cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

"دره گرگها"

"رمان تخیلی نمیباشد" اینجا جنگلِ بکش تا زنده بمونی.../ ژانر:مافیایی/عاشقانه/درام به قلم:ن.دانش https://t.me/HarfinoBot?start=3ed24aa758f7431

Show more
Advertising posts
4 555
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
-55330 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

پارت جدید🩵 دوستش داشته باشید🥲❤️
Show all...
1
#دره_گرگها #فصل_اول #اگر_پادشاه_ببازد #پارت_81 پرستار متوجه تلاشی که برای نگاه کردن به بیرون میکرد شد و گیج سر برگرداند غزال فهمید و سر جایش ساکن ماند اما با چشمهایی که منتظر جوابش بود پرستار را نگاه کرد زن رو برگرداند و دوباره به دخترک خیره شد: -همه دیگه...کل بیمارستان رو ترسوندین.. غزال با نا امیدی به سمت پایین پلک زد و نفس عمیقی کشید‌..یک دست در موهایش برد و به سمتی نگاه کرد و آرام گفت: -ممنون... پرستار سری تکان داد و از اتاق بیرون رفت..او توجه همه را نمیخواست همه ی او یک نفر بود.. پاهایش را درون شکمش جمع کرد با یک دست زانوهایش را گرفت چانه روی زانو گذاشت و به پنجره خیره شد با خودش گفت عیب نداره نمیدونه حالم بده اگه میدونست الان اینجا بود.. کمی بعد فکر کرد ولی واقعا اگه میدونست اینجا بود؟! دوباره حالت تهوع گرفت به سرعت از تخت پایین و به سمت دستشویی رفت..پس از چند بار اوق زدن و خالی شدن پلک فشرد و به دیوار تکیه داد.. چند ثانیه بعد خیسی خون را بین پاهایش احساس کرد..پلک باز کرد و درحالیکه به سقف خیره شده بود نفسی از راحتی کشید.. همانطور که به دیوار تکیه داده بود پلک فشرد و آب دهانش را قورت داد پرستار را صدا زد..پرستار رسید و با نگرانی گفت: -دکتر حالتون خوبه؟! غزال در همان حالت سر تکان داد و در جوابش لب زد: -پریود شدم میشه برام نوار بهداشتی و لباسای تمیز بیاری؟! زن سر تکان داد و به سمت کلوزت کوچکی که در اتاق بود رفت وسایل را برداشت و به دخترک داد.. غزال تشکری کرد و پس از تعویض لباسها روی تخت دراز کشید..دوباره در فکر فرو رفت.. در همان اندیشه های چند دقیقه پیشش غوطه میزد که پرستار جواب آزمایشش را آورد و خودش بیرون رفت به برگه نگاهی انداخت بارداری منفی بود..
Show all...
👍 2 1🔥 1
اینجا هم میتونید بگید🩵 https://t.me/HarfinoBot?start=3ed24aa758f7431
Show all...
حرفینو | پیام ناشناس

حرفینو، سریعترین و امن ترین ربات پیام ناشناس✨

نظرتون رو راجب رمان تا اینجا بگید🩵 منفی مثبت هر چی که فکر میکنید
Show all...
👍 1
پارت امروز🩵 ری اکتا چرا اینجوریه واقعا؟! ری اکتا بالا نباشه دیگه کلا پارت نمیذارم..
Show all...
👍 3
#دره_گرگها #فصل_اول #اگر_پادشاه_ببازد #پارت_80 کمی بعد با هر سختی بود سعی کرد به خودش بیاید و روی پاهایش بایستد راه رفتن روی آن کفشهای پاشنه دار برایش سخت شده بود انگار همانهایی نبود که همیشه میپوشید.. چند قدمی بیش راه نرفته بود که باران شروع به باریدن کرد ایستاد و بی آنکه به کفشها نگاه کند دست پشت آنها برد بند را کشید کفشها را در دست گرفت پا برهنه روی خیابان و پیاده روهای خیس قدم گذاشت.. میخواست تا بیمارستان را قدم بزند لباسها و موهایش کامل خیس شده بود.. به بخت سیاهش فکر میکرد...هر اتفاقی بدی بود سر این دختر می آمد انگار دنیا هیچ راهی جز آزار این دخترک برای ارضای خود پیدا نمیکرد.. هوهوی باد توی صورتش میخورد باد و باران برای اولین بار برایش آزار دهنده بود..دلش میخواست وسط خیابان میخوابید.. ساعت از هشت شب گذشته بود..خودش را جلوی بیمارستانی که قبل از خانه اصلان آنجا بود پیدا کرد..محل کارش هم بود مجرمینی که آسیب زیادی دیده بودند را برای معاینه اینجا ویزیت میکرد.. تعادلش را از دست داد...چشمهایش سیاهی رفت و همانجا جلوی در زمین افتاد..وقتی به هوش آمد دم صبح شده بود و بیمارستان مانند روز روشن و دکترها در رفت و آمد بودند غزال نیمخیز شد و اتاق را از چشم گذراند.. پرستاری که در اتاق بود بالای سرش آمد به آمریکایی لب زد: -دکتر جوانمهر؟! بهترید؟! چقدر همه نگرانتون شدن.. غزال نگاهش کرد با کلمه همه فکرش سمت اصلان رفت این مرد همه کسش بود؟! حتی از اینکه پیش خودش هم مانند احمقها بنظر برسد متنفر بود.. اما باز دلش آرام نگرفت و درحالیکه کمی خودش را به چپ و راست میکشید تا بیرون اتاق را بهتر از نظر بگذراند تا شاید مردش را ببیند و همزمان نگاه های یکی در میان به زن پرستار می انداخت از کورسوی امیدش پرسید: -همه یعنی کی؟!
Show all...
❤‍🔥 12 3🔥 1
#دره_گرگها #فصل_اول #اگر_پادشاه_ببازد #پارت_79 غزال بهت زده به پیراهن سپس به مرد نگاه کرد..باورش نمیشد...باورش نمیشد این مرد همان مرد یک هفته پیش باشد..بغضش گرفته بود اگر حرف میزد صدایش میلرزید.. اما خودش را جمع کرد از حرص و خشم دست برد و دکوری روی اوپن کنارش را برداشت و شکست..اصلان ابرو بالا انداخت و با لبخند خیلی محوی کمی صدایش را بالا برد سمتی را نگاه کرد و درحالیکه چشم به طرف دختر میکشید گفت: -روانی ای تو... غزال تکه شیشه ای که در دستش بود را درون کتف مرد فرو کرد که اصلان با درد از بین پلکها نگاهش کرد و دندان سایید..زخم عمیقی برای آن تن و هیکل ستبر نبود..درحالیکه با اخم و پلک نیمه باز نگاهش میکرد...شیشه را بیرون کشید... غزال درحالیکه چند قدم به عقب برداشت تا بیرون برود با صدایی لرزان از بغض اما عصبی لب زد: -ازت متنفرم.. بیرون رفت و در را به هم کوبید اصلان روی مبل لم داد و دستهایش کنار بدنش افتاد درحالیکه از زیر پلک رو به رو را نگاه میکرد بعد از سالها برای اولین بار قطره اشکی از چشمش به پایین چکید و زیر لب آرام گفت: -منم از خودم... غزال سر پا نبود..باورش نمیشد..چند قدمی راه نرفته بود که اوق زد..دست روی دلش گذاشت و کنار خیابان روی زانو نشست...چند باری اوق زد بار آخر گریه اش گرفت..بلند هق هق کرد.. شیشه آب کوچکی که در کیف داشت را دراورد و دهان و صورتش را شست.. دست در موهایش فرو برد..اشکهایش یکی پس از دیگری میریخت سالها میشد اینگونه اشک نریخته بود.. پیش خودش فکر کرد اصلان آن آدمی که نشان میداد نبود..دوباره حرف اردوان توی مخش رژه رفت.. از اینکه این را خودش درنیافته بود عصبی و خشمگین بود..درحالیکه توی صورتش میکوبید کمی صدایش را بالا برد و با گریه نالید: -چجوری متوجه نشدم...من چجوری نفهمیدم اخه!!
Show all...
10👍 4❤‍🔥 1🔥 1
پارت جدید خدمتتون🩵 ری اکت یادتون نره
Show all...
👍 2
پارت امروز🩵 ری اکت هم میدونین دیگه؛دمتون گرم
Show all...
👍 3
#دره_گرگها #فصل_اول #اگر_پادشاه_ببازد #پارت_78 غزال با اخم ابرو بالا انداخت و پوزخند آلمدا و آن لوندیهایش را نادیده گرفت..اصلان بلند شد و جلویش ایستاد غزال دست به سینه نگاهش کرد و لب زد: -عین آدمم میتونستی بگی جدا شیم این مسخره بازیا چیه؟! احمقی تو؟! اصلان نمیتوانست جلوی خودش را بگیرد این دختر را که میدید از خود بی خود میشد و نگاهش بین چشمها و لبهایش در رفت و آمد میرفت.. دلتنگش بود اگر میشد همینجا او را در آغوش میکشید و یک دل سیر میبوسیدش اما بر خلاف میلش چشم چرخاند و لب زد: -این همه راه اومدی اینو بگی؟! گفتی دیگه..باشه..جدا شدیم.. غزال غمی به ابروانش افتاد پلک فشرد و موهای بلند لختش را کنار زد..نفس عمیقی کشید و با بغض نالید: -چرا اینجوری میکنی؟! چیشده؟! من نمیفهمم یه دف... اصلان نگذاشت حرفش را بزند ترسید...ترسید نتواند جلویش مقاومت کند...تا همینجا هم خیلی خودش را نگه داشته بود..از اینکه یک قطره اشکش دربیاید و او طاقت نیاورد ترسید..بین حرفش آمد و با جدیت و تحکم درحالیکه پلک میزد و پایین و بالا را از چشم میگذراند لب زد: -از من دور بمون‌ دختر...همین.. غزال کمی خودش را جلو کشید و با لجبازی و عشق؛سرکش لب باز کرد: -نمیشه..ازم نخواه روی نقطه ضعف مرد دست گذاشت..اگر کمی دیگر پیش میرفت کار اصلان تمام بود مرد پلکی زد و پوزخند بر لب گفت: -پس خودم کارو برات راحت کنم.. سپس درحالیکه به دختر خیره شده بود لب زد: -آلمدا.. صدای دختر از طبقه بالا اتاق اصلان به استانبولی بلند شد: -جانم؟! -از اون لباس خوشم نیومد..درش بیار.. -باشه عزیزم.. کمی بعد پیراهن مردانه ای که کمی پیش تن دختر بود از بالا روی عسلی کنار پای غزال و رو‌به‌روی اصلان افتاد...
Show all...
9🔥 4👍 2
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.