعه اولته مگه؟چرا اینجوری شدی؟ -چهار پنج ساعت یکم غیر عادی نیست؟ کوچیک هم نیستی که.. اگه فقط می‌دونستم هيج وقت راضی نمی‌شدم که باهات باشم لعنتی..
متیو کلافه از صدای دلنشین و پر از نازش، نگاهش رو از بدن سفیدش گرفت و به سمتش هجوم برد تا.. 🔞
https://t.me/+nVrocOE5FkpjOTZk دایانا دختری که برای جاسوسی میره خونه مافیا ولی لو میره و مجبور میشه هرشب به روشای خشن... 🔞🤫 https://t.me/+nVrocOE5FkpjOTZk https://t.me/+nVrocOE5FkpjOTZk
Show all...
Repost from N/a
#پارت8 -کراشت رو ببین نازنین. از خونه به قصد دلبری اومده دانشگاه! نیشگون محکمی از کشاله‌ی ران ارکیده گرفتم و زیر لب پچ زدم: -خفه شو ارکیده. ببین کاری میکنی این واحدو حذفم کنه! لبش را با درد گاز گرفت و استاد کِی‌خسرو شهریار، با لحن جدی و صدای رسایش در حال توضیح مبحث بود. -هیکلشو ببین تو آخه...مخ زنی هم بلد نیستی احمق ! وقتی روی صفحه‌ی لپ‌تاپ خم شد تک تک عضلاتش ورم کرده و باعث شدند آن پیراهن مردانه در معرض پارگی قرار بگیرد ارکیده راست می‌گفت من کجا و مخ زنی از مردی مانند استاد شهریار کجا -بچه‌ها هیچکدوم قبول نکردن برن رلوه ی عمارت آدم و حوا. همه مثل سگ از اون خونه می‌ترسن! چشم‌غره‌ای به ارکیده رفتم تا خفه شود دوست داشتم از صدای گیرای استاد نهایت استفاده را ببرم و زیر لب غریدم: -اگر به زر زر کردنامون ادامه بدیم شک نکن ما دو تا رو می‌فرسته بریم تو اون عمارت مخوف! -پاک‌سرشت؟ با شنیدن صدای بلند و جدی کی‌خسروشهریار نگاهم را بالا آورده و با دیدن چشم‌های آبی رنگش ، قلبم شروع به تپیدن کرد -ببخشید استاد! مردمک‌هایش از دور منقبض شد و گردن عضلانی اش در دیدرأس قرار گرفت نمی‌دانم چه اتفاقی افتاد. نمی‌دانم در آن خیرگی چند ثانیه‌ای چه گذشت که حتی انگشت‌هایم دست از فشردن ناخن‌هایم برداشتند. خدای من...چشم‌هایش... -دفعه‌ی بعدی مستقیماً از لیست دانشجو‌های من خط می‌خوری! -آخه استاد... نمیدانم چه اشعه‌ای در چشم‌هایش بود که قلبم را به تپش دعوت می‌کرد -کار عکس‌برداری از عمارت آدم و حوا به عهده‌ی توئه. تا قبل از خردادماه تحویل بچه‌ها می‌دی! https://t.me/+CeNaVIntdnYwZTBk #پارت56 -کی‌خسرو قبل از اینکه دست مرد دیگه‌ای به اون دختر برسه باید بکشونیش توی اون عمارت! مردمک‌هایش از دور منقبض شد و خونش به قلیان درآمد داشت مانند یک قاتل، از پشت مانیتور پسرک عاشقی که دستان نازنین را گرفته بود نگاه می‌کرد -اینقدر به من زنگ نزن و فتح این جنگ رو به عهده‌ی خودم بذار! -خودت بهتر از من بوی خطر رو اطراف اون دختر حس می‌کنی... پسرک دست نازنین را بالا آورد و با التماسِ نگاهش، بوسید فک خسرو قفل شد و غرّید: -قطع می‌کنم! باید صدای مکالمه‌شان را می‌شنید و اکنون هانا مزاحم بود -خسرو باکرگی اون دختر برای ما... تماس را خاتمه داد و با نبضی که تند می‌زد، صدای مکالمه‌ی آن دو را از روی مانیتور باز کرد درست حدس زده بود مرتیکه داشت التماسش می‌کرد و ناز هم که دل نازک و لطیفی داشت -به کی قسم بخورم باور کنی؟من بچه نمی‌خوام...اصلا به همه میگم عقیمم -اگر مادرت بعدا تو زندگیمون دخالت کرد چی؟ حامی مادرت از من خوشش نمیاد فرمان زیر مشت های کی‌خسرو له می‌شد چرا زندگی خود را با آن پسرک جؤلق یکی می‌کرد؟ او فقط مال یک نفر بود زندگی‌اش چشم‌های دورنگ و خاصش خنده هایش لب‌هایش بدنش... باکرگی اش... فقط مال یک نفر بود و بس! حامی: شرکت رو انتقال می‌دم کرج. برای بابات هم یه مغازه می‌گیریم ...چطوره؟ نازنین در فکر فرو رفت نازنینی که این روزها در بحران بود پلک خسرو تیک‌ گرفت و دخترک با دو دلی لب زد: -باید بیشتر فکر کنم حامی با ذوق خندید خسرو چشم درید و نفس تند کرد وقتی برای فکر کردن باقی نمی‌گذاشت برایش گوشی را برداشت و شماره ی نازنین را گرفت از مانیتور دید که گوشی را نگاه کرد: -وای یه لحظه...استادمه خسرو با ولع به حرکت لبهایش نگاه دوخت و دخترک با استرس از جایش بلند شد: -سلام استاد... چشم باریک کرد و انگشتانش فرمان را بیشتر فشردند در صدایش ناز زیادی بود و مرد را حرصی می‌کرد امشب دست همه ی مردهایی که دور و اطراف آن دختر می‌پلکیدند را از او کوتاه می‌کرد -امشب ؛ رأس ساعت هفت...عمارت آدم و حـوّا! https://t.me/+CeNaVIntdnYwZTBk ❌❌❌❌❌ بالاخره رمان حق‌عضویتی جدید آرزونامداری که همه دنبالش بودید، رایگانش رسید🥹😭 فکر می‌کنید چه اتفاقی در اون ساختمون مرموز به انتظار نازنین نشسته؟ شاید شکارچی دختران باکره............ ❌❌❌❌ https://t.me/+CeNaVIntdnYwZTBk https://t.me/+CeNaVIntdnYwZTBk ژانر خاص این رمان مناسب همه‌ی سنین نیست ❌
Show all...
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.