15 899
Subscribers
-2724 hours
-2837 days
-1 09530 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
https://telegram.me/BiChatBot?start=sc-1783166-aotwfuw
لینک ناشناسم🌼
هر سوالی و نظری که داشتین میتونید برام بفرستین قشنگا❤
برنامه ناشناس
بزرگترین ، قدیمیترین و مطمئنترین بات پیام ناشناس 📢 کانال رسمی و پشتیبانی 👨💻 @ChatgramSupport
8900
بعضی آدمها مانند شنهای کویر، عجیبند؛
در سربالاییها سرعت و انگیزهات را میگیرند و بیش از آنکه دستگیر باشند، نفسگیرند و در سر پایینیها هل ات میدهند و همراهیات میکنند.
بعضی آدمها ناآشنای روزهای سخت و رفیق روزهای آسانیاند.
کم پیش میآید کسی همیشه همراه تو باشد،
کم پیش میآید کسی, هم از غمهای تو غمگین شود و هم از شادیهای تو شاد.
آدمها عجیبند و طبیعیست که سخت رفیق واقعی پیدا کنی و سخت بتوانی به کسی عمیقا اعتماد کنی و سخت بتوانی کسی را دوست داشتهباشی...🐼🐾
"نرگس صرافیان طوفان"
👍 24
5 83100
#گلارین
#پارت_9
کلافه کوله اش را که روی زمین افتاده بود برداشته بی توجه به خاک های رویش آن را روی شانه انداخت.
قامت صاف کرده سمت دخترک بازگشت.
_ من اگه نخوام تو دلت واسم بسوزه باید کی رو ببینم؟
سحر چشمکی زد که چشم های پناه گرد شد.
_ وایسا بیام بگم
سپس رو کرد به کسانی که همچنان خیره نگاهش می کردند. با صدای بلند گفت:
_چیه مثل بز زل زدین ؟ برین دیگه انگار هر روز از این داستانا نداریم ...چه خوش شون هم اومده گم شین
به محض خلوت شدن اطراف عقب گرد کرده نزدیک پناه شد. خیره به چشم های کلافه و درشت دخترک لبخند بی خیالی زد:
_خب! چی داشتم می گفتم؟
پناه در حالی که کم مانده بود سر سحر جیغ بِکِشد با حالی که نشان می داد سعی در کنترل خودش دارد تا کمتر آبرو ریزی کند نفس عمیقی کشید.
_ هیچی زر مفت
سحر اخم کرد:
_ ببین خودت داری ثابت می کنی لیاقت خوبی نداری ...ولی از اونجایی که من زیادی مهربون و خوبم می خوام بهت لطف کنم و ثابت کنم که پسر خاله ات اونی نیست که تو میشناسیش
همان طور که زیپ کوله اش را باز میکرو تلفن همراه گران قیمت اش را بیرون کشیده حرفش را ادامه داد:
_ بیا ببین این عکس
دستش را بالا آورده بی آنکه بخواهد نیم نگاهی به صفحه گوشی سحر کند؛ او را پس زده بادی به لپ هایش داده پس از مکثی که سعی در کنترل خشم خود داشت رو به دخترک با بد خلقی و تلخی لب زد:
_ تموم شد!؟
#کپی_ممنوع.
👍 48❤ 10
5 54500
#گلارین
#پارت_8
سحر چشمی در حدقه چرخاند:
_ احساس مون متقابله ..پاشو جمع کن خودت و روانی مریض
از جا بلند شده با حس دردی که در اسخوان و لگن اش پیچید؛ لب هایش را به هم فشرد تا سر سحر جیغ نکشد تنها یه آخ ریز از میان لب هایش بیرون جهید.
تکانی به مانتوی مدرسه اش که خاکی شده بود داد.
_ من نه مریضم نه روانی انقد اونایی که لایق خودت بار من نکن ، برو رد کارت من حرفی با دختری مثل تو ندارم پس گم شو ..
حتی خودش هم درکی از این همه خشم که از ناکجا نشئت می گرفت و او به یک باره بر سر سحر خالی کرده بود نداشت
سحری که مثل هر روز سوال و جواب اش می کرد و او هر بار با جواب های سر بالا دکش می کرد.
شاید هم فرق داشت و فرق اش هم این می توانست این باشد که هر بار سحر سخنی از سیاوش به میان می آورد هیچ گاه به قرار های او با دختری اشاره نکرده بود.
اصلا این دختر کجا سیاوش را دیده بود که بفهمد با کسی قرار می گذارد؟که از قضا دختر هم بود!
احمقانه بود اگر حرف سحر را که یک روده ی راست هم در شکمش نبود را باور می کرد!؟
سیاوش با چه کسی قرار گذاشته بود؟
با اینکه سیاوش هیچ تعهدی نسبت به او نداشت اما آخر قلب زبان نفهمش که تعهد و این حرف حالی اش نبود...!
او سیاوش را برای خودش می خواست حتی به قدری رویش تعصب داشت که گاهی خودش هم به دیوانگی خود شک می کرد.
_ نه بابا تو رو خدا بیا حوصله داشته باش
به درک نداری من و باش که دلم واست سوخت خواستم یکم اون چشمای کور تو باز کنم
#کپی_ممنوع
👍 39❤ 7
4 92600
Photo unavailable
من از شَرع چيزی نمیدانم
خودم را میدانم
دلم را
و تو را
حتی اگر
ممنوعه ترين
موجودِ رویِ زمین باشی...🍃♥️
شب تون خوش 🌼
❤ 9👍 3
4 76100
#گلارین
#پارت_7
کوله اش را روی شانه عقب تر فرستاده دست به کمر شد عصبی به چشمان سحر زل زد:
_ حرف دهنت و بفهم سحر!
منم کاریت نداشتم ، خودت مثل آدامس می چسبی به آدم ... راه تو بِکش برو من حوصله دعوا با آدم بیشعور و نفهمی مثل تو که کارش چپ و راست فضولی کردن ندارم ...
برو یکم به دوست پسر هات برس ناکام نمونن دختره هرجایی
صدای پناه بلند بود به گونه ای که همه دختر ها بشنود و نگاه بدی به سحر کنند.
نگاهی پر از انزجار که سحر همیشه از آن بیزار بوده و است. او هیچ گاه در زندگی اش با این نگاه ها کنار نیاده بود...و پناه دقیقا دست روی نقطه ضعف او گذاشته بود.
چنان که این بار نوبت سحر بود تا به تخت سینه پناه بکوبید...به قدری محکم که پناه توان حفظ تعادلش را از دست داده به پشت روی زمین افتاد.
جسم اش نحیف و لاغر بود. همین هم علتی شد بر اینکه نتواند در برابر زور سحر که نسبت به او استخوان بندی درشت و قد بلندی داشت؛مقاوت کند.
_بسه دیگه هی من چی نمیگم دور بر میداری... خفه شو ببینم دختره لکاته
با چشم های گرد شده به سحر نگاه کرد که دخترک با نفرت و خشم ادامه داد:
_عقده ای تویی نه من که واسه خاطر هیچی جلو مدرسه معرکه گرفتی؛ از تو ماتهتت حرف در میاری واسه من ...آویزون بیریخت
پناه چندین بار پلک زده، انگار که تازه به خودش آمده باشد در همان حالت نشسته روی زمین به دور اطراف نگاه کرد و با دیدن نگاه های خیره ای که نظاره گرش بودند؛ خجالت زده لب گزید.
عصبی زیر لب نالید:
_از متنفرم سحر ...برو بمیر
#کپی_ممنوع
👍 51❤ 6🔥 5👎 2
4 90200
Choose a Different Plan
Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.