cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

عـــــ آرزو ــــروسک

رمان جذاب وبدون سانسور🔞 آرزوی عروسک #فقــــــــــط_بزرگ_سال_بخونه #بچه_هاجوين_نشن_صحنه_داروزيادي_باز💦فول

Show more
Advertising posts
8 997
Subscribers
-1424 hours
-1147 days
+16630 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

sticker.webp0.16 KB
Repost from N/a
#اکرم‌حسین‌زاده #پست43و49 پسره رو بی خبر می‌برن خاستگاری دختر همسایه اما عصبی می‌شه و مراسم رو به هم می‌زنه و اما بعدش می‌فهمه چه اشتباهی کرده....😑🫠 https://t.me/+BCFmDFuGo383ZTlk دکمه‌ی پیراهن سفیدش را بست و برای بار هزارم غر زد. - مامان آخه من برای چی؟ راحله مقابلش ایستاد و نگاه مهربانش را روی سرتاپای امیر کشید. دست بالا برد و یقه‌ی مرتب پیراهنش را دوباره مرتب کرد. - قربون قد و بالات، چه ماه شدی! جفت لپ امیر پر باد شد و نگاه کلافه‌اش را به سقف داد. - مامانم اصلاً شنیدی چی گفتم؟ دقیقاً من برای چی باید بلند شم همراه شما بیام منزل حاجی؟ - وای امیر چقدر حرف می‌زنی! خب ساحل افتاده پاش ضرب دیده می ریم احوال‌پرسی! سریع دنباله حرفش را گرفت: - راستی بهت گفته بودم که دو شب پیش بله‌برونش بود؟ حس ناخوشایندی از این خبر در دلش نشست واخم روی صورتش آمد اما سعی کرد قوی باشد. - بله‌برونش به هم خورده شکر خدا! چشمان امیر گرد شد.زبانش خلاف حال دلش چرخید: - به هم خوردن مراسم یه نفر شکر خدا داره یعنی؟ دقایقی بعد در خانه حاجی بودند. میان افکارش غرق بود که باحرف مادر ساحل سرش به ضرب بالاامد. - الان ساحل رو صداش می‌کنم، فقط دیگه ببخشید باید چای رو من بیارم. ساحل هنوز نمی‌تونه درست پاش رو زمین بذاره. نگاه امیر کمی متعجب سمت مادرش رفت. مگر نیامده بودند عیادت؟ خب چرا باید با پای مریضش چای می‌گرفت و تازه مادرش به‌خاطر نیاوردن او عذر بخواهد؟مجلس کمی مشکوک نبود؟ با ورود ساحل کمی مجلس سنگین شده بود. راحله نفس عمیقی کشید وسریع مجلس را به دست گرفت: - دیگه گفتن نداره، نه معرفی می‌خواد و نه توضیح. بیش از سی ساله هم ما ساکن اینجاییم و هم شما. به جیک و پیک زندگی‌مون واردین و از کم و بیش‌مون با خبر هستین. امیرم رو هم خوب می‌شناسید، می‌دونم تو محل همه ازش حساب می‌برن... امیر شتاب زده از جا برخواست و حرف مادرش را قطع کرد .درست بود که از ساحل خوشش می آمد اما آنجا جای او نبود! - حاجی من اومده بودم عیادت دخترتون و از علت این مجلس بی‌خبر بودم. وگرنه این‌قدر هم بی‌جنبه نیستم که دیروز یه جمله ازم تعریف کرده باشین، امروز به خودم این جسارت رو بدم در خونه‌تون رو بزنم برای خواستن عزیزترین کس‌تون! شرمنده!!! و گامی از مبل فاصله گرفت. - مامان هر وقت عیادت‌تون تموم شد، من دم در منتظرتونم! و نفسش را طولانی و محکم بیرون داد. - با اجازه! و از در بیرون زد. راحله با چشم‌های اشکی بلند شد. - شرمنده‌تونم به خدا! https://t.me/+BCFmDFuGo383ZTlk https://t.me/+BCFmDFuGo383ZTlk امیرخان جسور نه بزرگ خاندانه و نه حرف اول تجارت جهان و تو دار دنیا هم کل داراییش یه موتوره و بعد مرگ پدرش مردونه واستاده پای خرج مادر و برادرش که دانشگاه ازاد درس میخونه... اما این پسر ماه یه عیب بزرگ داره اونم اینکه سربه راه نیست! از اون پسرای قلدر جنوب تهرانه، از اونایی که یه محل ازش حساب میبرن، الا مادرش!!! با سی و یک سال سن دور ازدواج یه خط قرمز تند کشیده و کل زندگیش  باشگاهه و آموزش جودو! اما یه مادر باحال داره که به بهونه‌ی عیادت از همسایه برش میداره و اونو بی خبر می‌بره خواستگاری دختر همسایه... و سرنوشت عجیبی که زندگی این پسر رو زیر و رو می کنه https://t.me/+BCFmDFuGo383ZTlk
Show all...
Repost from N/a
🏖️🏝️ https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy 🏖️🏝️ با هر دو دستش عصا را نگه داشته و خیره خیره تماشایم می کرد با آن صدایی که همیشه ترس به جانم می انداخت گفت: -بشین دست خودم نبود که با هر بار دیدنش قلبم هزار بار فرو می ریخت - مستقیم می رم سر اصل مطلب خبر کردم نریمان و نوید بیان من از اولم موافق نامزدی تو و رستان نبودم الانم که شیفته به خاطر رستان خودکشی کرده با چشمانی که ردی از نفرت در خودش داشت دامه داد: -دیشب رستان اینجا بود باهاش حرف زدم نگاهم به جعبه مخمل قرمز رنگ روی میز افتاد مگر میشد حلقه ای که با عشق انتخاب کرده بودم نشناسم -نامزدی رو‌ بهم زد وسایلت رو‌جمع می کنی یه مدت برو خونه ی نوید تا یه فکری به حالت بکنم خوش ندارم شیفته از بیمارستان مرخص شد اینجا باشی دیوانه شده بود رستان نامزد من بود، زنش بودم یک ماه پیش روز پیش آن شب بارانی هر چه داشتم به او بخشیدم - زده به سرتون، مگه دست شماست، چون شیفته به نامزدم علاقه داره من باید جدا شم - بس کن، با من یکی به دو‌نکن، همین که گفتم - شما نمی تونید حتما رستان رو مجبور کردید ، ما همدیگه رو دوست داریم - دوست داشتیم ریرا طوری به عقب برگشتم که احساس کردم گردنم رگ به رگ شد رستان من بود با چشمانی که غریبگی از آن می بارید مبهوت زمزمه کردم - داشتیم - اره، ما به درد هم نمی خوریم، فعلا الویت من سلامتی شیفته و رضایت آقابزرگ - پس من چی ؟؟! آبروی من ؟!! تو می دونی چی می گی؟!! من باید چیکار کنم؟؟! - بهش به چشم یک آشنایی ناخوشایند نگاه کن روبرویم ایستاده بود مردی که روزی قربان صدقه ام می رفت حالا به پشتوانه ی بزرگ این خانواده و شاید وسوسه ی وعده ی چرب و نرم و ارث و میراثی کلان ناجوانمردانه رهایم می کرد اما این پایان ماجرا نبود روز حساب می رسید و من قسم می خورم که هرگز نمی بخشیدم من می رفتم اما جنین داخل بطنم را هم با خود می بردم . https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
Show all...
رمان شیب شب/آزاده ندایی

https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy

اینستاگرام نویسنده: @anedaee31

https://www.instagram.com/p/C64TkmtKqxm/?igsh=bnpzZ3NlMzV2ZGc2

Repost from N/a
. _این عن و گوها چیه مالیدی به صورتت؟ در لحظه وارفتم. جاخورده از این گرفتاری جدید با لحنی از رمق افتاده گله کردم _این چه طرز حرف زدنه؟ جوری به سمتم براق شد که بی اختیار به در ماشین چسبیدم: _لیاقتت همینه دیگه…خودت می خوای اینجوری باهات حرف بزنم… کرم می ریزی که گند بزنی به حال من تا منم گوه بزنم به احوال تو تمام اشک هایی که در لحظات اضطراب آور پیش پنهانشان کرده بودم به یکباره درون کره ی چشمم جمع شد.مات تصویر رقصانش نالیدم: _اشکان دیدم انگشت اشاره اش را مقابل چشمانم نشانه رفت: _صدبار بهت نگفتم‌‌ وقتی بدون من جایی میری حق نداری آرایش کنی؟…چرا حرف تو اون مغز تو نمی ره آخه؟ وحشت زده به رگ بیرون زده ی پیشانی اش زل زدم. رگ های سرخ چشمانش عنقریب بود پاره شود. رسما به تته پته افتادم: _به خدا من آرایش نکردم…فقط همین رژ که اونم رنگش… میان کلامم مشتش روی فرمان فرود آمد‌و فریادش لبانم را بهم دوخت: _هرکوفتی …هر کوفتی ارغوان! مهم اینه که حرف من و حساسیت من برات ارزش نداره…شایدم… مکثی کرد و عمیق به چشمانم زل زد. حرکات و وجناتش جسارت کلام و هر حرکتی را از من‌گرفته بود. با بیچارگی تماشایش می کردم که چشم باریک کرد: _به خاطر اون مرتیکه است آره؟ چانه ام را میان انگشت شست و‌اشاره فشرد. ناخواسته آخی از میان لب هایم خارج شد و او سرم را بالاتر کشید… _چیشد دردونه؟ دردت اومد؟ سر به سمتی مایل کرد و با نجوایی غریب ادامه داد: _شاید زدم وسط خال نه؟ جرأت هیچ سخنی نداشتم. ترس لب هایم را بهم میفشرد.حس می کردم چشمانم الان است از کاسه بیرون بزند. _تو شرکت خوب برای رئیس جونت بلبل زبونی میکنی به من که می‌رسی چرا لال میشی؟… ارغوانم از من میترسی؟ لحنش شبیه ناقوس مرگ بود. هقی از گلویم خارج شد.من از این مرد وحشت داشتم! _اگه می‌ترسیدی که پا روی خط قرمزم نمی‌ذاشتی! می ذاشتی؟ سرش را نزدیک تر آورد و سرخی چشمانش را به نگاه خیسم گره زد _هوم؟ جوابی که نشنید ناغافل لب هایم را میان لبانش گرفت. طعم خون کامم را آزرد! _خودت بگو ارغوان چطور مجازاتت کنم که پاک شه گناهت؟ چطور مجازاتت کنم که حتی اگه مُردم هم نتونی بری سمت اون مرد؟ تنم به لرز نشست. غیرت بی اندازه این مرد آخر دیوانه ام می‌کرد! https://t.me/+F2AcXKItyPc5NGM8 https://t.me/+F2AcXKItyPc5NGM8
Show all...
Repost from N/a
او محمد است ..! عمو زاده ی جذابم که از نوجونی عاشقش بودم .. اما اون هیچ وقت من و ندید ..! محمد عزیز خانواده و وارث حاج بابا پسری که مردانگی داره برای فامیل برای همه بجز من ..! نمیدونم این همه نفرتش از من برای چیه!؟ اون مورد علاقه دختران فامیل و محله است ..!به همه روی خوش نشون میده جز من..! روزی نبود که دختری با چادری گلدار به بهانه های مختلف در خانه ی بابا حاجی و مامان جون نباشد ..! هر بار دختری رو در خونه ی بابا حاجی میدیدم قلبم میگرفت بماند که محمد در آن محل برای همه لبخند داشت و تنها گویی چشم دیدن من و نداشت ..! حالا اون مرد در عمل انجام شده قرار گرفته... بابا حاجی پایش را در یک‌کفش کرده که یا مانا یا هیچکس من سالهاست که این دخترو رو عروس میبینم ..! ناچار بود تن بده به خواسته ی بابا حاجی بخاطر اون ارث کلون .... https://t.me/+jw2XCfhtTFZmZDlk امشب عروسیمون بود شبی که از سر شب حتی نگاهی به من نکرده گره ابروش باز نشده نمی دونستم بدترین شب زندگیم و قرار کنارش سپری کنم! برای هر دختری شب عروسیش بهترین شبه مگه اینکه اجباری باشه اینبار اجبار برای من نبود برای داماد بود دامادی که از چشم های به خون نشسته اش فاتحه ی امشب و البته شبهای دیگه رو خونده بودم ..! شب عروسی به بدترین شکل بهم تجاوز کرد و تا الان که شش ماه گذشته دیگه نگاهم نکرده بود ! شش ماه پشت به من توی این تخت میخوابید و اشک‌های من و نمیدید .! شش ماه است در حسرت آغوش و بوسه ای از اون میسوزم و داغ خواسته ی حاج بابا بیشتر من و میسوزونه ..! -پس کی من نوه ام رو میبینم ..تا زنده ام یه نوه بدید من .. امشب برای دومین بار بود که مرد من همسرم باهام بود اما نه به خواست من یا خودش به خواست،حاج بابا بود .. بدون هیچ بوسه ای بدون هیچ نوازشی با خشونت با تحقیر .. اون تن و روحم و به غارت برد .. در رابطه تحقیر شدم .. همان لحظه قسم خوردم عشق این نامهربان. بی وفا رو تو وجودم بکشم، نمیرم،بمونم و سخت بشم مثل اون ..! مامان جون اسفند دود میکنه دردتون به جونم .. خدایا شکرت نمردم و نوه ام و میبینم .. اگر چه نه ماها به هم اومدیم ..نه مامان جون و حاج بابا موندن تا نوه اشون رو ببین و نه نوه ای بدنیا اومد .. اما اون شب شب آخری که مست خونه اومد ،شبی که تو مستی یادش اومده دیگه بعد این یک سال تحمل من و نداره فریاد میزد.. -ازت متنفرم ..گم شو از زندگیم یه ساله دارم تحملت میکنم ..میگم خودش دُمش و میزاره رو کولش و میره چسبیدی به زندگی گُهی من ول نمیکنی چقدر آویزونی.. بعد اون به تنم تاخته بود ..زیر دست و پاش داشتم جون میدادم یادم نیست چطور شد که دست کشید.... اما وقتی بیدار شدم نه منی مانده بود ازم و نه بچه ای و نه اون بود ..! کشته بود من و دیشب ... من با کتکش نمردم! وقتی مردم که حرفهاش خنجر شد و فرو رفت تو قلبم.... وقتی مردم که مامانی گفت چند روز تو تب میسوزم... وقتی که بچه ام از دستم رفت و درد بیشتر اینکه تو همون حال من و رها کرده بود و رفته بود ..! همون شب دوست دختر سابقش و دیده بود قول و قرار گذاشته بود .. رفته بود ..رفته بود.. همون موقع که توی بیمارستان چشم باز کردم مرده بودم ..! https://t.me/+jw2XCfhtTFZmZDlk https://t.me/+jw2XCfhtTFZmZDlk
Show all...
Repost from N/a
🍁 دختری از تبارِ پائیز ... ❤️‍🔥قدرتمند، شجاع و بی باک...! دختری که به مانندِ نامش یک الهه است و آرامش در وجودش با تمامِ غم ها و زخم هایش یکه تازی می کند...! او همچون گرگ ماده ای وحشی ست ... لقبی که نسبت داده شده از طرفِ ... او و زخم هایش فقط به دست های یک شاهِ مافیا و بیزنس مَن آرام میگیرند! مردی خشن ، قدرتمند و بانفوذ! مردی از تبارِ سیاهی و خویِ نژادِ گرگِ درنده آلفا! مردی که خودش زخم خورده ی گذشته اش است ... اما  ... چه می شود که با تاریک شدنِ دنیایش بی چشمانِ نازدارِ او، جهان را به آتش می کشد تا با آتشی که به راه انداخته است، یادِ چشمانِ تب دارِ او را برای خودش زنده نگه دارد ؟؟؟ چه می شود که نگاه کردن به او را قَدِغَن اعلام می کند و جویبارِ خون به راه می اندازد، اگر کسی تنها نیم نگاهی سوی او بیندازد !!!؟؟؟ ‼یک ممنوعه ی قدرت و خون از تبارِ دو جنسِ مغرور و قدرتمند‼ 🔞🔥 https://t.me/+zaNu0K41tWkwM2E0 https://t.me/+zaNu0K41tWkwM2E0
Show all...
"لیلیـومِ سفــید🌙🌷"

یه روز میفهمی که چقدر بی سر و صدا حواسم بهت بود ! 🤍✨ "تو و چالِ گونه هات، قدرتمندترین نقطهِ قوتِ مَنین ...!🔞" ژانر: مافیایی،رازآلود،معمایی،عاشقانه،هیجانی🔥 ✍🏻نویسنده: الهه

Repost from N/a
سلام😍 این شما واین بهترین رمان های آنلاین🔻 ➴➵➶➴➵➶➴➵➶➴➵➶➴➵➶ بابرگشتن معشوقه قدیمی شوهرم منوطلاق داد و بایه بچه ازخونه انداخت بیرون ✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀 ▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬ مونس دختری که برای ثابت کردن عشقش بکارتش رو تقدیم می‌کنه، اما پسره روز عروسی قالش می‌ذاره ✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀 ▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬ حنا سال‌ها قبل به صورت قاچاقی از کشور دزدیده و فروخته شده ومحکوم به تن فروشیه امایک شب بادیدن سیدالیاس طباطبایی ورق بر‌می‌گرده‌ ✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀 ▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬ درست وقتی‌ که داشتیم نامزدمیکردم، عکس‌های برهنه‌ام به دست عشقم رسید ✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀 ▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬ من عاشق مرد روانی بستری درتیمارستان شدم! ✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀 ▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬ عاشق برادرشوهرم شدم،فکر میکردم خائن منم؛اما همش بازی بود ✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀 ▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬ رمان کامل و رایگان،با هر ژانری که دوست داری بخون ✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀 ▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬ آفاق دختر هفده ساله ای از ایل قشقایی که عروس خون بس می شودآن هم به طور غیابی ✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀 ▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬ پسرخلافکاری که گاوصندوق باز میکنه مقابل دختر جسوری قرار می‌گیره که بهش گیر می‌ده اون وتویکی ازماموریت‌هاش ببره ✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀 ▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬ صدف زنی مریض که شوهرش اورا ترک کرده وبا معشوقه‌اش درترکیه زندگی‌ می‌کند ✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀 ▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬ سرمه بعد از ده سال زندگی مشترک بخاطر خیانت شوهرش واجبار شوهرش به طلاق،طلاق میگیره ✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀 ▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬ دختری که بعدازورشکستگی پدرش به دام یک گروه جنایت‌کار می‌افتد ✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀 ▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬ فایل رمان های ایرانی وخارجی ✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀 ▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬ دختری به اجبار خانواده‌اش به عقدمردان مرفه در می‌آد.برای این‌که‌ بتونه بعد از طلاق از اون‌ها مهریه بگیره ✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀 ▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬ لینک دونی رمان های آنلاین ✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀 ▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬ ریحان دختر کم سن‌وسالی که به اجبار با خشایار ازدواج میکنه غافل از ✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀 ▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬ عشق ممنوعه ای بین دختر مسلمان نامزددارو پسرارمنی شکل میگیره،عشقی که کلی مخالف داره ورسوایی به بار میاره ✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀 ▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬ آریانا اتفاقی به کسی دل می‌بنده که همه می‌گفتن معشوقه‌ی پنهانی مادرش بوده ✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀 ▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬ ازدواج قراردادی عروس فراری با خواننده‌ای معروف،بی‌خبر از آنکه آن مرد همان رفیق صمیمی نامزد سابقش است ✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀 ▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬ دختر شیطون وتکواندوکاری که خیلی اتفاقی با پرونده‌ای رو‌به‌رو می‌شه که اونو وارد دنیای بی‌رحم مافیا می‌کنه ✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀 ▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬ راحیل به خاطر زندانی بودن برادرش تو یه کشور دیگه مجبور می‌شه صیغه دوست صمیمی داداشش بشه ✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀 ▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬ گلناز ومحمد عاشق هم هستند ولی مادر محمد به دلایل خاصی مخالفت می کند و این دو تا چاره ای ندارندبه جز جدایی اما ✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀 ▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬ شادلین ازطرف دوست صمیمی اش مورد خیانت قرارمیگیرد وباهم دستی نامزدش راهی زندان می شود ✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀 ▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬ ساراازروی اجبار پرستار مردی که می شه بویی از احساس نبرده ودر پی اونه اما ✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀 ▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬ می‌گفت عاشقمه اما من نمی‌خواستمش،نمی‌دونستم با نه گفتن به اون حکم مرگ خودم و امضا کردم. ✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀 ▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬ شاداب طی یه اتفاق وحشتناک وعجیب وبا مردی آشنا می‌شه که به‌نظر می‌رسه دیگه قرار نیست ببینتش اما ✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀 ▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬ رستا به خاطر پیدا کردن امین مجبور می‌شه با رفیعی خاستگار قدیمی‌ش همراه بشه ✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀 ▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬ دکتر جذاب واسه این که زنش طلاق نگیره تو خونه زندونیش میکنه وهر شب ✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀 ▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬ دختری که تنها وارث شرکت بزرگ پدرشه توسط استادش فریب می‌خوره و دل می‌بازه بهش.خبر نداره که ✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀 ▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬ سپینود دختریه که اگر نتونه بزرگترین دشمن قبیله اش رو از بین ببره باید براش وارثی به دنیا بیاره... ✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀 ▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬ یک شب طلای چاقو خورده رو می برن درمانگاهی که شیفت شبش با داریوشه اما آدماش میخوان طلارو اذیت کنن که داریوش متوجه موضوع میشه ✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀 ▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬ عاشقش بودم اما اون منو تحقیر کرد و پسم زد سال هابعد روبه روی هم قرارگرفتیم ✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀 ▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬
Show all...
Repost from N/a
🍁 دختری از تبارِ پائیز ... ❤️‍🔥قدرتمند، شجاع و بی باک...! دختری که به مانندِ نامش یک الهه است و آرامش در وجودش با تمامِ غم ها و زخم هایش یکه تازی می کند...! او همچون گرگ ماده ای وحشی ست ... لقبی که نسبت داده شده از طرفِ ... او و زخم هایش فقط به دست های یک شاهِ مافیا و بیزنس مَن آرام میگیرند! مردی خشن ، قدرتمند و بانفوذ! مردی از تبارِ سیاهی و خویِ نژادِ گرگِ درنده آلفا! مردی که خودش زخم خورده ی گذشته اش است ... اما  ... چه می شود که با تاریک شدنِ دنیایش بی چشمانِ نازدارِ او، جهان را به آتش می کشد تا با آتشی که به راه انداخته است، یادِ چشمانِ تب دارِ او را برای خودش زنده نگه دارد ؟؟؟ چه می شود که نگاه کردن به او را قَدِغَن اعلام می کند و جویبارِ خون به راه می اندازد، اگر کسی تنها نیم نگاهی سوی او بیندازد !!!؟؟؟ ‼یک ممنوعه ی قدرت و خون از تبارِ دو جنسِ مغرور و قدرتمند‼ 🔞🔥 https://t.me/+zaNu0K41tWkwM2E0 https://t.me/+zaNu0K41tWkwM2E0
Show all...
"لیلیـومِ سفــید🌙🌷"

یه روز میفهمی که چقدر بی سر و صدا حواسم بهت بود ! 🤍✨ "تو و چالِ گونه هات، قدرتمندترین نقطهِ قوتِ مَنین ...!🔞" ژانر: مافیایی،رازآلود،معمایی،عاشقانه،هیجانی🔥 ✍🏻نویسنده: الهه

Repost from N/a
سلام😍 این شما واین بهترین رمان های آنلاین🔻 ➴➵➶➴➵➶➴➵➶➴➵➶➴➵➶ بابرگشتن معشوقه قدیمی شوهرم منوطلاق داد و بایه بچه ازخونه انداخت بیرون ✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀 ▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬ مونس دختری که برای ثابت کردن عشقش بکارتش رو تقدیم می‌کنه، اما پسره روز عروسی قالش می‌ذاره ✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀 ▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬ حنا سال‌ها قبل به صورت قاچاقی از کشور دزدیده و فروخته شده ومحکوم به تن فروشیه امایک شب بادیدن سیدالیاس طباطبایی ورق بر‌می‌گرده‌ ✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀 ▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬ درست وقتی‌ که داشتیم نامزدمیکردم، عکس‌های برهنه‌ام به دست عشقم رسید ✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀 ▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬ من عاشق مرد روانی بستری درتیمارستان شدم! ✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀 ▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬ عاشق برادرشوهرم شدم،فکر میکردم خائن منم؛اما همش بازی بود ✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀 ▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬ رمان کامل و رایگان،با هر ژانری که دوست داری بخون ✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀 ▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬ آفاق دختر هفده ساله ای از ایل قشقایی که عروس خون بس می شودآن هم به طور غیابی ✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀 ▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬ پسرخلافکاری که گاوصندوق باز میکنه مقابل دختر جسوری قرار می‌گیره که بهش گیر می‌ده اون وتویکی ازماموریت‌هاش ببره ✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀 ▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬ صدف زنی مریض که شوهرش اورا ترک کرده وبا معشوقه‌اش درترکیه زندگی‌ می‌کند ✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀 ▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬ سرمه بعد از ده سال زندگی مشترک بخاطر خیانت شوهرش واجبار شوهرش به طلاق،طلاق میگیره ✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀 ▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬ دختری که بعدازورشکستگی پدرش به دام یک گروه جنایت‌کار می‌افتد ✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀 ▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬ فایل رمان های ایرانی وخارجی ✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀 ▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬ دختری به اجبار خانواده‌اش به عقدمردان مرفه در می‌آد.برای این‌که‌ بتونه بعد از طلاق از اون‌ها مهریه بگیره ✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀 ▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬ لینک دونی رمان های آنلاین ✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀 ▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬ ریحان دختر کم سن‌وسالی که به اجبار با خشایار ازدواج میکنه غافل از ✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀 ▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬ عشق ممنوعه ای بین دختر مسلمان نامزددارو پسرارمنی شکل میگیره،عشقی که کلی مخالف داره ورسوایی به بار میاره ✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀 ▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬ آریانا اتفاقی به کسی دل می‌بنده که همه می‌گفتن معشوقه‌ی پنهانی مادرش بوده ✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀 ▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬ ازدواج قراردادی عروس فراری با خواننده‌ای معروف،بی‌خبر از آنکه آن مرد همان رفیق صمیمی نامزد سابقش است ✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀 ▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬ دختر شیطون وتکواندوکاری که خیلی اتفاقی با پرونده‌ای رو‌به‌رو می‌شه که اونو وارد دنیای بی‌رحم مافیا می‌کنه ✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀 ▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬ راحیل به خاطر زندانی بودن برادرش تو یه کشور دیگه مجبور می‌شه صیغه دوست صمیمی داداشش بشه ✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀 ▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬ گلناز ومحمد عاشق هم هستند ولی مادر محمد به دلایل خاصی مخالفت می کند و این دو تا چاره ای ندارندبه جز جدایی اما ✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀 ▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬ شادلین ازطرف دوست صمیمی اش مورد خیانت قرارمیگیرد وباهم دستی نامزدش راهی زندان می شود ✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀 ▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬ ساراازروی اجبار پرستار مردی که می شه بویی از احساس نبرده ودر پی اونه اما ✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀 ▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬ می‌گفت عاشقمه اما من نمی‌خواستمش،نمی‌دونستم با نه گفتن به اون حکم مرگ خودم و امضا کردم. ✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀 ▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬ شاداب طی یه اتفاق وحشتناک وعجیب وبا مردی آشنا می‌شه که به‌نظر می‌رسه دیگه قرار نیست ببینتش اما ✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀 ▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬ رستا به خاطر پیدا کردن امین مجبور می‌شه با رفیعی خاستگار قدیمی‌ش همراه بشه ✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀 ▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬ دکتر جذاب واسه این که زنش طلاق نگیره تو خونه زندونیش میکنه وهر شب ✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀 ▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬ دختری که تنها وارث شرکت بزرگ پدرشه توسط استادش فریب می‌خوره و دل می‌بازه بهش.خبر نداره که ✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀 ▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬ سپینود دختریه که اگر نتونه بزرگترین دشمن قبیله اش رو از بین ببره باید براش وارثی به دنیا بیاره... ✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀 ▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬ یک شب طلای چاقو خورده رو می برن درمانگاهی که شیفت شبش با داریوشه اما آدماش میخوان طلارو اذیت کنن که داریوش متوجه موضوع میشه ✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀 ▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬ عاشقش بودم اما اون منو تحقیر کرد و پسم زد سال هابعد روبه روی هم قرارگرفتیم ✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀 ▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬
Show all...
Repost from N/a
قسمتی از رمان که در جلدِ دوم خواهید خواند ... حلقه ای از فر موهامو چنگ زد و من و باهاش سمتِ خودش کشید ... محکم به سینه ی مثلِ سنگ و ستبرش کوبیده شدم. خشونت! وحشت! جذابیتِ بی حد و مرز! خدایا طاقتم بده دوام بیاورم استقامت در برابرِ دیدگانهِ مثل سیاهچاله اش را ...! _موهات فرن ! یه فرِ خدادادی ! مات نگاهش کردم! با پشتِ انگشتِ اشاره اش، گونه ی چپم و لمس کرد: _روی هردوتا گونه هات وقتی میخندی، چال داری! لرزیدم ... خدایا صبر،صبر،صبر! من دیوونش بودم، روانی تر از اینم نکن! نذار عادت کنم به لمسِ دستایی که مالِ من نیستن! بد عادتم نکن خدایااااااا ... انگشتش و تا روی گردنم کشید ... باخشونت استخونِ ترقوه ام و لمس کرد و من قدرتِ فرار ازم صَلب شد! چشماش خمار و وحشی بود، با این کارش خمارتر و وحشی تر شدن! سرش خم شد سمتِ گردنم ... محکم و عمیق از گلوم نفس گرفت که نفسم ... خدایا نفس نداشتم انگار!!!  تا اینکه ... مُردم؛ باختم، آتیش گرفتم و خاکستر شدم اما دوباره زنده شدم! مُهرِ داغِ لباش روی سیبِ گلوم نشست و امان از لب های لعنتی و وحشیش! لب هاش و روی پوستم کشید و منی که گوله آتیش بودم و با نگاهش مسخ کرد! نفس های داغشو با فاصله ی ریزی روی لب هام آزاد کرد: _بوی نوتلا،شراب و لیلیوم و همزمان با هم میدی گرگِ وحشی! چی گفت!!؟؟ لیلیوم؟؟ اون از کجا میدونست گلِ موردِعلاقمه و عطرِ سحرانگیزش برای خفه کردنِ افکارِ نابسامانم رحمت الهی؟؟ نذاشت نفس های گم شده ام و از سینم پیدا کنم و بُرید حتی نفسی که میخواست تقلا کند تا آزاد شود را ! لب هام آتیش گرفتن و من ... رمان دارای محدودیت سنی می باشد و تا انتها در کانالِ عمومی رایگان پارت گذاری می شود.🔞🔥 جدالِ عشقی آتشین بینِ دو رئیسِ قدرتمند 🔞🔥🥂 ♨️با پارت هایی طولانی و جنجالی! ✍🏻《 جذابترین اثرِ نویسنده با قلمی نفسگیر !》با پارتگذاری منظم》✅ بنرها واقعی هستندhttps://t.me/+zaNu0K41tWkwM2E0 https://t.me/+zaNu0K41tWkwM2E0 https://t.me/+zaNu0K41tWkwM2E0 https://t.me/+zaNu0K41tWkwM2E0 هرگونه کپی برداری و انتشار این رمان حتی با ذکرِ نام نویسنده غیرمجاز و پیگرد قانونی دارد.نمیبوسید !!! میگفتن نمیبوسه و عشق بازی توی رابطه بلد نیست و خطِ قرمزش احساساته و حالا...! اون من و لیلیومِ سفیدِ خودش میدونست! چیشد که بازی کردن با تنِ بکرم، نفس کشیدنِ عطرتنم، قوس دادن به کمرم و لمسِ چالِ ونوسِ روی گودیش اون و روانی اما آروم میکرد و بعد از هربار اعصاب خوردی و جنگی که داشت، به من و آرامشِ روحِ پاکم پناه می آورد؟ خودش گفته بود که من الهه ی آرامششم! الهه ی افسون و پاکی ... چیشد که من، الهه راستین، تک دخترِ لِیلی و پندارِ راستین شدم گلِ لیلیوم سفیدِ خونی شده ی اون؟ خونی که نشونم بود و به دستای شاهِ مافیایِ آمریکا و ایتالیا به تنم رنگ آمیزی شده بود !!!؟؟؟ چیشد که حتی خودمم نفهمیدم چطوری عطرِ تنم و آرامشِ روحِ زخم خوردم، باعثِ افسونِ ذهنِ مشوش و انتقام جوی اون شد و من، شدم باعثِ حواس پرتیِ ذهنِ ناآرومش و چالِ گونه هام قدرتمندترین نقطه قوّتش؟!
Show all...
"لیلیـومِ سفــید🌙🌷"

یه روز میفهمی که چقدر بی سر و صدا حواسم بهت بود ! 🤍✨ "تو و چالِ گونه هات، قدرتمندترین نقطهِ قوتِ مَنین ...!🔞" ژانر: مافیایی،رازآلود،معمایی،عاشقانه،هیجانی🔥 ✍🏻نویسنده: الهه

Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.