cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

زینب عامل (در پناه سایه)

بسم الله الرحمن الرحیم لطفا لبخند یادتون نره 😁

Show more
Advertising posts
24 824
Subscribers
-5624 hours
+1 3307 days
+2 50730 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

پارت امروز💚 کانال vip بزودی افتتاح می‌شه😍
Show all...
#در_پناه_سایه #پارت_۴۳ #زینب_عامل مردمک چشمانش گشاد شدند، اما من توجهی نکرده و ادامه دادم: - مگه شما کم تو زندگی من دخالت می‌کنید؟ من کجای زندگیم برا خودم تصمیم گرفتم؟ مدرسه‌ای رفتم که شما می‌‌خواستید، رشته‌ای خوندم که شما انتخاب کردید… خیلی تند حرفم را قطع کرد. - همین اشکان‌و خودت انتخاب کردی برا هفت‌پشتمون‌ بسه! جمله‌اش چنان برایم سنگین تمام شد که بدون این‌که جمله‌ی اضافی دیگری بگویم خم شدم و‌ از روی زمین شالم را چنگ زدم. گریه‌ام گرفته بود، اما جلوی خودم را گرفته با عصبانیت گفتم: - ببخشید، غلط کردم. باید می‌نشستم خونه، عین دخترای عصر هجر منتظر می‌موندم تا بلکه یه زنی دلش خواست برا پسرش زن بگیره‌ و بیاد خواستگاری من! وقتی با سرعت شال را روی سرم انداختم، مامان غرید: - کدوم گوری داری می‌ری باز؟ سینا وارد پذیرایی شد و به‌جای من جواب داد: - داره می‌ره تو همون پناه‌گاهی که شما دردشو گرفتید، آخه بین سگ و‌ گربه‌ها آرامشش بیشتر از این قصر یخی جنابعالیه! با قدردانی به سینا نگاه کردم. بدون سینا تحمل این خانه غیرقابل تحمل می‌شد. مامان جیغ زد: - سینا دهنتو ببند. میگرن من عود کرده دارم می‌میرم. جمله‌ی بعدی‌اش را زیرلب غرغر کرد: - بچه چیه آخه؟ بلای جون آدم. سینا سرش را با تأسف تکان داد. - ما هم برای اومدن به این دنیا نامه ارسال نکرده بودیم برا تو و‌ شوهرت، می‌خواستید… دستش را گرفتم. - بیخیال سینا. سینا پوفی کشید. - منم با سایه می‌رم تا خدایی نکرده میگرنت بدتر نشه! کیفم را از ورودی برداشته و از خانه بیرون رفتیم و وقتی سینا کنارم داخل ماشین نشست گفتم: - سینا جایی می‌ری با ماشین مامان برو. می‌خوام تنها باشم! محلی به خواسته‌ام نداد. - من عمرا از اون نامادری سیندرلا ماشین بگیرم. پوفی کشیدم. - چیه؟ به تو هم گیر داده؟ پوزخندی زد. - گیر؟ صبح تا شب بهم سرکوفت می‌زنه. روزایی که تو دانشگاه کلاس ندارم، دلم می‌خواد تو کوچه بخوابم اما خونه‌ نیام. می‌رینه تو اعصاب آدم. استارت زدم و با افکاری بهم ریخته و بدون این‌که مقصد مشخصی برای رفتن داشته باشم شروع به رانندگی کردم. - باز خداتو شکر کن. وضع تو خیلی بهتره! - بس که جلوشون‌ کوتاه می‌آی سایه. کار کردن تو اون‌ پناه‌گاه‌و دوست داری؟ حالتو خوب می‌کنه؟ گور بابای اشکان و بقیه! چند بار قراره دنیا بیای مگه؟
Show all...
Repost from N/a
_ آیه واسه چی کیک پختی؟ آرایشم کردی! چه خبره؟ دخترک با ذوق و خجالت لب باز کرد - ب...برای تولد آقا معید پختم. کیک شکلاتی دوست داره من... پق خنده ی سهیل و دخترها به هوا رفت و مائده با خنده پرسید - واسه تولد داداشم! می دانست مسخره اش می کنند اما مهم نبود. - ب... بله خودش گفت براش کیک بپزم میاد خونه... گفت و ناامید چشم به ساعت دوخت.‌از 12 شب گذشته بود ولی می آمد دیگر نه؟ جواب سوالش را سهیل با لودگی داد - آره بابا میاد منتها فردا صبح... الان خود خدام بره بالا سرش اون داف و ول نمی کنه بیاد ور دل تو کیک بخوره... کیک شکلاتی! دوباره صدای خنده ی دخترها بلند شد و اینبار سوگل به حرف آمد. دختر عمه ای که همیشه از او بدش می آمد - معید مسخرت کرده خنگ... اون تا حالا از دست تو چیزی خورده با این ریختت که بگه براش کیکم بپزی؟ مائده هُلی به سوگل داد - اه برید بالا دیگه... توام جمع کن برو صورتتو بشور آیه... داداشم جشن تولدشو گرفت امشب تو باغ هممون دعوت بودیم... جشن تولد؟ در باغ؟ قطره اشکی از چشمش سر خورد سوگل روی میز خم شد و ناخنکی به کیک زد - آخی گریه نکن... حالا میاد کیک تو رو هم میخوره احمق کوچولو... نگاه کادو هم خریده... چیه؟ قبل آن که دست دراز کند سوگل جعبه را باز کرد - ساعته! فیکه که... نازی هم ساعت خریده بود... ولی نه فیک... واقعا فکر کردی معید آدم حسابت کرده؟ مسخرت کرده خره اون الان تو بغل دوست دخترشه... دوست دختر شو می شناسی؟ برو سرچ کن نازنین فخار... دختره باباش تاجره، خودش باربیه... معید اون و ول می‌کنه بیاد سمت تو؟ اشاره دست سوگل با تحقیر بود که مائده عصبی دستش را گرفت و کشید - اه بسه برو بالا توام اینا رو جمع کن واسه ما یکم خوراکی بیار آیه! چشمش خفه بود.تا همان جا نفس داشت که با رفتن دختر ها سقوط کرد. تمام وجودش می لرزید معید مسخره اش کرده بود؟ معید نامرد... عصبی ساعت را کنار انداخته و گوشی اش را در آورد سوگل گفته بود، نازنین فخار؟ سرچ کرد... دید... استوری های دخترک..پست هایش تمام فیلم و عکس های معید با نازی را... راست می گفت سوگل معید مسخره اش کرده بود... صبح روز بعد - عشقم کجا؟ بمون با هم دوش بگیریم معید آخرین دکمه پیراهنش را هم بست و خم شد برای بوسیدن لب های نازنین - جلسه داریم میرم خونه پرونده رو بردارم برم شرکت تو بخواب! نازی با دلبری بوسیدش و او سمت خانه رفت. دیرش شده بود جلسه داشت با ورودش به خانه بلند صدا زد - آیه؟ پرونده منو از رو میز بردار بیار.. سرش درد میکرد با باز کردن یخچال دوباره دخترک را صدا زد عجیب بود که نیامده بود استقبالش اما... متعجب به کیک شکلاتی داخل یخچال نگاه می کرد که صدای مائده آمد - آیه نیست داداش ... معید مات به کیک نگاه می کرد. به دخترک گفته بود کیک بپزد - کجاست؟ آیه؟ مائده شانه بالا انداخت - برگشت خونه خالش اینا... اینم داد بدم به تو... برای تولدت خریده بود. تو گفته بودی برات کیک بپزه؟ دیشب تا صبحم منتظرت موند... معید دیگر نمی شنید تنها نگاهش خیره مانده بود به اتاقی که دخترک چشم عسلی هرروز با ذوق استقبالش می آمد اما حالا نبود... دیگر نبود نه تا وقتی که چندسال بعد معید دوباره او را دید اما... #پارت‌واقعی https://t.me/+jC1FM6AWH0Y3MmM0 https://t.me/+jC1FM6AWH0Y3MmM0 https://t.me/+jC1FM6AWH0Y3MmM0 https://t.me/+jC1FM6AWH0Y3MmM0
Show all...
حِیــــران

یا مَن لا یُرجَی اِلا هُو ای آنکه جز به او امیدی نیست✨ پارت گذاری منظم🍂 لیست رمان های نویسنده @hadisehvarmazz

Repost from N/a
حالا چی کار کنیم شب عروسی اگه خانوادت دستمال بخوان؟ مامانت بفهمه آبرو واسم نمی‌ذاره کوهیار... کوهیار کتابش را کنار گذاشت و عینکش را جا به جا کرد. - قرار نیست کسی بفهمه، مگه نگفتی تاریخ عروسی رو با تاریخ پریودیت یکی کنیم؟! مها با استرس گوشه‌ی لبش را میجوید. - دور روز بیشتر نمونده من هنوز پریود نشدم. - خب هنوز دو روز دیگه وقت داری... درسته دیگه؟ میشی دیگه؟ - من استرسی که بشم عقب میفته پریودم... چه خاکی تو سرم کنم کوهیار... پریود نشم چی؟ کوهیار دلش برای این تب و تاب همسرش هم ضعف می‌رفت. برخاست و بغلش کرد. روی سرش بوسه‌ای کاشت و طبق گفته‌های روانشناسش سعی کرد آرامش کند. - هیچی نمیشه عزیزم، پریود نشدی هم من خودم یه کار می‌کنم نگران نباش عزیزدلم. فقط آروم باش... تا من هستم هیچ اتفاق بدی نمیفته. مها زانوهایش را بغل زده و گهواره وار تکان میخورد. کوهیار کاملا متوجه شد که او دارد باز دچار همان حالت‌های قدیمش میشود... همان حالت های پَنیک و استرس شدید پس از حادثه ای که بعد از اینکه همسر قبلی اش به خاطر اینکه قربانی تجاوز شده بود رهایش کرده بود میشد... - عشقم منو ببین... من کوهیارم... خب؟ گذشته تموم شده مها باشه؟ هر چی بوده گذشته. من اون دیوث بی‌همه کس نیستم که بخوام اذیتت کنم مها، باشه؟ من تا تهش کنارتم، تا ابد پیشتم. باشه؟ آروم باش عزیزم. مها همان طور تکان میخورد و زیر لب تکرار میکرد. - مامانت... مامانت اگه بفهمه من باکره نیستم... مامانت کوهیار... مامانت اگه بفهمه... کوهیار بغضش را قورت داد و محکم در آغوش گرفتش تا نتواند تکان بخورد. سرش را به سینه چسباند و بوسیدش. - مامان من هیچ کاری نمیکنه قربونت برم. اصلا خودم الان زنگ میزنم میگم شب عروسی حرف دستمال نزنه. خوبه؟ مها باز با استرس گفت: - بعد نمیگه چرا؟ بعد چی کوهیار؟ بعد نیمگه چرا؟ کوهیار موبایلش را برداشت و شماره مادرش را گرفت. - میگم ما قبلا کارمونو کردیم. مها با اشکهای جاری شده بر گونه نگاهش میکرد. مردانگی هنوز نمرده بود... کوهیار او را زنده کرده بود پس از آن خفت و خواری که شوهرش به او داد و با بی آبرویی ولش کرد. کوهیار واژه‌ی مرد را برایش معنی کرده بود. خواست حرفی بزند که مادر کوهیار تلفن را برداشت و کوهیار با لبخند بر لب و غم بر دل برای حال عشقش که هنوز آثار آن زخم کهنه بر روحش بود، به مادرش گفت: - سلام مامان، زنگ زدم مژدگونی بگیرم ازت... واسه عروست کاچی بیار، پسرت بالاخره دوماد شد! https://t.me/+nx01iMBe3fJmODc0 https://t.me/+nx01iMBe3fJmODc0 https://t.me/+nx01iMBe3fJmODc0
Show all...
Repost from N/a
#part _دخترتون به شکم مدیر مدرسه محکم لگد زده آقای بزرگمهر ایلیا شوکه گوش هایش سوت کشید اخم هایش درهم رفت امکان نداشت دخترک مظلومش... _مروارید؟! معاون پر حرص ادامه داد _بله جناب، با وحشی گری به مدیر مدرسه هجوم برد البته ما بیشتر از این یه دختر پرورشگاهی انتظار نداریم، همون اول سال نباید دخترتون و اینجا ثبت نام می‌کردیم، از کسی که تربیت درستی بالای سرش نبوده این بی بند و باریا بعید نیسـ... عصبی سیگار برگش را در جا سیگاری انداخت و بین حرفش غرید _مواظب حرف زدنتون باشید، اون دختر زن منه نه دخترم، الان خودش کجاست؟! دیشب وقتی به عمارت برگشت دخترک با ذوق سمتش ندوید بی‌حال بود و بی‌حوصله _بهتر نیست از وضعیت خانوم مدیر بپرسید جناب بزرگمهر؟ با عجله از جا بلند شد و پالتویش را چنگ زد دخترک چشم زمردی را به جای راننده خودش رسانده بود صبح میان آن هودی بزرگ تنش گم شده بود تمام مسیر ساکت گوشه‌ی صندلی کز کرده بود نکند اذیتش کرده باشند؟! با تحکم پچ زد و قدم هایش بلند تر شد _حال اون دختر برام از هرچیزی مهم تره خانوم، اگر شکایتی دارین وکیلم رسیدگی میکنه، از این به بعد من طرف حساب شمام نه اون بچه خواست تماس را قطع کند که ناظم نیش زد _اگر اون دختر درست تربیت می‌شد تو شکم زن حامله لگد نمی‌کوبید، ایشون جنینشون و از دست دادن و اون دختر جلوی چشم خود خانومِ مدیر با یه پسر از مدرسه فرار کرد خشکش زد *** خدمتکار پالتویش را گرفت که عصبی غرید _کجاست؟! _بالا تو اتاقشونن تقه‌ای به در زد _باز کن درو‌ صدایی نیامد محکم تر مشت کوباند و توپید یادش رفته بود صدای دادش دخترک را می‌ترساند _باز کن این بی‌صاحابو تا نشکستمش صدای باز شدن اهسته‌ی در امد که در را محکم هول داد دخترک به زمین کوبیده شد که تازه نگاهش به صورت کوچکش افتاد خیس بود مظلومیتش اینبار دلش را به رحم نیاورد که خونسرد پرسید _امروز چه گوهی خوردی تو مدرسه؟! مروارید با چانه‌ی لرزان خودش را عقب کشید _هیچـ..ی به خدا دستش روی کمربندش که نشست چشمان دخترک از وحشت سیاهی رفت نیشخند زد _گفته بودم اگر عروسک ایلیا غلط اضافه بکنه چی میشه؟! هار شدی؟! چشمان زمردی‌ دخترک مات مانده بود ناباور خنده‌ی بی‌جانی کرد _منو..نمیـ.. زنی...خودت قول دادی...مگه نه؟ کمربندش را از شلوارش بیرون کشید که دخترک با لرز گوشه‌ی دیوار جمع شد _او..ن روز تو پرورشگاه وقتـ..ی گفتم از هیکل گنده‌ت میترسم گفتی اذیتم نمی‌کنی ایلیا کنارش زانو زد دستش را بالا برد که دخترک در خودش مچاله شد بازهم دلش به رحم نیامد آرام گونه‌‌ی کوچکش را ناز کرد ترسناک پچ زد _نگفته بودم اگر هارم بشی خودم رامت میکنم جوجه؟! لگد میزنی به شکم زن حامله؟! با یه پسر گورتو گم می‌کنی؟! بغض دخترک شکست و ملتمس مچش را چنگ زد _به خد..ا من کاری نکر..دم اخم هایش درهم رفت تب داشت؟! همیشه وقتی میترسید تب می‌کرد و بدنش شل می‌شد مروارید مظلوم هق زد که صفحه‌ی موبایلش روشن شد ( رفتم مدرسه قربان، راست گفتن، مدیر بیمارستان بستریه و جنین و از دست داده) دخترک وقتی خیره به موبایل دیدش امیدوار و با گریه خودش را جلو کشید _باور میکنی ایلیـ..ا جونم..مگه نـ... ایلیا یکدفعه جوری محکم با پشت دست در دهانش کوبید که همان لحظه خون از لب و دماغش بیرون پاشید جیغ خفه‌ای کشید که اینبار تنش آتش گرفت فقط شانزده سال داشت در خودش جمع شد و بغضش شکست ایلیا نعره زد و ضربه‌ی دوم را با تمام زورش کوبید خون از جای سگک کمربند بیرون زد _چه گوهی خوردی تو امروز؟! اشتباه کردم از اون گوهدونی اوردمت بیرون بری درس بخونی هرزه؟! دخترک‌ خواست بگوید که اصلا کاری نکرده بگوید وقتی ناظم سمتش هجوم اورده و گفته چرا در شکم مدیر لگد کوباندی ماتش برده بدنش هیستریک شروع به لرزیدن کرد _ادمت میکنم جـ*نده کوچولو، تو همین باغ اتیشت میزنم تا با یه پسر نری گوه خوری ایلیا کمربند را محکم ‌تر کوبید و دخترک بی‌جان هق زد _درد..ش از کتکا...ی بچه های پرورشگاهم بیشتره نفهمید چند بار در مذاب داغ خواباندنش تنش از سرما میلرزید و جیغ هایش شده بود ناله های ارام دخترک که چشمانش بسته شد ایلیا عصبی کمربند و گوشه‌ی اتاق انداخت دانه های درشت روی صورت کوچکش و لرز تنش یعنی بازهم تب کرده موبایلش زنگ خورد غرید _بعدا زنگ میزنم سارا _عه صبر کن، سورپرایز دارم برات، اون دختره رو دک کردم که با خبر ازدواجمون میخواست خودش و بکُشه، امروز تو مدرسه گفتم زده تو شکمم و بعد با یه پسر فرار کرده غش غش خندید و ایلیا خشکش زد _الکی گفتم باردارم قیامت شد ایلیا، ناظم محکم کوبوند تو صورتش و زنگ زد پرورشگاهش سارا مدیرش بود؟ کی مدیر دخترک عوض شده بود؟ یکدفعه با لرزیدن هیستریک دخترک گوشه دیوار و کفی که از دهانش بیرون ریخت... ادامه‌ی پارت🖤👇 https://t.me/+nLyvB5ZBCbkyOTA0 کپی❌❌
Show all...
Repost from N/a
چهلم خواهرم بود و بچه ی نوزادش تو‌ بغل من آروم خواب خواب بود و توی این چهل روز دخترش فقط تو بغل من آروم می‌گرفت! انگار من بوی مادرشو می‌دادم و با این تفکر با بغض محکم به تنم چسبوندمش و نگاهمو دادم به مامانم که سمت شوهر خواهرم رفته بود: -پاشو پسرم لباش مشکی درار نیواد با اخم به زمین نگاه می‌کرد و پدرم که لباسش رو سفید کرده بودن دیگه هم گفت: -آره پسر جان لباس سفید بپوش دیگه دخترم توام شال سفید بنداز سرت دیگه عزاداری بسه با بغض سر تکون دادم و خواهر بزرگترم سر هیچ و پوچ‌ چه رفت! تو فکر بودم که نیواد شوهر خواهرم به یک باره گفت: _آقا جون اگه اجازه بدید جلوی روی شما فامیلتون من اول یه کلامی بگم بعد اکه صلاح بود لباسمو عوض کنم _جونم بگو پسر نیواد نیم نگاهی به من کرد و من کنجکاو بودم که به یک باره حرفش باعث شد تنم یخ کنه: _یه بار اومدم در خونتو زدم بهم نه نگفتی این سریم می‌خوام دوباره همین الان که تو خونت نشستم دختر کوچیکتو خاستگاری کنم خونه سکوت شد، همه تو بهت رفتن! نیواد پسر پولداری بود که تو دانشگاه عاشق خواهرم شد و زیاد با ما رفتو امد نداشت و منم شاید ماهی یه بار می‌دیدمش و حالا چی گفت؟ ادامه داد: -چهل روز دختر کوچیکتو میاد خونم می‌ره از بوم مراقبت می‌کنه بچه ی من تو بغل کسی جز اون آروم نمی‌گیره من خودم از وقتی زنم رفته تو خونم اگه تنها باشم روانی هفت عالمم پس فکر نکنید خاک زنم خشک نشده می‌خوام جسارت کنم جلو کل فامیل گفت من چهل روز خونشم؟ پچ‌پچا شروع شد و از عمد این حرف و زد چون بابای من ابرو براش مهم بود و از طرفی نیواد هم دوست داشت. با این حال اخم کرد: -چهل روز پیش بچه ی خواهرش بوده که خواب آروم داشته باشه این چه حرفیه نیواد کم نیاورد: -آقا جون آیه شبیه خواهرش بچه ی منو دوست داره به خدا این بهترین راه منم قول میدم خم به ابروش نیارم یه بار دیگه بزار دامادت شم تا خواستم چیزی بگم، بگم نه من نمی‌خوام مامانم محکم زد تو پهلوم: -هیچی نگو خانوادم از خداشون بود من ده تا محله برم بالاتر و این بار پدرم سری به تایید تکون داد و این یعنی خودمم بکشم دیگه عروس شده بودم. عروس شوهر خواهرم! https://t.me/+ibjgh6tpmftiMmE0 https://t.me/+ibjgh6tpmftiMmE0 با لباس عروس در حال خوابوندن بچه بودم که مادرم بچرو ازم گرفت: _من امشب ازش نگه داری میکنم دخترم _وی نه مامان می‌دونی بهونه میاره منو می‌خواد بدش من یعنی چی؟ مامانم اخم کرد:_چی میگی؟ الان ما بریم باید بری تو حجله دختر عه! یه شب ببرمش پیش خودم چیزی نمیشه حواسم بهش هست عه با شنیدن اسم حجله یخ بستم، لال شدم و بالاخره همه ی زنا از خونه بیرون رفتن و عروسی من به پایان رسید. حالا من تو خونه ی خواهرم بودم نه به عنوان مهمون به عنوان صاحب خونه خانم خونه! نیواد که دید من هنوز روی مبل نشستم سمت اتاق خواب رفت: -نمیای؟ بدنم لرز داشت:_مم... من نمی‌تونم تورو تورو به چشم... بغضم ترکید، فقط نگاهم می‌کرد و لب زد: _باید عادت کنی هوم؟! دیگه الان زنمی پاشو من میرم دوش بگیرم کاریت ندارم پاشو با پایان حرفش رفت و من کمی آروم تر شدم، لباسامو کندم و روی تخت دو نفره رو دور ترین نقطه خوابیدم که از حموم اومد. کنارم دراز کشید و هنوز حوله تنش بود و من چشمام رو بستم که لب زد: _خواهرتم می‌ترسید و خودشو شب اول مثل تو زد بخواب دقیقا عین اونی تو خودم جمع شدم و با ناراحتی لب زدم: _فرق بزرگی داریم، تو اونو دوست داشتی ولی منو فقط برای راحتی زندگیت گرفتی سکوت شد و به یک باره تو آغوشش رفتم و در گوشم زمزمه کرد: _می‌تونی عاشقم کنی؟ نمی‌تونی؟ تو اون چهل روزی من پیشم موندی خوب دلبری کردی که هیچی نگفتم، من فقط تو اون چهل روز خواستم حالش خوب بشه زودتر ساکت موندم که در گوشم زمزمه کرد: _توام اگه دوست نداشتی قبول نمی‌کردی کنارم بشینی سر سفره ی عقد حالا شاید موقعیتمو خواستی هیچی نگفتی باز بغض کردم: -بابامو می‌شناسی چرت نگو روم خیمه زد، چشماش خمار بود: -پس حالا که تا اینجا اومدی بزار تا تهش بریم شاید تهش خوب شد هیچی نگفتم که دستش پیشروی کرد و من تند لب زدم:_میترسم، میترسم وایسا چند لحظه ایستاد اما با لبخندی گفت: -درد چیزی که ازش میترسی یک لحظه‌س ناخواسته با بغض لب زدم:_داری دروغ میگی یه لحظه نیست فردای اون روز آبجیم اومد تعریف کرد برام درد کشیده بود. الان نمی‌خوام! با این حرفم لبخندی زد، اشکای صورتمو پاک‌کرد: _آبجیت لوس بود تو لوس نیستی و... ادامش👇🏻 https://t.me/+ibjgh6tpmftiMmE0 https://t.me/+ibjgh6tpmftiMmE0 https://t.me/+ibjgh6tpmftiMmE0
Show all...
پارت✅
Show all...
Repost from N/a
- شهریه مدرسه زنتو ندادی داداش؟ امروز سر صف کشیدنش بیرون آبرو براش نموند... صدای شاد و شنگول آزاده نگاه عماد را به عقب چرخاند - از مدرسه بدو بدو اومدی اینو خبر بدی! آزاده خندان نزدیک تر رفت - آره... آبروش رفت، مدیر بهش گفت گدا گشنه جلو همه بچه ها... اخم هایش در هم رفت. گدا گشنه؟ به ناز پرورده حاج رسولی گدا گشنگی می آمد! آزاده همچنان با کیف تعریف می کرد - سر زنگ ورزش کفشش پاره بود خورد زمین یک ساله فقط همون کفش ها رو پوشیدها، زیر کفشش پاره ست هر روز آب پر میشه... واقعا گدا گشنه ست بچه ها میگفتن نون خشک لقمه های بچها رو دزدکی برمیداشت میخورد نمی دانست چرا به جای لذت بردن انگشتانش مشت شده بود. همین را می خواست تکه و پاره کردن دردانه ی حاج رسولی... اما... صدای دخترک در گوشش پیچید. - م...من خیلی گشنم میشه، میشه صبح ها با خودم لقمه ببرم مدرسه؟ دخترک انگار اصلا از خانواده ی حاجی نبود. زیادی مظلوم بود و همین عماد را کفری می کرد که با غیظ به سمت خواهرش چرخید - الان کدوم گوریه؟ آزاده شانه بالا انداخت - نمی دونم که کل زنگ و بیرون تو حیاط بود بچه ها گفتن کاپشن نداره مریض میشه ندیدمش... چشمانش از غیظ باریک شد دخترک را با همان لباس مدرسه از خانه ی پدرش آورده بود هیچ چیز برایش نخریده بود که داشته باشد اما... - یعنی چی؟ اون خراب شده صاحب نداره بخاطر پول یکی و تو سرما نگه دارن! عصبی بود. از دست خودش‌‌... از دست قلب زبان نفهمش که تا رسیدن جلوی مدرسه یک در میان کوبیده بود. دخترک احمق در این سرما بخاطر آن که فقط درس بخواند مانده بود در مدرسه؟ یاد حرفش افتاد - ه...هرکاری می خوای باهام بکن فقط تو رو خدا بذار برم مدرسه. میخوام وکیل بشم ب... به همه ثابت کنم بابام قاتل و متجاوز گر نیست... آن روز در دهانش کوبیده بود. آن قدر که انگشتان خودش درد گرفته بود. با جیغ ترمز ماشینش نگاهش به شلوغی جلوی مدرسه و آمبولانس رفت. - میگن یه دختره بدبخت یخ زده تو حیاط! - از بچه ها دزدی می کرده گرفتنش تنبیه شده... - کس و کار نداره بدبخت؟ لااقل یکی می اومد به دادش می رسید خب! به سختی از بین جمعیت رد شده بود که با دیدن جسم بی‌جان دخترک روی برانکارد فکش فشرده شد - آقا! آقا کجا؟ با غیظ دست پرستار را پس زد و غرید - شوهرشم. چیکار دارین می کنین؟ پرستار کنارش زد - شوهر؟ از صبح کجا بودین آقا به داد زنتون برسید؟ برید کنار لطفاً تا دیر نشده... با گیجی نگاهش را سمت دخترک کشید. دیر؟ - یعنی چی دیر نشده!آیه؟ دخترک به هوش بود یعنی از صدای او پلک هایش تکان خورده بود که با دیدنش آرام لب زد: - م...ن گشنم بود ب...بخدا من دزد نیستم اخراجم کردن... صدایش از بغض و غیظ گرفته بود که فشار آرامی به دست نحیف دخترک داد - به جهنم اخراج کنن میبرمت جای دیگه درس بخونی، میشنوی؟ چشمان دخترک بسته شده بود که هراسان به سمت پرستار چرخید - چش شد! پرستار بی مراعات سرنگ را در دست دخترک فرو کرد - مگه نگفتید همسرتونه؟ چطور نمی دونید حامله بوده؟ پارت واقعی رمانه😭👇🏻 https://t.me/+jC1FM6AWH0Y3MmM0 https://t.me/+jC1FM6AWH0Y3MmM0 https://t.me/+jC1FM6AWH0Y3MmM0 https://t.me/+jC1FM6AWH0Y3MmM0
Show all...
حِیــــران

یا مَن لا یُرجَی اِلا هُو ای آنکه جز به او امیدی نیست✨ پارت گذاری منظم🍂 لیست رمان های نویسنده @hadisehvarmazz

Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.