“ سِــودا sevda | ملیسا حبیبی “
51 810
Subscribers
-11824 hours
-4587 days
-35330 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
Repost from N/a
شوهرم کنار هووم کنار سفره عقد نشسته بودن و عاقد خطبه عقد میخوند.
من بعد از ۵ سال هنوز نتونستم بودم حامله بشم و شوهرم بچه میخواست.
براش رفتم خاستگاری و حالا کنار زنش نشسته بود.
مادر شوهرم نیشگونی از بازوم گرفت :
-به پسرم اونجوری نگاه نکن غربتی
گورت و از زندگیش گم کن
زنش قراره براش پسر بیاره
همونکاری که تو عرضه شو نداشتی
بغضم و قورت دادم و از درد بازوم ناله کردم:
-فقطیکم دیگه بمونم تو لباس دامادی ببینمش
-لازم نکرده پسرم الان میخواد عروسش و ببره حجله
نمیخوام قیافه نحست و ببینه
چمدونم رو تو دستم گرفتم و ...
https://t.me/+8f1cRr5IQtsyODc0
1 01510
_ مادر این بچه عفونت کرده، دیشب تا صبح ناله میکرد...
نگران چشم به در اتاق دخترک دوخت که پیرزن ادامه داد:
_ گناه داره طفل معصوم، کسی رو نداره... پاشو ببرش دکتری چیزی بچه از درد به خودش میپیچه.
دخترکش درد داشت؟
بی طاقت سمت اتاق رفته و آشوب را مچاله شده روی تخت دید.
سمتش رفته و بازویش را چنگ زد.
_ چرا نگفتی درد داری دورت بگردم؟
آشوب خجالت زده لب گزید و سیخ نشست.
زیر دلش تیری کشید و از درد ناله ای کرد.
_ چیزی نیست آقا عاصف، شما خودتونو نگران نکنین.
دست زیر چانه ی آشوب برد و نگاه خیسش را شکار کرد.
_ نبینم چشمات اشکی شه دردونه، بریم دکتر؟
آشوب وحشت زده سری به چپ و راست تکان داد.
به دست عاصف چنگ زده و ملتمس پچ زد:
_ نه نه توروخدا... دکتر نه...
از دکتر میترسم، همش اذیتم میکنن...
تجربه ی تلخی از دکتر داشت.
با همسر سابقش که برای معاینه ی بکارت رفته بود، دکتر طوری معاینه اش کرد که تا چند روز درد داشت.
عاصف که ترسش را دید موهایش را نوازش کرده و آرامش کرد.
_ باشه قربونت برم، دکتر نمیریم... میذاری خودم ببینم چه بلایی سرت اومده؟
دخترک هینی کشیده و گونه هایش از شرم سرخ شد.
_ وای خاک بر سرم، نه آقا عاصف خودش خوب میشه.
عاصف گونه اش را بوسیده و به آرامی روی تخت خواباندش.
_ از من خجالت میکشی دورت بگردم؟ مثل اینکه یادت رفته من شوهرتم!
مچ پایش را لمس کرده و دخترک از شرم لرزید.
_ پاتو باز کن خوشگلم، ببینم کجات درد میکنه.
آشوب عرق شرم میریخت و ممانعت میکرد که مرد خودش پاهایش را به آرامی باز کرده و شورتش را پایین کشید.
_ توروخدا آقا عاصف... خجالت میکشم... نکنین توروخدا...
با دیدن بین پایش خیس عرق شده و حس های مردانه اش بیدار شدند.
آشوب را به خاطر بی کسی اش عقد کرده بود و تا کنون حتی نگاهش هم نکرده بود.
اما حالا که تن ظریف و هوس انگیزش را میدید از خود بی خود شده بود.
انگشت عاصف بین پایش را لمس کرده و نفس دخترک حبس شد.
_ آخ...
_ جونم دردونه... درد داری؟
آشوب بغض کرده سر تکان داد.
_ هم میسوزه هم میخاره آقا عاصف...
عاصف کمی از انگشتش را داخل فرستاد و دخترک بیتابانه به خود پیچید.
_ وای... وای آقا عاصف...
پیچ و تاب تنش از لذت بود و مرد مقابلش را دیوانه کرد.
_ تو که منو کشتی بلای جون، نمیتونم جلوی خودمو بگیرم...
تحملم کن آشوبم...
به سرعت کمربندش را باز کرده و خودش را بین پای آشوب جا داد.
دخترک ترسیده تقلایی کرد.
_ چیکار میخوای کنین آقا عاصف؟ توروخدا... من میترسم...
_ نترس خوشگلم، از من نترس...
هم درد تو رو خوب میکنم هم خودمو، یکم تحمل کن تا تموم شه قربونت برم...
خودش را بین پایش کوبید و آشوب از درد و سوزش جیغی کشید.
_ وای درد دارم... آقا عاصف نکن... توروخدا... آی مردم...
لبهایش را به دندان گرفته و حرکاتش را سریع تر کرد.
_ جونم جونم... الان تموم میشه دورت بگردم، تحمل کن...
صدای عزیز را که از پشت در شنیدند، هر دو خشکشان زد.
_ مادر اون طفل معصوم خیلی کوچیکه تحمل دم و دستگاه تو رو نداره، سخت نگیر بهش!
برم واسه عروسم کاچی درست کنم...
در میان هلهله ی عزیز دوباره صدای جیغ های دخترک بالا رفت...
https://t.me/+mvK4xhiu8i0wNjRk
https://t.me/+mvK4xhiu8i0wNjRk
https://t.me/+mvK4xhiu8i0wNjRk
https://t.me/+mvK4xhiu8i0wNjRk
https://t.me/+mvK4xhiu8i0wNjRk
https://t.me/+mvK4xhiu8i0wNjRk
https://t.me/+mvK4xhiu8i0wNjRk
قرار نبود بهش دل ببنده، همسن پدرش بود...
ولی آشوب کوچولومون طوری آقا سیدو بی تاب میکنه که هر شب هر شب...🔥😍💦
https://t.me/+mvK4xhiu8i0wNjRk
https://t.me/+mvK4xhiu8i0wNjRk
https://t.me/+mvK4xhiu8i0wNjRk
https://t.me/+mvK4xhiu8i0wNjRk
👍 3
4 585150
- آقای داماد آیا بنده وکیلم؟
لبخندم عمیق است. منتظرم محمد علی بگوید بله و خلاصمان کند از این دوری. اما صدایی جز صدای سکوت به گوش نمی رسد.
عاقد باز میپرسد:
- آقای داماد؟ وکیلم؟
باز هم سکوت. با رنج کنار گوشش آرام میگویم:
- من بله رو دادم محمدم. منو منتظر نذار!
جوابم را نمیدهد.
دارم لبخندم را خوشبینانه حفظ میکنم. اما صدای پچ پچ ها آزارم می دهد. خواهرم که دارد قند میسابد با دستپاچگی میگوید:
- داماد رفته گل بچینه!
خنده ها از روی تمسخر است. دلم میشکند. عاقد با خنده میکند:
- پسرم نازتم خریدار داره. برای بار سومه ها! وکیل هستم آیا؟
بلند و محکم میگوید:
- نه!
قلبم از کار میافتد و چشمم میسوزد. لبخندم درجا خشک میشود و این یک شوخی بزرگ است. مگر نه؟
صدای پچ پچ دیگر نمی آید. من خشک شده ام و عاقد با لبخندی جمع شده دفتر را محکم میبندد و بلند میشود.
دایی یکباره فریاد میکشد:
- محمد علی! بی آبرو این شوخیای مسخره چیه؟ خجالت بکش بی حیا.
جرأت سر بلند کردن ندارم. محمد علی بدون اینکه به پدرش جواب بدهد، آرام به من میگوید:
- منو ببخش نیلو نمی خواستم اینطوری بشه!
بغضم زور دارد. زمینم میزند. مهمان کم کم می روند و پدرم در حال سکته است. بی آبرویی از این بالاتر؟
با غصه میپرسم:
- چرا؟ فقط بهم بگو چرا؟
رک و صریح میگوید:
- چون دوستت ندارم. دلیل از این واضح تر؟
قلبم هزار تکه میشود. همهمه ها شروع میشود. دایی سیلی به گوش پسرش میکوبد. زن دایی جیغ میزند. مامان نفرین میکند. خواهرم اشک میریزد و بابا انگار مرگ را به چشم دیده. اما کسی حواسش نیست که اینجا نیلوفری در حال پرپر شدن
https://t.me/+dsGIdWdbAVU2ZDA8
https://t.me/+dsGIdWdbAVU2ZDA8
https://t.me/+dsGIdWdbAVU2ZDA8
https://t.me/+dsGIdWdbAVU2ZDA8
(پنج سال بعد)
- زن محمد علی بهش خیانت کرده. تست دی ان ای هم معلوم کرده دخترشونم از محمد علی نیست.
دستم روی در خشک میشود. خاله شهلا در جواب مامان بزرگ هین میکشد و میگوید:
- اینا همه اش آهِ نیلوفره. یادته پنج سال پیش سر عقد دختر بیچاره رو سکه یه پول کرد؟
نوچ نوچی میکند و ادامه میدهد:
- قربون حکمت خدا برم. خوبش شد. حقش بود نامرد. دلم خنک شد.
صدای مادرم می آید:
- هیس الان نیلو میاد میشنوه! نمیخوام چیزی از این ماجرا بدونه شهلا.
ته دلم برای محمد علی میسوزد که یکهو صدایی از پشت سرم میگوید:
- آره نیلو؟ پشت سرم آه کشیدی؟
با وحشت برمیگردم. خودش است. خود نامردش...
و این دیدار تازه اول ماجرای عاشقی از نواست
https://t.me/+dsGIdWdbAVU2ZDA8
https://t.me/+dsGIdWdbAVU2ZDA8
https://t.me/+dsGIdWdbAVU2ZDA8
https://t.me/+dsGIdWdbAVU2ZDA8
محمد علی و نیلوفر دختر عمه و پسر دایی ان
اینا نامزد میکنن ولی چند هفته قبل از عروسیشون محمدعلی نیلوفرو ول میکنه با اون یکی دختر عموش عروسی میکنه
حالا بعد از ۵ سال نیلوفر که شوهرش مرده و حامله اس مجبور میشه دوباره با محمد علی که زنشو به خاطره خیانت طلاق داده و یه دختر بچه داره صیغه کنن
👍 4
2 30170
" شهرزادم، پایهی حال کردن حضوری و مجازی،
برای حضوری مکان از شما، 0905....."
- حاج میکائیل این شمارهی عروس شماست، درسته؟
با شنیدن صحبتهای دکتر سالاری قلبم ایستاد
حتی گمان نمیکردم دلیل احضار حاجی به دفتر دانشگاه، آن هم دقیقا در حضور تمام اساتید، مطرح کردن شایعات تازه جان گرفته در دانشگاه باشد.
با بهت و ناباوری نگاهم را به حاجی دوختم.
نگاهش میخِ گوشیای بود که سالاری پیش رویش گرفته بود.
- درسته؟
با صدای سالاری، صورتش کبودتر شد و به زور لبهایش تکان خورد.
- درسته.
نگاه شماتتگر اساتید بین من و حاجی در چرخش بود که باعث دانههای درشت عرق روی پیشانی بلندش میشد.
سالاری گوشی را کنار کشید و با نفسی عمیق، سر تاسفش را به حالمان تکان داد:
- همونطور که توی عکسها هم دیدید، پشت در تموم سرویسهای مردانه این متن نوشته شده؛ البته که تموم درها رو رنگ زدیم، اما...
از بالای عینک مستطیلیاش نگاهمان کرد و با مکث ادامه داد:
- اما این رسوایی با رنگ زدن در دانشگاه پاک نمیشه. خدا میدونه که شمارهی عروس شما تو چند تا گوشی پخش شده. اگه شما رو به زحمت انداختیم تشریف بیارید اینجا، فقط محض خاطر اینه که درجریان باشید در نبود آقا طاها، چه اتفاقی داره برای آبروی شما و ایشون میافته. شما بزرگ این دانشگاهید، اما طبق تصمیمی که گرفته شده، متاسفانه نمیتونیم خانم ملکی رو برای ادامهی تحصیل توی این دانشگاه بپذیریم.
از جایش بلند شد و دستانش را روی میز جک زد و خود را به سمت ما کشاند، و نزدیک به حاجی، آرام گفت:
- انگاری اینبار حق با محمدطاها بوده میکائیل ، یه چیزی میدونسته که زیر بار عقد با این دختره نمیرفته.
گفت و عقب کشید و جانم را گرفت.
چه میکردم؟ اگر به گوش طاها میرسید خونم را حلال میکرد.
در حالت عادی هم چشم دیدنم را نداشت، وای به حال این که بداند به آبرو و غیرتش، چوب حراج خورده.
حاجی که تا آن موقع دانههای تسبیحش را دانه دانه رد میکرد، با اتمام حرفهای سالاری تسبیحش را در مشتش جمع کرد.
صدای زنگ گوشیام که برای صدمین بار بلند میشد، خبر از مزاحمی جدید میداد.
از زمانی که شمارهام پخش شده بود، لحظهای آرامش را به چشم ندیدم.
نگاهم را به صفحهی موبایل دوختم که اسم طاها، پاهایم را شل کرد.
چه شده بود که به من زنگ میزد؟!
با ناباوری سر بلنده کرده و حاجی را دیدم.
چهرهاش کبود شده بود که از ترسِ واکنشش نفس کشیدن را هم از یاد بردم.
در حالی که از کنارم گذر میکرد، صدای آرام و خفهاش را به گوشم رساند.
- راه بیافت.
از این بیآبرویی بغض کرده دنبالش به راه افتادم.
- حاجی بخدا کار من نیست، به مرگ مامان مونسم کار من نیست، شما که منو میشناسید.
بیتوجه سرعتش را بیشتر کرد و در زمانی کم خود را به اواسط دانشکده رساند.
بیچاره از این بیاعتناعی، خودم را روی زمین انداختم که از درد و بدبختی نالهام بلند شد.
- بابا بخدا دروغه، به پیر به پیغمبر دروغه، مگه دیوونهم وقتی طاها اینجا درس میخونه و شما هم این همه برو بیا دارید من این کارو انجام بدم؟ حاجی این کارا از من بر نمیاد.
با صدایم در لحظه دانشجوها دورمان جمع شدند که حاجی از ترس آن همه چشم، برای سکوت من روبهرویم زانو زد و با چشمهایش برایم خط و نشان کشید.
- آروم دختر...کم آبرو ازمون رفته که معرکه هم میگیری؟ آوردمت تهران عین دختر خودم زیر بال و پرتو گرفتم؛ بخاطرت روی طاها تو روم باز شد اما گفتم اشکال نداره، عوضش شدی عروس خودم؛ حالا اینجوری جواب زحمتامو میدی؟ محمدطاها بفهمه چیکار کردی دیگه تفم نمیندازه تو صورتم. پاشو... تا نفهمیده و بلایی سرت نیاورده خودت باید درخواست طلاق بدی.
بایادآوری تمام جدالهای بین این پدر و پسر بخاطر به عقد در آوردن من، اشکهایم بیشتر شد و به هقهق افتادم.
- من شوهرمو دوست دارم حاجی.
- شوهرت دوستت نداره، بلند شو شهرزاد.
از بیرحمی لحنش درمانده سرم را به دست گرفتم.
- خیال کردی زندگی من بازیچهی دست شماست؟
با صدای داد طاها، با وحشت سر بلند کردم و میان جمعیت چشم چرخواندم.
دیدمَش...داشت جمعیت را کنار میزد.
با آن خوشتیپی و ابهت همیشگیاش، با تمام افراد دانشگاه تفاوت چشمگیری داشت.
نگاهش به نگاهم گره خورد و دلم را به آتش کشاند.
به سختی چشمهایم را دزدیدم که باز حاجی را مخاطب قرار داد و با همان اخمهای در هم به حرف آمد.
- مجبورم کردی عقدش کنم، حالا حرف از طلاق میزنی؟ نگرانی عروست با بدنامیش آبروتو ببره؟ نمیدم آقا، طلاقش نمیدم؛ تا وقتی فقط به فکر منفعت خودت باشی و زندگی دو نفر دیگه به بازی بگیری طلاقش نمیدم.
♨️♨️♨️♨️♨️
#عاشقانهای_جنجالی🔞🔥
https://t.me/+TZAGBMmJ9hM1MjVk
https://t.me/+TZAGBMmJ9hM1MjVk
https://t.me/+TZAGBMmJ9hM1MjVk
https://t.me/+TZAGBMmJ9hM1MjVk
👍 8
1 90780
- ۱۹سالشه آقای دکتر هفته۳۰بارداریه انگارخونریزی داره!
هامین با دلسوزی زن سیاهپوش روی تخت مطبش را نگاه کرد، از حال رفته بود اما...
- بوی تند تریاک میده دکتر معلومه که...
هامین چپچپی نگاه منشی کرد و چند ضربه زد به صورت زن جوان حاملهای که معلوم بود عزادار است!
- سابقه سقط داشتی خانم؟ واسه چی خونریزی داری؟
زن زیر لب و بیحال زمزمه کرد.
- کتک خوردم... از بابام! میگه نمیتونم نگهت دارم باید بری!
انگار هذیان میگفت، با آن حال مریضش انگار مثل قرص ماه میدرخشید، چهطور دلش آمده بود او را بزند.
- شاید شوهرش مرده؟ فکر کنم زن اون مردیه که اون روز آوردنش مرده بود!
یادش آمد همان زنی بود که بغض کرده فقط جنازهی شوهرش را تماشا کرده بود! او آرزوی یک بچه را داشت و آنوقت!
- کجا باید بری؟
چشمان بیفروغ زن کمی از هم باز شد، التماس توی نگاهش موج میزد.
- بچهمو نمیخواد! بابام زد تو شکمم که بیفته بچه!
فکری به سر هامین زد، با یک تیر دو نشان میزد هم بچه را به دست میآورد و هم یک زن را از دست این آدمها نجات میداد.
- خانم کوکبی؟ برو به کارت برس خودم سرم میزنم!
سرم را از دست پرستار گرفت و مشغول شد، چهرهی زن کمی از درد سوزن جمع شد و هشیارتر به نظر میرسید.
- میخوای از اینجا بری؟ بری یه جایی که راحت زندگی کنی؟
زن با همان بیحالی سر تکان داد، قطرهی اشکی از صورتش چکید.
- از خدامه دکتر... از خدامه!
سرم را به گیرهی بالای سرش وصل کرد، اگر نام این بچه در شناسنامهاش میرفت دهان همهی فامیل زنش را میبست!
- من کمکت میکنم بری! میام پیش بابات عقدت میکنم! فقط اون بچه رو بده به من!
زن بیحال بود اما حالیاش بود دکتر چه میگوید، تلاش کرد بلند شود اما بیهوده بود.
- انگشتمو بهت نمیزنم فقط باید بگی من حاملهت کردم! بچه رم بدی به من!
- به... به کی بگم...
ترسیده بود از پدرش! قشنگ معلوم بود!
- نترس به خانوادهی من باید بگی! من از اینجا نجاتت میدم تا آخر عمر حمایتت میکنم قبول میکنی؟
زن نگاهش را دوخت به پنجره انگار ناچار بود انگار هنگامهی بخت برگشته چارهای نداشت... دلش میخواست بچهاش زنده بماند... بچهاش!
- باشه! فقط نذار بچهمو بکشن...
https://t.me/+dCwWev_9bDUzNWU8
https://t.me/+dCwWev_9bDUzNWU8
https://t.me/+dCwWev_9bDUzNWU8
هامین افروز دکتریه که با دسیسهی زنش فکر میکنه عقیمه، برای دور شدن از خانوادش به یه روستا میره و اونجا با زن حاملهای آشنا میشه که شوهرش مرده و کسی بچهشو نمیخواد، محنای زیبایی که چشم همهی مردای روستا دنبالشه و...
👍 1
4 23860
Repost from N/a
شوهرم کنار هووم کنار سفره عقد نشسته بودن و عاقد خطبه عقد میخوند.
من بعد از ۵ سال هنوز نتونستم بودم حامله بشم و شوهرم بچه میخواست.
براش رفتم خاستگاری و حالا کنار زنش نشسته بود.
مادر شوهرم نیشگونی از بازوم گرفت :
-به پسرم اونجوری نگاه نکن غربتی
گورت و از زندگیش گم کن
زنش قراره براش پسر بیاره
همونکاری که تو عرضه شو نداشتی
بغضم و قورت دادم و از درد بازوم ناله کردم:
-فقطیکم دیگه بمونم تو لباس دامادی ببینمش
-لازم نکرده پسرم الان میخواد عروسش و ببره حجله
نمیخوام قیافه نحست و ببینه
چمدونم رو تو دستم گرفتم و ...
https://t.me/+8f1cRr5IQtsyODc0
1 36510
Repost from N/a
- قلم دستت بشکنه واس چی زدیش؟
به غر غر های عزیز ناچار گوش میداد و پر اخم و ناراحت و عصبی روی پله های خانه نشسته بود و عزیز ادامه داد:
- دختر مثل برگ گل نازک مثل برگ گل پاک روش دست بلند کردی؟!
مثلا زنته اسمش کنار اسمت سالی یه بار از تهران میای ببینیش اونم میگیری میزنیش!
معید عصبی غرید جوری که صدایش به گوش دخترک خیره سر برسد:
- زن من نیست عزیز زن من نیست خدا شاهده خودشم شاهده شب حجله انگشت من به این بچه نخورد، به زور بستیش به ریش من!
که الان نشسته به ریشم می خنده...
آیه صدای پسر عمه ای که مثلاً شوهرش به حساب میآمد و شنیده و در حالی که گریه میکرد در اتاقش را باز کرد:
- پس بیجا میکنی منو میزنی تو که هیچکارمی!
مگه چیکار کردم؟ داداش دوستم اومده بود دنبالم!
معید داغ کرده نیم خیز شد!
- تو خیلی بیجا کردی با پسر غریبه نشستی تو یه ماشین.... چیکارته که ببرت بیارتت؟ اون طوریم نگاهت کنه؟ شوهرت نیستم ولی اسمت که تو شناسنامم هست اسم من بیغیرت میشه زبون نفهم!
آیه پله ها را پایین آمده و با حرص در سینه ی شوهر غیرتی اش کوبید.
- تو چی هر روز با هزار تا دختر تو اینستا استوری میذاری؟!
واسه تو عیب نیست؟
معید نگاهش در چشم های عسلی که با گریه قشنگ تر شده بودند چرخید.
دخترک بزرگ شده بود!
دیگر هیچ شباهتی به آن دختر بچه ی پنج سال پیش نداشت آن موقع که ۱۵ سالش بود.
- تو آیدی اینستای منو از کجا آوردی؟
آیه هیچ نگفت و معید نگاهش روی قرمزی صورت آیه نشست.
عزیز هم نگاهش می کرد...
- دستت بشکنه معید رد دستت رو صورت بچه آخه!
معید کلافه چشم بست.
زیاد محکم نزده بود دخترک پوستش زیادی سفید بود.
آیه با حرص دماغش را بالا کشید
- طلاقم بده، اون موقع که نشستم پای سفره عقدت بچه بودم اما الان که هیچی بینمون نبوده طلاقم بده.... من نمی خوامت
معید پوزخند حرصی زد
- لابد اون پسره یه متری و نیمی و می خوای!
گفته و خیره در چشمان دخترک نچی کرد
- بشین خوابشو ببینی طلاقت بدم بری زن اون پسره بشی
عزیز لا اله الا الله گویان طرف آیه را گرفت:
- خب مادر شما که زن و شوهر نیستین... طلاقش بده شناسنامه سفید براش بگیرم بره اقبالش یه جای دیگه باشه... پسره رو من می شناسم خونواده داره... آقاست... تو لیاقت سیب سرخ گاز نخورده نداشتی...
سیب سرخ! واقعا هم دخترک سیب سرخ بود و معید حالا ساکت مانده بود.
دلش نبود هیچ جوره دخترک را طلاق دهد نه حالا که اینقدر بزرگ شده بود.
طلاقش می داد تا ان پسرک با یک متر قد مالک دخترک شود!
با حرص سمت در رفت
- اقبالش با منه عزیز... پاشو برو لباساتو جمع کن با من میای تهران خونه ی من سر زندگیت!
https://t.me/+cW1wdotczItjZDVk
https://t.me/+cW1wdotczItjZDVk
https://t.me/+cW1wdotczItjZDVk
-برو وسایلتو بچین تو اتاقم!
آیه خوشحال از این که بالاخره تهران را دیده بود و قرار بود در تهران زندگی کند و درس بخواند شال را از سرش کشیده و خرمن طلایی هایش را رها کرد
- تو اتاق تو؟ من میرم اتاق کناری ما که زن و شوهر نیستیم منم اومدم درس بخونم پسر عمه...
گفته و سمت اتاق مهمان رفت و نشنید غرش معید را...
- شب یه زن و شوهری بهت نشون بدم خیره سر!
https://t.me/+cW1wdotczItjZDVk
https://t.me/+cW1wdotczItjZDVk
https://t.me/+cW1wdotczItjZDVk
https://t.me/+cW1wdotczItjZDVk
👍 4
1 86990
Repost from N/a
#پارت_۱
بسته ی کاندومو تو صورتم پرت کرد و صدا دادش تو خونه پیچید...
-تف به غیرتت من تورو این طوری بزرگ کردم پــــــدرســــــگ این چیه هـــــــــان؟
روی مبل نشسته بودم و با این حرکت بابام سر بالا گرفتم و خیره به ته ریش سفیدش و میدونستم عروسک بلوندش باز فضولی کرده تو اتاقم!
خیره بهش بی توجه به سنش و این که یه تهران جلوش خم میشن و حاجی حاجی از دهنشون نمیفته گفتم:
-حالا چرا خودتو سگ میکنی؟!
با این حرف من صورتش به قرمزی زد:
-سگ تویی بی شرف که شرف نزاشتی واسم تاوان کدوم گناه منی نمیدونم
مگه من برات خونه نخریدم نیای دیگه اینجا
حالا میای گوه کاربران میاری اینجا؟
در حال حرص خوردن بود که همون موقع زنش بدو اومد تو حال، زن مو بلوندی که همسن و سالای من بود... یه دختر ۳۰ ساله ی جوون!
نگران سمت بابام رفت:
-حاجی چی شده؟ چرا داد میزنی ولش کن چرا باهاش بحث میکنی؟
بسته ی قرمز کاندومو جلو چشماشون بین دو انگشتم گرفتم و آوردم بالا و گفتم:
-نترس مامانجون واس خاطر این شبیه لبو شده آقا جونم
محکم کوبید تو صورتش و من خونسردانه ادامه دادم:
-کنجکاوم شده هی میپرسه این چیه، خب شما که جوون تری نسل امروزی چرا واس شوهرت توضیح نمیدی این چیه که نیاد مارو یقه کنه؟
آقا جونم حرصی دستشو روی قلبش گذاشت و من از جام پاشدم و سمتشون رفتم، بسته ی کاندومو گرفتم جلو آقا جونم و ادامه دادم:
-طرز استفادشو خواستی صدام کن آقاجون بالاخره زنگوله پا تابوت تحویل ما ندید یه وق..
حرفم تموم نشده بود که بابام یهو یقمو گرفت و داد زد: -پدرسگ آدمت میکنم من...
چون انتظار همچین رفاریو از بابام نداشتم کوبیده شدم تو دیوار کنارم و صدای جیغ زنشم بلند شد:
-ولش کن حاجی ولش کن، هولت میده میفتی یه چیزیت میشه حاجی ولش کن
اما بابام و انگار این دفعه زیادی عصبی کرده بودم که حرصی داد میزد:
-د من اگه ۳۲ سال پیش میدونستم این کوفت چیه که نمیزاشتم حاج خانوم خدا بیامرز تخم سگ منو باردار بشه
مادرمو میگفت و من خندم گرفته بود و خیره به زن جوونش لب زدم:
-عیب نداره به جاش الان جا مامان خدا بیامرز الان یه بلوندی داری که همه چیزو بلده حواسشم هست تخم سگتو باردار نشه
بلدی دیگه مامان جون؟!
و همین حرف باعث شد دست بابام بره بالا تا بکوبه تو صورتم که صدای زنگ خونه بلند شد!
دست بابام رو هوا خشک شد و حالا همه داشتیم بهم نگاه میکردیم...
بابام با حرص یقمو ول کرد و زنش لب زد:
-وای فکر کنم خواهرم رسید ترو خدا
ترو خدا ابرو ریزی نکنید
رفت و من با اخم لب زد:
-خواهرش؟ خودش کمه مهمونم میاره تو این خونه زنیکه
بابام جوری نگاهم کرد که لال شدم، پوفی کردم و رو گرفتم انتظار داشتم یه زن سن و سال دار ببینم اما به یک باره صدای دختر جوونی اومد!
صدایی که خیلیم آشنا بود!
- سلام ببخشید مزاحم شدم
با بهت سمت صدا برگشتم و با دیدن دختر نوجوون بیست و یکی دو ساله ای که میشناختم چشمام از بهت گرد شد.
حنا؟ حنا خواهر این سلیطه بود؟ دختر مورد علاقه ی من؟!
نگاه حنا روم ننشسته بود هنوز و صدای بابام اومد:- خوشومدی دخترم، ایشون پسرم فواد
فواد جان حنا خانم یه مدتی مهمون ما هستن به خاطر دانشگاهشون از خوابگاه اومدن اینجا
و با پایان حرفش نگاه حنا اومد سمت من و با دیدن من لبخندش از بین رفت.
مات و مبهوت بهم نگاه میکردیم و اون لب زد:
-استاد؟!
آب دهنمو قورت دادم و بسته ی کاندوم که هنوز بین انگشتام بود و سریع تو مشتم پنهان کردم تا یک وقت نبینه و لب زدم:
-خوشومدی نگفته بودی فامیلیم!!!
https://t.me/+TeaboJB3CXQwOTBk
https://t.me/+TeaboJB3CXQwOTBk
https://t.me/+TeaboJB3CXQwOTBk
دور هم نشسته بودیم و من خیره به حنا بودم که بابام سرشو سمتم خم کرد و پچ زد:
-وسایلتو جمع میکنی میری خونه خودت فهمیدی؟
نگاهم و از حنا گرفتم و تو صورت بابام نچی کردم که لا الهه اللهی گفت و من آروم لب زدم:
- کجا برم؟ تو که تازه دامادی منم احساس میکنم بمونم اینجا تا چند وقت دیگه بختم باز میشه داماد میشم
دوست نداری پسرت داماد بشه سر سامون بگیره؟
https://t.me/+TeaboJB3CXQwOTBk
https://t.me/+TeaboJB3CXQwOTBk
https://t.me/+TeaboJB3CXQwOTBk
👍 2
68620
Repost from N/a
_ انگشترت کو؟
آرام زمزمه کرد
_ فروختم
چشمای آرزو گشاد شد
_ چرا؟!
دلارای با خجالت سر پایین انداخت
این دختر چی میدونست از بدبختیاش؟
_ باید ... باید میرفتم غربالگری
پول نداشتم
آرزو بهت زده گفت
_ خب از کارتت برمیداشتی!
دلارای کلافه آه کشید
کاش با آرزو دوست نشده بود
فرقشون زمین تا آسمون بود
_ من باید برم آرزو جان ، گفتی جزوه نداری چون اینجا بودم برات آوردم اما دیرم شده
آرزو چشماشو ریز کرد
_ چرا این طرفا اومدی؟
مگه نگفتی بعد مرگ حاجی حاشیه شهر میشینی؟
دلارای خجالت زده سر پایین انداخت
اهلِ دروغ و دل شکستن نبود وگرنه میگفت به تو چه؟
دستشو روی شکم قلمبه شدش گذاشت و زمزمه کرد
_ از شرکت یکی از همسایه های شما رو معرفی کرده بودن
اومدم برای نظافت
آرزو وارفته پچ زد
_ مگه تو حامله نیستی؟ میری کارگری؟
دیگه نتونست طاقت بیاره
گیلاس های تو بشقاب خیلی چشمک میزدن
دکتر گفته بود میوه بخوره اما یادش نمیومد آخرین باری که تونست میوه بخره کی بود
دل شکسته ایستاد و کیفش رو چنگ زد
_ من باید برم آرزو جان
فردا تو مدرسه میبینمت
آرزو دل میسوزوند برای دوست تازه پیدا شدش
داستانِ دخترک تو مدرسه پیچیده بود
پسری ناشناس برای انتقام از پدرِ دلارای از جلوی در مدرسه دزدیده بودش و بعد از چند روز با بدن آش و لاش شده نصفه شب دوباره کنار در مدرسه رهاش کرده بود
پزشک قانونی تایید کرد که به دخترک تجاوز شده اما پلیس هیچ وقت نتونست مرد ناشناس رو پیدا کنه
سه ماه بعد دخترک باردار بود
پدر پیرش با شنیدن خبر سکته کرد
شاید شانس با دلارای یار بود که قبل از مرگ و ورشکستگی شهریهی مدرسه ی دخترش رو تسویه کرده بود
دلارای از در بیرون زد و وارد باغ شد
آرزو در رو بست و با ترحم زمزمه کرد
_ بیچاره
دلارای با بغض جلو رفت و هم زمان در آهنیِ باغ باز شد
بنز مشکی رنگ آخرین مدل رو دلارای تا حالا فقط تو فیلما دیده بود
میدونست احتمالا برادر آرزوعه
با سر پایین رفته از کنارش گذشت که صدای آشنای مرد میخکوبش کرد
_ هی دختر ، خدمتکار جدیدی؟
در باغ رو ببند بعدم بیا کفیِ ماشین رو تمیز کن
بهت زده سر بالا آورد
صدا آشنا بود
ناخواسته یادِ اون نامردی افتاد که دزدیده بودش
جملاتش بعد از هفت ماه تو سرش تکرار شد
" درد داری؟ تازه هنوز شبِ اوله دلارای کوچولو
وقتی دردش بیشتر میشه که زخمای بین پاهات خشک بشه و بعدش دوباره بهت نزدیک شم دخترحاجی
وقتی زخمای خشک شده دوباره به خونریزی بیفته دوست داری از درد بمیری اما اجازه نداری...
باید زنده بمونی و تقاص غلطِ باباجونتو بدی
حاج فرهمند کم نریده تو زندگیِ من"
آلپارسلان در ماشین رو به هم کوبید و به دختری که پشت بهش ایستاده بود تشر زد
_ خشک شدی بچه جون؟
من پول یامفت دارم بریزم تو شکمت
ماشینو درست میسابی
صبح کارواش بود اما بارونِ ظهری گند زد بهش
خط روش بیفته عینِ همون خط رو روی صورتت در میارم!
سرِ دلارای گیج رفت
صدای دکتر پزشک قانونی تو سرش تکرار شد
"بعد از آخرین باری که بهت تجاوز کرد مجبورت کرد اندام جنسیتو بشوری؟
هیچ DNA روی بدنت باقی نمونده ازش"
اینبار صدای پلیس بود
" دخترم هربار که نزدیکت شد صورتش رو پوشونده بود؟ هیچ تصویری ازش نداری؟
این همه کتکت زده ، بارها و بارها بهت تجاوز کرده ، هیچ نشونه ای ازش ندیدی؟ "
وحشت زده دستشو جلوی دهنش گرفت
چشماش پر از اشک شده و بدنش میلرزید
این صدای نحس مالِ برادرِ آرزو بود؟
همونی که کل مدرسه روش کراش بودن؟
مردی که بهش تجاوز کرد؟
بابای بچهاش!
ارسلان با بی اعصابی جلو رفت
صورت دختر رو نمیدید اما شکم برآمدش توی ذوق میزد
_ حامله ای؟ جل و پلاستو جمع کن برو پی کارت
آرزو شما دوزاری هارو از کجا پیدا میکنه آخه؟
بابای تولهسگت غیرت نداره که توی پا به ماهو فرستاده کلفتی؟
طاقت نیاورد
قلبش داشت از شدت نفرت از سینه بیرون میزد
بی صدا هق زد و نفس عمیق کشید
چرا اکسیژن کم بود
دستشو روی دهنش فشرد و سمت مرد برگشت
خودش بود
چشمای آشنا و بی رحم از جنسِ سنگ!
لبخندِ پر تمسخر آلپارسلان خشک شد و ناخواسته پچ زد
_ دلارای ...
https://t.me/+zjkj_xRUWmE0NWQ0
https://t.me/+zjkj_xRUWmE0NWQ0
https://t.me/+zjkj_xRUWmE0NWQ0
https://t.me/+zjkj_xRUWmE0NWQ0
https://t.me/+zjkj_xRUWmE0NWQ0
https://t.me/+zjkj_xRUWmE0NWQ0دلارای
به قلم حنانه فیضی تمام بنرها واقعی هستن🔥 پارت گذاری هرروز⚡ رمان های نویسنده : ماتیک ، دلارای ، مرگ ماهی کپی حرام است و پیگرد قانونی دارد پارت 1👇
https://t.me/c/1352085349/65.
❤ 1
1 31120
Choose a Different Plan
Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.