cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

کانال رسمیِ مهگل

⭐بسم الله نور⭐ پارت گذاری لی‌لی:روزانه یک پارت. شهدشیرین:روز های فرد. لینک کانال: https://t.me/+gubdzpwEyIYwZTY0 ارتباط با من...✉🍋 https://t.me/Harfmanrobot?start=34640059387

Show more
Advertising posts
10 220
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

🌕 #P_39 #M_B نگاهم به "او" بود. به سیاهی های نافذ و غلیظ چشمانش. کاتر در دستم می لرزید، اما لبه‌ی تیزش چه خوب! جا خوش کرده بود روی رگِ پرنبض و پوستِ دست دیگرم. -:دِ هَه...این کارا چیه دختر! بنداز کنار اون تیزی و جیزه. -:خ*یه‌شو نداره بابا. بده من اون و دختر...یالا! چسبیده به دیوار،تیغ را بیشتر به رگم چسباندم و خیره در چشمان نامهربان مردی که هنوز هم مسکوت و تماشاگر بود،پچ زدم؛ -:میکشم خودم و... بخدا..می‌کشم.. -:نعیم منتظر چی هستی پس؟!بگیر اون و ازش دیگه،ای بابا! کار یه بچه ریقو رو هم نمی‌تونی بسازی؟! پلک بستم.. پلک بستم و داغی اشک را روی پوستی که از بارش بی وقفه‌ی آن همه اشک،می سوخت،حس کردم و..با بر خورد انگشتان آن مرد غریبه به بازویم؛ بی فکر.. بی تعلل.. بی ترس..! حتی بدون لحظه‌ای فرصت به آن موجودات خدانشناس کثیف،کاتر را روی رگ دستم کشیدم و..‌. تمام! تمام کردم نفس کشیدن در هوای مسموم آن جهنم را! #رمان_شهد_شیرین #کپی‌وفوروارد‌حتی‌برای‌خودحرام‌می‌باشد
Show all...
🌕 #P_38 #M_B صدای آن سه مرد می امد. حرف هایشان را نمی فهمیدم. عربی صحبت می کردند و بی توجه به من و لرزش فاحش قدم هایم،جلوتر می آمدند و...او هنوز آنجا بود! جلوی در؛ با همان نگاه خیره و...عصبی! -:قسمت می‌دم..قسمت می‌دم! هقی زدم و به تنگ آمده از اوی مسکوت و فاصله‌ای که داشت کم و کم تر می شد،چشمی در اتاق چرخاندم. یک چیز تیز می خواستم. یک چاقوی برّان یا تکه ای شیشه! با جنون دست به چشمان تار و پر اشکم کشیدم و با گوش هایی کیپ شده از وحشت و هیجان،نگاه روی زمین چرخاندم. -:جمشید تو دوربین و ردیف کن تا من و نعیم موش و از برق بکشیم. لبخند خدا بود قطعن! آن کاتر کوچک و لبه تیزی که کنار موکت جمع شده‌ی پشت سرم افتاده بود و تنها با چند قدم کوتاه می‌توانستم به‌دستش بیاورم،کمتر از یک معجزه‌ی عجیب و غریب نمی توانست باشد،در این شرایط سخت و طاقت‌فرسا! با اضطراب چشم چرخاندم و نیم نگاه تندی به دو نفری که با لبخندی کریه و نگاهی کثیف به سمتم می آمدند انداختم؛ آنقدری نزدیک شده بودند که تنها با دو سه قدم دیگر می توانستند مرگ را جلوی چشمان سوزناکم به رقص درآورند! "بجنب عسل..بجنب" نفس در سینه حبس کردم و با جستی بزرگ به عقب،خم شدم و با شتاب کاتر را از روی زمین برداشتم. #رمان_شهد_شیرین #کپی‌وفوروارد‌حتی‌برای‌خودحرام‌می‌باشد
Show all...
🌕 #P_37 #M_B -:آره دیگه دادا.. -:بچه مچه می‌زنه...نمیره! . صدای خنده‌ی کریه‌‌شان هم نتوانست نگاه مات برده‌ی مرا از چشمان سیاه و بی‌حس او جدا کند. یک قدم دور تر ایستاده بود. دست به سینه..بی لبخند..منتظر...منتظر...! منتظر مرگ دختری بی پناه. "او"...شیطان بود! شیطان آتش سرشتی که کور بود،و التماس و زجر چشمان مبهوت و رو به مرگم را نمی دید! کاش خدا کاری می کرد. نه از دست خودم کاری بر می امد،نه مروتی در وجود موجودات عجیب و لجن مقابلم بود و...من تنها بودم !تنها تر از همیشه.. -:جابر... با بغض،نالیدم اسم نحسش را! از ته ته جانم.. از عمق وجودی که داشت خاکستر می شد و تنی که می سوخت در میان شعله های تند آتشی که او با دستان خودش ساخته بود. با ترس قدمی عقب تر رفتم. چانه ام لرزید و کاسه‌ی چشمانم برای بار هزارم در ثانیه پر و خالی شدند،وقتی که هق زدم؛ -:بکش،تو رو جون هرکی که دوست داری من و بکش..ولی...ولی...این کار و نه...این کارو نکن... #رمان_شهد_شیرین #کپی‌وفوروارد‌حتی‌برای‌خودحرام‌می‌باشد
Show all...
🌕 #P_36 #M_B اشک هایم با سرعتی بیشتر از چشمان سوزناکم پایین چکیدند و راه نفسم تنگ تر شد، وقتی که او با بی‌تفاوتی تمام از اتاق بیرون رفت و مرا با فکر اتفاقی که در شرف افتادن بود،تنها گذاشت. دلم داشت می‌ترکید و هوای آغوش گرم و پر آرامش مامان یک دم رهایم نمی‌کرد. کاش بال داشتم و همین حالا از این جهنم پر می کشیدم..! -:اینجاست؟ با صدای ضمخت و غریبه ای که به گوشم رسید، چشمان وق زده‌ام به سرعت سمت در نیمه باز اتاق کشیده شدند و تمام جانم از وحشت افکارم،سست و بی جان‌تر شد. -:حله قربان! نصف حرف هایشان را نشنیده بودم. خون به گوش هایم هجوم آورده بود که در شرف کر شدن بودم و ایستاده در وسط اتاق،فاتحه‌ی خودِ از خود بی‌خود شده‌ام را می خواندم! همه چیز داشت بوی مرگ می‌گرفت! دنیای ساده و دخترانه‌ام؛ زندگی آرام و بی‌حاشیه ام؛ رنگ های رنگین خیالاتم؛ چرا یک شبه همه‌ی هست و نیستم به این باتلاق کثیف کشیده شده بود،آخر؟ -:آوردیش؟ -:آره،دست کماله. در که به آرامی باز شد؛ سایه‌ی بزرگ سه مرد،اولین چیزی بود که قلبم را از جا کند و شش هایم را دچار نفس‌تنگی‌ای مفرط و کشنده کرد. -:همینه...آره نعیم؟ #رمان_شهد_شیرین #کپی‌وفوروارد‌حتی‌برای‌خودحرام‌می‌باشد
Show all...
سلام دوستان. (وی‌آی‌پی)شهد شیرین زده شده و در حال عضو گیری هستیم. درحال حاضر به خاطر اختلاف کم پارت با چنل اصلی،قیمت فقط(25هزارتومان) هست. 🔻توجه داشته باشید که با افزایش پارت در وی آی پی،قیمت تغییر خواهد کرد،پس اگر مایل هستید عجله کنید. 🔻در وی‌آی‌پی،هفته ای 12پارت آپ میشه(دو برابر کانال عمومی)و گاها پارت هدیه هم  داریم. جهت عضویت مبلغ مذکور رو به شماره حساب زیر واریز کنید: 5892101370650778 مهسابداق و فیش واریز رو برای ادمین بفرستید @Mahii_admiin 🔻عضویت تنها با اکانت(تلگرام اصلی) امکان پذیره.
Show all...
🌕 #P_35 #M_B -:بگو عارف! به سختی آب دهانم را فرو فرستادم و سعی کردم نسبت به لرزش محسوسی که داشت آرام آرام چهارستون تنم را به لرزه در می آورد بی تفاوت باشم. -:آره.صحبت کردم. نگاه برّانش سمت من بود. درست خیره به چشمان خیس و وحشت زده‌ ام! -:حله،مشکلی نیست! با همان خونسردی و آرامش،تماس را قطع کرد و بی توجه به منی که ضربان قلبم را جایی درست در وسط گلویم حس می کردم،راه کج کرد سمت در و در همان حین گفت:جمع کن خودت و تا میان تو! فکر های سمی و وحشتناک بیشتر و بیشتر در سرِ درحال انفجارم به چرخش در آمدند و من با حالی خراب نالیدم؛ -:وایسا...وایسا تو روخدا بذار من برم.... ج..جابر...! ایستاد.. درست مقابل در و در حینی که باز هم صدای زنگ موبایلش سکوت اتاق نیمه تاریک را درهم شکسته بود. تعلل نکردم؛ از جا بلند شدم و بی توجه به درد روح و تن بیچاره‌ام،التماس کردم؛ -:تو رو به خدا قسمت می‌دم...تورو به هرکی که می پرستی! بذار من برم.. بخدا..به جون مادرم من اصلن نمی دونم چی شده که اینجام من...من اصلن دختر این خلیلی که هی میگی نی... تیز به سمتم رو چرخاند،که در دم خفه شدم و قدمی به عقب برداشتم. نگاه عمیق و پرکینه‌اش را روی جز به جز اجزای صورتم چرخاند و بعد از مکثی طولانی،آرام غرید: -:خوبه!خیلی خوبه! زبونت و نگه دار..که الان خوب لازمت میشه،دختر خلیل!! #رمان_شهد_شیرین #کپی‌وفوروارد‌حتی‌برای‌خودحرام‌می‌باشد
Show all...
🌕 #P_34 #M_B دخترک عاشق پیشه... کجا بودی حالا؟ روی همان تخت نرم و تمیزت،به سقف خیره بودی و باز هم رویا می‌بافتی؟ از کدام آدم حقیقی آخر؟ از این مرد بلند قامت،که شیطان را در وجودش حل کرده بود؟ در پس گویی های براق و درخشان "او"، تنها شیطان بود و شعله های قرمز آتش! نگاه خونسردش بوی مرگ می داد! بوی لجن و دیوانگی.. قطعن او خود شیطانِ لعین شده بود،که حال با کج خندی بی حس،اشاره‌ای به گوشی‌ درون دستش زد و با آرامشی دیوانه کننده لب زد؛ -:رسیدن! تک ابرویی بالا انداخت و با نیشخند و نگاه کثیف و پر منظوری که داشت درونم را خاکستر می کرد،ادامه داد؛ -:جمع کن خودت و. مهمون داری،ناموسِ خلیل! منظورش را فهمیدم و نفهمیدم... با حال عجیب و نامتعادلی که مرز میان کابوس و بیداری را برایم محو و بی معنی کرده بود،تکانی به تن کوفته ام دادم. صدای زنگ موبایلش کل اتاق را پر کرده بود و...چشمان او برق می زد! برق جنون! برق دیوانگی و نفرت! برق کینه‌‌ی خانه خراب کنی که با پوزخندی غلیظ می گفت؛ "اینجا آخرشه!" #رمان_شهد_شیرین #کپی‌وفوروارد‌حتی‌برای‌خودحرام‌می‌باشد
Show all...
🌕 #P_33 #M_B -:من...من هیچ..کاری نکردم... تمام زورم همین بود! همین کلمات منقطع و سست! دست خودم نبود! ذهن به خواب رفته ام یاری نمی کرد برای التماس و شیونی سوزناک تر! تمام جانم را ریخته بودم کف چشمانم،تا بلکه با دیدن التماس و مظلومیت‌شان دلش به رحم آید و رهایم کند؛ اما...اما او که آدمیزاد نبود! "او" با آن قد بلند و چهره‌ی خشک و بی انعطاف...! بیشتر شبیه به مجسمه های بی جان و خالی از احساسی بود که هیچ درکی از حال ویران یک انسان نداشتند! هیچ‌گاه در طول عمر بیست ساله ام این حس لعنت شده را تجربه نکرده بودم! "سکوت!" مگر سکوت یک انسان هم می توانست تا این حد!ترسناک و دیوانه کننده باشد،که حالا او داشت این بلا را سرم می آورد؟ اینکه لب از لب بازنکنی و با سیاهیِ بی رحم چشمانت، یک نفر را بار ها و بار ها تا مرز سکته بکشانی و ضربان قلبش را در اوج تپش های بی امانش میخ‌ کوب کنی...هنر یک غیر انسانِ بی‌دل بود،نه؟ هنر "او"!؛ جان و دین و دنیای افسانه! کاش حالا اینجا بود، تا این جهنم را نشانِ رویاهای دخترانه و خیالات خامش می دادم. آن‌موقع شاید،دیگر با احساساتی به غلیان درآمده نمی گفت؛ "فقط چشماش عسل! وای..وای..یعنی مردم من! اصلن انگار که دو تا دوبر وحشی ول کردن کنج سیاهی چشمای لعنتیش! غش کردم همین که چشمش بهم افتاد! بخدا که اگر به خودم نجنبیده بودم ها،همون وسط پر پر می شدم از خوشی" #رمان_شهد_شیرین #کپی‌وفوروارد‌حتی‌برای‌خودحرام‌می‌باشد
Show all...
🌕 #P_32 #M_B دلم یک نفس هوای تازه می خواست. یک دم اکسیژن خالص و یک دم بی‌خبری و آسایش سابق را! -:بیشتر از این ازت انتظار داشتم،دردونه! جون‌دار!.. درست عین تیر و طایفه‌ی بی‌ناموسِ خون‌خوارت! نگاه پر نفرت و خیسم را میان چشمان بی حس و آرامش جا به جا کردم.. آخر این قائله را نمی دانستم! اولش چه بود،که آخرش چه باشد؟ من پیش این جلاد دیوانه چه می کردم،آخر؟ من...بلیط داشتم...! چمدان بسته بودم! برای مادر پیام آمدن فرستاده بودم و حالا؟ حال خواب به خواب رفته بودم که صبح امروز را ندیده،در اتاقی چند متری و غریب چشم از هم باز کرده بودم و مردی غریبه را در یک قدمی‌ام می‌دیدم؟ -:کجاست پس اون ژن کروکدیلِ خالص!که بقول خودتون رگ می ترکوند؟! همش غش و ضعف و گریه! ناامیدم کردی از جفنگیات طایفه‌ت،دختر خلیل! نوک کفشش را که با پوزخندی عجیب به مچ پایم زد،هراسیده تنم را بیشتر در خود جمع کردم و از پس خیسیِ اشکِ چشمانم،زل زل به چهره‌ی بی‌انعطافی که دود سیگار،محو و از نو خط به خط بی رحمی هایش را آشکار می کرد. #رمان_شهد_شیرین #کپی‌وفوروارد‌حتی‌برای‌خودحرام‌می‌باشد
Show all...
sticker.webp0.13 KB
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.