شــــــــــــ🍷ــــــــــــراب
نویسنده: راحیل مسیح کتاب های من: شکوه جنون، ترانه عشق یخ زده (در دست چاپ) آنلاین: شراب
Show more14 189
Subscribers
-2124 hours
-817 days
-33830 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
Repost from N/a
_جواب آزمایشت مثبته؟ خر گیر آوردی دختره دهاتی؟!
با صدای عربدهی میراث تمام خدمه جلوی در اتاق جمع شده بودند و پچ پچ هایشان بالا گرفته بود.
مادرش بازویش را کشید و نالید:
_چته مادر؟ خون به جیگر نکن اینقدر این دخترو...آبرو ریزی راه میندازی چرا شیر پسرم؟
میراث با فک سفت شده به سمت کژال خیز برداشت که دخترک با ترس تن لرزانش را عقب کشید:
_این اکله خانوم فکر کرده همه مثل خودش از پشت کوه اومدن ، آخه یکی نیست بهش بگه دهاتی آدم رغبت میکنه میکنه دست به تن و بدن کثیف تو بزنه؟!
از صد فرسخیت بوی گند بلند میشه.
حالا زرتی اومده میگه ازت حاملم!
کژال داشت از ترس قالب تهی میکرد ، با چشمان ناباور به خیرهی میراث شد.
یادش نمی آمد؟!
آن شب که وحشیانه به تنش تاخته بود را یادش نمی آمد؟!
شبی که دیوانهوار از عطر تن او کنار گوشش زمزمه میکرد را یادش نمی آمد؟!
بهت زده و بی قرار پشت سر هم زمزمه کرد:
_ازت حاملم ، از خود خودت حاملم میراث، میراث بی معرفت.
گفت و نمیدانست چگونه مرد روبه رویش را به جنون رسانده است.
بازویش در دستان مرد چنگ شد و با صدای نعره اش کل اتاق خالی از جمعیت شد.
دخترک را روی تخت پرت کرد و فریاد کشید:
_ زبون درآوردی زپرتی؟! فکر کردی میای چرت و پرت سر هم میکنی موندگار میشی تو این خونه؟! صبح نشده جل و پلاست و جمع میکنی گورتو از زندگیم گم میکنی...!!!
و بی توجه به التماس هایش اولین ضربه را به بدنش زد!
****
چشم هایش را با درد باز میکند ، دستی در مو های پریشانش میکشد و اطراف را از نظر میگذراند .
نگاش به ملحافه روی تخت می افتد و نفسش حبس میشود.
ملحافه سفید رنگ حالا کاملا پر از خون بود.
کم کم یادش می آید!
دخترک گفته بود حامله است و او به مرز جنون رسیده بود.
دخترک التماس کرده بود و او با بیرحمی به تنش تاخته بود.
وحشت زده از اتاق بیرون میرود و با دیدن مادرش که بی قرار هق میزند دست و پا هایش شل میشود.
_ کار خودتی کردی آخر؟! شیرم و حلالت نمیکنم پسر! دختره بیچاره صبح نشده رفته...فرار کرد میراث، فرار کرد از دستت!
رفته بود! رفته بود و نمیدانست میراث خاک این شهر را برای پیدا کردنش به توبره میکشد!
ادامه در چنل زیر👇🏽👇🏽🥲🖤❤️🩹
https://t.me/+9WNEmdwqaEY1Zjc0
https://t.me/+9WNEmdwqaEY1Zjc0
https://t.me/+9WNEmdwqaEY1Zjc0
...
40400
Repost from N/a
#پارت349
_ دخترت ماشالا چقدر خوشگله به کی رفته؟ به
تو که نرفته تو چشات رنگیه این فسقلی چشماش مشکیه حتما به باباش رفته نه ؟
به اجبار لبخندی میزند و سر به تایید تکان میدهد
_ آره به پدرش رفته
دلش میخواهد بگوید پدری که از وجود فرزندش خبر ندارد و دخترشان تا حالا اونو ندیده ، اما زبان به دهان میگیرد و بجایش در اطراف خانه سرکی میکشد .
به خانه ی پدر شوهر و مادر شوهر سابقش آمده بود که کلی به گردنش حق داشتند و میخواست قبل از رفتن با آنها خداحافظی کند
_ ریحانه خانوم نیستن ؟ واقعیتش من زیاد وقت ندارم اومدم یه سر بهشون بزنم خداحافظی کنم .
پگاه در حالی که پاهای خوش تراششرا روی هم می انداخت لب میزند
_ کجا جایی داری میری به سلامتی؟
وای که چقدر از اجبار بدش می آمد ، نمونه اش همین لبخند های اجباری که باید تحویل این دخترک بدهد.
_ آره دارم میرم شهرستان ، پیش خانوادم زندگی تو تهران و دست تنها بچه بزرگ کردن سخته ، بابای بچه هم که حالا حالا ها کار داره و نمیتونه بیاد پیشمون ...
پگاه حرفش را تایید میکند و می گوید
_ اره حق با توئه وای من یکی که اصلا توانش رو در خودم نمیبینم دست تنها بچه بزرگ کنم ، به شهیار گفتم هر موقع خواستیم بچه دار شیم قبلش باید منو ببره لندن پیش خونوادم.
زنِ مقابلش بی آنکه بداند حرف هایش چقدر او را آتش میزند ادامه میدهد.
_ شهیارم میگه تو خودت فعلا بچه ای چخبره هنوز ، چند سال دیگه شاید بچه بیاریم ...
او قهقه میزند و دخترک با خودش فکر میکند ، پس چرا مرد نامردش به او نگفته بود این هارا؟
چرا اوی نوزده ساله را رها کرده بود تا تنها و در بدبختی بچه اش را به دنیا بیاورد !!
اشک هایی که میرفت رسوایش کند را سریع پس میزند و دخترش را که آرام کنارش خوابیده به آغوش میکشد ...
_ من برم دیگه دیرم میشه اتوبوس راه میوفته ، از قول من از حاجی و ریحانه خانم کلی تشکر کنید بهشون بگید حلالم کنن .
پگاه بی خبر از همه چیز با خنده باشه ای می گوید . و دخترک با عجله به طرف خروجی می رود ، چرا که اگر بیشتر می ماند هجوم خاطره های این خانه او را میکشت !
https://t.me/+jy2VLJd7npFhZmFk
شهیار "
ماشین را گوشه ی حیاط پارک میکند پیاده میشود ، هنوز هم شک داشت به تصویری که سر کوچه دیده بود !
یعنی امکان داشت بعد از ماه ها او را ببیند ؟ شاید هم توهم میزد !
وارد پذیرایی میشود و پگاه با خنده با استقبالش می آید
_ خسته نباشی عشقم
نگاه او اما به لیوان های چایی روی میز خیره می ماند
_ سلامت باشی ، مهمون داشتیم ، کسی اومده بود ؟
پگاه با شوقِ به یادآوری ثمر و بچه اش لب میزند
_ وای آره نمیدونی چه اتفاقی افتاد ، پیش پای تو ثمر اینجا بود باورت میشه بچه به بغل بود ! یه دختر ناز و خوشگل داره ... من اصلا نمیدونم کی ازدواج کرد کی بچه دار شد ...
او می گوید و نمی داند چه زلزله ای در وجودِ مرد مقابلش به پا میکند هر کلمه اش .
ثمر ...
بچه ، آن کاغد سونوگرافی که چند ماه پیش در خانه ی مشترکشان پیدا کرده بود ؟
همه و همه در سرش چرخ میخورد و پاهایش توان ایستادن ندارند
_ آها راستی گفت اومده خداحافظی، داره میره شهرستان پیش خونواده اش !
لحظه ای به گوش هایش شک میکند ، شوکه و بهت زده به دهان زن نگاه میکند
_ گفت میره پیش خونواده اش ؟
او که تایید می کند ، نمیداند چطور خودش را به ماشینش می رساند و استارت میزند .
دخترک حتما قصد خودکشی داشت که میخواست برگردد پیش خونواده ای که به خونش تشنه بودند !
پدر و برادرانش قطعا با دیدن او کار ناتمامشان را تمام میکردند... و می کشتنش !
پشیمان است خدا را صدبار صدا میزند تا پیش از اتفاقی دخترک را پیدا کند اما انگار خدا هم قصد دارد او را تنبیه کند که ...
ادامه پارت 👇🏻
https://t.me/+jy2VLJd7npFhZmFk
https://t.me/+jy2VLJd7npFhZmFk
https://t.me/+jy2VLJd7npFhZmFk
https://t.me/+jy2VLJd7npFhZmFk
شهیـــار نکیسا❤️🔥
پسر همه فن حریف اما دختر بازِ حاج شهروز نکیسا، که هیچ جوره از لاس های شبونه اش جدا نمیشد حالا زن گرفته ! دختر ترگل ورگل و معصومی که هیچ کس نمی شناسه کیه و چطور یک شبه زن پسر حاجی شده! اما همین دختر جوری از پسر نکیساها دلبری میکنه و پاش رو از مهمونیای شبونه قطع میکنه که شهیار خان یک شب بدون اون طاقت نیاره و هر شب اونو میخ تنش کنه اما یه اتفاق باعث میشه اون ماه ها دلبرکش رو گم کنه و وقتی پیداش میکنه که ...
https://t.me/+jy2VLJd7npFhZmFk
https://t.me/+jy2VLJd7npFhZmFk
#پارتواقعیرمانکپیممنوع❌
39210
Repost from N/a
- جلویِ برادرشوهرت لباس مناسب بپوش عروس! اینی که پوشیدی همه جاتو میندازه بیرون.
لب برچیدم و گفتم:
- خانم جون منکه شال انداختم رو بازوهام....
اخم کرد و چپچپنگام کرد:
- خُبه خُبه، شال میشه حجاب؟ تاپ آستین حلقه ای میپوشی و شلوار تنگ بالا پایینتو میندازی بیرون پسر مجرد من هوایی میشع!
واقعیت نداشت. من بی حیا نبودم، بغض داشت به گلویم نیش میزد جایی برای رفتن نداشتم و بعدِ فوت شوهرم باید همین جا می ماندم.
- حاج آقا گفت با این وضعیت پیش بری عقد چاوه نمیکنه تو رو! چاوه غیرتیه زن سنگین رنگین میخواد...
خشکم زد، مرا برای برادرشوهرم در نظر داشت؟ ماتم برده بود...
در حال باز شد و چاوه وارد خانه شد! اخم هایش در هم بود، یک دفعه گفت:
- آیسا دیگه محرم منه!
حاج خانم ماتش برد و چاوه گفت:
- دختر مجرد نبود که نیاز به اجازهی کسی داشته باشه! صیغه خوندیم محرم شد...
رنگ حاج خانم پریده بود!
من هم هاج و واج مانده بودم. چاوه با اخم های در هم غرید:
- حاج خانم راست میگه آیسا مواظب پوششت باش من بدجوری غیرتی ام !
داشت میرفت دنبالش راه افتادم و تو حیاط بهش رسیدم:
- آقا چاوه چزا داری آبروی منو می بری؟ به خدا گناه داره...
برگشت و سرم داد زد:
- خواستگار اومده واست، اینا میخوان شوهرت بدن به یه پیر سگ! بذارم بری؟ بذارم یادگار داداشم بره؟ نمیذارم آیسا... محرم من میشی رو چشم خودم همین جا میمونی!
https://t.me/+lb0RFh_3F403ZDVk
https://t.me/+lb0RFh_3F403ZDVk
https://t.me/+lb0RFh_3F403ZDVk
https://t.me/+lb0RFh_3F403ZDVk
15900
Repost from N/a
چند وقته توی شورتم یه چیزای سفیدی ازم میاد، چسبناک هم هست...
ویان با ترس پرسید و پریناز با خنده جواب داد:
- والا منم تو خونهی استاد خسروشاهی زندگی میکردم و هر روز با اون تیپ و هیکل جلوم رژه میرفت خود به خود ارضا میشدم شورتمو خیس میکردم.
ویان در حالی که روی کاناپه دراز کشیده بود و موبایلش روی اسپیکر بود گفت:
- خفه شو پری، مگه من مثل تو حیضم.
- اوووف فکر کن با اون قد بلندش لخت جلوت راه بره... وای اصلا میگم هم دلم یه جوری میشه. راستی ویان سیکس پک هم داره؟ بهش میخوره داشته باشه.
ویان لبخندی به این همه حیضی رفیقش زد و موزیانه گفت:
- آره داره، یه بار از حموم اومد بیرون حوله پیچیده بود دور کمرش حواسش نبود من خونهام سیکس هم داره.
- یا خود آقام ابلفض... وای قلبم... ویان چطوری تو خونه باهاش زندگی میکنی و بهش نمیدی؟ من فقط تو دانشگاه میبینمش با کت شلوار دلم میخواد لخت شم بشینم روش.
- زن داره احمق... صد دفعه گفتم اینجوری نگو درموردش، زن داره بده...
- اون چه زنیه که سال به دوازده ماه نیست.
بعدشم تو هم زنشی، محرمشی، هرچقدر اون حق داره تو هم داری.
- نه ندارم، صدبار بهت گفتم ازدواج ما صوریه. فقط برای این عقدم کرد که آبرومو بخره پیش طایفه... بعدشم منو از روستا آورد تهران که درس بخونم.
من هیچ حقی ندارم.
- ویان اون شوهرته! وظیفه داره نیازاتو برطرف کنه. تو نیاز جنسی نداره؟ اذیت نمیشی راست راست با حوله جلوت راه میره دست بهت نمیزنه؟
- وای ول کن تو رو خدا پری، همین که خرجمو میده، توی خونه ش راهم داده و قبول کرده یواشکی زن دومش بشم دنیاها ارزش داره.
نیاز جنسی پیشکشم.
- به هرحال هر کی خربزه میخوره پای لرزش هم میشینه! زن گرفته وظیفه داره نیاز جنسیش هم برطرف کنه.
- پری من یه سوال ازت کردما، ببین به کجا کشوندیش.
- اصلا میدونی علت این پریودیهای دردناک تخمیت هم اینه که اون لعبتو میبینی تحریک میشی اما ارضا نمیشی؟
- من... من تحریک نمیشم...
ناگهان سایهای روی سرش افتاد و صدای بم و خشدار وریا از جا پراندش.
- مگه نگفتم توی دانشگاه کسی نباید بفهمه ما زن و شوهریم؟!
ویان با هول و ولا تماس را قطع کرد و روی کاناپه نشست.
- پری... پری دوست صمیمیمه... رازداره...
وریا رفت با همان بالاتنهی لخت کنارش نشست.
- که منو میبینی تحریک میشی، ها؟
ویان کم مانده بود از خجالت گریه کند.
- پری چرت و پرت زیاد میگه...
- اون چرت و پرت میگه، شورتت که خیس میشه چی؟
ویان دیگر نمیدانست چه کند. از جا بلند شد و خواست به اتاقش فرار کند که وریا طی یک حرکت ناگهانی برخاست و میان بازوان عضلانیاش او را اسیر کرد.
- چرا نگفتی نیاز جنسی اذیتت میکنه ویان؟
ویان سرش را پایین انداخته بو چشمانش را بسته بود.
- تو رو خدا بذارین برم.
وریا سرش را کنار گوش او برد و با آن لحن اغواکننده و صدای مردانه پچ زد:
- امشب در اختیار توام، مستانه نمیاد خونه. تا صبح میکنمت جوری که تا یک ماه سیر باشی.
ویان تا چشم گشود، نگاهش به برجستگی پایین تنهی او افتاد و لبش را گاز گرفت.
- ولی ازدواج ما صوریه... زنتون...
- صوری یا غیر صوری الان من شوهرتم. نمیخوام وقتی خواستی جدا بشی دست نخورده تحویل یه نره خر دیگه بدمت!
دستش را داخل شلوار و شورت ویان برد و گفت:
- هنوز هیچ کار نکردم خیس کردی که! اصلا چرا اتاق خواب؟ همین جا ترتیبتو میدم. رو کاناپه پوزیشنای بیشتری هم میشه اجرا کرد.
و دخترک را روی کاناپه هل داد و شلوار خودش را درآورد که اندام بزرگش... 🔞👇
https://t.me/+Hw2AgV3zV71mZTI0
https://t.me/+Hw2AgV3zV71mZTI0
https://t.me/+Hw2AgV3zV71mZTI0
https://t.me/+Hw2AgV3zV71mZTI0
https://t.me/+Hw2AgV3zV71mZTI0
🔞این پارت واقعی و مربوط به اتفاقات رمان است. رمان دارای صحنههای باز زناشویی است پس لطفا محدودیت سنی رو رعایت کنید تا ما هم شرمنده نشیم.🙏🔞
13000
-باسن داره ها،مثلِ ژله میلرزه لعنتی. اووف هیکلش عینِ کایلی جنره. سینهاش رو نگم برات،میخوای سرتو بذاری لاش بمیری؛همه پسرای باشگاه تو نخشن.
واقعا؟
همه پسرای باشگاه در نخِ من بودن؟
پشتِ دیوار پنهان شدم که با صدای بلندی گفت:
-نه لاشی،اینو واسه یه چی دیگه میخوام. بدبخت تر از ماست،انگار مریض پریضم هست. واسه سَک و سینه اش میخوامش
از کجا در مورد مریضیِ من می دانست؟
پشتِ دیوار لرزیدم و او با خنده گفت:
-آره دیگه،اینو با ساغر مقایسه نکن. ساغر مایه تیله خالصه،می خوام بگیرمش. این آمین از ما بدبخت تره بابا،میخوام فق...
تمامِ وجودم مملو از خشم شد و زمانی که خواستم از پشتِ دیوار بیرون بپرم،صدایِ بمی گفت:
-حرومزاده چرا خفه نمیشی؟
با گیجی کردن کج کرده و به کیانوش و مرد درشت هیکلی که مقابلش ایستاده بود نگاه کردم که کیانوش با شرمندگیگفت:
-داداش شرمنده،ببخشید بخدا نمی دونستم شما اینجایی.
مردِ ناشناس که پشتش به من بود مشتی به قفسه سینه اش زد و گفت:
-خفه شو یابو،بعدا صحبت می کنیم.
و از اتاق بیرون زد؛کیانوش هم با ترس بیرون رفت.
من این کیانوش را جر می دادم.
(ده دقیقه بعد )
-میشه کیانوش رو صدا کنی؟
لبخندی به کمیل زدم که چشمکی زد و به داخل رختکن اشاره کرد:
-چرا خودت نمیای تو صداش کنی؟
با ناز خندیدم و موهایم را پشتِ گوش فرستادم:
-میترسم از این همه زیبایی هرچی زدید بپره،بگو بیاد بیرون کارش دارم.
-چششششم.
و داخل رختکن شد و داد زد:
-کیانوش،آمین خانوم کارت داره.
و به لحظه نکشیده صدایِ "اوووووووو" پسران رختکن را منفجر کرد.
دستی به لگ سیاهم کشیدم و وقتی کیانوش با نیشِ شلی مقابلِ ورودی رختکن قرار گرفت و با اشتیاق وافری گفت:
-سلام،خوبی؟چیزی شده؟
-سلام،چیزی نشده فقط از چند نفر شنیدم دنبال شماره و آیدی اینستام می گردی،درسته؟
متوجه شدم توجه همه به ما جلب شده. کیانوش لبخندش را گسترش داد و با خنده پاسخ داد:
-تو فکر کن درسته،چطور مگه؟
-نه دیگه نشد،می خوام بدونم راسته یا نه.
"تا تنور داغه بچسبون"
"آمین من هوادارتم دختر"
کیانوش لبخندش گسترش یافت و اظهار کرد:
-آره،حالا می تونم داشته باشمش؟
"وااااای،یه عروسی افتادیم بچه ها"
صدای جیغ و خنده بقیه که بلند شد،با لوندی گامی به سمتِ کیانوش برداشتم و عمدا پاهایِ خوش فرمم را به رخش کشیدم و خیره در چشمانش با لبخند گفتم:
-باید بگم،من استاندارای زیادی برای خودم قائلم. تو هیکل خوبی داری،همونطور که تو منو دید زدی،منم به چشم مشتری نگاهت کردم و باید بگم،متاسفانه شنیدم بند و بساطت خیلی نازک مازکه و کمر خروسی داری. من نیاز به یه مرد دارم،نه یه کمر خروسی که زیر سه دقیقه میاد.
سکوتِ سنگینی در باشگاه حکم فرما شد و چهره کیانوش سرخ و سرختر شد که دستانم را بهم کوبیدم:
-سو،دیگه دنبال شمارم نگرد و آرزوی داشتن منو خط بزن از لیستت. به نظرم ساغرم راضی نمیشه با یه کمر خروسی رل بزنه،می دونی که دیگه زمان قدیم نیست و دخترا به این چیزا خیلی اهمیت میدن.
پق پق خنده های دیگران را می شنیدم اما لبخند ژکوندی به چهره یکپارچه آتش کیانوش زدم و تیر آخر را قدرتمندانه زدم:
-حاضریم با مرد مریض زندگی کنیم و رل بزنیم،ولی با یه کمر خروسی نه.
و وقتی مطمئن شدم او را کاملا قهوه ای کرده ام،پشت به او کرده ام و به عقب چرخیدم که به سینه قوی و لختی کوبیده شدم که کنارِ گوشم با صدایِ بمی گفت:
-که با کمر خروسی رل نمی زنی توله سگِ آتیش پاره؟
https://t.me/+iyw8L0ip0wIwM2Jk
https://t.me/+iyw8L0ip0wIwM2Jk
https://t.me/+iyw8L0ip0wIwM2Jk
یه دخترِ آتیش پاره و ورزشکار و سلیطططططه که بی حیاترینه عاشقانه های داغ و خاصی به مردِ جذاب قصمون داره 😂😁😍
90520
- پاشو گلناز باید بریم دانشگاه... یالا دیر شده باید ازتون امتحان بگیرم فکر کردی هنوز تو روستایی؟
پاشو برو حموم یه دوش حتما باید بگیری به خاطر دیشب
به زور چشمام و باز کردم و نگاهم به هیکل مردونش افتاد که در حال پیراهن پوشیدن بود و معلوم بود از حموم بیرون اومده.
سرحال بود و دیشب هر فانتزی که داشت بی توجه به اذیت شدنای من انجام داد و حال من افتضاح بود افتضاح!
احساس ضعف شدید داشتم و کمر و زیر شکمم تیر میکشید و از طرفی از نظر روحی احساس بیارزش بودن داشتم و اون وقتی حرکتی نمیکنم غرید:
- د پاشو یالا مگه کوه کندی دیشب؟
پتورو از روم کشید کنار که تو خودم جمع شدم و آروم روی تخت نشستم و نالیدم:
- حالم خوب نی
ادکلنی جلو آینه به خودش زد:
https://t.me/+M_YPyCI3hIM1NWVk
با پایان جملش سمتم برگشت چشمش روی تنم نشست که خودمو جمع کردم و لب زد:
- خونریزی داری!
نگاهم به تخت کشیده شده بود که کمی خونی شده بود و این بار عصبی لب زد:
- به خاطر کارای تو... میگم حالم خوب نیست
سمتم اومد از روی تخت به راحتی بلندم کرد و سمت حموم بردم:
-هر کاری سختی خودش و داره زندگی تو تهران و درس خواندن تو همچین دانشگاهی برات خرج داره مگه نه؟
خرجشو از کجا میاری ازجیب من!
فکر کن کارت اینه
و با پایان جملش در و روم بست و من دستامو روی دهنم گذاشتم و هق هقم شکست اما صدایی از در نیومد و پشت در حموم نشستم که ادامه داد:
- پنج دقیقه دیگه آماده نباشی خودم تنها میرم دانشگاه امتحان تورم صفر رد میکنم این ترم بیفتی فهمیدی؟ پس یالا
و اره درست سه ماه پیش بود که به سرم زد از روستا بیام تهران درس بخونم کار کنم زندگی کنم و از پسر عموم که استاد دانشگاه بود کمک بگیرم اما اون تو صورتم گفت رابطه در مقابل پیشرفت زندگیمو من قبول کردم اما حالا....
https://t.me/+M_YPyCI3hIM1NWVk
سرمای نیمکت اذیتم میکرد، زیر دلم بدتر تیر میکشید و به خاطر لج کردنم با حسین حتی لیوان چایی هم نخورده بودم و اونم اهمیتی نداد و حالا چشمام همه چیزو دوتا میدید و عرق کرده بودم و بدنم لرز گرفته بود!
https://t.me/+M_YPyCI3hIM1NWVk
و پسر کنارم که درحال امتحان دادن بود لب زد:
- خانم؟ خوبید؟
هیچی نگفتم و صدای حسین از ته کلاس بلند شد:
- صدای پچ پچ نشنوم تقلب ببینم بدون هیچ تذکری برگرو میگیرم و افتادی!
سرمو روی نیمکت گذاشتم و زیر دلم جوری تیر کشید و به یک باره گرم شد که مطمعن شدم خونریزی داشتم اما های حرفی نداشتم و پسر کنارم ادامه داد:
- استاد حالشون مساعد نیست مثل اینکه
سمتم اومد و بی توجه به دانشجو ها کتفمو تکون داد:
- گلناز؟ چی شده؟ ببینمت!
حالا کل کلاس خیره ی ما دوتا بودن و یکی نمک ریخت:
- استاد مثل این که با ایشون زیادی صمیمید
صدای خنده بلند شد و توپید:
- خانم محترم سرت تو برگت باشه شما
و من نگاهم و بالا آوردم قیافه ی رنگ و رو رفته ی منو که دید صورتش اینار نگران شد:
- پاشو برو بیرون نمیخواد امتحان بدی نمیدازمت
چیزی نگفتم و مطمعن بودم الان شلوار لی ابیم قرمز شده و آروم جوری که خودش بشنوه کتشو کشیدم که پایین اومد و در گوشش نالیدم: - خونریزی دارم، دارم میمیرم از درد
اشکام روی صورتم ریخت و قیافش درمونده شد و همه به ما خیره بودند و اون کتش رو از تنش درآورد دورم انداخت و به یک باره بلندم کرد و تو آغوشش رفتم و صدای همهمه اینبار بلند شد و بی توجه غرید:
- کلاس تعطیل امتحان جلسه ی بعد حال زنم خوب نیست...
https://t.me/+M_YPyCI3hIM1NWVk
حضورتو(رمان های فاطمه.ب)
@Fatimaa_bbارتباط با نویسنده
1 21100
- من نمیتونم دیگه مادر بشم. چرا؟! چون یه نامرد اومده با ماشین کوبیده بهم! حالا تو میگی با همون نامرد ازدواج کنم؟!
نریمان، برادرم، سعی میکند آرامم کند.
- میدونم عصبانی هستی، اما بشین منطقی درموردش فکر کن! اون باعث این اتفاق شده، قانون هم دیه براش بریده. اونم اونقدری داره که دیه رو بده و بره پی زندگیش، اما مشکل تو با دیه حل میشه؟! نه! اگه اون باعث شده تو نتونی مادر بشی، تو هم اجازه نده اون پدر بشه!
نفس عمیقی میکشم.
زیاد هم بیراه نمیگوید، ازدواج با او بزرگترین تاوانی است که میتواند پس دهد، اما پاشا و قلب و احساسم نسبت به او را چه کنم؟!
- حرفهات درست، اما پاشا چی میشه؟! حواست هست که من و اون از بچگی اسممون رو همدیگه بوده؟!
نریمان با پوزخند سر تکان میدهد.
- همین آقا پاشا که اینجوری نگرانشی، بعد از تصادف اصلا به دیدنت اومده؟!
تنها نگاهش میکنم. خودش که جواب سؤالش را خوب میداند! هیچ خبری از پاشا ندارم!
نریمان دوباره میپرسد: یه پیام خشک و خالی بهت داده؟!
- نه... یعنی... فکر میکنم اون هم الآن حسابی شوکه شده...
- شوکه شدن کجا بود خواهر من؟! آدمی که شوکه شده باشه آخر هفته قرار خواستگاری نمیذاره!
لبخند میزنم.
- خب بالآخره که باید میومدن خواستگاریم!
نریمان سرش را به نشانهی تأسف تکان میدهد.
- خواستگاری یکی دیگه قراره برن...
ناباورانه نگاهش میکنم و او ادامه میدهد: همون روز اول که تو بیمارستان شنید چه اتفاقی افتاده گفت نمیتونه قید پدر شدن رو بزنه. گفت هیچ مردی حاضر نیست با یه زن نازا ازدواج کنه! فکر کرده خیلی تحفهست! حالا هم که این پسره میگه همه جوره پات وایمیسته، خوبه که درموردش فکر کنی! از همه نظر از پاشای دیوث سرتره! تاوان غلطی رو هم کرده پس میده!
https://t.me/+nVmClkGzoZxiZjU0
https://t.me/+nVmClkGzoZxiZjU0
👍 2
1 19900
- تو کلوز فرندم عکس نود گذاشتم تا امیرعلی ببینه...
ترلان سر تکان داد و گفت:
- باید خیلی وقت پیش به حرفم گوش میکردی.. ولی الانم واسه حرص دادنش دیر نیست!
صفحهی گوشی را سمتش چرخاندم و پرسیدم:
- نگا کن عکسمو... به نظرت تحریک کنندس؟
ترلان دست دراز کرد تا گوشی را بگیرد که قبل از او اصلان گوشی را چنگ زد.
بدون پلک زدن و با غضب به عکس بالا تنهی لختم خیره شده بود.
پرههای بینیاش تند تند باز و بسته میشد و معلوم بود چقدر عصبانی است.
- کی بهت اجازه داده همچین عکسی از بدنت رو تو فضای مجازی بذاری؟
نگاهی به ترلان که رنگش پریده بود انداختم و با لکنت گفتم:
- م.. م... م..من را...راست..ش...
عربده زد که در جایم پریدم.
- ساکت شو... ساکت شو! توی احمق واسه کسی که ولت کرده عکس لخت میذاری از خودت؟
داری بهش پاداش کاری که باهات کردو میدی؟
گوشی را سمت منی که حتی جرات نگاه کردن بهش را نداشتم گرفت و گفت:
- همین الان این لامصب رو پاک میکنی!
- ولی اصلان...
عکس را پاک کرد و رو به ترلان گفت:
- تو بهش یاد دادی این چیزا رو؟ به حساب توام بعدا میرسم ترلان...
مچ دستم را گرفت و سمت اتاق خودش کشید.
کل وجودم از ترس میلرزید.
در اتاق را بست و سمتم آمد.
- خودتو واسه نامزد سابقت لخت میکنی؟
دیگه قرار چه غلطا بکنی تا دوباره به چشمش بیای؟
اصلان نزدیک میشد و من قدم به عقب برمیداشتم و ازش فاصله میگرفتم.
چشمان کاسهی خون شده بود و رگ پیشانیاش نبض میزد.
- ترلان گفت با این کار حرصش بدم... بخدا اصلان نمیخواستم کاری کنم برگرده!
من فقط خواستم فشاری بشه...
گام بلندی برداشت و از گودی کمرم گرفت و سمت خودش کشید.
در آغوشش پرت شدم و هینی از ترس کشیدم.
زیر گوشم غرید:
- کسی که الان فشاری شده منم... من!
جفت دستانم را روی سینهاش گذاشتم و گفتم:
- چرا تو همچین شدی؟
پهلویم را میان پنجهاش فشرد و غرید:
- چون وجب به وجب تنت مال منه... کسی حق نداره حتی به عکس لختت نگاه کنه! چه اون شخص نامزد سابقت یا هر خر دیگه...
چشمانم قد گردو درشت شد.
- چ...چی داری میگی اصلان؟ ولم کن میخوام برم!
دستش پشت گردنم نشست و به لبانم زل زد.
- آرومم میکنی بعد اجازه میدم بهت بری... باید بفهمی از الان واسه کی باید عکس لختیتو بفرستی و واسه کی نفرستی!
https://t.me/+L7xuscuhpGplMmQ8
https://t.me/+L7xuscuhpGplMmQ8
https://t.me/+L7xuscuhpGplMmQ8
https://t.me/+L7xuscuhpGplMmQ8
https://t.me/+L7xuscuhpGplMmQ8
61210
Choose a Different Plan
Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.