ر'مٖٖــٍـۘۘــا'ݩ
ـבر בورترین ؋ـواصل هستی، نزבیکترین مخاطب من باش جانان◡̈⃝ㅤ♥️♥️♥️♥️ راه ارتباطی با من👇👇👇👇 @Dastan8866
Show more474
Subscribers
-124 hours
+307 days
+6530 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
Repost from N/a
00:03
Video unavailableShow in Telegram
sticker.webm1.35 KB
موسیقی عربی
موسیقی فارسی
موسیقی آذری
موسیقی مازندرانی
استوری عاشقانه ♥️
متن شعرهای عاشقانه ♥️
تبادلات حرفه ای اوج اسفندیار
باماهمراه باشید⬇️
🌹♥️ بامادلبری کنید ♥️🌹
#پارت_165
#رگ_پنهان
هاتف تن صداش رو پایین تر آورد و من با یه درد بزرگ تو گلوم سعی کردم بِشنَوَم که قرار بود چه تصمیمی برای زندگیم بگیرن.
-هرچی شما بگید من همونکار رو انجام میدم ولی درست کردن یه پاسپورت برای الین خانوم کار سختی نیست. شما راضی بِشید، تو کمتر از یک هفته ردیف میشه!
من نمیخواستم برم و کاش عاصی راضی به اینکار نمیشد.
برای ثانیهای هیچ حرفی بِینشون رد و بدل نشد و باز هاتف بود که به حرف اومد.
-کارای پاسپورت رو انجام بدم؟!
باز عاصی حرفی نزد و من با ترس به مسیرِ پلهها چشم دوختم تا اگر بهجت سر میرسید متوجه بشم.
اگر کسی میفهمید من فال گوش ایستادم بد میشد.
-سِزایِ دختری که آویزون این و اون بشه تا خودش رو نجات بده همینه!
من آویزون نشده بودم و از سر بیچارگی پام به این دیوونه خونه باز شده بود.
چقدر بیرحمانه نیش و کِنایه میزد.
-ولی دشمنای شما...
عاصی اجازهی تکمیل حرفش رو نداد و صداش رو بالا برد.
-دیگه داری شورش رو درمیاری هاتف، مراقب حرفات باش... کسی قرار نیست خبردار بشه اون دخترهی...
یه مکث کوتاه کرد و حرصیتر از قبل ادامه داد:
-هیچکدوم از دوست و دشمنهای من قرار نیست متوجه بشن شناسنامهم رو به گَند کشیدم تا از برادرم دفاع کنم.
دلم شکست و هیچ حس دیگهای پیدا نکردم جز حِقارَت.
-هرچی شما بگید، من کارهای رفتنتون رو انجام میدم!
صدای پای هاتف رو شنیدم و قصد فرار کردم ولی عاصی بلند گفت:
-صبر کن!
اونقدر بُغض داشتم که گلوم درد میکرد و مدام جوشش اشک رو تو چشمام حس میکردم. خیلی ترسیده بودم و داشتم کُنتُرُلِ مَثانَهم رو از دست میدادم و هرلحظه ممکن بود خودم رو خیس کنم.
صدای گرفته و خَشدار عاصی باعث میشد نتونم برم.
دلم میخواست بایستم و گوش کنم. یه گرفتگی خیلی جذاب تو صداش داشت و حالا و وسط فال گوش ایستادن پشت در اتاق یه مَردِ عَرَب، دلم میخواست که عاصی خواننده بود و میخوند. حتما خیلی صدای خوبی بود و میتونست خیلی طرفدار پیدا کنه.
-بفرمایید!
-چند تا نگهبان بذار تو مَحوَطِه کشیک بدن شاید باز سر و کَلِهِی مادرش و داییش پیدا بشه!
-بله آقا... اونجوری که شما اِتمام حُجَت کردید، خانوادهی زرگر دیگه جرأت نمیکنن نزدیک اینجا پیداشون بشه!
قلبم از حلقم بیرون زد. مادرم برای دیدنم اومده بود؟! میخواست من رو ببینه و این دیو اجازه نداده بود؟!
@Dastan8866
❤ 7👍 2
#پارت_163
#رگ_پنهان
خودم رو بغل زدم و از پلهها پایین رفتم. حتی از سمت آشپزخونه هیچ صدایی به گوش نمیرسید. در سالن بسته بود و جز یه چِلچِراغ بزرگ هیچ نوری از هیچ کجا دیده نمیشد.
وسط سالن ایستادم و بلاتکلیف به اطرافم زل زدم.
واقعا هیچکس نبود؟! نکنه عاصی و هاتف و بهجت رفته بودند و حالا کل در و پنجرههای این خونه رو روی من قفل کرده بودند؟!
وقتی من بیهوش شدم روز بود و حالا شب...
زمان کافی برای رفتن داشتند.
درد بدی تو قلبم نشست و از ترس به خودم لرزیدم. من نمیتونستم تو این خونهی بزرگ تنها سر کنم؛ از ترس سکته میکردم.
تا خواستم اسم یکی رو صدا کنم، صدای پِچ پِچ دو نفر رو شنیدم.
خدایا شکرت... تنها نبودم!
هرچند شاید جِن و روح بود و اوضاع وخیمتر میشد. خودم از افکارم، هم میترسیدم و هم خندهم گرفته بود.
#پارت_164
#رگ_پنهان
صدا از همون سالن کوچیکی به گوش میرسید که عاصی من رو برده بود. همون اتاق کار و ....
باز با یادآوری بیهوشی بیموقَعَم، حالم گرفته شد.
تی شرت خِرسی تنم رو مشت کردم و پاورچین از پلهها پایین رفتم و پشت در اتاق فال گوش ایستادم.
اول نمیشنیدم ولی با یکم دقت صدای هاتف رو تشخیص دادم.
-به سختی بیرونشون کردم آقا... کم کم داشتم مجبور میشدم که پلیس خبر کنم.
اسم پلیس زانوهام رو به رَعشِه انداخت. داشت دربارهی چی حرف میزد؟!
صدای عاصی خیلی ضعیفتر بود و انگار به در فاصلهی بیشتری داشت. گوشم رو به در چسبوندم و هر دو دستم رو بهش تکیه دادم.
-چی میخواستن؟!
-همون چیزی که به خودتون هم گفتن، موندن تو ایران داره برامون دردسر ایجاد میکنه. باید بریم آقا!
پس حَدسَم درست بود و قَصدِ رفتن داشت.
نمیدونم چرا ولی خوشحال شدم. حس میکردم عاصی که میرفت من آزاد میشدم و میتونستم برم.
خیلی فکر کرده بودم و میتونستم برم پیش شیدا...
دوستم بود و احتمالا میتونستم چند مدتی رو با اونها زندگی کنم تا آبها از آسیاب بیفته و به خونهی خودمون برگردم.
-با اون دختر، الین چیکار کنم؟!
قلبم به کوبش افتاد و کف دستم عرق کرد. همهی وجودم گوش شد تا جواب هاتف رو بِشنَوَم.
چند گام به چپ و راست برداشت و صدای پاش رو به وضوح شنیدم.
-باید با خودمون به کویت ببریم آقا...
برخورد چیزی روی میز باعث شد تو جا بِپَرَم. دست رو دهنم گذاشتم تا صدام بالا نره و متوجه حضورم پُشتِ دَر نَشِه.
-هیچ میدونی اگر من با یه دختر برگردم کویت چه جَنجالی به پا میشه؟! در ثانی اون دختر پاسپورت نداره... منم نمیتونم بیشتر از این هوای تهران رو نفس بکشم هاتف. داره خفهم میکنه و میخوام همین فردا برم.
@Dastan8866
❤ 4👍 3
#پارت_163
#رگ_پنهان
من امید داشتم که مهرداد متوجه اشتباهش بشه و از من عذرخواهی کنه...
بهش برنمیگشتم اما امید داشتم که التماس کردنش رو ببینم.
هم زندگی من رو خراب کرد و هم آبروم رو برد. محال بود ازش بگذرم.
یه قطره اشک از چشمم چکید و انگار فقط کافی بود همین یه قطره اشک فرو بِچِکِه تا سَدِ اشکام شکسته بشه. کل صورتم خیس شد و من به سختی خودم رو آروم کردم.
-یه روزی میفهمی که خیلی دیره... تاوان دلِ شکسته رو پس دادن خیلی سخته مهرداد... خیلی!
انگار اینجا بود و صدام رو میشنید. میدونستم داشتم دیوونه میشدم.
تصمیم گرفتم از این اتاق بیرون بزنم... شاید میتونستم فرار کنم و از دست اون شیخ لعنتی خلاص بشم.
روبروی کمد ایستادم تا یه چیزی پیدا کنم. هرچیزی که بتونه تنم رو گرم کنه ولی کمد خالی بود.
پوف کشیدم و با احتیاط دمپایی کنار تخت رو پوشیدم و از اتاق خارج شدم.
تو این طبقه از زیر درِ هیچکدوم از اتاق ها هیچ نوری بیرون نمیزد و نشون میداد که طبقه خالی بود یا حداقل خواب...
@Dastan8866
❤ 7👍 1
#پارت_161
#رگ_پنهان
"اِلین"
پلکهام سنگین بود و توان باز کردنشون رو نداشتم.
هنوز نیمه هوشیار بودم و بدنم از شدت بیحسی رو به کِرِختی میرفت و انگار ساعتها تو سرما مونده باشم ؛ یخ یخ بودم.
لای پلکم رو باز کردم و با دیدن اتاق ناآشنا همهی هوشیاریم برگشت و با یه هین خفه از جا بلند شدم. پاهام رو تو شکمم جمع کردم و به تاج تخت تکیه دادم.
چراغ های اتاق روشن بود و نور فضا زیاد...
سعی کردم موقعیت خودم رو به خاطر بیارم. یهو کل دو روز گذشته مثل یه نوار ویدئویی از مقابل دیدم رد شد.
"مهرداد... عادل... عاصی!"
برای تک فرزند محمد زرگر که همهی عمرش رو با نجابت و آبرو و زَهد سر کرده بود؛ خیلی گرون تموم میشد که دخترش تو دو روز، سه تا مرد عَوَض کرده باشه.
تا چند شب قبل من مهرداد رو مالک تَنُ و بَدَنَم و اَفکارَم میدونستم و حالا اونقدر ازش متنفر بودم که دلم میخواست یه ساتور تو قلبش فرو کنم.
مهرداد بود که باعث شد حالا تو این قفس طلایی چشم باز کنم و از زندگیم و خانوادم و وجود خودم بیخبر باشم.
هیچکس کنارم نبود... من بودم و یه اتاق بزرگ و یه تخت و کلی تیر و تخته که حالم از همش به هم میخورد.
من تو اتاق کارِ عاصی از هوش رفته بودم و اون قصد داشت...
قصد داشت تنم رو چِک کنه و جملهی لعنتیش مثل موریانه مغزم رو خورد.
من رو یه هَرزِه میدید که زیرخواب برادرش بود و حالا اسمم تو شناسنامهش سنگینی میکرد.
مقصرش خودم بودم. من ترسیده بودم.
نمی تونستم وقتی مهرداد اونجوری من رو تهدید میکرد، جون پدر و مادرم رو تو خطر بندازم و بگم چی به سرم آورده!
کی باورم میکرد؟!
یه نفر تو سرم چرخ میخورد. فقط شیخ نجیب! من حتی اون لحظه اسمش رو هم نمیدونستم و یه شیخ نجیب کافی بود تا خانوادهم برآشفته بشن و به خیال اینکه با یه شیخ شکم گُندِه اوقات گُذَروندَم، تَحقیرَم کنند و با سرزنش و توپ و تَشَر من رو تا کلانتری بِکِشونَند.
وادارم کرده بودند تا از اون مرد شکایت کنم. همون مردی که حُکمِ ناجی داشت.
من رو از عادل روانی نجات داده بود و به نظرم گزینهی بهتری بود که به اون پناه ببرم و حالا...
میفهمیدم که هیچکس قابل اعتماد نبود حتی عاصی شیخ نجیب.
#پارت_162
#رگ_پنهان
بُغض به گلوم چنگ انداخت و ضَعف بَدَنیم باعث شد سرگیجه بگیرم. خیلی سردم بود و مُدام دندونام به هم برخورد میکرد.
از جام بلند شدم و به سختی پایین تخت و رو پاهام ایستادم. خیلی سرگیجه داشتم ولی خودم رو وادار کردم تا بِایستَم.
نگاهم رو تو کل اتاق چرخ دادم و یهو چشمم به آینه افتاد. لباسهام عوض شده بود و ناباورانه دست رو دهنم گذاشتم و هین کشیدم.
کارِ عاصی بود؟!
اون میخواست تنم رو چک کنه و مطمئن بشه که چی به ریشش بسته شده بود.
اشک از چشمام سرازیر شد و از خودم حال نفرت گرفتم. چقدر و تا کجا به تنم زل زده بود؟!
چطور تونستم مثل یه دختر دست و پا چُلُفتی اَحمق غَش کنم و اون منو تا اتاق بیاره؟!
مثلا قصد داشتم از خودم در برابرش دفاع کنم و تو بیدفاع ترین حالت ممکن رو دستش پخش زمین شدم و من چقدر احمق بودم.
موهام باز بود و تی شرت و شلوارِ تنم زیادی دخترونه بود و مطمئنأ نمیتونست به مردهای خونه ربط داشته باشه...
حدس میزدم مال دختر بهجت بود هرچند من هیچ دختری ندیده بودم اما میتونست به بهجت ربط داشته باشه.
موهام رو با دست کنار زدم و با یه ترس واضح به دور تا دور اتاق نگاه کردم.
هیچ قاب عکسی نبود که بتونم حدس بزنم اینجا اتاق کی بود؟! دیوارها کاغذ دیواری داشت و کمد و تخت، جِنسیَّت صاحب اتاق رو نمیرسوند. یه میز مطالعه و یه جعبهی موزیکال روی میز مطالعه به چشم میخورد.
من تو این خونه تنها بودم؟! فکر اینکه عاصی بهم دست زده باشه و خودش لباسهام رو عوض کرده باشه دیوونم میکرد.
با مشت تو شَقیقِهِی خودم کوبیدم و فکرِ اینکه به جای مهرداد، حالا مَحرَمِ عاصی بودم رَمَقَم رو گرفت. مگه فقط به خوندن اون چهارتا خط و گفتن بله بود؟!
@Dastan8866
👍 6❤ 2
#پارت_160
#رگ_پنهان
خندید... بلند و کشدار و اونقدر این حرکت رو ادامه داد که به سُرفِه افتاد.
بین خندیدن گفت:
-نگو که برای یه مرد تو قرن بیست و یک مهمه که زنش بِکارَت داره یا نه!
دکتر بود، تَخَصُص داشت و روزی هزارنفر مراجعه کننده رو از سر میگذروند.
روی من هیچ شناختی نداشت و نمیدونست این مسئله چقدر برای من مهم بود. نمیدونست و اون دختری که دختر و زن بودنش برام مَجهول بود و جوری به ریشم میبست انگار با سلام و صلوات به عقد نِکاحَم درآورده بودم و رَختِ عروسش هنوز تنش بود.
قرار بود زن یه عوضیِ دیگه بشه و از زیر عادل بیرونش کشیده بودم و حالا با داشته و نداشتهش اسمش تو شناسنامهی من سیاه بود!
نفسم رو پوف مانند بیرون فرستادم و با یه اخم غلیظ تو صورت همچنان خندونش زل زدم.
-الان از چی اینقدر عصبانی شدی؟!
خشم صدام غیرقابل کنترل بود.
-اینکه فکر کردی من یه بیغیرتم. مهمه، خیلی مهمه حتی اگر فکر کنی از یه قرن پیش و از وسط جَهالَت بیرون اومدم.
گوشهی چشمش چین افتاد و خط چروک بین ابروهاش رو دیدم. کلاهش رو روی داشبورد انداخت و خودش رو به سمتم کشید.
عطرش زیرِ بینیم پیچید یک
عطر خاص و کَمرَنگ....
چرا باید مهم باشه؟! اَسما زَنِتِه و قرار نیست باهاش به جایی برسی! داشت با خودش چه فکری میکرد؟!
لبم کج شد و سری به تأسف
تکون دادم. حالم خراب بود و حتی حرف زدن با این دکتر هم
از حال بدم کم نمیکرد.
شب عروسیش به یه دلیل نامعلوم فرار کرده، تو تخت عادل پیداش کردم و....
تکرار مُکَرَرات نَکُن، وقتی هنوز
خون روی سینه ی عادل خُشک
نشده بود رسیدم.
تو اینا رو می دونستی و لباسِ زیرش رو تو گاو صَندوقِت مخفی کردی. خون تو صورتم پیچید و دمای بدنم بالا رفت.
یه رَگِ پشت گردنم نَبض میزد و حَدَقِهِ ی چشمام درد میکرد.
مخفی کردم تا چشم عادل بِهِش نَیُفتِه، خیال می کردم
صبح که بیدار شِه یادش میره
مثل همیشه!
ولی حَرفِت اشتباه از آب در اومد و الان اون دختر به میل خودت تو خونه ی توئه!
این حقیقت پُتَک شد روی فرق سَرَم...
من خواسته بودم ولی نه چون
عاشقش بودم و دست ، پای
دلم برای چشم هاش لَرزیده بود.
خواستم عادل رو نجات بدم.
واقعأ قَصدِ کمک به عادل رو
داشتی؟! پِلک بستم و دستم دور فرمون مشت شد.
زبونم گیر کرد و دیگه تو دهنم
نَچَرخید!
دیر وقته دکتر، برگرد سر خونه زندگیت! متوجه شد که وقت رفتن بود.تَک خندی زد و کیف، کلاهش رو برداشت.
دستگیره ی در رو کشید اما قبل از پیاده شدن، همونطور
که نگاهش به شیشه ی بَغَل بود
و من تصویر مُنعَکِس شُده اش
رو میدیدم گفت:
برنامه هات رو جوری ردیف کن
که باور داشته باشی ماه
پشت اَبر نِمیمونِه!
@Dastan8866
❤ 6👍 3
Repost from N/a
✨❊🌼❊✨ ﷽ ✨❊🌼❊✨
#همراهباشیدبابرترینهایتلگرامدرتبادلاتطنینپائیزان
💢♨️♨️کانالویژهامروز♨️♨️
مولانای جان
https://t.me/+gSNbagj6ufVlMzA0
💢♨️♨️👆👆👆♨️♨️💢
»»»»»»»»»»»»⇩⇩⇩⇩«««««««««««
✨ کانال حس خوب عاشقی
🌼᭄⸙⊱⊱𝑳𝑰𝑵𝑲⊰⊰✺༗
✨ منو دلتنگیام
🌼᭄⸙⊱⊱𝑳𝑰𝑵𝑲⊰⊰✺༗
✨ عشق ممنوعه
🌼᭄⸙⊱⊱𝑳𝑰𝑵𝑲⊰⊰✺༗
✨ تکست سنگین غمگین حرف دل بیو
🌼᭄⸙⊱⊱𝑳𝑰𝑵𝑲⊰⊰✺༗
✨ غم تنهایی
🌼᭄⸙⊱⊱𝑳𝑰𝑵𝑲⊰⊰✺༗
✨ بغض تنهایی
🌼᭄⸙⊱⊱𝑳𝑰𝑵𝑲⊰⊰✺༗
✨ موزیک پلی/تکست خاص
🌼᭄⸙⊱⊱𝑳𝑰𝑵𝑲⊰⊰✺༗
✨ تڪ بیتے براے تو
🌼᭄⸙⊱⊱𝑳𝑰𝑵𝑲⊰⊰✺༗
✨ محفل اشعار
🌼᭄⸙⊱⊱𝑳𝑰𝑵𝑲⊰⊰✺༗
✨ ترفندهای کاربردی
🌼᭄⸙⊱⊱𝑳𝑰𝑵𝑲⊰⊰✺༗
✨ برکه ماه و ماهی
🌼᭄⸙⊱⊱𝑳𝑰𝑵𝑲⊰⊰✺༗
✨ ترنم باران
🌼᭄⸙⊱⊱𝑳𝑰𝑵𝑲⊰⊰✺༗
✨ حریم یار
🌼᭄⸙⊱⊱𝑳𝑰𝑵𝑲⊰⊰✺༗
✨ تکست تیکه خار دار بیو پروکسی 20
🌼᭄⸙⊱⊱𝑳𝑰𝑵𝑲⊰⊰✺༗
✨ رویای خیس
🌼᭄⸙⊱⊱𝑳𝑰𝑵𝑲⊰⊰✺༗
✨ بیو خاص
🌼᭄⸙⊱⊱𝑳𝑰𝑵𝑲⊰⊰✺༗
✨ کانال روانشناسی ساحل آرامش
🌼᭄⸙⊱⊱𝑳𝑰𝑵𝑲⊰⊰✺༗
✨ تکست سنگین انگلیسی
🌼᭄⸙⊱⊱𝑳𝑰𝑵𝑲⊰⊰✺༗
✨ تکست20
🌼᭄⸙⊱⊱𝑳𝑰𝑵𝑲⊰⊰✺༗
✨ روانشناسی با طعم هیجان
🌼᭄⸙⊱⊱𝑳𝑰𝑵𝑲⊰⊰✺༗
✨ كانال شعر و ادب بهارآفرينش
🌼᭄⸙⊱⊱𝑳𝑰𝑵𝑲⊰⊰✺༗
✨ کافه موزیک
🌼᭄⸙⊱⊱𝑳𝑰𝑵𝑲⊰⊰✺༗
✨ بیو تکست
🌼᭄⸙⊱⊱𝑳𝑰𝑵𝑲⊰⊰✺༗
✨ تـــــــرنــم ؏ــِشــــــق
🌼᭄⸙⊱⊱𝑳𝑰𝑵𝑲⊰⊰✺༗
✨ من و عشقم
🌼᭄⸙⊱⊱𝑳𝑰𝑵𝑲⊰⊰✺༗
✨ تعویضشیشهاجاقگازرومیزیوتبدیلاستیل
🌼᭄⸙⊱⊱𝑳𝑰𝑵𝑲⊰⊰✺༗
✨ مولانای جان
🌼᭄⸙⊱⊱𝑳𝑰𝑵𝑲⊰⊰✺༗
✨ محفل اشعار دوبیتی گروه شعر
🌼᭄⸙⊱⊱𝑳𝑰𝑵𝑲⊰⊰✺༗
✨ رمان
🌼᭄⸙⊱⊱𝑳𝑰𝑵𝑲⊰⊰✺༗
✨ همدل
🌼᭄⸙⊱⊱𝑳𝑰𝑵𝑲⊰⊰✺༗
✨ ایدههای خانومانه
🌼᭄⸙⊱⊱𝑳𝑰𝑵𝑲⊰⊰✺༗
✨ هنوز میپرستمت، هنوز ماه من تویی
🌼᭄⸙⊱⊱𝑳𝑰𝑵𝑲⊰⊰✺༗
✨ شعر بهانهاے براے عاشقے
🌼᭄⸙⊱⊱𝑳𝑰𝑵𝑲⊰⊰✺༗
✨ کافه شعر
🌼᭄⸙⊱⊱𝑳𝑰𝑵𝑲⊰⊰✺༗
✨ کوچه باغ عشق
🌼᭄⸙⊱⊱𝑳𝑰𝑵𝑲⊰⊰✺༗
✨ لوگو گیف استیکر
🌼᭄⸙⊱⊱𝑳𝑰𝑵𝑲⊰⊰✺༗
✨ دهکده کیک خانگی
🌼᭄⸙⊱⊱𝑳𝑰𝑵𝑲⊰⊰✺༗
┄✨❊🌼❊✨┄┄✨❊🌼❊✨┄
لیستــــ #تبادل_روزانــه
ازساعتـــ 👈14 الـــی17
جهتشرڪتدرتبادلاتلیستےطنینپائیزان
بهمدیریت👈 @payyzan_9000
مراجعه ڪنید.✌️🌹🍃
❧࿐❧࿐❧࿐❧࿐❧࿐❧࿐❧
📆 1403/06/30
Choose a Different Plan
Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.