✧پـسرِ استـ🇹🇷ـانبول✧
🖋 •|﷽|• 🖋 رمان های نویسنده : روژکـــــا پسرِ اِستــــانبول خطردلــــبری ثــــمر آخــــار فصل اول آخــــار فصل دوم 🌿 تبلیغات 🌿 @Admisamar پایان خوش 🌟 •کپی حتی با ذکرِ نام نویسنده حرام میباشد•
Show more21 311
Subscribers
-5724 hours
-3117 days
+29430 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
آنیا یه دختر دبیرستانی که عاشق پسر همسایهش میشه، اما اون پسر همسایه، یه پسر ساده نیست🫢❗️
اون یه پسر کله خراب و دیوونه و غیرتیه، پسری که آنیا رو دستش امانت دادن، و جاوید دیوونهی ما، بدجوری هوای این کوچولو خانم و داره💦🔞
اول میخواد از عشقش فرار کنه، اما با کاری آنیا، کلهش داغ میکنه و...🙊🔥❌
https://t.me/+mY9Jy2A5pXAxNDFk
3200
من جاویدم...
پسری که عاشق دختر نیموجبی شد که دستش امانت بود!
اول گفتم نمیشه و ازش فرار کردم... اما بعدش
بعدش که دیدم داره از دستم میره، دزدکی عقدش کردم و هرشب....🥵💦🔞
https://t.me/+mY9Jy2A5pXAxNDFk
#مثبت18 #ممنوعه
8300
پسر بشدت هات و سکسی که از قضا رئیس طایفشونه و دخترای طایفه براش دلبری میکنن ولی پسرجذاب و هیکلیمون چشمای سرد و خشنش رو نثارشون میکنه تا اینکه ناخواسته با ته تغاری یکی از پیرمردای طایفه روبه رو میشه و...🙈❤️
https://t.me/+X5kjKJ-56B8yMzQ0
دختره رو به حساب ناموس دربرابر ناموس به خونه ی خودش میبره و همون شب عقدش کاری میکنه که دختره...🔥❌
ازپارت اول میخ زیبایی و صدای دختره میشه تا اینکه سر از تختش درمیاره و..🙈💯🔞
18400
آنیا یه دختر دبیرستانی که عاشق پسر همسایهش میشه، اما اون پسر همسایه، یه پسر ساده نیست🫢❗️
اون یه پسر کله خراب و دیوونه و غیرتیه، پسری که آنیا رو دستش امانت دادن، و جاوید دیوونهی ما، بدجوری هوای این کوچولو خانم و داره💦🔞
اول میخواد از عشقش فرار کنه، اما با کاری آنیا، کلهش داغ میکنه و...🙊🔥❌
https://t.me/+mY9Jy2A5pXAxNDFk
85020
Repost from N/a
چند وقته توی شورتم یه چیزای سفیدی ازم میاد، چسبناک هم هست...
ویان با ترس پرسید و پریناز با خنده جواب داد:
- والا منم تو خونهی استاد خسروشاهی زندگی میکردم و هر روز با اون تیپ و هیکل جلوم رژه میرفت خود به خود ارضا میشدم شورتمو خیس میکردم.
ویان در حالی که روی کاناپه دراز کشیده بود و موبایلش روی اسپیکر بود گفت:
- خفه شو پری، مگه من مثل تو حیضم.
- اوووف فکر کن با اون قد بلندش لخت جلوت راه بره... وای اصلا میگم هم دلم یه جوری میشه. راستی ویان سیکس پک هم داره؟ بهش میخوره داشته باشه.
ویان لبخندی به این همه حیضی رفیقش زد و موزیانه گفت:
- آره داره، یه بار از حموم اومد بیرون حوله پیچیده بود دور کمرش حواسش نبود من خونهام سیکس هم داره.
- یا خود آقام ابلفض... وای قلبم... ویان چطوری تو خونه باهاش زندگی میکنی و بهش نمیدی؟ من فقط تو دانشگاه میبینمش با کت شلوار دلم میخواد لخت شم بشینم روش.
- زن داره احمق... صد دفعه گفتم اینجوری نگو درموردش، زن داره بده...
- اون چه زنیه که سال به دوازده ماه نیست.
بعدشم تو هم زنشی، محرمشی، هرچقدر اون حق داره تو هم داری.
- نه ندارم، صدبار بهت گفتم ازدواج ما صوریه. فقط برای این عقدم کرد که آبرومو بخره پیش طایفه... بعدشم منو از روستا آورد تهران که درس بخونم.
من هیچ حقی ندارم.
- ویان اون شوهرته! وظیفه داره نیازاتو برطرف کنه. تو نیاز جنسی نداره؟ اذیت نمیشی راست راست با حوله جلوت راه میره دست بهت نمیزنه؟
- وای ول کن تو رو خدا پری، همین که خرجمو میده، توی خونه ش راهم داده و قبول کرده یواشکی زن دومش بشم دنیاها ارزش داره.
نیاز جنسی پیشکشم.
- به هرحال هر کی خربزه میخوره پای لرزش هم میشینه! زن گرفته وظیفه داره نیاز جنسیش هم برطرف کنه.
- پری من یه سوال ازت کردما، ببین به کجا کشوندیش.
- اصلا میدونی علت این پریودیهای دردناک تخمیت هم اینه که اون لعبتو میبینی تحریک میشی اما ارضا نمیشی؟
- من... من تحریک نمیشم...
ناگهان سایهای روی سرش افتاد و صدای بم و خشدار وریا از جا پراندش.
- مگه نگفتم توی دانشگاه کسی نباید بفهمه ما زن و شوهریم؟!
ویان با هول و ولا تماس را قطع کرد و روی کاناپه نشست.
- پری... پری دوست صمیمیمه... رازداره...
وریا رفت با همان بالاتنهی لخت کنارش نشست.
- که منو میبینی تحریک میشی، ها؟
ویان کم مانده بود از خجالت گریه کند.
- پری چرت و پرت زیاد میگه...
- اون چرت و پرت میگه، شورتت که خیس میشه چی؟
ویان دیگر نمیدانست چه کند. از جا بلند شد و خواست به اتاقش فرار کند که وریا طی یک حرکت ناگهانی برخاست و میان بازوان عضلانیاش او را اسیر کرد.
- چرا نگفتی نیاز جنسی اذیتت میکنه ویان؟
ویان سرش را پایین انداخته بو چشمانش را بسته بود.
- تو رو خدا بذارین برم.
وریا سرش را کنار گوش او برد و با آن لحن اغواکننده و صدای مردانه پچ زد:
- امشب در اختیار توام، مستانه نمیاد خونه. تا صبح میکنمت جوری که تا یک ماه سیر باشی.
ویان تا چشم گشود، نگاهش به برجستگی پایین تنهی او افتاد و لبش را گاز گرفت.
- ولی ازدواج ما صوریه... زنتون...
- صوری یا غیر صوری الان من شوهرتم. نمیخوام وقتی خواستی جدا بشی دست نخورده تحویل یه نره خر دیگه بدمت!
دستش را داخل شلوار و شورت ویان برد و گفت:
- هنوز هیچ کار نکردم خیس کردی که! اصلا چرا اتاق خواب؟ همین جا ترتیبتو میدم. رو کاناپه پوزیشنای بیشتری هم میشه اجرا کرد.
و دخترک را روی کاناپه هل داد و شلوار خودش را درآورد که اندام بزرگش... 🔞👇
https://t.me/+Hw2AgV3zV71mZTI0
https://t.me/+Hw2AgV3zV71mZTI0
https://t.me/+Hw2AgV3zV71mZTI0
https://t.me/+Hw2AgV3zV71mZTI0
https://t.me/+Hw2AgV3zV71mZTI0
🔞این پارت واقعی و مربوط به اتفاقات رمان است. رمان دارای صحنههای باز زناشویی است پس لطفا محدودیت سنی رو رعایت کنید تا ما هم شرمنده نشیم.🙏🔞
36210
Repost from N/a
_جواب آزمایشت مثبته؟ خر گیر آوردی دختره دهاتی؟!
با صدای عربدهی میراث تمام خدمه جلوی در اتاق جمع شده بودند و پچ پچ هایشان بالا گرفته بود.
مادرش بازویش را کشید و نالید:
_چته مادر؟ خون به جیگر نکن اینقدر این دخترو...آبرو ریزی راه میندازی چرا شیر پسرم؟
میراث با فک سفت شده به سمت کژال خیز برداشت که دخترک با ترس تن لرزانش را عقب کشید:
_این اکله خانوم فکر کرده همه مثل خودش از پشت کوه اومدن ، آخه یکی نیست بهش بگه دهاتی آدم رغبت میکنه میکنه دست به تن و بدن کثیف تو بزنه؟!
از صد فرسخیت بوی گند بلند میشه.
حالا زرتی اومده میگه ازت حاملم!
کژال داشت از ترس قالب تهی میکرد ، با چشمان ناباور به خیرهی میراث شد.
یادش نمی آمد؟!
آن شب که وحشیانه به تنش تاخته بود را یادش نمی آمد؟!
شبی که دیوانهوار از عطر تن او کنار گوشش زمزمه میکرد را یادش نمی آمد؟!
بهت زده و بی قرار پشت سر هم زمزمه کرد:
_ازت حاملم ، از خود خودت حاملم میراث، میراث بی معرفت.
گفت و نمیدانست چگونه مرد روبه رویش را به جنون رسانده است.
بازویش در دستان مرد چنگ شد و با صدای نعره اش کل اتاق خالی از جمعیت شد.
دخترک را روی تخت پرت کرد و فریاد کشید:
_ زبون درآوردی زپرتی؟! فکر کردی میای چرت و پرت سر هم میکنی موندگار میشی تو این خونه؟! صبح نشده جل و پلاست و جمع میکنی گورتو از زندگیم گم میکنی...!!!
و بی توجه به التماس هایش اولین ضربه را به بدنش زد!
****
چشم هایش را با درد باز میکند ، دستی در مو های پریشانش میکشد و اطراف را از نظر میگذراند .
نگاش به ملحافه روی تخت می افتد و نفسش حبس میشود.
ملحافه سفید رنگ حالا کاملا پر از خون بود.
کم کم یادش می آید!
دخترک گفته بود حامله است و او به مرز جنون رسیده بود.
دخترک التماس کرده بود و او با بیرحمی به تنش تاخته بود.
وحشت زده از اتاق بیرون میرود و با دیدن مادرش که بی قرار هق میزند دست و پا هایش شل میشود.
_ کار خودتی کردی آخر؟! شیرم و حلالت نمیکنم پسر! دختره بیچاره صبح نشده رفته...فرار کرد میراث، فرار کرد از دستت!
رفته بود! رفته بود و نمیدانست میراث خاک این شهر را برای پیدا کردنش به توبره میکشد!
ادامه در چنل زیر👇🏽👇🏽🥲🖤❤️🩹
https://t.me/+9WNEmdwqaEY1Zjc0
https://t.me/+9WNEmdwqaEY1Zjc0
https://t.me/+9WNEmdwqaEY1Zjc0
...
58720
Repost from N/a
#پارت349
_ دخترت ماشالا چقدر خوشگله به کی رفته؟ به
تو که نرفته تو چشات رنگیه این فسقلی چشماش مشکیه حتما به باباش رفته نه ؟
به اجبار لبخندی میزند و سر به تایید تکان میدهد
_ آره به پدرش رفته
دلش میخواهد بگوید پدری که از وجود فرزندش خبر ندارد و دخترشان تا حالا اونو ندیده ، اما زبان به دهان میگیرد و بجایش در اطراف خانه سرکی میکشد .
به خانه ی پدر شوهر و مادر شوهر سابقش آمده بود که کلی به گردنش حق داشتند و میخواست قبل از رفتن با آنها خداحافظی کند
_ ریحانه خانوم نیستن ؟ واقعیتش من زیاد وقت ندارم اومدم یه سر بهشون بزنم خداحافظی کنم .
پگاه در حالی که پاهای خوش تراششرا روی هم می انداخت لب میزند
_ کجا جایی داری میری به سلامتی؟
وای که چقدر از اجبار بدش می آمد ، نمونه اش همین لبخند های اجباری که باید تحویل این دخترک بدهد.
_ آره دارم میرم شهرستان ، پیش خانوادم زندگی تو تهران و دست تنها بچه بزرگ کردن سخته ، بابای بچه هم که حالا حالا ها کار داره و نمیتونه بیاد پیشمون ...
پگاه حرفش را تایید میکند و می گوید
_ اره حق با توئه وای من یکی که اصلا توانش رو در خودم نمیبینم دست تنها بچه بزرگ کنم ، به شهیار گفتم هر موقع خواستیم بچه دار شیم قبلش باید منو ببره لندن پیش خونوادم.
زنِ مقابلش بی آنکه بداند حرف هایش چقدر او را آتش میزند ادامه میدهد.
_ شهیارم میگه تو خودت فعلا بچه ای چخبره هنوز ، چند سال دیگه شاید بچه بیاریم ...
او قهقه میزند و دخترک با خودش فکر میکند ، پس چرا مرد نامردش به او نگفته بود این هارا؟
چرا اوی نوزده ساله را رها کرده بود تا تنها و در بدبختی بچه اش را به دنیا بیاورد !!
اشک هایی که میرفت رسوایش کند را سریع پس میزند و دخترش را که آرام کنارش خوابیده به آغوش میکشد ...
_ من برم دیگه دیرم میشه اتوبوس راه میوفته ، از قول من از حاجی و ریحانه خانم کلی تشکر کنید بهشون بگید حلالم کنن .
پگاه بی خبر از همه چیز با خنده باشه ای می گوید . و دخترک با عجله به طرف خروجی می رود ، چرا که اگر بیشتر می ماند هجوم خاطره های این خانه او را میکشت !
https://t.me/+jy2VLJd7npFhZmFk
شهیار "
ماشین را گوشه ی حیاط پارک میکند پیاده میشود ، هنوز هم شک داشت به تصویری که سر کوچه دیده بود !
یعنی امکان داشت بعد از ماه ها او را ببیند ؟ شاید هم توهم میزد !
وارد پذیرایی میشود و پگاه با خنده با استقبالش می آید
_ خسته نباشی عشقم
نگاه او اما به لیوان های چایی روی میز خیره می ماند
_ سلامت باشی ، مهمون داشتیم ، کسی اومده بود ؟
پگاه با شوقِ به یادآوری ثمر و بچه اش لب میزند
_ وای آره نمیدونی چه اتفاقی افتاد ، پیش پای تو ثمر اینجا بود باورت میشه بچه به بغل بود ! یه دختر ناز و خوشگل داره ... من اصلا نمیدونم کی ازدواج کرد کی بچه دار شد ...
او می گوید و نمی داند چه زلزله ای در وجودِ مرد مقابلش به پا میکند هر کلمه اش .
ثمر ...
بچه ، آن کاغد سونوگرافی که چند ماه پیش در خانه ی مشترکشان پیدا کرده بود ؟
همه و همه در سرش چرخ میخورد و پاهایش توان ایستادن ندارند
_ آها راستی گفت اومده خداحافظی، داره میره شهرستان پیش خونواده اش !
لحظه ای به گوش هایش شک میکند ، شوکه و بهت زده به دهان زن نگاه میکند
_ گفت میره پیش خونواده اش ؟
او که تایید می کند ، نمیداند چطور خودش را به ماشینش می رساند و استارت میزند .
دخترک حتما قصد خودکشی داشت که میخواست برگردد پیش خونواده ای که به خونش تشنه بودند !
پدر و برادرانش قطعا با دیدن او کار ناتمامشان را تمام میکردند... و می کشتنش !
پشیمان است خدا را صدبار صدا میزند تا پیش از اتفاقی دخترک را پیدا کند اما انگار خدا هم قصد دارد او را تنبیه کند که ...
ادامه پارت 👇🏻
https://t.me/+jy2VLJd7npFhZmFk
https://t.me/+jy2VLJd7npFhZmFk
https://t.me/+jy2VLJd7npFhZmFk
https://t.me/+jy2VLJd7npFhZmFk
شهیـــار نکیسا❤️🔥
پسر همه فن حریف اما دختر بازِ حاج شهروز نکیسا، که هیچ جوره از لاس های شبونه اش جدا نمیشد حالا زن گرفته ! دختر ترگل ورگل و معصومی که هیچ کس نمی شناسه کیه و چطور یک شبه زن پسر حاجی شده! اما همین دختر جوری از پسر نکیساها دلبری میکنه و پاش رو از مهمونیای شبونه قطع میکنه که شهیار خان یک شب بدون اون طاقت نیاره و هر شب اونو میخ تنش کنه اما یه اتفاق باعث میشه اون ماه ها دلبرکش رو گم کنه و وقتی پیداش میکنه که ...
https://t.me/+jy2VLJd7npFhZmFk
https://t.me/+jy2VLJd7npFhZmFk
#پارتواقعیرمانکپیممنوع❌
61930
Repost from N/a
- جلویِ برادرشوهرت لباس مناسب بپوش عروس! اینی که پوشیدی همه جاتو میندازه بیرون.
لب برچیدم و گفتم:
- خانم جون منکه شال انداختم رو بازوهام....
اخم کرد و چپچپنگام کرد:
- خُبه خُبه، شال میشه حجاب؟ تاپ آستین حلقه ای میپوشی و شلوار تنگ بالا پایینتو میندازی بیرون پسر مجرد من هوایی میشع!
واقعیت نداشت. من بی حیا نبودم، بغض داشت به گلویم نیش میزد جایی برای رفتن نداشتم و بعدِ فوت شوهرم باید همین جا می ماندم.
- حاج آقا گفت با این وضعیت پیش بری عقد چاوه نمیکنه تو رو! چاوه غیرتیه زن سنگین رنگین میخواد...
خشکم زد، مرا برای برادرشوهرم در نظر داشت؟ ماتم برده بود...
در حال باز شد و چاوه وارد خانه شد! اخم هایش در هم بود، یک دفعه گفت:
- آیسا دیگه محرم منه!
حاج خانم ماتش برد و چاوه گفت:
- دختر مجرد نبود که نیاز به اجازهی کسی داشته باشه! صیغه خوندیم محرم شد...
رنگ حاج خانم پریده بود!
من هم هاج و واج مانده بودم. چاوه با اخم های در هم غرید:
- حاج خانم راست میگه آیسا مواظب پوششت باش من بدجوری غیرتی ام !
داشت میرفت دنبالش راه افتادم و تو حیاط بهش رسیدم:
- آقا چاوه چزا داری آبروی منو می بری؟ به خدا گناه داره...
برگشت و سرم داد زد:
- خواستگار اومده واست، اینا میخوان شوهرت بدن به یه پیر سگ! بذارم بری؟ بذارم یادگار داداشم بره؟ نمیذارم آیسا... محرم من میشی رو چشم خودم همین جا میمونی!
https://t.me/+lb0RFh_3F403ZDVk
https://t.me/+lb0RFh_3F403ZDVk
https://t.me/+lb0RFh_3F403ZDVk
https://t.me/+lb0RFh_3F403ZDVk
43030
Choose a Different Plan
Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.